eitaa logo
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
32.4هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
12هزار ویدیو
113 فایل
❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙با خـدا باش پادشاهـ👑ـــی ڪن 💚بی خـدا باش هرچہ خواهی ڪن تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1898250367C031c8faa73
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت کسانی که وجود خدا را انکار کردند🥺 💎اگه به خدا ایمان داری بگو یا الله 💎💎 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
5.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎و همه آن چیز ها دست توست… دَعکَ مِنَ الظُّروف وَ فَکر بِقُوّة الله الّذی تدعِیه.. شرایط را رها کن و به قدرت خدایی که به درگاهش دعا می‌کنی فکر کن » 💎💎 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاالله 🙏✨️ این دعا به قدری قوی و مجرب است که به دعای ثر*وت سلیمان مشهور است بفرست برای دوستان و آشنایان که در ثواب خوندن این دعا شریک باشند🚀😍 💎💎 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
💎داستان کوتاه💎 در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت؛ چشمه ای پر آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید. این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد. روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود. پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.» یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند. اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا تا ابد بی آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو کوه هرگز به هم نمی رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!» این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پایین کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود. این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر یکی از قنات ها را به طرف ده ما برگردانید.» کدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پایین به بالا نمی رود، بعد هم یادت هست که گفتی کوه به کوه نمی رسد. تو درست گفتی: کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد.» پسندیدم👍 نپسندیدم👎🏻 💎💎 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
9.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎درس اول؛ بابا اب داد..ما سیراب شدیم. بابا نان داد ما سیر شدیم.. اکرم و امین چه قدر سیب و انار داشتند در سبد مهربانی شان و.. وکوکب خانم چه قدر مهمان نواز بود .. و چه قدر همه منتظر آمدن حسنک بودند... کوچه پس کوچه های کودکی را به سرعت طی کردیم و در زندگی گم شدیم. همه زیبایی ها رنگ باخت! و در زمانه ی که زمین درحال گرم شدنه قلبمون یخ زد! نگاهمان سرد شد و دستانمان خسته.. دیگر باران با ترانه نمیبارد! و ما کودکان دیروز دلتنگ شدیم.. زرد شدیم..پژمردیم.. و خشکزار زندگیمان تشنه آب شد.. و سالهاست وقتی پشت سرمان را نگاه میکنیم جز ردپایی از خاطرات خوش بچگی نمی یابیم و در ذهنمان جز همهمه ... زنگ تفریح طنین صدایی نیست..! و امروز چقدر دلتنگ ان روزها ییم و هرگز نفهمیدیم.. چرا برای بزرگ شدن این همه بی تاب بودیم ... 🎙"مرتضی خدام" 💎💎 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎بعضی از درس های زندگی را باید چندین بار آن هم عمیق و مفهومی خواند ... 💎آب، آب را غرق نمیکند باد، باد را ویران نمیسازد🌸🍃 خاک، خاک را مدفون نمی‌کند آتش، آتش را نمی‌سوزاند امّا... "آدمی"، "آدم" را... ‎ 💎💎 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎من زندگی را دوست دارم ولی از زندگی دوباره میترسم دین را دوست دارم ولی از کشیش ها می ترسم.... حسین پناهی 💎💎 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر شب بدون هیچ اطمینانی از بیدار شدنمان به خواب می‌رویم اما با این حال برای فردا برنامه می‌ریزیم این یعنی امید زندگیتون پر از امید و آرزو امشب براتون سلامتی آرزو دارم سلامتی بزرگترین نعمت خداست از خداوند منان روح و جسمی سالم برای شما دوستان گرامی طلب می‌نمایم شبتـ🌙ـون بخیـر در پنـاه خـدا🌟
🌹 🍁صبــــحتون عـالـــی و پراز مهربانی خدا ❤️ 🍁خدای مهربان هر روز قوس طلایی را نقش میزند تا بدانیم رسیدن به او آسان است فقط کافےاست از دریای تردید ها با توکل گذر کنیم👌 ..
💎داستان کوتاه💎 ﻧﺎﻣﻪ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﯿﺲ !✍ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﯿﺴﯽ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮﺵ ﺭﺍ ﺻﺮﻑ ﻣﺎﻝ ﺍﻧﺪﻭﺯﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﻮﻝ ﻭ ﺩﺍﺭﯾﯽ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺳﺨﺖ ﺑﯿﻤﺎﺭﺷﺪ . ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺯﻧﺶ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻣﻮﺍﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺒﺮﻡ . ﺍﻭ ﺍﺯ ﺯﻧﺶ ﻗﻮﻝ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﭘﻮﻝ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺩﺭ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﺩﻓﻦ ﮐﻨﺪ . ﺯﻥ ﻧﯿﺰ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﻨﺪ . ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﯿﺲ ﺩﺍﺭ ﻓﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﻭﺩﺍﻉ ﮔﻔﺖ ... ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺎﻣﻮﺭﺍﻥ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺭﺍ ﺑﺠﺎ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺑﮕﺬﺍﺭﻧﺪ ، ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ : ﺻﺒﺮ ﮐﻨﯿﺪ ؛ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺷﻮﻫﺮ ﻣﺮﺣﻮﻣﻢ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﻢ . ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺻﻨﺪﻭﻕ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺗﺎﺑﻮﺗﺶ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ ، ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺁﯾﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺣﻤﺎﻗﺖ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺑﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻋﻤﻞ ﮐﺮﺩﯼ ؟ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﻗﻮﻟﻢ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﻢ ، ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﺎﺑﻮﺗﺶ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﺮﺩﻡ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﻦ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻭﺟﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺴﺎﺏ ﺑﺎﻧﮑﯽ ﺧﻮﺩﻡ ﺫﺧﯿﺮﻩ ﮐﺮﺩﻡ . ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﮑﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺒﻠﻎ ﺩﺭ ﻭﺟﻪ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﺎﺑﻮﺗﺶ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ، ﺗﺎ ﺍﮔﺮ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻭﺻﻮﻝ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﻣﺒﻠﻎ ﺁﻧﺮﺍ ﺧﺮﺝ ﮐﻨﺪ !!! ﺷﯿﻄﺎﻥ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ، ﺍﺳﺘﻌﻔﺎﻧﺎﻣﻪ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺗﻘﺪﯾﻢ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﮐﻼﺳﻬﺎﯼ ﺁﻣﻮﺯﺵ کنکور ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺻﻔﺮ ﺷﺮﻭﻉ کنه..):؛ 💎💎 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
﷽ پندنامه فاعتبرو یا اولی الابصار ..🟡 🔅 💎ما با آنچه به‌دست می‌آوریم زندگی می‌كنیم و با آنچه می‌بخشیم یک زندگی می‌سازیم 💎در روزگاران قدیم بانوى خردمندى كه به‌تنهایی و پیاده سفر می‌كرد در عبور از كوهستان سنگ گران‌قیمتی را پیدا كرد. 💎روز بعد به مسافرى رسید كه گرسنه بود. آن بانوى خردمند كیف خود را باز كرد و مقداری غذا به او داد. 💎مسافر سنگ گران‌قیمت را در كیف بانوى خردمند دید و از او خواست تا آن را به او بدهد و بانوى خردمند بدون درنگ سنگ باارزش را به او داد. 💎مرد مسافر به‌سرعت از آنجا دور شد و از شانس خوب خود بسیار شادمان گشت. 💎او می دانست آن سنگ آن‌قدر ارزش دارد كه می‌تواند تا آخر عمر با خیال راحت زندگی بی‌دردسر و پرنعمتی را داشته باشد. 💎چند روزی گذشت ولی طمع مرد او را راحت نمی‌گذاشت و مرتب با خود می‌گفت اگر او چنین سنگ باارزشی را به این سادگی به من داد پس اگر از او می‌خواستم بیش از این به من می‌داد. 💎بنابراین مرد بازگشت و با سختی فراوان آن بانو را پیدا كرد. 💎سنگ گران‌قیمت را به او بازگرداند و به او گفت: من خیلی فكر كردم و می‌دانم كه این سنگ چقدر ارزش دارد اما من او را به تو بازمی‌گردانم به این امید كه چیزی به من بدهی كه از این سنگ باارزش‌تر باشد. 💎بانوى خردمند گفت: از من چه می‌خواهی؟ 💎مرد گفت: همان چیزی كه باعث شد به این راحتی از این همه ثروت چشم‌پوشی كنی! 💎زن پاسخ داد: قناعت. به همین دلیل است كه می‌گویند افراد، ثروتمند یا فقیرند به‌خاطر آنچه هستند نه آنچه دارند. 💎ما با آنچه به‌دست می‌آوریم زندگی می‌كنیم و با آنچه می‌بخشیم یک زندگی می‌سازیم. 💎💎 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
💎داستان کوتاه💎 "حکایت مطرب دربار پادشاه" در زمانهاى قدیم، مردی مطرب و خواننده ای بود؛ بنام “بردیا ” که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت… بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود. عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید. بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند . بردیا سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد. در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود، سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت. بردیا می نواخت و خدا خدا می گفت و گریه می کرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت و از خدا طلب مرگ می کرد. در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد، سر برداشت تا ببیند کیست. شیخ سعید ابو الخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود. شیخ گفت این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر و کارى را شروع کن. بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر می رسید که تو خود را به من رساندی؟ شیخ گفت هرگز. بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش می شنود و خالقت مرا که در خواب بودم بیدار کرد و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم. به من در رویا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر، مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن. بردیا صورت در خاک مالید و گفت خدایا عمری در جوانی و درشادابی ام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند. اما یک بار فقط برای تو زدم و خواندم. اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی. خدایا تو تنها پشتیبان ما در این روزگار غریب و بی وفا هستی. به رحمت و بزرگیت سوگندت میدهیم که ما را هیچ وقت تنها نگذار و زیر بار منت ناکسان قرار نده 💎💎 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨