eitaa logo
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
32.2هزار دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
14.6هزار ویدیو
145 فایل
❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙با خـدا باش پادشاهـ👑ـــی ڪن 💚بی خـدا باش هرچہ خواهی ڪن تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1898250367C031c8faa73
مشاهده در ایتا
دانلود
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‍ ❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_پنجم ✍🏼زندگی به روال گذشته برگشت وسایل ها رو برای به #دنیا اوم
‍ ❤️ 💌 😔باورم نمیشد که مصطفی رو گرفته باشن گفتم نه بابا این چه حرفیه مصطفی که کاره ای نیست تا بگیرنش بیچاره الان میاد خونه... 😞جاریم چشماش رو درشت کرد و گفت بخدا راست میگم حتی دیدنش که دستبند به دستش زدن... خدایا همه چیز دور سرم گیج میزفت اصلا دیگه متوجه نشدم چی داره میگه مصطفی رو اصلا چرا گرفتن ؟ گفتم کی ؟ کجا ؟ من باید برم.... ببینم راسته گفت بخدا نمیگم راسته نباش نشستم زمین و همش توی سر خودم میزدم... 😭ای خدا حالا چیکار کنم؟ رفتم توی حیاط و میکردم گفت پسرم رو ازم گرفتی حالا خوب شد؟ حالا چیه داری گریه میکنی؟ باید قبل از این فکرش رو میکردی حالا جلوی من گریه نکن گریه ات نداره.. اصلا نمیشد که این مادر شوهرمه چون ما همیشه باهم دیگه خیلی خوب بودیم همه مون عالی بود با من بهترین رفتار رو میکرد جاریم خیلی ناراحت شد هم به خاطر حال بدم و هم به خاطر حرفهای مادر مصطفی اینکه چرا من رو میدونست هیچ وقت نفهمیدم من مصطفی رو خیلی دوست دارم این چه حرفیه.... 😔جاریم یه لیوان آب آورد و دستم داد و محدثه رو بغل کرد چون داشت گریه میکرد حالم خیلی بد بود... با اون حال بدم زنگ زدم به مادرم اونها هم رو فهمیده بودن مادرم داشت گریه میکرد گفتم مادر به داداشم بگو بیاد دنبالم گفت باشه عزیزم وسایل هات رو جمع کن توی این موقعیت بد فقط میتونستم به خانواده ام تکیه کنم... اومد دنبالم جاریم همه اش گریه میکرد ازش کردم و از مادر شوهرم هم خداحافظی کردم اما جوابم رو نداد... 😞باهام مثل یه رفتار میکرد در حالی که من خودم خورده بودم اما چون مصطفی بود پس مادر من هم بود دلم تیومد ازش ناراحت بشم بهش دادم چون ناراحت بود... رفتم خونه پدرم همه اش گریه میکردم ، مادرم و خواهرم هم من رو همراهی میکردن پا به پای من گریه میکردن... شد و با پدرم رفتم جلوی اما گفتن اینجا نیست کسایی که تا جرمشون ثابت نشه هیچی معلوم نبود با هر چه تمام تر برگشتیم خونه.. 😭همش گریه میکردم ساریه بعد از ظهرش اومد پیشم بغلم کرد و با هم گریه کردیم... 😔روز بعد هم بازم رفتم فصل بود هر روز میرفتم جلوی و دادگاه و زندان و همه جا بعد از 3 هفته گوشیم زنگ خورد و جواب دادم یکی بود که فارسی حرف زد اما یک کلمه هم متوجه نشدم چون اعصابم خیلی بود... بعدش مصطفی حرف زد باورم نمیشد این بازم مصطفی منه گفت که حالم خوبه اما یکی بهم زده دست برندارید حتما هر روز برید و پیگیر ماجرا بشید منم گفتم چشم... بخدا ولت نمیکنم حتما میرم تا خواستم حرف بزنم شد.... ✍🏼 ... ان شاءالله
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‍ ❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_ششم 😔باورم نمیشد که مصطفی رو گرفته باشن گفتم نه بابا این چه حر
‍ ❤️ 💌 ✍🏼توی شرایط گیر کرده بودم خودمم نمیدونستم چیکار کنم آخه مصطفی رو چه به کارهای هر شب میکردم که ماجرا روشن بشه.... بود و سرما اما من به خودم دادم تا مصطفی آزاد نشه نه کفش زمستانی میپوشم و نه لباس زمستانی خیلی وقتها با دمپایی میرفتم و برمیگشتم... بلاخره بعداز ماهها اش رو پیدا کردم مرد بود وقتی رفتیم تو جلوی ما بلند شد پدرم ماجرا رو تعریف کرد و گفت اصلا نمیدونیم چرا گرفتنش گفت جان نگران نباشید خودم پیگیر میشم.... یه نفسی کشیدم که جواب دعاهام رو داد تصمیم گرفتم بگیرم در اون وقت هم خبر می دادم و هم ناخوش احوال بودم و هم لاغر جثه... 😢روزه گرفتن برام خیلی سخت بود اما ماه تمام روزه گرفتم با آب روزه ام رو میشکستم و زود میرفتم روی تا کنم... خیلی دست به آسمون بودم از دعا کردن و کردن دست بر نداشتم چون من مصطفی رو میخواستم بلاخره قاضی پرونده یه ملاقات برای ما گرفت خدایا تنفس زندگی برای من خیلی عجیب بود مصطفی تنفس زندگی من بود و من میخواستم ببینمش... 😔توی اون مدت که مصطفی زندانی بود مادر شوهرم اصلا ازم خبری نگرفت حتی از نوه اش هم خبری نمیگرفت اما جاریم زود به زود می اومد حتی برای هم میخرید رفتم ملاقاتش چقدر عوض شده بود این دیگه نصطفی نبود خیلی لاغر شده بود همین که من و پدرم با مادر نشستیم احوال همه رو پرسید پدرم در آخر گفت مصطفی جان چیزی بهت نگفتن... نگفتن که چرا اینجایی چرا دستگیرت کردن ؟ گفت اونها که نه اما یه قبلا داشتم که اهل خلاف بود خیلی وقت پیش باههم دوست بودیم همینکه فهمیدم که اهل خلافه ولش کردم اما اون من رو ول نکرده ظاهرا ، رفته علیه من داده البته فقط من نیستم خیلی ها رو اینجوری کرده و خیلی ها زندانی ان فقط شما حتما پیگیری کنید... 😞نمیخواستم از پیشش برم اما مجبور بودم چون وقت تموم شد خداحافظی کردیم و رفتیم فرداش با بابام رفتیم جلوی قاضی گفت اینها رو هم من میدونم داریم میکنیم نیازی نیست شما با این وضعیتتون بیایید اینجا... اما من که دست بردار نبودم هر روز میرفتم بلاخره طی تحقیقات زیاد و طولانی ثابت شد که هیچ جرمی مرتکب نشده البته نه فقط مصطفی بلکه اون بیچاره های دیگه هم ثابت شده بود بی گناهن ، اومده بودن از تمام همسایه ها در مورد مصطفی سوال کرده بودن و سوابقش رو گشته بودن اصلا هیچی نبود یه روز که من بودم و نتونستم برم دادگاه پدرم خودش رفت... قاضی بهش گفته بود که برید مدارکش رو بیارید تا مراحل انجام بشه همون جا پدرم بهم زنگ زد... از خوشحالی انقدر پریدم هوا انقدر پریدم انگار بازم شده بودم من که میپریدم محدثه هم که دیگه راه میرفت فکر میکرد دارم باهاش بازی میکنم روده بر شده بود از خنده و گاهی اوقات اون هم میپرید... ظهرش مصطفی زنگ زد و خیلی صداش گرفته بود گفت چرا نمیایی ملاقاتم خیلی دلم برات تنگ شده... 😍گفتم مصطفی جونم تو دیگه زود برو وسایلت رو جمع کن الان بابام میاد دنبالت... خودش هم باورش نمیشد فکر میکرد دارم میکنم گفت الان دیگه حوصله ی شوخی ندارم زود بیا ملاقاتم میخوام محدثه رو ببینم...گفتم بخدا راست میگم والله هیچ دروغی توش نیست.. ✍🏼 ... ان شاءالله
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‍ ❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_هفتم ✍🏼توی شرایط #سختی گیر کرده بودم خودمم نمیدونستم چیکار ک
‍❤️ 💌 ✍🏼بلاخره بی گناهی هم ثابت شد و بعد از چندین ماه سختی و ، الله تعالی دعاهایم را استجابت کرد البته من در کردن بسیار میکردم و میگفتم یا الله حتما این رو میخوام که بازم مصطفی رو بهم بر گردونی.... 😊این دومین بار بود که مصطفی به من برمیگشت و الله بود وقتی خوردم که والله نمیگم و تو آزاد میشی خیلی خوشحال شد خیلی زیاد حتی کشید و از خوشحالی گفت میرم خودم رو آماده میکنم تا برگردم پیشت والله خیلی دوست دارم خیلی دوست دارم خیلی دوست دارم... ☺️از خوشحالی گریه کردم و قطع کردم سرم رو گذاشتم بین دو دستم و کردم و شکر کردم که یا الله این لطف تو بود که بی گناهیش ثابت شد... 🕛ساعت 12 شد اما پدرم هنوز بر نگشت قرار بود زود برگردن و مصطفی رو بیارن دلم شده بود اما بلاخره ساعت 2 ظهر بود که صدای زنگ اومد انقد گرفتم که نتونستم برم در رو باز کنم مادرم در رو باز کرد... 😍همه مصطفی رو بغل کردن و خوش آمد گفتن به جز من مادرم یه تنه بهم زد گفت برو جلو دیگه اما من از کردن به چهره نورانی مصطفی خودم سیر نمیشدم آروم گفت منم آروم جوابش دادم... و فقط نگاهش میکردم فقط تونستم بگم خوش آمدی البته اون هم به لطف مادرم که بهم تنه میزد... 😢گفت خیلی خیلی تغییر کردی خیلی و غم زده ای داری ولی فقط خندیدم و نگاهش کردم با خودم میگفتم چشمهای تو چی دارن که من از نگاه کردن بهش سیر نمیشم... پدرم دستش رو گرفت و گفت بشین مصطفی جان بیا کنار خودم همون غذایی که دوست داری برات درست کردیم... انقدر از مصطفی گفتم که یادم رفت که برادرش هم پشت سرش بود ولی از خوشحالی یادم رفت که اون هم هست وقتی نشستن دیدمش معذرت خواهی کردم و گفتم ببخشید ندیدمتون چون با بودیم نتونستم برم پیش مصطفی بشینم همینکه میدونستم توی خونه نشسته آروم تر بود اما میخواستم ببینمش وقتی غذا خوردیم و یه استراحتی کرد گفت بلند شو بریم خونه پیش مادرم خودم رو آماده کردم و بسم الله گفتیم و رفتیم برادر شوهرم مارو رسوند... تنها کسی که توی اون خانواده با همسرم موافق بود سر توحید ، وقتی رسیدیم دیدم جاریم خونه رو تمیز کرده بود و گرد گیری کرده بود و ملافه های روی وسایل رو برداشته بود الله ازش راضی باشه خیلی زحمت کشیده بودن با برادر شوهرم... هیچ وقت یادم نمیره حتی در اون مدت برای محدثه هم عروسک خریده بودن و مصطفی همدیگر و بغل کردن اما مصطفی دلش نمیومد مادرش رو ول کنه گفت مادر خیلی دلم برات تنگ شده بود مادر عطر تنت رو فراموش نکردم... هنوز مادر شوهرم خوشحالی ریخت و من رو هم بغل کرد و بوسید...انگار باز هم یه زندگی تازه به من داده شده بود 🏡رفتیم بالا خونه ی خودمون کلا یادم رفت از جاریم کنم در زدن خواهرم تازه کرده بود نامزدش یک پسر خیلی گلی بود ، وقتی در رو باز کردن امجد و دوستش احمد (که هر دو بعدها شهید شدن به اذن الله) دو دوست جدا نشدنی بودن اومدن تو و نشستن با مصطفی حرف زدن هی میخندیدن و من فقط توی آشپزخانه به صداشوون گوش میکردم... 😊صدای خنده های چشم عسلی توی خونه پیچید بازهم صدای رو شنیدم. ✍🏼 ... ان شاءالله
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‍❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_هشتم ✍🏼بلاخره بی گناهی #مصطفی هم ثابت شد و بعد از چندین ماه سخت
‍❤️ 💌 @BA_KHODABAS 🕊 ✍🏼وقتی که مهمونها رفتن مصطفی همش توی خونه میمومد و میرفت آروم و قرار نداشت گفتم چی شده؟؟؟ گفت هیچی... اینقدر اومد و رفت که جاریم گفت من دیگه برم خیلی اعصابش خورد بود... دیگه اون مصطفی قبل نبود حتی یادش رفت به زنداداشش بگه به سلامت و ازش کنه توی اتاق همش میزد... 😢منم خسته شدم محدثه خوابش برده بود محدثه رو گذاشتم زمین و رفتم پیش مصطفی گفتم میشه بشینی گفت نمیتونم گفتم چرا چیزی نگفت و همش بازم میومد و میرفت... خودمم خورد شد داد زدم بشین دیگه یکم باهام حرف بزن با آرومی نگام کرد و گفت توکه نمیدونی چی به من گذشته یکم میخوام کردم ولی باز نشد... رفتم دستاش رو گرفتم و گفتم بخدا تموم شد آروم باش یک بکش الان دیگه در کنار هم هستیم ما رو بازم به هم رسوند گفت بخدا راست میگی... شبش خونه ی پدرم بودیم خیلیها اومدن و آزادیش رو بهش گفتن... خودمم باورم نمیشد انگار توی خوابم بازم به روال عادی برگشت البته مصطفی کارش رو از دست داد و در به در به دنبال میگشت که بتونه زندگی مون رو در بیاره الحمدلله یه کار پیدا کرد... مصطفی از قبل تر شد اما هیچ وقت و از بین نرفت همیشه نگران بود و اگر یادش میافتاد میگرفت... 😊محدثه هم کم کم بزرگ میشد و دیگه میتونست کم کم حرف بزنه میتونست بگه... همیشه وقتی با هم بازی میکردن در آخر مصطفی میگفت من مردم خودش رو مینداخت زمین و محدثه میرفت بوسش میکرد تا بلند بشه میکرد...بعدش میگفت شوخی کردم باباجون...😘 مصطفی همیشه میگفت من خودم بودم میترسم دخترمم این اتفاق براش بیافته... منم از این حرفش بدم میومد و میزدمش و میگفتم اینا چیه میگی خدا نکنه ، هر شب ما رو میبرد بیرون... 🌙هر شب میرفتیم یه میخوردیم و یکم قدم میزدیم و بر میگشتیم بعضی وقتا شام درست میکردم و از سر کار برمیگشت میگفت من خستگیم رو گذاشتم سر کار و خودم برگشتم...بیا واسه بریم بیرون غذا رو بزار واسه فردا منم از خدا خواسته زودی خودم و آماده میکردم و میرفتیم اصلا دوست نداشت یک ذره بکشیم با وجود اینکه ما زندگی ای داشتیم اما هیچ وقت نمیزاشت کنم... خیلی زندگی داشتیم احساس سراسر وجودم رو گرفته بود از من خوشبخت تر وجود نداشت چون من مصطفی رو داشتم.. تابستان بود و ماه شهریور ماه بود مصطفی کاملا خودش رو آماده کرده بود خیلی بیشتر از همیشه خیلی میکرد و خودش هم احساس داشت نمیدونست چش شده روز 5 شهریور به یه حال و برگشت خونه چیزی نگفت دراز کشید و دستش رو گذاشت روی سرش..؟ 🤔فهمیدم چیزی شده گفتم چیه مصطفی جان چرا ناراحتی ؟ گفتمیخوام بخوابم... خودش رو به زد میدونستم نخوابیده و نمیدونستم چش شده. ✍🏼 ... ان شاءالله
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‍❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_نهم @BA_KHODABAS 🕊 ✍🏼وقتی که مهمونها رفتن مصطفی همش توی خونه میم
‍❤️ 💌 ✍🏼بلند شد گرفت و نماز مغربش رو خوند بعد از نماز دستاش رو بلند کرد و کرد همیشه میدیدم که بعد از نمازش میکرد گاهی اوقات گریه میکرد اما این بار خیلی میکرد... 😔اصلا نمیدونستم چش شده اصلا به ذهنم هم نمیکرد...بعداز نمازش گفت بیا بشین کارت دارم داشتم محدثه رو تمیز میکردم گفتم یکم صبر کن گفت یکم زود بیا...لباس محدثه رو عوض کردم و رفتم پیشش... 😔گفت اگر یه وقت بشم چیکار میکنی؟ خیلی بی مقدمه حرف زد گفتم این یعنی چی؟ خدا نکنه ما که نمیتونیم بدون تو کنیم... 😭گفت اگر شهید شدم کن چون نمیخوام بشی خیلی تعجب کردم چشمام از تعجب گشاد شد و بعدش خیلی شدید گریه کردم... 😭و گفت باید برم و اگر برم دیگه هیچ وقت برنمیگردم حرفش خیلی بود یعنی نتونستم یک کلمه از دهنم خارج کنم... 😔گفت دوست دارم بعد از من عاقل باشی رفتار نکن ازدواج کن اینبار سرش داد زدم و گفتم بسه دیگه یهو گریه کرد و گفت میخوام صدات در بمونه داد بزن.... 😭خدایا مصطفی هم گریه کرد ، بعد از گریه اش گفت میخوام کارهام رو راست و ریست کنم بعد برم... فرداش رفتیم بازار با هم برای 3 تا خواهرش خرید گفت نمیخوام حقی از خواهرانم بر گردنم باشه تو این مدت انگار من داشتم ذره ذره ... 😔اما باهاش همکاری کردم یه مقدار از هایش رو پاس کرد بقیه رو گفت از پولی که پیش چند تا دوستام دارم و بعدا برات میارن پاس کن... 3 شب پشت سر هم رفتیم خونه خواهر شوهرهام و باهاشون خیلی گرم میکرد وقتی برمیگشتیم یه جور خداحافظی میکرد چون میدونست دیگه هیچ وقت هیچ کدومشون رو نمیبینه... 😔آخرین شب وقتی برگشتیم خونه خودمون توی راه محدثه رو بغل کرد و سرش رو گذاشت روی سر محدثه گفت بابا میخواد بره و دیگه برنمیگرده مواظب خودت باشی... 😔والله خیلی سخته بکنم ازت ولی مجبورم چون رو بیشتر از تو ... چند تا ریخت ولی من خیلی گریه کردم پنج شنبه عصر بود همیشه پنج شنبه ها میرفتیم بیرون یه نمایشگاه پاییزی زده بودن رفتیم اونجا ، وقتی برگشتیم مصطفی هنوز اش رو افطار نکرده بود من چون شیر میدادم روزه نگرفتم ، رو آماده کردم به براش پختم افطار کرد و زنگ در به صدا در اومد... رفت بیرون و یکم وایستاد و بعدش اومد تو گفت دوستم بود نمیخورم بیا بریم بیرون حوصله ندارم... رفتیم بیرون توی راه گفت نشو خوب میدونم خیلی داری سعی میکنی و و اما بدون والله من میرم که از و و مظلوم دفاع کنم..... ☝️🏼️والله از الله میترسم که در من هیچ جوابی در برابرش ندارم ، گفتم والله صبر میکنم این الله هست گفت الحمدلله که ازت مطمئنم دوستم اومده بود بگه که شنبه عصر باید برم.... میخوام برای آخرین بار بریم بیرون و هر چی میخوای بخری رفتیم و من دوست نداشتم هیچی بخرم خودش یه روسری انتخاب کرد و یه توپ هم برای محدثه خرید ، گفتم حوصله ندارم بریم خونه توی راه هیچی نگفتیم وقتی رسیدیم خونه رفت بالای پله ها محدثه رو بغل کرد و بهش گفت ببین مادرت از این خیلی خیلی تره بخدا قسم.... 🌙13 رمضان بود گفتم مصطفی میای برای آخرین بار همدیگه رو کنیم... گفت باشه تا عصر وقت داریم روز بود رفتم مثل قبل براش لباس خریدم یه شلوار سیاه و یه بلوز راه راه و ویه ... البته یه هم خریدم عصر وقتی برگشت بازم دستش خالی بود حوصله نداشتم به این فکر کنم که چرا دستت خالیه کادوهاش رو دستش دادم و گفتم با تمام برات خریدم گفت پس همین الان میپوشم همش میخندید تا منم بخندم اما رو از دست داده بودم... دست کرد تو جیبش گفت چشمات رو ببند و یک خیلی خوشکل گردنم کرد و یه جفت و یه دستبند... 😊چشمام رو باز کردم خیلی بود با وجود اینکه بسیار سبک و نازک بود اما پولش تا این حد بود ولی من خیلی خوشم اومد اومد پیش ما نتونستم پیش اون گریه کنم... رفتم آشپزخونه مادر شوهرم گفت نمیکنی گفتم چرا من زودتر تشکر کردم ، مصطفی میدونست چقدر حالم بده چیزی نگفت.. ✍🏼 ... ان شاءالله
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‍❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_ام ✍🏼بلند شد #وضو گرفت و نماز مغربش رو خوند بعد از نماز دستاش رو بل
‌❤️ 💌 ✍🏼خیلی مهربون مادرش رو بغل میکرد و دستاش رو میبوسید شوهرم گفت در بین تمام فرزندانم از همه بهتره... اون موقع هم که بچه بود میدونست که من به تنهایی برام سخته هزینه خونه رو جور کنم(مصطفی هم در کودکی پدرش رو ازدست داد)وقتی میدید سختی میکشم هرچی بهش میدادم بره خرج کنه جمعش میکرد و در زمان مبادا بهم برمیگردوند همیشه سرش رو میگذاشت روی من تا خوابش میبرد... تنها کسی که دفتر مشقش خیلی دیر تموم میشد مصطفی بود، چون هیچ خطی رو جا نمیزاشت حتی گاهی اوقات در گوشه های دفترش مینوشت کمی که بزرگتر شد رفت سرکار و توی خرج خونه بهم میکرد. 😔مادر شوهرم نمیدونست مصطفی فردا از پیشمون میره برای همیشه خود به خود اینا رو میگفت حتی بیچاره گریه اش هم گرفت، منم بزور میتونستم خودم رو نگه دارم منکه همیشه توی حرف این و اون میپریدم و همش میخندیدم، اون فقط ساکت بودم، رو آماده کردم و نشست تا افطاری کند 😞نمیخواستم به عسلیش کنم چون گریه ام میگرفت، به خودم گفتم من باید باشم اما چه طوری بدنی که نداشته باشه است و درجا نمیمیره؟ ✍🏼گفت پاشو بریم خونه پدرت تا خداحافظی کنم برای آخرین بار ببینمشون خیلی رو دوست داشت خیلی زیاد... مادرم هم همینطور مصطفی رو دوست داشت بعضی وقتها برادرهام به مصطفی میکردن و میگفتن مادرم مصطفی رو بیشتر از ما دوست داره با وجود اینکه پسرش نیست و دامادشه، خودم رو آماده کردم و رفتیم من کلید خونه پدرم رو داشتم، خونه نبودن، گفتم لامپها رو روشن نکن همینطوری خوبه هر دو نشستیم روبه روی هم بود اما میتونستم ببینمش همینکه صورت آلودش رو دیدم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم تا تونستم کردم... 📞مصطفی تلفن رو برداشت و به گوشی برادرم زنگ زد و گفتن الان برمیگردیم، مادرم چون مصطفی رو خیلی دوست داشت زودی برگشتن رفته بودن خونه برادر کوچیکم الحمدلله همه داشتن سرو سامان میگرفتن خواهرم هم یک ماهی میشد که کرده بود... 😢وقتی اومدن تو دیدن لامپها خاموشه و من چشمام پف کرده شدن فکر کردن با هم کردیم هر چند مادرم میدونست که مصطفی اهل دعوا نیست و همش به من میگفت چی شده؟ بازم مصطفی رو کردی؟هیچی نمیگفتم...مصطفی گفت نه بخدا خودش کمی آخه میخوام بازم برم سفر کاری اون هم ناراحته...مادرم گفت اینهمه گریه واسه اینه 😔مصطفی به پدر و مادرم همش میکرد و زود به زود میگفت تو روخدا کنید من خیلی اذیتتون کردم، مادرم میگفت مصطفی جان آخه تو چیکار کردی عزیزم بخدا انقدر دوست دارم شاید بگم از پسرانم بیشتر پدرمم میگفت بخدا خیلی گلی مصطفی جان... من حوصله نداشتم گفتم بریم دیگه دیره من حتی چادرم رو هم روی سرم برنداشته بودم محدثه میومد و میرفت چون مادرم رو خیلی دوست داشت نمیخواست برگرده، رفتیم پایین پله ها مصطفی گفت بازم ازتون میخوام مادرم هم و با گفت حلالی بابا...خداحافظی کردم و محدثه رو بغل کردم، مصطفی ماشین نیاورده بود وایسادیم واسه که یکی از مصطفی مارو دید و وایساد همسرش هم توی ماشین بود وقتی سوار شدیم محدثه خوابش برد دوستش هم همش باهاش حرف میزد در آخر گفت آقا مصطفی بیایید یه شب بیایید خونمون خوشحال میشیم... مصطفی هم گفت اگر وقت شد میاییم همسرش هم با من حرف میزد منم به خاطر اینکه تابلو نباشم منم حرف میزدم، گفت بیایید خونمون... 😭توی دلم گفتم نه دیگه من هستم و نه مصطفی کجا بیاییم ولی گفتم چشم ان شاءالله توی یه فرصت خوب میاییم، پیاده شدیم، مصطفی گفت میخوام دستت رو محکم بگیرم تو دستم محدثه بیدار شد و با پای خودش راه افتاد وقتی دستم رو گرفت منم بهش دادم انگار واقعا نمیتونستم راه برم من داشتم قدم به قدم به و نزدیک میشدم و این من رو ذره ذره آب میکرد😭 رسیدیم خونه گفت میخوام خودم محدثه رو بخوابونم گفتم باشه محدثه رو بغل کرد و براش خوند... دختری دارم شاه نداره از خوشکلی تا نداره به کس کسونش نمیدم به هر کسونش نمیدم به کسی میدم باشه پیرهن تنش پاره باشه بخواب لالا بخواب دخترم ماه من لالا عزیزم پدر میره اما دلش اینجاست 😔لالا چشمام پر از غصه است چقد سخته ازت جدا میشم 😭خدایا رو تو نگهدار منکه میرم خودت مواظبش باش... 💓هر چی توی دلش بود رو میگفت محدثه چون پدرش کمی آهنگ داشت گریه اش گرفت اما خوابید 😭منم رفتم وسایلش رو آماده کنم ساکش رو برداشتم دو دست لباس براش گذاشتم، کمی و آلبالو درست کرده بودم میدونستم خیلی دوست داره و گذاشتم تو ساکش کمی هم خریده بود 90 درصدش رو گذاشتم ساکش والله با بستن ساکش وجودم میلرزید و انگار . ✍🏼 ...
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‌❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_و_یکم ✍🏼خیلی مهربون مادرش رو بغل میکرد و دستاش رو میبوسید #مادر شوه
‍❤️ 💌 ✍🏼همینکه مصطفی خوابید رفتم لباسی که تنش بود بشورم تا واسه فردا تمیز باشه اونم شستم... 😔تا نخوابیدم توی حیاط بودم اومدم تو که سحری رو آماده کنم دیدم مصطفی داره نماز میخونه اونم نخوابیده بود سحری رو آماده کردم و صداش کردم خیلی بودیم ، بعد از غذا کرد و رفت بگیره.... منم سفره رو جمع کردم وقتی وضوش تموم شد یه دفعه چشمش به ساکش افتاد یه دفعه یه حالی شد و سرش رو انداخت پایین ، خوند و گفت باید برم بیرون کار دارم... گفتم بهش که تو امروز مسافری نگیر ، بهت واجب نیست امروز با وجود خیلی سخته روزه هم بگیری گفت دوست دارم زبونم با روزه باشه من تا ظهر منتظرش بودم برگرده ساعت 2 برگشت همون لباسی رو تنم کردم که اولین روز به هم رسیدیم تنم بود یعنی لباس .... همینکه برگشت خیلی بود از سر و صورتش گرد و خاکیش معلوم بود کرد و جوابش رو دادم یه بالش براش آوررم تا کمی استراحت کنه دراز کشید و دست چپش رو گذاشت روی سرش نمیتونستم ازش بشم... 😭کنارش نشستم به چهرهاش که نگاه میکردم گریه ام گرفت متوجه شدم که مصطفی هم گریه میکنه صدای هق هق گریه هام تمام اتاق رو گرفت من گریه میکردم و اشکهام روی سر مصطفی میریخت و مصطفی گریه میکرد و اشکش روی بالش.... 😭هیچ کدوممون نمیتونستیم حتی یک کلمه هم بگیم فقط صدای هق هق گریه ی من بود که شنیده میشد خدا رو شکر محدثه پیش مادر شوهرم بود اگه این صحنه رو میدید میترسید... تقریبا نیم ساعتی همینطوری گریه میکردیم که مادر شوهرم صدام کرد و گفت بیا محدثه تو رو میخواد... من وقتی گریه میکردم تا یک روز بعدش آثار گریه توی صورتم مشخص بود چون چشمام درشت بود رفتم که محدثه رو بیارم مادر شوهر فهمید کردم گفت میکنم که چرا انقدر میکنی گفتم نمیتونم یه روز هم دوریش رو تحمل کنم من خیلی سختی کشیدم دیگه نمیخوام ازش دور باشم گفت یه سفر 1 هفته ای که این همه گریه نمیخواد آخ از پاره پاره ام خبر نداری جان نمیدونی که مصطفی داره برای همیشه میره... رفتم خونه خودمون مصطفی رفته بود حموم تا مرتب و تمیز باشه به محدثه غذا دادم و خوابوندمش لباسهای مصطفی هم خشک شده بود اتوش کردم و بهش دادم بپوشه... 😔انگار باهم بودیم نمیتونستیم هیچ حرفی بزنیم این دقایق آخر هیچ استفاده ای از کنار هم بودن نکردیم فقط بود و .... 😭زیپ ساکش رو بستم فکر کنم زیپ قلب خودم کنده شد و داشت میومد بیرون من دارم با دستهای خودم وسایل خودم و مصطفی رو آماده میکنم.... 😔این یعنی اوج ، خیلی بهم میاورد که حتی یک بار بهش بگم نرو تنهام نزار دارم جون میدم دارم میمیرم اما نتونستم چون والله میدونستم که واجبه و من نمیتونم جلوی مردی که میخواد در راه الله جهاد کنه رو بگیرم باید مشوقش باشم... 💪🏼باید بتونم کمکش کنم که راحتتر بره پس خودم وسایلش رو آماده میکنم تا بدونه که من ناراضی نیستم درسته که خیلی میکردم اما ناراضی نبودم این امتحان خیلی خیلی سختی بود فقط میکردم بتونم امتحانم رو خوب پس بدم. 😭خدایا این اشکها و ها رو به پای حساب نکن به پای این حساب نکن که من نمیخوام رو بفرستم در راهت جهاد کنه به پای این حساب نکن که ناراضیم... 😔به پای حساب کن به پای این حساب کن که واقعا به پای این حساب کن که برام سخته منی که قلبم رو دو دستی تقدیم کردم الان قلبم داره از سینه ام جدا میشه واین هم داره. 😔همینطوری داشتم با خودم حرف میزدم که مصطفی گفت نیم ساعت دیگه باید برم این رو که گفت تکون عجیبی خوردم خودش هم فهمید کاملا خشکم زده بود. ✍🏼 ... ان شاءالله
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‍❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_و_دوم ✍🏼همینکه مصطفی خوابید رفتم لباسی که تنش بود بشورم تا واسه فر
‍ ❤️ 💌 😭یالله فقط نیم ساعت وقت هست تا چیکار کنم میکردم که از سینه ام در بیاد و دیگه نبینم که داره میره... 😔یه لحظه به ذهنم خورد که یک چیزی ازش به بزارم گفتم مصطفی میشه ازت بگیرم گفت برای خودت سختش نکن ، نمیتونی تحمل کنی ازش خواهش کردم قبول کرد یه گوشی داشت که دست دوم بود 30 تومن داده بود هر چند کهنه ای بود اما میتونستیم باهاش کار کنیم... گوشیو رو حالت گذاشتم هیچ صدایی جز صدای گریه من توی خونه نبود ، کرد و من میکردم گفتم چه وصیتی به و داری ؟ گفت ازشون میخوام که بخونن داشته باشن از بترسن ... من با میل خودم بلند شدم و میرم در بین حرفهاش چشمش همش به من بود میگفت گریه نکن دیگه خواهش میکنم بسه دیگه اما من هام رو کرده بودم، نمیتونستم بخندم گفتم خوب چه حرفی و وصیتی برای محدثه داری گفت باید به پدرش کنه... گفت بخند دیگه اما من بیشتر و بیشتر گریه میکردم دیگه نتونست حرف بزنه گفتم صبر کن برم محدثه رو بیارم باهاش خداحافظی کنی رفتم محدثه رو آوردم بغلش کرد و زود به زود روی قلبش میگذاشت 😭ساکش رو دستش گرفت از پله ها پایین رفت و برای آخرین بار خداحافظی کرد دنبالش با گریه رفتم گفت نیا محدثه رو هم گذاشت زمین محدثه هم گریه کرد تا آخر کوچه که رفت من چشم به دنبالش بودم و گریه میکردم و اون هم زود به زود سرش رو بر میگردوند و میکرد و میکرد برو تو اما من نمیتونستم ازش بردارم ... در آخر کوچه ایستاد و اشاره کرد برو تو اما نرفتم و می ایستاد و نگاهم کرد و رفت دیگه ندیدمش... 😭همینکه رفت منم رفتم تو خونه زار زار گریه کردم باورم نمیشد برای آخرین بار حتی بغلش نکردم ای کاش برای آخرین بار دستهاش رو میکردم اما گریه امانم رو بریده بود... نباید کسی از خبردار میشد پس من باید خون سرد بودم اما چه طوری...؟ 😔شب خونه خواهرم بودیم تازه 1 ماه بود که کرده بود دامادمون اومد دنبالم گفتم بهشون برای رفته و فقط من میام مادرمم همراهش اومده بود چون نمیشد من با دامادمون برم چون بود رسیدم خونه خواهرم... مادرم چون جلو نشسته بود صورتم رو ندید رفتم تو مادرم هم برگشت خونه خودشون ، خواهرم همینکه صورتم رو دید گفت چی شده؟ گفتم هیچی گفت بخدا یک چیزی شده که کوچیک هم نیست خیلی بزرگه در دو کلمه سرهمش آوردم. 😞مصطفی برای همیشه رفت... خشکش زد باورش نمیشد گفت برو بابا... حوصله نداشتم تو جیهش کنم فیلمش رو بهش نشون دادم زار زار گریه کرد رو زهرمار کردم براشون خواهرم انقد گریه کرد چشماش کاملا خون شده بود اون شب نتونستیم بخوریم گفتم منو ببرید خونه خودم گفتن تنهایی نمیشه اینجا بمون اما نتونستن قانعم کنن منو برگردندند خونه محدثه رو خوابوندم و رفتم... 😔مثل عادت همیشگی جا انداختم اصلا یادم نبود که مصطفی نیست همینکه یادم افتاد ریخت جمعش کردم رفتم دمپایی های مصطفی رو آوردم و زیر سرم گذاشتم تا اذان صبح فقط یک ریز گریه کردم حتی یک ثانیه هم نخوابیدم روشن کرده بودم... فرداش محدثه نوبت داشت مونده بودم الان تنهایی چطوری برم؟ باید میرفتم به همین خاطر کسی رو پیدا نکردم که بیاد باهام خودم تنهایی رفتم بعدش برگشتم خونه یک هفته تمام من اصلا نخوابیدم فقط روی دمپایی های مصطفی دراز میکشیدم... 📞بعد از یک هفته روز زنگ زد بهم گوشی خودش رو نبرده بود به همون خط زنگ زد گفت صحیح و سالمم خیلی خوشحال شدم از خوشحالی میریختم انقد جیغ زدم که مادر شوهرم فهمید و اومد بالا گفت چیه؟ گفتم مصطفی زنگ زده گفت بگو کی بر میگردی؟ 😔این سوال خیلی بود منم چون میخواستم که نفهمه من از ماجرا خبر دارم ازش سوال کردم گفت ای کلک کسی پیشته ؟ گفتم بله دیگه گفتم مامانت میگه کی بر میگردی؟ گفت گوشی رو بده دست مادرم... 😔با مادرش حرف زد یهو مادر شوهر عصبانی شد منم ادا در آوردم گفتم چی شد ؟ 😔گفت میگه دیگه بر نمیگردنم منم گریه ام گرفت این دیگه ادا نبود این درونم بود. ✍🏼 ... ان شاءالله
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‍ ❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_و_سوم 😭یالله فقط نیم ساعت وقت هست تا #جدایی چیکار کنم #آرزو میکردم
‍❤️ 💌 ✍🏼با مادرش خداحافظی کرد و قطع کرد مادر شوهرم خیلی عصبانی و ناراحت بود ومن هم که گریه میکردم اوضاعمون کاملا بهم ریخت... مادر شوهرم شبها میومد پیشم با من بخوابه خیلی و گلی بود هیچ کس انقدری که برای من میکشید ، نکشید هر وقت میحرید اول میومد سهم من رو میداد بعد میبرد برای خودشون خیلی مهربون بود... 😔هر شب تا صبح میخوندم و گریه میکردم والله تا ساعت 8 صبح یکسر قرآن میخوندم خیلی دلم پیدا میکرد. دیگه از مصطفی خبری نشد تا دو هفته پدر و مادرم هم هر شب میومدن و ازم میخواستن برم اونجا کنم اونجا چون همه به خاطر من به سختی می افتادن ولی اگه اونجا بودم دیگه همه نگرانم نبودن منم قبول نکردم ، دوست داشتم خونه خودم زندگی کنم کنار مصطفی بعد از 2 هقته بازم زنگ زد تمام مصطفی رو پاک کردم... وقتی اینو بهش گفتم خیلی شد ازش پرسیدم که از خراکی هایی که فرستادم هنوز مونده؟ گفت نه بابا همون روز اول تموم شد اینجا خیلی آدمهای و هست همون روز اول تموم شد البته هر کس یک ذره بهش دادیم تا به همه برسه... 😞خیلی بودم گفتم ای کاش همه اش رو میفرستادم ، وقتی با مصطفی حرف میزدم انگار رو با تمام ثروتش به من یک نفر دادن ولی بعدش زود قطع میکردم.... 😔به همین هم راضی بودم ، یه روز که بیرون بودم گوشیم زنگ خورد دیدم مصطفی است از حرف زدن جلوم رو ندیدم پام گیر گرد به جدولهای کنار جاده و با گوشی افتادم زمین وگوشی خاموش شد. 😭دستام و هر دو زانوم زخمی شد اما ناراحت بودم که نتونستم با مصطفی حرف بزنم هم که وضعیتم رو دیدن به جای کمک قاه قاه انقدر ناراحت بودم همونجا نشستم و کردم و هرجوری بود گوشی رو سرهم کردم ولی دیگه زنگ نزد... 😔با همون وضعیت رفتم خونه دلم پر بود چون در اون مدت کم که مصطفی رفت خیلی کشیدم خواهران به جای همدردی باهام واینکه ببینن من چقدر در سختی ام همه اش وقتی منو میدیدن حرفهای ناخوشایند میزدن و یا پشت سرم حرف در میاوردن و خودم بس نبود حتی تا این حد پیش رفتن و میگفتن شوهرش رو فرستاد تا هر گندکاری دوست داره بکنه پناه بر الله.. مصطفی هم خیلی باهام همدردی میکردن به جز یکی از خواهر شوهرهام که گاهی اوقات بقیه رو علیه من میشوروند ، جاریم هم که کنار دستم بود همیشه . ❤️اما هیچکس مصطفی نمیشد مصطفی هر هفته زنگ میزد بهم گفت برگرد خونه پدرت اینجوری هم برای او راحته و هم منم دیگه نیستم منم گفتم چشم...برگشتم اونجا 😔اوضاعم از قبل بدتر شد خیلی و شدم هر روز یک میگرفتم وقتی میرفتم دکتر میگفتن بخاطر اعصابه راست هم میگفتن ، تقریبا داشت 8 ماه میشد که مصطفی رفته بود. ✍🏼 ... ان شاءالله
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‍❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_و_چهارم ✍🏼با مادرش خداحافظی کرد و قطع کرد مادر شوهرم خیلی عصبانی و
❤️ 💌 😔 مصطفی خیلی ضعیفم کرده بود حتی به گوش مصطفی هم رسیده بود ، همینکه شنیده بود بهم زنگ زد گفت چی شده ؟ من اونجا نیستم چرا همه از حال بدت حرف میزنن؟ گفتم چیزی نیست فقط یکم شدم اونم چون دارم میدم اینجوریه ، نمیخواستم به خاطر من بشه و از دست بکشه و برگرده ... 😔حرف دیگران خیلی خیلی اذیتم میکرد بیشتر از همه حرف دوستان نزدیک میکرد گاهی اوقات حتی بهم دوست یابی و ولگردی در غیاب و... هم میگفتن خیلی برام بود اما یک کلمه هم به مصطفی نگفتم از بد خواهرش هم نگفتم... ولی مصطفی احساس میکرد که خوب به هر حال بود و هم درد همدیگه رو میفهمن... یه مقدار جمع کردم و نیت کردم برای مصطفی و دوستاش یکم خریدم از جمله و و باسلوق و..میخواستم برای مصطفی بفرستم چون اوضاعشون بد بود... ✍🏼هر روز چون کسی رو نداشتم که براش از غصه هام بگم توی یک دفتر هام را مینوشتم.. خیلی بودم محدثه هم دیگه بزرگ شده بود دیگه بهش شیر نمیدادم روز شنبه 11 اردیبهشت ساعت 6 صبح مصطفی بهم زنگ زد گفت دارم میرم خیلی برات شده بود میخواستم صدات رو بشنوم، گفتم صدای توکه از من قشنگتره خیلی بود گفتم چیه چرا ناراحتی ؟ گفت تو رو خدا میکنی؟ من فقط کردم و رو از بین بردم... 😔این حرفش ناراحتم کرد خیلی خیلی زیاد گفتم من با تو رو دوست دارم چرا میگی نابودش کردی؟ تو بهم طرز زندگی کردن رو دادی، تو باید کنی چون خیلی زیاد اذیتت کردم و تو دم نزدی... 😢هر چی گفتم بهم بگو دوست دارم گفت نمیتونم گفتم با بگو گفت نمیشه گفتم خوب بگو گفت نمیتونم بخدا ، منم شدم... گفت : دوستان که در کنارم هستن دارن میشن فهمیدم دور و برش پره هر کجا میرفت کلا پر بود و نتونست حرف بزنه... گفت خیلی برای محدثه تنگ شده رو بهش بده اونم که خوابیده بود اصلا بلند نشد هر چی صداش کردم انگار نه انگار... 😔گفت که دیگه خیلی دیره باید برم وگرنه نمیرسم گفتم باشه برو کرد و رفت...نمیدونم چرا انقدر حالش بر بود تا حالا اینجوری نبود ✍🏼 ... ان شاءالله
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_و_پنجم 😔 #دوری مصطفی خیلی ضعیفم کرده بود حتی به گوش مصطفی هم رسیده ب
❤️ 💌 😔تلفن رو قطع کرد و رفت خیلی رفتم تو فکر یکشنبه زنگ زدم دوشنبه زنگ زدم اما گفتن هنوز هیچ کس از عملیات برنگشته،بعدا خودش بهتون زنگ میزنه،چهارشنبه شد و زنگ نزد اون روز خیلی کسل بودم خواب بدی دیدم ولی اصلا یادم نبود چی بود یک هفته بود که تلفن خونمون خود به خود قطع شده بود اومدن که رو رفع کنن ساعت 10:30صبح بود که تلفن خونمون خوب شد اما صداش بد میومد کسی هم زنگ میزد اصلا متوجه نمیشدیم چی میگفت یه دفعه تلفن زنگ خورد 📞مادرم برداشت اصلا متوجه نشد که کیه منو صدا زد و گفت که همش میگه مصطفی،منم نمیدونم کیه نمیدونم چی میگه 😞همینکه من حرف زدم قطع کردن ریخت گفتم برای مصطفی اتفاقی افتاده مادرم گفت نه بابا خدا نکنه اصلا شاید خود مصطفی باشه چون صدا بد بود من متوجه نشدم 😔امامن حرف مادرم رو نداشتم براش یه اتفاقی افتاده ومن نمیدونم چیه،هر چقدر از گوشی خودم زنگ زدم جواب ندادن حالم خیلی بود اصلا نفهمیدم چطوری خودم رو آماده کردم فقط دودیدم بیرون و با خودم یه مقدار با خودم بردم نمیدونم چقدر از یه مغازه شارژ خریدم و حتی نمیدونم بهش چقدر دادم و دویدم خودم رو رسوندم خونه ساریه دوستم تنها جایی که به ذهنم رسید گفتم چون شماره اون رو ندارن جواب میدن،رفتم خونشون سلام نکردم و فقط گفتم گوشیت رو بده نمیتونستم شارژ رو وارد گوشیش کنم دستام میلرزید ساریه هم نگران شد گفت چیه گفتم فقط اینو وارد کن شارژ بشه زنگ بزنم، را وارد گوشی کرد و با هر ترس و لرزی بود زنگ زدم جواب دادن سلام نکردم گفتم مصطفی کجاست؟گفت تو کی هستی؟گفتم زنشم،گفت ما نباید با شما حرف بزنیم،گفتم کس دیگه نیست بهم بگید گفتش این خواسته مصطفی بوده به شما نگیم داد زدم گفتم بگو... 😔اونم شروع کرد به حرف زدن این کار رو کردیم و اون کار رو کردیم و کجا رفتیم هر چند اصلا متوجه نشدم چی میگه،گفتم مصطفی کجاست؟ گفت که هیچ کس از بر نگشته و مصطفی* شده* 😭نمیدونم چی شد زمین یادم نمیاد ساریه بعدها بهم گفت کردی امامن هیچی یادم نیست فقط یادم هست گفتم 😭 😔💔با شدن مصطفی من هم مردم، دادم بلند شدم فقط قفسه سینه ام رو فشار میدادم و میکردم برام آوردن اما نرفت پایین،چون مرده بودم.. 😔یاد خواب دیشبم افتادم خواب دیدم که پله های خونه پدرم کاملا خونی بود یک خیلی ،من داشتم می شستم و به مادرم گفتم مادر زود باش الان داریم،حالم خیلی بد شد 😔رفتم توی ها برای خودم راه میرفتم و گاه اوقات مینشستم و سرم رو بین دستام میگرفتم وگریه میکردم شدم من یک رو از دست دادم مصطفی رو از دست دادم،داشتم با خودم میگفتم شاید باشه الان زنگ میزنم که یهو صدای ساریه رو شنیدم توی این مدت که مثل دیوانه راه میرفتم اون هم اومده بود 😔گفت نیست تو از دروغ شنیدی؟مطمئن باش دروغ نیست بلند شدم و بازم راه افتادم خیلی راه رفتم نمیدونم تا کجا اما هر چند دقیقه یکبار می نشیتم و گریه میکردم 😔مصطفی قبل از یه پارچه برام گرفته بود و برام فرستاده بود منم داده بودم خیاطی وقتی راه میرفتم چشمم خورد به اون لباس گفتم به ساریه برو برام بیارش رفت آورد بغلش کردم و گریه کردم مردم که من رو میدیدن میکردن که این دیوانه شده 😔چند نفر از خواهران رو دیدم اما نکردم اصلا یادم نبود من فقط گریه میکردم،به یه فروشی رسیدم یاد مصطفی شدم که وقتی شدم شیرینی پخش کنید 😭گفتم ساریه توروخدا شیرینی بخر اونم رفت گرفت ساریه گفت باید برگردیم خونه 😞به خودم اومدم که من رو جا گذاشتم باید برم خونه،رفتم خونه مادر ساریه بهشون خبر داده بود همه اومدن جلو وبغلم کردن نمیدونم کی به کی بود فقط اینو میدونستم که گفتم شیرینی پخش میکنم شیرینی بخورید 😔گفتن تو بد حالی ما پخش میکنیم اما گفتم والله خودم شیرینی مصطفی رو با 72تا را پخش میکنم همه شیرینی رو باز کردم گفتم خودم اول میخورم اشکهام ریخت روی شیرینی 😭😔این ترین شیرینی عمرم بود همه زار میزدن اما من در درون گریه میکردم 💔قلبم پاره شده بود تکه های برای هیچ کس نمیشد به همه تعارف کردم و گفتم باید بخورید روز عروسی مصطفی است،توی دلم گفتم روز من بود،بارون خفیفی گرفت مردم دسته دسته اومدن پیشم و من فقط سرم پایین بود یاد حرف مصطفی افتادم که وصیت کرده بود وقتی شدم گریه نکنی،چون تو نمیدونی دوست و دشمنت کیه نمیخوام به خاطر گریه هات خوشحال بشن 😔باهر بدبختی بود خودم روجمع کردم و دیگه گریه نکردم در درونم ریختم هر کسی میومد پیشم فقط یک خنده کم پر از و و تحویلش میدادم حتی نمیتونستم حرف بزنم. ✍🏼 ..ان شاءا
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_و_ششم 😔تلفن رو قطع کرد و رفت خیلی رفتم تو فکر یکشنبه زنگ زدم دوشنبه
‌ ❤️ 💌 😔پدرم هنوز نرسیده بود خونه سرکار بود خارج از شهر کار میکرد وقتی رسید خونه اولین کاری که کرد صدام زد سرش رو آورد جلو و با گریه گفت بهت میگم دخترم مصطفی مبارکش باشه... 😔خیلی تنها بودم و دوست داشتم پدرم رو بغل کنم اما روم نشد حتی نتونستم در جوابش یک هم بگم... 😞سرم رو پایین انداختم همه از وضعیت بدم زدن زیر گریه من داشتم 18 سالگی رو تموم میکردم در بچگی بودم... 😭تا حالا محدثه رو نیاورده بودن پیشم ، وقتی آوردنش دنیا رو سرم خراب شد یا الله تازه 2 سالشه و شد... 😭یا الله اصلا نفهمید یعنی چی خودم رو نگرفتم سر محدثه رو گذاشتم روی سینه ام و تا تونستم گریه کردم هزار برابر شد عزیزم در اوج بچگی با سختی روبه رو شد پدرم گفت شب بریم پیش مادر مصطفی رفتیم پاهام باهام نمیومد نمیتونستم راه برم... 😔رسیدیم به خونه همینکه در رو باز کردن چشمم به در اتاق خودمون افتاد نفسم ته کشید و بالا نمیومد مادرم پشتم رو گرفت و گفت برو تو نمیدونست یکی باید دستم رو بگیره باهر رفتم تو حیاط و مادر مصطفی که خودم بود رو بغل کردم... 😔اما هولم داد عقب باورم نمیشد این رو فقط خودم متوجه شدم اصلا سابقه نداشت این رفتارها رو انجام بده و این مهمتر که من بیشتر از مادرش بود چون در اوج بچگی خودم یک بچه داشتم رفتیم داخل... 😭با این کار مادر مصطفی گریه ام هزار برابر شد شکست یکی حالم رو باید میکرد که نکرد همه گریه کردن اما گریه من از دیگه ای بود محدثه رو بغل کردم... 😔هیچ کس بغلش نکرد خودم از ته دل به محدثه گفتم الان فقط همدیگه رو داریم عزیزم... مادر مصطفی گفت که ما هیچ نداریم حتی خونه نیستم میرم خونه پسر بزرگم ، بعدها فهمیدم مراسم داشتن و من رو راه ندادن خیلی شدم یک کلمه هم نتونستم بگم تا آخر کردم بر گشتیم خونه خودمون توی ماشین مادرم گفت بسه دیگه مصطفی شده دیگه نباید گریه کنی وقتی کسی در راه خدا میره دیگه اینا رو نداره و نباید گریه کنی ، اما در دلم گفتم مادر من دارم یکی بغلم کنه یکی دستم رو بگیره... 😔نمیتونم راه برم همه فکر میکردن اگه کسی شهید بشه دیگه باز مانده هاش نباید گریه کنن در حالی که این درد بزرگ تر از همه دردها بود چون در بین همه ... رسیدیم خونه مهمون داشتیم همه تا من رو دیدن زدن زیر گریه اما من به خاطر وصیت مصطفی پیش هیچ کدوم گریه نکردم ولی جوابشون رو حتی نمیتونستم بدم یک گوشه ساکت نشستم و محدثه رو بغل کردم... آخر شب دامادمون به خواهرم گفت میخوام بهش بگم خواهرم بهم اطلاع داد گفتم نمیتونم چادر سرم کنم همون پشت پرده حرف بزنه ، اومد و شروع کرد به حرف زدن یادمه قشنگترین و رو اون بهم گفت هرچند بازم نتونستم حرف بزنم... 😔 تموم شد ساریه برام خبر آورد که خانواده مصطفی میخوان حضانت محدثه رو بگیرن تکون عجیبی خوردم دلم ، نه به خاطر خودم بلکه به خاطر محدثه چون هنوز بودم این سخته که هر دو هم و هم رو از دست بده... ☝️🏼️ خوردم تمام تلاشم رو انجام بدم خیلی میکردم و این خیلی تاثیر گذار بود ، مراسم مصطفی تموم شد اما عزای دلم هیچ وقت تموم نشد... 😔 ها نسبت به من شروع شد هیچ وقت جرات نداشتم هیچ کجا برم حتی خونه بهترین دوستم ساریه چون بهم تهمت زدن که میخوام ساریه رو از دستش در بیارم... همه جور حرفی شنیدم این ناراحت کننده بود چون من احتیاج به همدردی داشتم... 📞چند روز بعد از مراسم یکی بهم زنگ زد و گفت که دوست مصطفی است چند تا از مصطفی رو برام تعریف کرد و در بینشون فقط مصطفی زن و بچه داشت... بهشون گفته بود من من است و مثل هر زنی نیست از محدثه گفته بود خیلی ازش تعریف کرد... 😔گفت ما یادمون نبود که مصطفی اش رو در جیبش گذاشته همون وجوری دفنش کردیم و وصیت نامه رو در نیاوردیم... 😭من فقط گریه میکردم گفت گاهی اوقات مصطفی از ما دور میشد و توی تنهایی گریه میکرد اما ما همه متوجه میشدیم،همیشه صدای قاری قرآن رو که گوش میکرد گریه میکرد 😔اون برادر نمیدونست که ما هر دو با این قرآن خاطره داریم...اون برادر خداحافظی کرد و قطع کرد... 😔از اون روز تا به حال 8 سال میگذرد اما و خاطره مصطفی همیشه در بین برادران بوده و هست... 😔الان محدثه 10 سال داره و هنوز در کنار خودم میکنه گاهی اوقات دلش برای تنگ میشه و گریه میکنه و میکنه که اون هم بشه.. 🔴پـــــایاטּ..