فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان تکان دهنده زندگی موسس کارخانه جات معروف جهان که برای نخستین بار است می شنوید!
همه ما بارها محصولات جهان را مصرف کرده ایم، اما با خدمتهای موسس میهن پرست و ایران دوست این کارخانه اصلا آشنایی نداشتیم!
با دقت تا انتها ببینید!
ایران امروز بیش از هر زمانی به چنین نخبگانی نیاز دارد!
👇🇯🇴🇮🇳 👇
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
❤️#نسیم_هدایت ❣ #قسمت_پنجم ✍🏼توی کلاس عقیدتی من #اول شدم خدارو شکر خیلی عالی بود خیلی #علاقه
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_ششم
✍🏼هر جوری بود خودم رو رسوندم به اتاق دیگه ؛ نیومدم بشینم اصلا نمیخواستم بیام اما مادرش صدام زد گفت بیا بشین پیش خودم....
😭گفتم الآن چه موقع صدا زدن بود من با چه رویی بیام بشینم توکل کردم بر الله رفتم نشستم و سرم رو اصلا بلند نکردم اما #احساس کردم همه دارن نگاهم میکنن #یاالله الان چیکار کنم بازم عموجان به دادم رسید و سر بحث رو باز کردن و از شرق به طرف غرب و از غرب به طرف شرق میرفتن و بحث از همه چیز و همه کس رو میگفتن...
ساعت 11 شد و گفتن دیگه دیر شد و الحمدلله مراعات کردن و زود رفتن
و خداحافظی کردن... آخر شب داشتم خونه رو جمع وجور میکردم پدرم اومد و گفت خوب نظرت چیه منم که مثل همیشه گفتم بیخیال اینا که نیومدن واسه #خواستگاری نسشتیم دو کلوم حرف زدیم ، خوش گذشت تموم شد....
یه دفعه خواهرم گفت ولی تا حالا از هیچ صحنه ای مثل صحنه مچل شدن تو لذت بخش نبود منم یه نگاه خشم گین بهش کردم و رفتم که دیگه بخوابم....
فرداش در #مدرسه هم درسهام خوب شد و هم بعد از ظهرش رفتم کلاس #عقیده اون روز هم باید درس قبلی رو حفظ میکردم و هم باید درس جدید رو میدادم یاالله منو چه به #تدریس کردن توکل کردم بر الله سبحان و شروع کردم به حرف زدن ودرس دادن...
درس اون روز در مورد لااله الا الله بود اثبات و نفی بود و تمام شروطش هم بود هی گفتم و هی گفتم فهمیدم بچه ها همه یه جور #خاصی نگام میکنن بعدا گفتن کارت #عالی بود....
😳اصلا فکرش رو هم نمیکردیم تا این حد عالی باشی تو دلم گفتم #الحمدلله پروردگارا این #فضل تو بود که من تونستم امروز رو بدون هیچ اشکالی درس بدم وگرنه منکه خودم هنوز یک بچه ام...
خدارو شکر برای تمام نعمتهایی که به من داد و در اونجا بود که یاد قبل افتادم اون وقتا که با خانوادم همیشه #دعوا و #نزاع داشتیم ، والله #ایمان داشتم به اینکه :
💫 #فان_مع_العسری_یسری
☝️🏼️پروردگارا ایمان دارم به تک تک آیه هایی که فرستادی به تک تک وعده هات وبه تک تک نامهای مبارکت پروردگارا #زندگی رو برام آسان کردی یاالله ازت میخوام در #ایمانم #برکت بندازی و #ثابت_قدم باشم و در هیچ مرحله ای از زندگیم لغزش نداشته باشم آمین....
😱بعد از یه هفته و نیم بازم سر و کله ی #خواستگارم پیدا شد ای داد بیداد منکه فکر کردم تموم شد و رفت پی کارش... پدرم گفت زنگ زدن گفتن امشب میان اونجا منم گفتم باشه خیلی هم خوشحال میشیم...
😢منم گفتم بابا آخه شما نباید به من چیزی بگی تا منم بدونم پدرم گفت منکه جواب #مثبت و #منفی رو ندادم این دست خودته اونا گفتن بیاییم اونجا منم گفتم باشه فقط همین....
شب شد و من باز بیخیال بودم از دفعه قبل بدتر بودم مادرم بازم #دعوام کرد برو لباس بپوش اما این دفعه یه چیز خوب بپوش #لباس زرشکی توره رو بپوش...منم گفتم نخیر حوصله اون لباس رو ندارم هر چند من با لباس قرمزی بیام پیش #نامحرم بشینم که چی مثلا پیش خودم دیندارم مامانم حریفم نشد و هیچی نگفت...
رفتم اون اتاق که لباس بپوشم بازم یهو لباس ساده پوشیدم اما لباسی که خیلی خیلی #گشاد بود رو تنم کردم اون لباس اندازه مادرم بود ولی من بردم واس خودم گفتم برای جلوی چشم #نامحرم خوبه رنگش هم آبی تیره بود خیلی عالی....
☺️بزار پشیمون بشن دیگه برن و برنگردن تو دلم #عروسی بود نرفتم اون اتاق در رو هم بستم تا کسی نیاد ببینه چیکار کردم گفتم کار دارم.....
زنگ در رو زدن و داداشم در رو باز کرد همینکه صدای پاشون رو شنیدم که از پله ها اومدن بالا منم رفتم خوش آمد گویی مادرم چشماش رو درشت کرد و قرمز شد از عصبانیت منم که بیخیال یکباره چشمم خورد به دوتا چشم عسلی ای وای اینکه #پسره بود....
و من سلام و احوال پرسی کردم اصلا متوجه نشدم اون پشت سر خواهرشه وای عجب چشمایی داره چه خوشکله...
منکه قبلا ندیده بودمش خلاصه رفتیم نشستیم و یه دفعه خواهرش گفت این لباس مال خودته...؟ با #ترس و #لرز مادرم رو نگاه کردم تو دلم گفتم آخه این چه سوالی بود الان مادرم چشماش قرمز شده... ای داد الان بیچاره از #حرص میترکه....
منم جواب دادم بله مال خودمه ،پا شدم #چای بریزم اگه یکم بیشتر اونجا نشسته بودم اوضاع بیخ پیدا میکرد....
✍🏼 #ادامه_دارد.... ان شاءالله
13.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💞بخشندگی خدا
💞و خانواده فقیر
بسیار زیبا تا انتها ببینید❤️
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درود بر شما دوستان مهربان صبحتون بخیر😍
.
🌺خــدایـا دفتر امروز را با
🌼نام و یادت می گشایم
🌸یــاریــم کـــن تـــا
🌺دلـــی را شـــاد کنــم
🌼به پاس شکرانه بیداریم
🌸دستم را رها مکن ، تا به امید تو
🌺دست افتاده ای رابگیرم
🌼روزتون پر از لطف خــ❤️ــدا
.┏━━✨✨✨━━┓
🏴 🏴
┗━━✨✨✨━━┛
دنیای فیلـــــــــــــــم👇👇👇
@Cinamatv
🌟زنی حامله نمی شد، شوهرش با او شرط کرد که اگر تا سال آینده بچه ای برای من به دنیا نیاوری طلاقت می دهم، زن نیز بسیار ناراحت شد و گفتار شوهر را به مادرش گفت؛ مادر گفت «غصه نخور خدا کریمه، روزی مرد تصمیم گرفت به مسافرت بازرگانی برود و به زن گفت تا مدتی طولانی برنمی گردد
دختر، مادرش را از تصمیم شوهر مطلع کرد مادر به دخترش گفت : روزی که شوهرت عازم سفر شد، به او بگو که حامله ای، بقیه اش با من …
اعلام خبر بارداری به شوهر
دختر به گفته مادرش عمل کرد و در موقع حرکت شوهر خبر حاملگی اش را به او داد، مرد بسیار خوشحال شد و به او سفارش کرد که مواظب خودش و بچه اش باشد مادر دختر هر روز چیز جدیدی به دخترش می آموخت؛
مثلاً می گفت : مانند زنان حامله بگو ویار دارم، روی شکمت پارچه ببند تا روز به روز بزرگ تر جلوه کند و همه خیال کنند تو حامله ای🤰
دختر نصایح مادر را به کار می گرفت و طوری وانمود می کرد که همه حاملگی اش را باور کردند🤰 پس ار 9 ماه، مادر دختر، آدمکی از خمیر درست کرد و در کاچو قرار داد و دخترش را در رختخواب زایمان بخواباند و به اقوام و خویشان زایمان دخترش را اطلاع داد🤱
مادر مشغول کار شد، اما دختر با اضطراب و دلهره به مادر می گفت : مادر، بچه خمیره، مادر می گفت: غصه نخور خدات کریمه، 😉اتفاقا در این لحظه سگی به منزل وارد شد و از فرصت استفاده کرده و خمیر را برداشت و برد😨
دختر از داخل اتاق فریاد می زد، مادر، سگ بچه را برد، مادر می گفت : غصه نخور خدا کریمه، مادر نزد دخترش آمد و گفت : داد بزن و گریه کن و بگو بچه را سگ برد 🐶و من هم توی کوچه می دوم و همین حرف ها را با صدای بلند به مردم می رسانم.
دختر باز هم به حرف مادرش گوش داد. دختر در منزل و مادر دختر در کوچه داد و فریاد راه انداخته بودند و مردم را به کمک می طلبیدند، مردم همراه با زن جهت پیدا کردن بچه در کوچه می دویدند از قضا به کوچه ای رسیدند که خرابه ای در انتهای آن قرار داشت و از درون آن صدای گریه نوزادی به گوش می رسید👶
مردم به آن جا هجوم بردند و نوزادی را مشاهده کردند و به تصور این که همان بچه است، آن را برداشتند مادر دختر، بچه را در بغل گرفت و شتابان به منزل برد و به دخترش گفت : غصه نخور بچه خمیره ! دیدی خدا کریمه ؟😄
سپس بچه را شست و لباس پوشاند و در رختخواب خواباند و همه مردم حتی شوهر زن که از سفر برگشت فکر کردند این بچه متعلق به همین زن می باشد😍
🕊کاربرد این ضرب المثل💚
جمله بچه خمیره، خدات کریمه ! به عنوان ضرب المثل گفته می شود زمانی 👈که شخص در بحران مشکلات قرار می گیرد و برای حل آن ها راه چاره ای نمی بیند به عنوان تسلا و دلداری به او می گویند غصه نخور خدات کریمه، مگر قصه بچه خمیره خدات کریمه را فراموش کرده ای ؟🍁
💞
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکم از شگفتی های خلقت متفاوت خدا ببینیم...
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایت مار و اره
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_ششم ✍🏼هر جوری بود خودم رو رسوندم به اتاق دیگه ؛ نیومدم بشینم اصلا نمی
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_هفتم
✍🏼رفتم بازم چایی بریزم و بیارم بعداز خوردن چایی مادرش که خیلی هم #مهربون و گل بود گفت برید حرف بزنید رفتیم اون اتاق من که یکم #هول شده بودم داداشم هم با ما اومد...
برادرم در رو بست و گفت خوب من کاری به شما ندارم و حرفهای خودتون رو بزنید یه دفعه مصطفی (اسم خواستگارم بود)گفت فکر کنم باید خودم سر صحبت رو باز کنم شروع کرد.... در مورد خودش گفت که چند فرزند هستن و شغلش چیه و میزان تحصیلات و خونه شون کجاست و خلاصه خیلی چیزا....
☝️🏼️ولی #مهمترین نکته ایی که اشاره کرد وگفت ودر آخر هم گفت که من همه اینها به کنار.... من اینها رو موارد جزئی #زندگی میدونم اصل قضیه موضوع #جهاد من است این رو بگم که شما چه بامن #ازدواج بکنید و چه ازدواج نکنید من میرم ، حالا والله اعلم که کی برم شاید همین فردا و شاید 10 سال دیگه و بدونید بدون شک میرم من که این حرفش رو شنیدم خیلی جا خوردم و #شوکه شدم و خیلی خوشحال...
واقعا نمیدونستم از سر خوشحالی چیکار کنم یاالله آرزوم برآورده شد وچه آرزویی بالاتر از آرزوی #شهادت در راه خودت یا الله صدای نهانم رو شنیدی و پاسخ گفتی من خلاصه کردم در چند مورد اینکه من خودم اولین خواستم جهاده و اینکه الله تعالی شما رو در سر راهم قرار داده این جای سواله و ان شاءالله خیره...
😒دیگه برادرم حرفم رو قطع کرد و شروع به حرف زدن با شا #دوماد کرد... اه انگار اومدن #خواستگاری این نزاشت دو کلمه نطق کنم ایشون از حرفهای من #فیض ببرن....
☺️خلاصه دیگه من یک کلمه حرف نزدم و صدامون زدن بسه دیگه چقد حرف میزنید...
اومدم این اتاق آقا مصطفی فکر کرد کلا جوابم مثبته و اصلا نپرسیدن خوب جوابت چیه...
😳گفتن شیرینی رو بیارید و مبارکه منم شیرینی آوردم ولی گفتم با صراحت کامل که باید فکر کنم اصلا هم #خجالت نکشیدم چون پای زندگیم وسط بود گفتم دو هفته فرصت بدید...گفتن زیاده منم گفتم یک هفته بازم گفتن زیاده گفتم چهار روز خدا رو #شکر راضی شدن و رفتن...
بعدها مصطفی برام تعریف کرد که همون اولی که اومدن خواستگاری و من رو دید تا زمانی که جواب #مثبت ندادم شبا خوابش نمیبرده....
اینکه تا این حد مهم شده بودم خیلی عالی بود ولی واقعا تصمیم گیری خیلی خیلی سخت بود اینجاست که الله تعالی امتحانت میکنه واقعا #سخته وقتی فکر میکنی اگر #همسرت بره به جهاد تو تک و تنها میمونی و بدون هیچ #رفیق و #دوستی چون #همسر اولین و بهترین دوست آدم است....
😒بعد از 4 روز نزاشتن که خودمون زنگ بزنیم خودشون زنگ زدن جوابم از ته دل #مثبت بود چون هم از #ایمان والایش خوشم اومد و هم از #شخصیت مهربونش...
😍دوتا چشم عسلی هیکل خیلی قویش و دل #صاف و #صادقش ....
🌙ماه #رمضان بود با این وجود رفتیم برای آزمایش چون لاغر بودم وقتی ازم خون گرفتن ضعف کردم و کمی سرم گیج رفت نمیدونم آقا مصطفی چرا اینقدر #هول کرد فکر کنم خیلی دوستم داشت....
😍چقدر خوب فکرش رو نمیکردم تا این حد دوستم داشته باشه....خدا رو شکر همه چیز عالی بود وقتی رفتیم برای خرید لباس چیز زیادی نخریدم چون واقعا #اسراف بود منکه لباس داشتم خوب چرا زیاد بخرم و اسراف بشه...
👌🏼یه دست لباس پیازی رنگ خیلی ارزون و با یه #چادر_سفید ارزون و یه روسری اونم به اسرار خانوادش و گرنه چیزی بر نمیداشتم... خلاصه قرار #عقدکنون رو گذاشتن برای پنج شنبه 23 #رمضان.....
#ادامه_دارد.... ان شاءالله
اعتماد
شبیه شیشه است...
یک بار که شکسته شد
هرگز دوباره مانند
قبل نمی شود...!
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این متنو باید با آب طلا نوشت👌
هم مسجدو هم کعبه وهم قبله بهانه است
دقت بکنی نور خدا داخل خانه است
در مسجد و در کعبه به دنبال چه هستی؟
اول تو ببین قلب کسی را نشکستی؟
اینگونه چرا در پی اثبات خداییم؟
همسایه ی ما گشنه و ما سیر بخوابیم
در خلقت ما راز و معمای خدا چیست؟
انسان خودش آیینه یک کعبه مگر نیست؟
برخیز و کمی کعبه ی آمال خودت باش
چنگی به نقابت بزن و مال خودت باش
تصویر خدا پشت همین کهنه نقاب است
تصویرخداواضح وچشمان توخواب است
شاید که بتی در وسط ذهن من و توست
باید بت خود ، با نم باران خدا شست
گویی که خدا در بدن و در تنمان هست
نزدیکترازخون و رگ گردنمان هست...
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازدواج حضرت یعقوب با دو خواهر!
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞فیلم :
داستان عجیب
#مقدس_اردبیلی
زمان: 7 دقیقه و 4 ثانیه
این کلیپ و از دست ندهید
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
یک چیزایی قابل جبران نیست
مثل حرمت هایی که شکسته شد💔
دل هایی که شکست 💔
شخصیت هایی که خورد شد ...! 💔
و اعتمادی که دیگه نموند 💔
اینا قابل بخشش نیست ..
قابل جبران هم نیست ...! 😔
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
آرامـش یعنـی :
قایـق زنـدگیتــ را
دستــ ڪسی بسپـاری ڪہ
صـاحبـ سـاحـل آرامـش استــ
«الا بـذڪرالله تطمئـن القلــوبــــ»
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
دوستی یعنی
تو مشکلات
پشت هم باشین
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
اعتماد
شبیه شیشه است...
یک بار که شکسته شد
هرگز دوباره مانند
قبل نمی شود...!
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽#داستان_کوتاه_تصویری
آن گوهرِ نایاب که در کانِ وجود است، از خود بطلب، بر درِ هر خانه مجویش! داستان بی نهایت زیبا و تاثیرگذار که شما را بدجور متحول میکند! از اون داستانهاست که دوست دارید چند بار ببینید و در انتها شگفت زده میشوید! توصیه هایش را آویزه گوش کنید!👍
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥این کلیپ زیبا رو ببنید
🤲و بعد از ته دل بگید الهی آمین
#بسیار زیبا
ٱللَّهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فرجهم
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😨😨😨
ببینید مرگ هایی که #ناگهان به سراغ انسانها می آید.
ملک الموت مهلت نمی دهد
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشبخت کسی است........
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_هفتم ✍🏼رفتم بازم چایی بریزم و بیارم بعداز خوردن چایی مادرش که خیلی هم
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_هشتم
✍🏼قرار شد برای فردا #طلا ها رو بخریم، وقتی اومدن یه ماشین زیر پاش بود یه #پیکان سفید رنگ خیلی هم تمیز😍
سوار شدیم و داشت #رانندگی میکرد که من سرم رو پایین انداخته بودم عادت داشتم وقتی سوار ماشین میشم سرم رو به زیر ببرم و #ذکر بگم
📿100 #استغفرالله
📿100 #سبحان_الله
📿100 #الحمدلله
📿داشتم 100تا سبحان الله رو تموم میکردم که سرم رو بالا گرفتم تازه کنم و بازم بگم که یه دفعه سنگینی #نگاه یکی اذیتم کرد.
😒متوجه شدم که آینه #ماشین رو به طرف من تنظیم کرده وای خدا مردم از #خجالت آخه این چه کاریه ،زشته وای الآن چکار کنم...
📿بازم رفتم پایین و ذکر گفتم تا رسیدیم و گفتن پیاده بشید وقتی پیاده شدم چشمم خورد به #پلاک ماشینش زود چیزی حفظم میشد پلاکش حفظم شد..596...11
😔با وجودگذشت 17 سال باز هم یادمه...
یه سرویس خیلی قشنگ و شیک و ارزون گرفتم و یه دسبند و یه انگشتر خیلی کم طلا خریدم نه اینکه بگم #خسیس بودم ،نه من فقط نمیخواستم #اصراف بشه سرجمع شده بود800 تومن...☺️
❤️الحمدلله علی کل حال؛ همه چیز آروم و بی صدا تموم شد
روز پنجشنبه 23 #رمضان ما #عقد کردیم پدرم هزینه مراسم رو به عهده گرفت که به ایشون(هیچ وقت روم نشد صداش کنم)فشار نیاد #روزه بودیم و #گرسنه خدا رو شکر هم #افطاری دادیم به مهمانها و هم #مراسم گرفتیم..
چه با #برکت بود رمضان اون سال
یه نفر اومد برای اینکه ما رو #عقد کنه گفت میخوام با #عروس خانوم تنها حرف بزنم...
ازم سوال کرد که این #ازدواج اجباریه یا اختیاری منکه #تعجب کردم درسته سنم کم بود اما #دین-اسلام من رو فهیم و عاقل و بالغ کرده بود من میتونستم خودم برای خودم تصمیم بگیرم...و در کمال عقل و صحت و سلامت این تصمیم رو گرفتم اینها رو به اون ماموستا گفتم کاملا تعجب کرد و چیزی نگفت و گفت #داماد بیاد ایشون هم اومد و روبه روی من نشست و طوری که یه قدم هم فاصله نداشت...
😓آخ مردم از #خجالت آب شدم رفتم زمین سبحان الله تا حالا توی عمرم انقد #خجالت نکشیده بودم...
👳🏼♀داشت با ماموستا حرف میزد منم یه ذره #چادر_سفید رو کنار زدم نگاش کنم آخی این چشم عسلی چه خوشکله چه پوست سفیدی داره منکه در یک دقیقه مات و مبهوت چهره اش شدم متوجه شدم داره #نگام میکنه
😍یه لبخند ژکوندی زد و دندونای سفیدش افتاد بیرون
😱اه منکه هنوز دارم نگاش میکنم ای دادبیداد من چم شده این آبروریزی ها چیه ولی کم نیاوردم یه #اخم کردم و سرم رو انداختم پایین...
#عقد کردیم و همه بوس و ماچ و #تبریک و نقل و شکلات بارانمون کردن🍬🎊🍫🎉
⏱آخر شب شد و ای بابا کسی خیال نداره بره منم خستم و روزه بودم و عصرش کلاس بودم.
ساریه جان اومد کمکم و گفت حالا دیگه نوبت کادو هاست و خداحافظی،الله ازت راضی باشه منو نجات دادی...همه #کادو هاشون رو دادن و رفتن فردا #جمعه بود
😢اه یادم افتاد فردا سه نوبت کلاس دارم اون وقتا گوشی نبود که پیام بدم،گفتم بهش بگید بیاد کارش دادم جلدی اومد و هی نگاه شیطونی بهم میکرد و منم سرم و زیر انداختم و سرخ شدم
😊گفتم الان دیگه اجازه من دست شماست و من فردا سه نوبت کلاس #قرآن روخوانی #حفظ و #تجوید
اجازه هست برم؟گفت بله اشکال نداره برو...
☹️گفت کارت فقط همین بود؟
گفتم بله..گفت باشه پس من برم همه منتظرم هستن و خداحافظی کرد و رفت..منم زود همه طلاها و لباسها رو درآوردم و انقدر خسته بودم رفتم بخوابم.
اونا داشتن کادوها رو میشمردن گفتم چه کاریه بخوابید بابا دیره منکه میرم میخوابم رفتم خوابیدم ساعت 2 نصف شب بیدار شدم دیدم اینا که دارن بازم کادو باز میکنن😢ای دادبیداد همه رو از کار و #زندگی انداختیم.
صبح شد و منم صبحانه خوردم و داشتم خودم رو آماده میکردم که برم #کلاس که در زنگ خورد پدرم بود گفت کجا میری #مهمون داریم گفتم منکه باید برم وگرنه عقب میافتم گفت مگه نمیگم مهمون داریم بیا #نامزدت اومده...
😳صبح به این زودی اومده اینجا چیکار گفت از ساعت 6.30 دقیقه اینجاست بیچاره یخ کرد یه دفعه پشت سر بابام یکی اومد تو بعد از سلام و احوال پرسی گفت دیره بریم
گفتم کجا گفت مگه کلاس نداری الان 10 دقیقه است که شروع شده ،این از کجا ساعت کلاس های من رو میدونست گفتم بریم سوار شدیم و تا رسیدم یک کلمه هم حرف نزدم هی ایشون حرف میزد، از همه چیز گفت یه دفعه دیدم رسیدیم بازم تعجب کردم ایشون از کجا میدونست من توی چه #مسجدی کلاس دارم خداحافظی کردیم و رفتم کلاس
☺️همینکه وارد شدم همه بلند شدن و بغلم کردن #تبریک میگفتن منم که پررو گفتم بیایید بابا خجالت نداره که بیایید تا دست بکشم رو سرتون همه خندیدن و 😒استاد گفت بسه دیگه بریم سر درس، درسم که تموم شد منو ساریه و دو تا از خواهران خواستیم با هم بر گردیم که جلوی در دیدم ماشینش #پارک شده و دست به سینه تکیه داده به ماشین منتظره؛ گفت سلام علیکم و من جوابشو دادم و گفت بریم
#تلنگـــــــر
🌻 سه چیز بلا را دور میسازد🌻
🕊
✅ 1- دعا:
﴿مَا يَعْبَأُ بِكُمْ رَبِّي لَوْلَا دُعَاؤُكُمْ﴾ [فرقان: 77]
«اگر دعای شما نباشد پروردگارم به شما اعتنایی نمیکند»
✅ 2- شکر نعمت:
﴿لَئِن شَكَرْتُمْ لأَزِيدَنَّكُمْ﴾ [ابراهیم: 7]
«اگر واقعا سپاسگزاری کنید [نعمت] شما را افزون خواهم کرد»
✅ 3- یاری ضعیفان:
رسول الله ﷺ میفرماید:« آیا جز این است که به واسطهٔ ضعیفانتان یاری و روزی داده میشوید؟
💐الله جل جلاله میفرماید :
💫« ربنا آتنا فی الدنیا حسنة و فی الآخرة
حسنة وقنا عذاب النار »💫
☘️حسنهی مطلوب در دنیا شامل هر چیزی میشود که وقوعش برای بنده پسندیده است :
♻️از رزق و روزی واسع و حلال و آسان
و همسر صالح و فرزندی که مایهی روشنی
چشم است ،
⚡️و آسودگی و علم نافع ،و عمل صالح ،
و سایر امور محبوب و حلال .
💥و حسنهی آخرت شامل :
🍃سلامت از عقوبت قبر ،
و صحرای محشر و آتش جهنم ،
💫و حصول رضای پروردگار ،و رسیدن
به بهشت جاودان،و یافتن قرب الهی است .
✅این دعا جامع است،به همین خاطر پیامبر
صلی الله علیه و سلم زیاد آن را میخواند و
بدان تشویق میفرمود.
اشتراک #صدقہ.جارے
_____________
🕊
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ یه حس خوب به آدم منقل میکنه 😍
هیچی در این دنیا زیباتر از دل شاد کردن نیست و هیچ چیز بدتر از دل شکستن نیست
پس شجاعت داشته باش و دل شاد کن❤️🌹
چونکه دل شکستن همه بلدن💔
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرنوشت گناه مومن
استاد عالی
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
💎 #بر_بالین_پدر:
✍930 سال از عمر آدم(ع) میگذشت که خداوند به ایشان وحی کرد که عمرش به سر رسیده و باید فرزندانش را نزد خود بخواند و پیام حضرت حق را به ایشان برساند.
🗯شیث(ع) و نوادگان آدم(ع) گرد او حلقه زدند و در انتظار شنیدن وصیت حضرت پدر نشستند.
🔮آدم (ع) به ایشان رو کرد و فرمود:ای فرزندان من،وقت آن رسیده که دستور خدای یگانه را به شما ابلاغ کنم.من به فرمان پروردگارمان،شیث را وصی و جانشین خود قرار می دهم و اسم اعظم و همه ی گنجینه نبوّت و آن چه را به آن نیاز دارید،به او واگذار می کنم.
بر همه ی شما واجب است که از او پیروی کنید و بر او و همه ی انبیاء پس از او نیز واجب است که بر این سنت پایبند باشند و به فرمان خدای منان وصی و جانشین خود را به مردم معرفی کنند.
🗝ای شیث!صندوقی بساز و صحف آسمانی را در میان آن قرار بده و کلید آن را نزد خود نگه دار.
💢بدان که تو در برابر قابیل و قابیلیان مامور به تقیه هستی و باید آنچه را به تو میسپارم از ایشان پنهان کنی،تا به دست آنها شهید نشوی و دین خدا از شر ایشان در امان باشد.به شما وصیت میکنم بر حذر باشید از اختلاط و همنشینی با قابیلیان که دنیا و آخرت شما را به نابودی خواهند کشید.
🌅ای فرزندان من!در آخر بشارت میدهم شما را به ظهور پیامبری به نام نوح (ع) که مردم را به سوی خدای یکتا دعوت مینماید.هر کس از شما زمان او را درک کرد،به او ایمان آورده و از او پیروی نماید،که در این صورت از غرق شدن در طوفان خشم خدا،مصون میماند.بدانید آن روز دوران قابیلیان به پایان خواهد رسید و شما مومنان وارثین زمین خواهید بود.پس دل قوی دارید و به وعده خدای خود ایمان داشته باشید.
📚منابع:
1)صدوق،محمد بن علی،عیون اخبار الرضا(ع)،ج1،ص242.
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
💠عشقی که عاشقش را کافر کرد💠
✅این داستان سرنوشت کسیست که با نگاهی عاشق شد و این عشق او را به جایی رساند که با حالت کفر از دنیا رفت:
🔲شيخ بهائى (ره ) در "كشكول" ذكر نموده كه مرگ شخصى از ثروتمندان فرا رسيد،
در حال احتضار به او شهادتين تلقين كردند و او در عوض شهادتین اين شعر را خواند:
🚫يا رب قائلة و قد تعبت
أين الطريق الى حمام منجاب
⭕️چه شد آن زنى که خسته شده بود و میپرسید راه حمام منجاب کجاست؟
و سبب خواندن شعر این بود که:
✳️روزى زن عفيفه و زیبا قصد رفتن به حمام معروف منجاب را داشت ولی مسیر را گم کرد و حمام را پيدا نكرد و از راه رفتن خسته شد،
❓ تا اینکه مردى را بر در منزلى ديد و از او پرسيد كه حمام منجاب كجاست؟
📛 آن مرد اشاره به منزل خود كرد و گفت حمام همینجاست،
آن زن به خيال حمام داخل خانه آن مرد شد و آن مرد فورا در را بر روى او بست و خواست كه به زن خیانت کند.
🔻زن وقتی دید گرفتار شده و راه فراری ندارد با خود اندیشید که فقط با حیله و تدبیر میتواند خود را نجات دهد،
به همین جهت با خوشرویی به مرد اظهار میل و محبت کرد و گفت:
🔻من چون بدنم كثيف و بدبو بود میخواستم به حمام بروم، خوبست كه يك مقدار عطر و بوى خوش براى من بگيرى كه من خود را براى تو خوشبو كنم و قدرى هم غذا بگيرى كه با هم بخوريم، و زود بيا كه من مشتاق تو هستم.
🚫 آن مرد چون رغبت زیاد آن زن را ديد مطمئن شد که زن راست میگوید و او را در خانه گذاشت و براى گرفتن عطر و غذا از خانه بيرون رفت و زن هم بعد از رفتن مرد سریع از خانه فرار کرد.
چون مرد برگشت زن را نديد و حسرت زیادی کشید که چرا چنین فرصتی را از دست داده است.
و الان كه لحظه احتضار آن مرد است به یاد حسرت آن روز خود افتاده و به جای اینکه شهادتین بگوید،
به یاد آن زن شعر همان روز را میخواند.
💢 شیخ عباس قمی بعد از نقل این حکایت چنین میگوید:
✴️ اى برادر در اين حكايت تأمل كن و ببين چگونه اراده يك گناه اين مرد را به هنگام مرگ، از شهادتين منع كرد در حالى كه كارى جز قصد زنا به آن زن نداشت(یعنی زنا را هم مرتکب نشده بود)
📕 منازل الاخره، شیخ عباس قمی
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
❖
درست چنین روزهایی بود، دوران طلایی و شیرین کودکی. روزهای پایانی اسفند بود، مدرسه تعطیل شدهبود و داشتیم لیلی کنان و سرخوش برمیگشیم سمت خانه، پیک شادی توی دستهای کوچکمان و زیر نور جاندار آفتاب، میدرخشید، عطر تازگیِ رنگ و کاغذش مشام خام کودکیمان را نوازش میداد و یکجور عجیبی حال و هوای تازگی و بهار را تداعی میکرد. چه شوقی داشتم زودتر برسم خانه، یک شبه تمامش کنم و کل تعطیلات عید را بدون دغدغهی پیک نوروز و تکالیف انجام نشده شیطنت کنم و خوش باشم.
من دلم میخواهد برگردم درست به همان روزها, همان روزهای شیرینی که به خانه بر میگشتم و توی حیاط چرخ میزدم و قهقههی شادی سر میدادم و مدام تکرار میکردم که "تعطیل شدیم هورا" جوری که انگار دنیا را به من دادهاند و تمام آرزوهایم را بر آوردهاند و دیگر جای هیچ نگرانی نیست. مامان توی این هوا، فرش پهن کرده بود توی حیاط و به جان تار و پود و ریشههایش افتاده بود و بینی و گونهاش از سردی هوا و وزش بادهای بهاری، قرمز شده بود، سرش را بالا میگرفت و میگفت؛ "چهخبره کوچه رو روی سرت گذاشتی! غذات روی اجاقه، دست و روتو بشور و بخور تا من میام" کاش مامان میدانست شادترین دوران زندگی نسل من همان روزهاست و میگذاشت صدای خندهام تمام کوچه را بردارد، میگذاشت تا فرصت هست بالا و پایین بپرم و به اندازهی تمام عمرم شیطنت کنم. از رختخوابها بروم بالا و سقوط کنم روی فرش، پایم درد بگیرد و از خنده ریسه بروم، لواشکهای روی پشت بام را قبل از خشک شدنشان تمام کنم و روی درخت بادام، آواز شاد "بازباران" بخوانم و حالم خوب باشد.
کاش به ما سخت نمیگرفتند و میگذاشتند تا جایی که میشد بچگی کنیم و خوش باشیم. مایی که قرار بود جوانیمان در دل طاعون قرن بیست و یک باشد و اضطراب را به نقطهی جوش برسانیم.
چشمانم را میبندم و خودم را در همان حیاط صمیمی و سرسبز تصور میکنم، اواخر اسفند است، مامان دارد فرش میشوید، بابا از سر کار برگشته و یک دستش کلوچه و پشمک و دست دیگرش آجیل و پرتقالهای عید است. خواهرم دارد پنجرهها را پاک میکند و مدام غر میزند که چرا من کاری نمیکنم و من هم بدون توجه به حرفهای او، مینشینم و مثل همیشه چوب توی لانهی مورچهها میکنم تا بریزند بیرون و با آنها بازی کنم.
خدایا، تو مرا به کودکیام برگردان، من قول میدهم کاری به کار مورچهها نداشتهباشم، پیک نوروزیام را یک روزه تمام نکنم، به خواهرم کمک کنم و کمی آرامتر بالا وپایین بپرم. دورت بگردم خدا، من این روزها را دوست ندارم بیزحمت مرا برگردان به همان روزها.
#نرگس_صرافیان_طوفان
💦🍂🍂💦
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
هیچ کس را تحقیر و آزار نکنید،
شاید امروز قدرتمند باشید
اما یادتان باشد زمان
از شما قدرتمند تر است...!
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 زمان ما محدود است...
پس زمانمان را
🌸با زندگی کردن
در زندگی دیگران هدر ندهیم.
🌸از همین حالا فرصت های تازه را دریاب.
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨