eitaa logo
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
32.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
14.5هزار ویدیو
144 فایل
❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙با خـدا باش پادشاهـ👑ـــی ڪن 💚بی خـدا باش هرچہ خواهی ڪن تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1898250367C031c8faa73
مشاهده در ایتا
دانلود
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
❤️ #نسیم_هدایت ❣ #قسمت_اول ✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ✍🏼 داستان زندگیم رو شروع میکنم تا ب
❤️ ✍🏼کم کم شروع کردم با کوچیکم حرف زدن اول خیلی بدش میومد میشد؛ و میگفت ولم کن... اما من ولش نمیکردم.‌.. خیلی سمج تر از این حرفها بودم... در این بین متوجه شدم که یکی از هم کلاسی هام مثل من و شده خیلی شدم... واقعا به یک و نیاز داشتم...اون میرفت یه روز اومد بهم گفت بیا باهم بریم منم میدونستم که خانوادم اجازه نمیدن ولی خودم خیلی مشتاق بودم..‌‌‌.برای همین هر جوری بود رفتم و به خانوادم چیزی نگفتم... 😍وای فضای خیلی معنوی و عالی داشت... همینکه وارد مسجد شدم احساس کردم خیلی میگیرم، اولین جلسه رو فقط به اونها نگاه کردم چون چیزی بلد نبودم... از اینکه به خانوادم راستش رو نگفته بودم بودم... فردای اون روز به مادرم گفتم که رفتم کلاس قرآن مادرم چیزی نگفت تعجب کردم، ولی خیلی خوشحال بودم که چیزی نگفت ادامه دادم با خواهر کوچکترم حرف زدن از گفتم ، از عظمتش و از اینکه ما فقط و فقط به خودش داریم نه به بندهای ناتوانش... خواهرم با شنیدن حرفهام میکرد و توی فکر میرفت فهمیدم که دلش نرم شده... کم کم رفتم به کلاسهای و همچنان پدرم با من ضدیت میکرد... 😔هر روز داستان دعوای پدرم با پسران به گوشم میخورد و من خیلی ناراحت میشدم این کار هر روز پدرم بود چند باری هم براشون مامور آورده بود... ✍🏼خلاصه زندگیم به همین منوال میگذشت ومن روز به روز بیشتر و بیشتر احساس میکردم... یک روز توی کلاس بودم بحث به میان اومد و اینکه با کامل میشه.‌..من خیلی تو رفتم همین که رسیدم خونه کهنه مادرم رو آوردم و دزدکی امتحانش کردم.... ✨ الله ✨ 😍من خیلی با چادر زیبا شدم رفتم و طوری که پدرم نبینه رو قایم کردم اما برای مادرم انگار رفتارهام عادی شده بود... فرداش که رفتم چادر رو سرم کردم ، چادر کش نداشت و منم چون بچه بودم نمیتونستم مهارش کنم 💪☺️ 🤔با خودم گفتم همین کار رو هم کردم و پوشیدم و رفتم مدرسه، همینکه رسیدم همه نگاهم میکردن ویک لحظه چشم ازم بر نمیداشتن... دوست موحدم ساریه جان که بهترین دوستم شده بود اومد و بغلم کرد گفت از فردا باهم میاییم مدرسه اونم چادر سرش میکنه.... وقتی از مدرسه بر گشتم شدیدی سر گرفت و منم با چادر نمیتونستم راه برم..‌. 😭وقتی رسیدم خونه دیدم گِل تا زانوهام رسیده...!و چادرم رو داغون کرده... 😔مادرم که اینو دید چون از شلختگی خیلی بدش میومد بعد از ظهرش رفت برام چادر خرید از خوشحالی توی پوستم نمیگنجیدم... 😍فرداش با چادر خودم رفتم مدرسه سال 79 بود مردم عادت نداشتن یک رو با چادر ببینن اونم توی شهری که بیداد میکرد...😔 😍همچنان با خواهرم صحبت میکردم تا اینکه فهمیدم اونم شروع کرده به اما به خاطر شخصیت خجالتیش از ما میکرد همینکه نماز میخوند دنیایی بود برای من... الآن دیگه نوبت بود ... خیلی سخت بود به یکی بزرگتر از خودت بگی و نصیحتش کنی...حالا اگه اون یه نفر مادرت باشه دیگه خیلی سخت تر میشه..‌. منم به همین خاطر رفتم گرفتم وبا پول برادر بزرگم یه دستگاه خریدیم آوردیم خونه و موعظه ها و خطبه های بعضی علما رو آوردیم و روشن کردیم برای مادرم ✨ مادرم خیلی خوشش اومد و هر روز موضوعات جدیدی از ما میخواست... ☺️ با لطف الله تعالی مادرم هم که شروع کرد به این واقعا بود... با این حال بازم مخالف بعضی رفتارهای من بود... من مثل قبل به و کلاسهای میرفتم و پدرمم مثل قبل من رو به حساب نمی آورد... یه روز توی کلاس از زدن حرف زدن و منم خیلی خوشم اومد هر کاری کردم نتونستم پیدا کنم... در سطح شهر اصلا چنین چیزی پیدا نمیشد ، منم به ساریه گفتم بیا با چادر خودمون نقاب بزنیم...😊اون سال چند تا از دوستهای دیگم هم مثل ما شروع کردن به نماز خوندن.... ✍🏼 ... ان شاءالله
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‍❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_دهم ✍🏼عجله عجله رفتیم به کلاس خودم رو رسوندم #استادم گفت اولین روزها
‍❤️ 💌 ✍🏼خوابم برد مادرم اومد صدام زد و گفت بلند شو نماز عشا رو بخون و دیره باید بریم ... ما در ایام بودیم تا من گرفتم یکی زنگ در رو زد و اومد داخل... 😍اه اینکه بازم آقا است اومده بود دنبالم بریم واسه و ، خودش تا الان مسجد بود نرفته بود خونه ، سبحان الله خیلی انسان و از بود منم عجله ای خودم رو آماده کردم و رفتیم... و هم اومدن ولی پدرم نیومد چون همیشه داشت عبادت کنه و میگفت بیشتر عبادت میکنه و بهش لذت میده.... 🕌جلوی مسجد خدا حافظی کردیم و رفتم داخل مسجد صدای قاری که قرآن رو خیلی قشنگ و شیوا و دلنشین میخوند تمام مسجد پخش شده بود. همیشه عادت داشتم یه کوچیک با خودم ببرم دست کردم به قرآن خوندن با قرآن خوندن نیمه دوم خودم رو پیدا میکردم.. 😍یاالله با کلامت جان میگرفتم و روحم تازه میشد کردم خیلی دعا کردم که الله تعالی قدمم کنه و رو بخیر کنه برای و و برای تمام برای که پر از و باشد.... 🌔شب قدر هم تموم شد و بر گشتیم در راه آثا مصطفی گفت میخوام باهات حرف بزنم بین راه مادرم و خواهرم جلو تر رفتن و من و آقا مصطفی پشت سرشون.... شروع کرد با گفتن و گفت که اولین باری که من رو دیده توی خونه یکی از دوستانش بوده که دخترش با من دوست صمیمی بود ، منظورش خونه ساریه بود گفت که خوشم اومد ازت با وجود و زیبا بودی و سرزنده و شلوغ احساس کردم و خودم رو در وجودت دیدم الان دو سه روزه که ما کردیم و یه تکه از هم شدیم ... گفت وقتی اومدم و گفتی که شرط ازدواجت واقعا شدم و به روی خودم نیاوردم من بهت دادم و تا زمانی که به عقدم در نیومدی شبها خوابم نمیبرد این حرفها رو که میزد توی دلم به پا بود اما به روی خودم نیاوردم چقد خوب بود این حرفها رو ازش میشنیدم... گفت که واقعا و میخوام از نظر نقطه قوتش باشم قدم به قدم با هم و در کنار هم سختی ها رو به جون بخریم و و رو فدای بکنیم.... 😍انگار داشت من رو میزد اینها من بود که از زبون یکی دیگه شنیده میشد گفت خوب حالا میخوام بدونم واقعا شما با من همراه و همدل هستید....؟ گفتم الان وقتشه که یه چشمه از اون همه درسی که استادها برام تلاش کردن و بهم دادن رو رو کنم 💫بسم الله الرحمن الرحیم چندین حدیث و آیه در مورد در راه الله گفتم و هدف ما و وظیفه شرعی ما نسبت به و رو بیان کردم و گفتم که از وجود انسان برای الله تعالی هستش و لا غیر ... و هر هدفی غیر از این هدف در زندگی داشته باشی هست و خواهد شد... ☝️🏼️همانند قول الله تعالی 📖وقل جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل کان زهوقا 😊میتونستم کنم که خیلی خیلی خوشحال شد و نمیدونست چی بگه اصلا حتی راه رفتنش هم تغییر کرد... گفت فکر نمیکردم تا این حد و فهمیده باشی منم گفتم ما اینیم دیگه یه لحظه مکث کرد انتظار نداشت این حرف رو بزنم ولی گفت آره و با صدای بلند خندید، طوری که صداش رفت پیش مادرم و خواهرم اونها هم متوجه شدن.... رسیدیم به خونه مادرم هر چی اصرار کردیم نیومد داخل گفت بر میگردم... 😢خونه اونها از ما خیلی دور بود و ماشین هم نیاورده بود میخواست با پای پیاده برگرده نصف شب هم که هیچ ماشینی نبود. 😍این درشت مال بود دیگه خداحافظی کرد و رفت تا سفره رو انداختیم خوندم... ❤️اللهم انک عفو تحب العفو فاعفو عنی همه اش ورد زبانم بود.... با هم سحری خوردیم و حرف زدیم و گفتن و رفتم خوندم و..... ✍🏼 ... ان شاءالله @Ba_khodabash1
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‌❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_دوم ✍🏼فهمیدم قصد #رفتن داره حالا بماند از کجا فهمیدم ولی اصل هم
‌❤️ 💌 😔نمیخواستم بره نمیخواستم اینجوری تموم بشه ولی من نمیتونستم جلوی کسی رو که میخواد در کنه را بگیرم... 💔اما والله قلبم داشت از جا در میومد من در خودم غوطه میخوردم و کسی از حالم خبر نداشت ، نمیشد بگم باید در قلبم چالش میکردم رفتم بالا و رفتم اون اتاق خیلی کردم طوری که صدای هق هق ام رفت پیش مادرم و خواهرم... اونا اومدن پیشم مادرم گفت یعنی انقدر کم حوصله و کم تحملی که نمیتونی یک هفته بدون اون دوام بیاری؟ رو گفتن واسه کار و هم واسه کردن مردش تا کار کنه خواهرم حتی یک کلمه هم نگفت فقط نگام کرد... 😔وقتی مادرم حرف میزد من فقط میکردم و توی دلم میگفتم مادر تو از هیچی خبر نداری و نمیدونی که شاید برای همیشه از پیشم بره و من تنها میشم با یه بچه توی شکمم... مادرم در آخر گفت دیگه بسه گریه نکن پاشو صورتت رو بشور و بیا کمکم کن منم همینکار رو کردم شام رو آماده کردیم اما من نمیتونستم چیزی بخورم شبش وقتی همه خوابیدن جلوی ایستادم همون طوری که بهم گفت منم ایستادم اما برنگشت جلوی پنجره همش گریه میکردم... 😞فرداش همه سرحال بودن بجز من همین اوایل که رفت سخت شدم و جسما لاغر و لاغر تر از قبل شدم برادرم بعد از دو روز اومد و گفت از ماجرا خبر دار شده و فهمیده چه اتفاقی افتاده همینکه اینو گفت انقدر گریه کردم که صدام گرفت گفت نگران نباش من هستم این حرفش بود برام بازم شب شد و بعد از اینکه همه خوابیدن من جلوی پنجره ایستادم و گریه کردم کفتم مصطفی نمیخوام با روانه ات کنم میخوام با اشکهام یه راهی درست کنم برات تا اما بازم برنگشت... فرداش قرار شد بریم برای برادرم یه دختر خوب انتخاب کنیم رفتیم توی کلاس یه خیلی قشنگ رو انتخاب کردیم دختر همکلاسی دوران مدرسه خودم بود خیلی ناز و و البته خیلی آروم و کم حرف استادشون یکی از هم دوره ای های خودم در دورانی که درس میخوندم بود... ما انتخاب کردیم وقتی همه رفتن از دوستم آدرس خونه شون رو گرفتم رفتیم الحمدلله قبول کردن البته گفتن اول کنن بعد برن لباس بخرن ماهم قبول کردیم... 😔برادرم اصلا تو باع نبود کلا من رو کرده بود من بازم تنهای تنها شدم کار برادرم هم درست شد و الحمدلله عقد کردن و به هم رسیدن یاد و افتادم خیلی دلم گرفت اما به روی خودم نیاوردم فرداش داداشم گفت میریم خرید توهم بیا مامان هم میاد دو شب قبل یه از مصطفی گیر آورده بودم به امید اینکه بیرون بتونم بهش بزنم رفتم داداشم اول طلا خرید همش از من نظر میخواست اما اصلا نداشتم گفتم حالم خوب نیست نمیتونم بلند شم بعد از طلا خریدن گفتن بریم لباس بخریم منکه واقعا شده بودم گفتم من نمیتونم میرم خونه مادرمم من رو تنها نذاشت باهام برگشت... ☎️یه تلفن عمومی پیدا کردم و بسم الله گفتم و بهش زنگ زدم خودش برداشت انقد هول شدم یادم رفت سلام کنم گفتم مصطفی خودتی سلام کرد آروم گفت آره از نمیدونستم چیکار کنم همش حرف میزد و من نمیتونستم چیزی بگم فقط گریه میکردم مردم بهم نگاه میکردن و میکردن مادرمم گفت باشه دیگه بسه آبرومون رفت... 😭اما من واقعا گوشم نبود من میخوام صداش رو سالهای سال بشنوم میخوام باهاش حرف بزنم میخوام کنارم باشه اما نمیشد حالا فقط همین زنگ رو داشتم فقط یک صدا ، یک صدای و متوجه شد گریه میکنم نتونست حرف بزنه زد زیر گریه و قطع کرد... 😔 چند نفراز دوستان خانوادگی من رو دیدن که دارم گریه میکنم فکر میکردن که با مصطفی مشکل داریم و من قهر کردم و اومدم خونه بابام اما منکه دلم نمیومد ازش کنم... قطع کرد و گریه ام بیشتر شد اومدم رو مرتب کنم دیدم چادرم شده حتی های اشکم به زمین هم رسیده بود... خودم رو جمع و جور کردم و رفتیم خونه شبها برادرم خیلی دیر میومد خونه پیش بود الحمدلله خیلی با هم دیگه خوب بودن اما من یک نفر رو میخواستم که کنه... 😔کسی نبود شبها تا و حتی بیشتر از نصف شب کنار پنجره میموندم که مصطفی من برگرده اما ازش خبری نبود که نبود انقدر ضعیف شدم رفتیم بهم گفت که بدنت ویتامین دفع میکنه و عفونت هم گرفته و کمبود وزن داری... بهم دارو دادن و یه سونو گرافی هم دادم تقریبا 8 ماهه بودم نمیدونم مصطفی از کجا خبردار شده بود به برادرم زنگ زده بود و من رو بهش داد گفته بود من امانتش هستم وبهم پیام داده بود که باید از خودم مراقبت کنم منم شروع کردم به غذا خوردن گاهی اوقاات انقد میخوردم که همه تعجب میکردن ، اما من به امید مصطفی خوردم، خوردم که برگرده اما بازم بودم... ✍🏼 ... ان شاءالله
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‍❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_ام ✍🏼بلند شد #وضو گرفت و نماز مغربش رو خوند بعد از نماز دستاش رو بل
‌❤️ 💌 ✍🏼خیلی مهربون مادرش رو بغل میکرد و دستاش رو میبوسید شوهرم گفت در بین تمام فرزندانم از همه بهتره... اون موقع هم که بچه بود میدونست که من به تنهایی برام سخته هزینه خونه رو جور کنم(مصطفی هم در کودکی پدرش رو ازدست داد)وقتی میدید سختی میکشم هرچی بهش میدادم بره خرج کنه جمعش میکرد و در زمان مبادا بهم برمیگردوند همیشه سرش رو میگذاشت روی من تا خوابش میبرد... تنها کسی که دفتر مشقش خیلی دیر تموم میشد مصطفی بود، چون هیچ خطی رو جا نمیزاشت حتی گاهی اوقات در گوشه های دفترش مینوشت کمی که بزرگتر شد رفت سرکار و توی خرج خونه بهم میکرد. 😔مادر شوهرم نمیدونست مصطفی فردا از پیشمون میره برای همیشه خود به خود اینا رو میگفت حتی بیچاره گریه اش هم گرفت، منم بزور میتونستم خودم رو نگه دارم منکه همیشه توی حرف این و اون میپریدم و همش میخندیدم، اون فقط ساکت بودم، رو آماده کردم و نشست تا افطاری کند 😞نمیخواستم به عسلیش کنم چون گریه ام میگرفت، به خودم گفتم من باید باشم اما چه طوری بدنی که نداشته باشه است و درجا نمیمیره؟ ✍🏼گفت پاشو بریم خونه پدرت تا خداحافظی کنم برای آخرین بار ببینمشون خیلی رو دوست داشت خیلی زیاد... مادرم هم همینطور مصطفی رو دوست داشت بعضی وقتها برادرهام به مصطفی میکردن و میگفتن مادرم مصطفی رو بیشتر از ما دوست داره با وجود اینکه پسرش نیست و دامادشه، خودم رو آماده کردم و رفتیم من کلید خونه پدرم رو داشتم، خونه نبودن، گفتم لامپها رو روشن نکن همینطوری خوبه هر دو نشستیم روبه روی هم بود اما میتونستم ببینمش همینکه صورت آلودش رو دیدم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم تا تونستم کردم... 📞مصطفی تلفن رو برداشت و به گوشی برادرم زنگ زد و گفتن الان برمیگردیم، مادرم چون مصطفی رو خیلی دوست داشت زودی برگشتن رفته بودن خونه برادر کوچیکم الحمدلله همه داشتن سرو سامان میگرفتن خواهرم هم یک ماهی میشد که کرده بود... 😢وقتی اومدن تو دیدن لامپها خاموشه و من چشمام پف کرده شدن فکر کردن با هم کردیم هر چند مادرم میدونست که مصطفی اهل دعوا نیست و همش به من میگفت چی شده؟ بازم مصطفی رو کردی؟هیچی نمیگفتم...مصطفی گفت نه بخدا خودش کمی آخه میخوام بازم برم سفر کاری اون هم ناراحته...مادرم گفت اینهمه گریه واسه اینه 😔مصطفی به پدر و مادرم همش میکرد و زود به زود میگفت تو روخدا کنید من خیلی اذیتتون کردم، مادرم میگفت مصطفی جان آخه تو چیکار کردی عزیزم بخدا انقدر دوست دارم شاید بگم از پسرانم بیشتر پدرمم میگفت بخدا خیلی گلی مصطفی جان... من حوصله نداشتم گفتم بریم دیگه دیره من حتی چادرم رو هم روی سرم برنداشته بودم محدثه میومد و میرفت چون مادرم رو خیلی دوست داشت نمیخواست برگرده، رفتیم پایین پله ها مصطفی گفت بازم ازتون میخوام مادرم هم و با گفت حلالی بابا...خداحافظی کردم و محدثه رو بغل کردم، مصطفی ماشین نیاورده بود وایسادیم واسه که یکی از مصطفی مارو دید و وایساد همسرش هم توی ماشین بود وقتی سوار شدیم محدثه خوابش برد دوستش هم همش باهاش حرف میزد در آخر گفت آقا مصطفی بیایید یه شب بیایید خونمون خوشحال میشیم... مصطفی هم گفت اگر وقت شد میاییم همسرش هم با من حرف میزد منم به خاطر اینکه تابلو نباشم منم حرف میزدم، گفت بیایید خونمون... 😭توی دلم گفتم نه دیگه من هستم و نه مصطفی کجا بیاییم ولی گفتم چشم ان شاءالله توی یه فرصت خوب میاییم، پیاده شدیم، مصطفی گفت میخوام دستت رو محکم بگیرم تو دستم محدثه بیدار شد و با پای خودش راه افتاد وقتی دستم رو گرفت منم بهش دادم انگار واقعا نمیتونستم راه برم من داشتم قدم به قدم به و نزدیک میشدم و این من رو ذره ذره آب میکرد😭 رسیدیم خونه گفت میخوام خودم محدثه رو بخوابونم گفتم باشه محدثه رو بغل کرد و براش خوند... دختری دارم شاه نداره از خوشکلی تا نداره به کس کسونش نمیدم به هر کسونش نمیدم به کسی میدم باشه پیرهن تنش پاره باشه بخواب لالا بخواب دخترم ماه من لالا عزیزم پدر میره اما دلش اینجاست 😔لالا چشمام پر از غصه است چقد سخته ازت جدا میشم 😭خدایا رو تو نگهدار منکه میرم خودت مواظبش باش... 💓هر چی توی دلش بود رو میگفت محدثه چون پدرش کمی آهنگ داشت گریه اش گرفت اما خوابید 😭منم رفتم وسایلش رو آماده کنم ساکش رو برداشتم دو دست لباس براش گذاشتم، کمی و آلبالو درست کرده بودم میدونستم خیلی دوست داره و گذاشتم تو ساکش کمی هم خریده بود 90 درصدش رو گذاشتم ساکش والله با بستن ساکش وجودم میلرزید و انگار . ✍🏼 ...
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‍ ❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_و_سوم 😭یالله فقط نیم ساعت وقت هست تا #جدایی چیکار کنم #آرزو میکردم
‍❤️ 💌 ✍🏼با مادرش خداحافظی کرد و قطع کرد مادر شوهرم خیلی عصبانی و ناراحت بود ومن هم که گریه میکردم اوضاعمون کاملا بهم ریخت... مادر شوهرم شبها میومد پیشم با من بخوابه خیلی و گلی بود هیچ کس انقدری که برای من میکشید ، نکشید هر وقت میحرید اول میومد سهم من رو میداد بعد میبرد برای خودشون خیلی مهربون بود... 😔هر شب تا صبح میخوندم و گریه میکردم والله تا ساعت 8 صبح یکسر قرآن میخوندم خیلی دلم پیدا میکرد. دیگه از مصطفی خبری نشد تا دو هفته پدر و مادرم هم هر شب میومدن و ازم میخواستن برم اونجا کنم اونجا چون همه به خاطر من به سختی می افتادن ولی اگه اونجا بودم دیگه همه نگرانم نبودن منم قبول نکردم ، دوست داشتم خونه خودم زندگی کنم کنار مصطفی بعد از 2 هقته بازم زنگ زد تمام مصطفی رو پاک کردم... وقتی اینو بهش گفتم خیلی شد ازش پرسیدم که از خراکی هایی که فرستادم هنوز مونده؟ گفت نه بابا همون روز اول تموم شد اینجا خیلی آدمهای و هست همون روز اول تموم شد البته هر کس یک ذره بهش دادیم تا به همه برسه... 😞خیلی بودم گفتم ای کاش همه اش رو میفرستادم ، وقتی با مصطفی حرف میزدم انگار رو با تمام ثروتش به من یک نفر دادن ولی بعدش زود قطع میکردم.... 😔به همین هم راضی بودم ، یه روز که بیرون بودم گوشیم زنگ خورد دیدم مصطفی است از حرف زدن جلوم رو ندیدم پام گیر گرد به جدولهای کنار جاده و با گوشی افتادم زمین وگوشی خاموش شد. 😭دستام و هر دو زانوم زخمی شد اما ناراحت بودم که نتونستم با مصطفی حرف بزنم هم که وضعیتم رو دیدن به جای کمک قاه قاه انقدر ناراحت بودم همونجا نشستم و کردم و هرجوری بود گوشی رو سرهم کردم ولی دیگه زنگ نزد... 😔با همون وضعیت رفتم خونه دلم پر بود چون در اون مدت کم که مصطفی رفت خیلی کشیدم خواهران به جای همدردی باهام واینکه ببینن من چقدر در سختی ام همه اش وقتی منو میدیدن حرفهای ناخوشایند میزدن و یا پشت سرم حرف در میاوردن و خودم بس نبود حتی تا این حد پیش رفتن و میگفتن شوهرش رو فرستاد تا هر گندکاری دوست داره بکنه پناه بر الله.. مصطفی هم خیلی باهام همدردی میکردن به جز یکی از خواهر شوهرهام که گاهی اوقات بقیه رو علیه من میشوروند ، جاریم هم که کنار دستم بود همیشه . ❤️اما هیچکس مصطفی نمیشد مصطفی هر هفته زنگ میزد بهم گفت برگرد خونه پدرت اینجوری هم برای او راحته و هم منم دیگه نیستم منم گفتم چشم...برگشتم اونجا 😔اوضاعم از قبل بدتر شد خیلی و شدم هر روز یک میگرفتم وقتی میرفتم دکتر میگفتن بخاطر اعصابه راست هم میگفتن ، تقریبا داشت 8 ماه میشد که مصطفی رفته بود. ✍🏼 ... ان شاءالله
بخوانید در هنگام صحبت در مورد کار صحبت نکنید رابطه شما طولانی تر خواهد بود. گرم زودتر از آب سرد یخ می زند. هایی که به هفت سال برسد دیگر از بین نخواهد رفت. نمی تواند بیش از سه روز از دست کسی که دوستش دارد عصبانی باشد . هرگز هک نمی شود مگر آنکه قربانی کاری را انجام دهد که هکر می خواهد، مثلا ارسال کد پنج رقمی. یا زدن لینک مشکوک 27 دندان دارد. ساعت 7 صبح از ژاپن حرکت کنید ساعت 4:30 روز قبل آن به امریکا می رسید . به اندازه ی 14 نخ سیگار به بدن آسیب می رساند. های هواپیمایی به دلیل وزن کمتر بیشتر زن هارا استخدام میکنند تا سوخت کمتر مصرف شود. زدن باعث کاهش استرس می شود . باهوشتر ، سریعتر فکر می کنند و به خاطر همین است که خطشان خوب نیست. مدال طلای المپیک ، نقره است. یک ابر معمولا 500 تن است. کیوی زنان بالاتر است. صدف را روی گوش خود بگذارید صدایی می شنوید آن صدای خون گوش شماست. شارژر به این دلیل کوتاه است که هنگام شارژ با تلفن صحبت نشود . خوردن غذا باعث لاغری می شود. اصابت رعد و برق به مردان بیشتر از زنان است . آب قبل از امتحان نمره فرد را افزایش می دهد. چه شادتر باشید کم تر به خواب نیاز خواهید داشت. روز ماندن در فضای کاملا تاریک باعث کوری دائمی فرد میشود. 80% از هوش بچه ها به مادرشان می رود. قاتلان زنجیره ای متولد ماه آبان هستند . هوشی کسانی که تا دیروقت بیدار می مانند از کسانی که شب را زود می خوابند بیشتر است. در انگلیس ثروتمندترین قشر جامعه هستند حتی ثروتمندتر از ملکه الیزابت. هوش ترین زن دنیا ۵ فوق لیسانس دارد و ضریب هوشی او ۲۰۰ است و دنبال کار است. در کامبوج شش ماه سال از شمال به جنوب و شش ماه دیگر سال از جنوب به شمال جریان دارد . ها پنج شنبه ساعت 19:26 شادتر از زمانهای دیگر هستند. دوستان عزیز لطفا این پیام را منتشر دهید 🅰 ✨✨✨ 🌸 @ba_khodabash1 🌸 ✨✨✨