eitaa logo
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
32.4هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
14.6هزار ویدیو
145 فایل
❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙با خـدا باش پادشاهـ👑ـــی ڪن 💚بی خـدا باش هرچہ خواهی ڪن تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1898250367C031c8faa73
مشاهده در ایتا
دانلود
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
❤️ #نسیم_هدایت ❣ #قسمت_اول ✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ✍🏼 داستان زندگیم رو شروع میکنم تا ب
❤️ ✍🏼کم کم شروع کردم با کوچیکم حرف زدن اول خیلی بدش میومد میشد؛ و میگفت ولم کن... اما من ولش نمیکردم.‌.. خیلی سمج تر از این حرفها بودم... در این بین متوجه شدم که یکی از هم کلاسی هام مثل من و شده خیلی شدم... واقعا به یک و نیاز داشتم...اون میرفت یه روز اومد بهم گفت بیا باهم بریم منم میدونستم که خانوادم اجازه نمیدن ولی خودم خیلی مشتاق بودم..‌‌‌.برای همین هر جوری بود رفتم و به خانوادم چیزی نگفتم... 😍وای فضای خیلی معنوی و عالی داشت... همینکه وارد مسجد شدم احساس کردم خیلی میگیرم، اولین جلسه رو فقط به اونها نگاه کردم چون چیزی بلد نبودم... از اینکه به خانوادم راستش رو نگفته بودم بودم... فردای اون روز به مادرم گفتم که رفتم کلاس قرآن مادرم چیزی نگفت تعجب کردم، ولی خیلی خوشحال بودم که چیزی نگفت ادامه دادم با خواهر کوچکترم حرف زدن از گفتم ، از عظمتش و از اینکه ما فقط و فقط به خودش داریم نه به بندهای ناتوانش... خواهرم با شنیدن حرفهام میکرد و توی فکر میرفت فهمیدم که دلش نرم شده... کم کم رفتم به کلاسهای و همچنان پدرم با من ضدیت میکرد... 😔هر روز داستان دعوای پدرم با پسران به گوشم میخورد و من خیلی ناراحت میشدم این کار هر روز پدرم بود چند باری هم براشون مامور آورده بود... ✍🏼خلاصه زندگیم به همین منوال میگذشت ومن روز به روز بیشتر و بیشتر احساس میکردم... یک روز توی کلاس بودم بحث به میان اومد و اینکه با کامل میشه.‌..من خیلی تو رفتم همین که رسیدم خونه کهنه مادرم رو آوردم و دزدکی امتحانش کردم.... ✨ الله ✨ 😍من خیلی با چادر زیبا شدم رفتم و طوری که پدرم نبینه رو قایم کردم اما برای مادرم انگار رفتارهام عادی شده بود... فرداش که رفتم چادر رو سرم کردم ، چادر کش نداشت و منم چون بچه بودم نمیتونستم مهارش کنم 💪☺️ 🤔با خودم گفتم همین کار رو هم کردم و پوشیدم و رفتم مدرسه، همینکه رسیدم همه نگاهم میکردن ویک لحظه چشم ازم بر نمیداشتن... دوست موحدم ساریه جان که بهترین دوستم شده بود اومد و بغلم کرد گفت از فردا باهم میاییم مدرسه اونم چادر سرش میکنه.... وقتی از مدرسه بر گشتم شدیدی سر گرفت و منم با چادر نمیتونستم راه برم..‌. 😭وقتی رسیدم خونه دیدم گِل تا زانوهام رسیده...!و چادرم رو داغون کرده... 😔مادرم که اینو دید چون از شلختگی خیلی بدش میومد بعد از ظهرش رفت برام چادر خرید از خوشحالی توی پوستم نمیگنجیدم... 😍فرداش با چادر خودم رفتم مدرسه سال 79 بود مردم عادت نداشتن یک رو با چادر ببینن اونم توی شهری که بیداد میکرد...😔 😍همچنان با خواهرم صحبت میکردم تا اینکه فهمیدم اونم شروع کرده به اما به خاطر شخصیت خجالتیش از ما میکرد همینکه نماز میخوند دنیایی بود برای من... الآن دیگه نوبت بود ... خیلی سخت بود به یکی بزرگتر از خودت بگی و نصیحتش کنی...حالا اگه اون یه نفر مادرت باشه دیگه خیلی سخت تر میشه..‌. منم به همین خاطر رفتم گرفتم وبا پول برادر بزرگم یه دستگاه خریدیم آوردیم خونه و موعظه ها و خطبه های بعضی علما رو آوردیم و روشن کردیم برای مادرم ✨ مادرم خیلی خوشش اومد و هر روز موضوعات جدیدی از ما میخواست... ☺️ با لطف الله تعالی مادرم هم که شروع کرد به این واقعا بود... با این حال بازم مخالف بعضی رفتارهای من بود... من مثل قبل به و کلاسهای میرفتم و پدرمم مثل قبل من رو به حساب نمی آورد... یه روز توی کلاس از زدن حرف زدن و منم خیلی خوشم اومد هر کاری کردم نتونستم پیدا کنم... در سطح شهر اصلا چنین چیزی پیدا نمیشد ، منم به ساریه گفتم بیا با چادر خودمون نقاب بزنیم...😊اون سال چند تا از دوستهای دیگم هم مثل ما شروع کردن به نماز خوندن.... ✍🏼 ... ان شاءالله
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿 🌿💖 💖 📬داستان ارسالی از اعضای کانال 📕بنام〰 #مادر_سنگدل #قسمت_اول از وقتی که
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿 🌿💖 💖 💖کانال داستان و پند 📬داستان ارسالی از اعضای کانال 📕بنام〰 شیر دوشیدن تا هشت صبح طول میکشید بعد رو اتیش داغ کردن وماست وکره . بعضی وقت ها وقت نمیکردیم صبحونه بخوریم .بعد برای کارگرها وچوپان غذا درست کردن وعصرونه ....... .در وقت اضافه هم باید قالی میبافتیم. با اینکه وضع مالی خیلی خوبی داشتیم اجازه نداشتیم غذا به اندازه ی بخوریم که سیر شیم. وقتی پخت نون تموم میشد یا پخت فتیر،بوی تازگیش مارا از هوش میبرد ولی اجازه ی خوردن نداشتیم. مادر میبرد تو اتاق بالایی قایم میکرد یا به همسایه ها فقیرا پخش میکرد، بقیشم با پسرا وکارگرا میخوردن. وقتی میموندو کپک میزد به دخترا میگف میتونید بخورید . بیش از حد به خوردو خوراک کارگرا میرسید بهترین غذا رو جلوی کارگرا میزاشت. یادم رفت بگم یکی از کارهای مادخترا طویله جارو کردن هم بود پدرم خیلی تلاش کرد تا جلوی کار کردن مارو بگیره ولی از بد دهنی مادرم ترسید وکوتاه اومد.پدری که یک ده ازش حساب میبردن وبه سرش قسم میخوردن حالا پیش مادرم به خاطر ابرو کم اورده بود... بابام چند سال یک بار میرفت مکه برامون پارچه های خشگل با لباس های گرون قیمت میاورد ،ولی فقط روز اول به مانشان میدادن. بعدا مادرم هر چند وقت یکبار یا خودش میپوشید یا میدوخت پارچه هارو، اگرم انداز ه اش نمیشد میداد به دخترای کارگرامون.... همیشه لباس کهنه های مادرم وما میپوشیدیم. وقتی برای خواهرام خواستگار میومد مادرم بهشون بد دهنی میکرد، جلوی خواستگارا انقد دختراش ومیزد که خواستگارا پا به فرار بزارند... .. 💖‌ 🌿💖 💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
✫#ارسالی از اعضای کانال 🌈عنوان داستان: #دروغ_رنگی_1 🪅#قسمت_اول سلام به اعضای کانال داستان و پند
⛅️⚡️⛅️⚡️⛅️⚡️⛅️⚡️ 🌥⚡️🌥⚡️ 🌥⚡️ 🌥 🌥 ✫ از اعضای کانال 🌈عنوان داستان: 🪅 یکروز که خونه بود زنگ زد وگفت میخوام با مادر و خواهرم آشنا بشی. اونروز تلفنی با مادر وخواهرش حرف زدم و خواهرش شد یک دوست خوب و جدید برام که مدام با هم در تماس بودیم و چقدر خوشحال بودن از اینکه من وارد زندگی مهران شدم و زندگیشو تغییر دادم. توی این مدت هیچ چیزی که ناراحتم کنه ازش ندیدم، حتی یکبار هم عصبانی نشده بود، هیچ حرف زشتی ازش نشنیدم، همیشه من ناراحت میشدم اون با خونسردی عذرخواهی میکرد وآرومم میکرد . منم که مرد رویاهامو پیدا کرده بودم تصمیم بر این شد بیاد خواستگاری، حتی باوجود علاقه زیاد بینمون بهش گفتم اگر پدرم رضایت داد من هم رضایت میدم در‌ غیراینصورت نه. باز هم قبول کرد و گفت رضایت پدرت با من ولی چون نمیخواستیم پدرم از نحوه آشنایی ما چیزی بفهمه که یک دلیل برای مخالفتش بشه گفتم اول برو پیش داداشم وبااون مطرح کن وبگو توی رفت وآمدها به خونه اونا منو دیدی وقرار شد قبلش با زن داداشم هماهنگ کنم. فردای اونروز زنگ زد و گفت قبل از هماهنگ کردن با داداشت اینا میخوام چیزی بهت بگم و زد زیر گریه من که ترسیده بودم و متعجب کلی اصرار که زودتر بگو موضوع چیه بعد از کلی مقدمه چینی گفت من قبلا ازدواج کردم. بهم گفت مادر وخواهرم گفتن الان نگو بریم خواستگاری بعد بهش بگو ولی من خواستم قبلش بگم که تو تصمیم بگیری.من که فکر میکردم صادقتر از این آدم توی زندگیم نیست دنیارو سرم خراب شد اونروز فقط گریه کردیم و من بهش بدوبیراه گفتمو اون عذرخواهی می کرد وبه هر دری میزد برای بخشش. یک هفته ای باهاش حرف نزدم خواهرو مادرشم هرکدوم جداگانه کلی زنگ وپیام که اون دختر انتخاب مهران نبود پیشنهاد ما بود. اوناهیچوقت با هم نساختن وزندگیشون خوب نبود ولی اون با توخوشحاله واقعا دوستت داره وعاشقته. هرچی از سختیهای زندگیش میفهمیدم بیشتر دلم میخواست کمکش کنم تا یه زندگی جدید وپر از عشق و محبت بسازیم. ازش فرصت خواستم تا بیشترفکر کنم هرچند دیر به فکر افتادم اما از داداشم و زن داداشم خواستم چون اونجا بودن بیشتر تحقیق کنن. چندروز بعد خانمی با من تماس گرفتند و خودشو زن مهران معرفی کرد منم چون فکر میکردم جدا شدن گفتم حداقل فرصت خوبیه بفهمم موضوع از چه قرار بوده اما با شنیدن حرف اون خانم شاخ درآوردم اون گفت ما اصلا جدا نشدیم و حتی یک بچه هم دارن. اون خانم گفت با شوهرم اختلاف دارم اما قصد جدایی ندارم هرچندوقت مهران خونه رو ترک میکنه و میره پیش مادرش واونا هم از لج من باهاش همدستی کردن که براش زن بگیرن وحالا توسط یک نفر از آشناها خبردار شده و سعی کرده منو پیدا کنه.من دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم فقط مات از اینکه یه آدم چقدر میتونه پست و دروغگو باشه وتا این حد حتی با کمک خانواده اش نقش بازی کنه وشاید وعده های من باعث طمع اون آقا شده بود. این چیزارو فقط توی فیلما میبینیم ولی کاش نگیم مال فیلماست، فیلما هم از همین زندگی ماها ساخته میشه.از اون خانم عذرخواهی کردم و گفتم بدون اطلاع وارد این بازی شدم وحالا خودمو کنار میکشم این آدما حتی ارزش بدوبیراه گفتن هم نداشتن والان حدود یکسال از اون ماجرا میگذره. شاید این ماجرا از لحاظ اخلاقی وجسمی صدمه ای برای من نداشت اما از لحاظ روحی لطمه ای خوردم که شاید قابل جبران نباشه. بعداز اون ماجرا دیگه به هیچ کس نمیتونم اعتماد کنم به هیچ کس حتی نمیتونم فکر کنم. حتی کسانی که خانواده ام تایید میکنن یا حتی پسر همسایه ای که از دوران دبیرستان خواستگارم بوده و هست. همیشه فکر میکنم همه دارن بهم دروغ میگن هر کسی میاد سمتم حتما نقشه ای داره. همیشه مراقب خودتون و زندگیتون باشید. در آخر کانال داستان و پند خیلی دوست دارم از اینکه دیگران داستانهای واقعی ب اشتراک میزارن خیلی خوبه گاهی یه حرف کوچیک میتونه بهترین راهنمایی باشه برای آدم... واقعا خسته نباشید خیلی زحمت میکشید. یا حق ☘پایان 🩹✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
✫#ارسالی از اعضای کانال ✦ 🌈عنوان داستان: #دروغ_رنگی_1 🪅#قسمت_اول سلام به اعضای کانال داستان و پن
🌥 ✫ از اعضای کانال 🌈عنوان داستان: 🪅 یکروز که خونه بود زنگ زد وگفت میخوام با مادر و خواهرم آشنا بشی. اونروز تلفنی با مادر وخواهرش حرف زدم و خواهرش شد یک دوست خوب و جدید برام که مدام با هم در تماس بودیم و چقدر خوشحال بودن از اینکه من وارد زندگی مهران شدم و زندگیشو تغییر دادم. توی این مدت هیچ چیزی که ناراحتم کنه ازش ندیدم، حتی یکبار هم عصبانی نشده بود، هیچ حرف زشتی ازش نشنیدم، همیشه من ناراحت میشدم اون با خونسردی عذرخواهی میکرد وآرومم میکرد . منم که مرد رویاهامو پیدا کرده بودم تصمیم بر این شد بیاد خواستگاری، حتی باوجود علاقه زیاد بینمون بهش گفتم اگر پدرم رضایت داد من هم رضایت میدم در‌ غیراینصورت نه. باز هم قبول کرد و گفت رضایت پدرت با من ولی چون نمیخواستیم پدرم از نحوه آشنایی ما چیزی بفهمه که یک دلیل برای مخالفتش بشه گفتم اول برو پیش داداشم وبااون مطرح کن وبگو توی رفت وآمدها به خونه اونا منو دیدی وقرار شد قبلش با زن داداشم هماهنگ کنم. فردای اونروز زنگ زد و گفت قبل از هماهنگ کردن با داداشت اینا میخوام چیزی بهت بگم و زد زیر گریه من که ترسیده بودم و متعجب کلی اصرار که زودتر بگو موضوع چیه بعد از کلی مقدمه چینی گفت من قبلا ازدواج کردم. بهم گفت مادر وخواهرم گفتن الان نگو بریم خواستگاری بعد بهش بگو ولی من خواستم قبلش بگم که تو تصمیم بگیری.من که فکر میکردم صادقتر از این آدم توی زندگیم نیست دنیارو سرم خراب شد اونروز فقط گریه کردیم و من بهش بدوبیراه گفتمو اون عذرخواهی می کرد وبه هر دری میزد برای بخشش. یک هفته ای باهاش حرف نزدم خواهرو مادرشم هرکدوم جداگانه کلی زنگ وپیام که اون دختر انتخاب مهران نبود پیشنهاد ما بود. اوناهیچوقت با هم نساختن وزندگیشون خوب نبود ولی اون با توخوشحاله واقعا دوستت داره وعاشقته. هرچی از سختیهای زندگیش میفهمیدم بیشتر دلم میخواست کمکش کنم تا یه زندگی جدید وپر از عشق و محبت بسازیم. ازش فرصت خواستم تا بیشترفکر کنم هرچند دیر به فکر افتادم اما از داداشم و زن داداشم خواستم چون اونجا بودن بیشتر تحقیق کنن. چندروز بعد خانمی با من تماس گرفتند و خودشو زن مهران معرفی کرد منم چون فکر میکردم جدا شدن گفتم حداقل فرصت خوبیه بفهمم موضوع از چه قرار بوده اما با شنیدن حرف اون خانم شاخ درآوردم اون گفت ما اصلا جدا نشدیم و حتی یک بچه هم دارن. اون خانم گفت با شوهرم اختلاف دارم اما قصد جدایی ندارم هرچندوقت مهران خونه رو ترک میکنه و میره پیش مادرش واونا هم از لج من باهاش همدستی کردن که براش زن بگیرن وحالا توسط یک نفر از آشناها خبردار شده و سعی کرده منو پیدا کنه.من دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم فقط مات از اینکه یه آدم چقدر میتونه پست و دروغگو باشه وتا این حد حتی با کمک خانواده اش نقش بازی کنه وشاید وعده های من باعث طمع اون آقا شده بود. این چیزارو فقط توی فیلما میبینیم ولی کاش نگیم مال فیلماست، فیلما هم از همین زندگی ماها ساخته میشه.از اون خانم عذرخواهی کردم و گفتم بدون اطلاع وارد این بازی شدم وحالا خودمو کنار میکشم این آدما حتی ارزش بدوبیراه گفتن هم نداشتن والان حدود یکسال از اون ماجرا میگذره. شاید این ماجرا از لحاظ اخلاقی وجسمی صدمه ای برای من نداشت اما از لحاظ روحی لطمه ای خوردم که شاید قابل جبران نباشه. بعداز اون ماجرا دیگه به هیچ کس نمیتونم اعتماد کنم به هیچ کس حتی نمیتونم فکر کنم. حتی کسانی که خانواده ام تایید میکنن یا حتی پسر همسایه ای که از دوران دبیرستان خواستگارم بوده و هست. همیشه فکر میکنم همه دارن بهم دروغ میگن هر کسی میاد سمتم حتما نقشه ای داره. همیشه مراقب خودتون و زندگیتون باشید. در آخر کانال داستان و پند خیلی دوست دارم از اینکه دیگران داستانهای واقعی ب اشتراک میزارن خیلی خوبه گاهی یه حرف کوچیک میتونه بهترین راهنمایی باشه برای آدم... واقعا خسته نباشید خیلی زحمت میکشید. یا حق ☘پایان
هدایت شده از سـیـــTⓥــــنـما
10.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻کارنامه شگفت‌آور رئیسی در کمتر از ۱ سال!() 🔹این کلیپ تنها چند مورد از صدها اقدامِ به بارنشسته‌ی رئیسی تنها در کمتر از یک سال هست؛ باشیم @Cinamatv
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
یک داستان واقعی #زری_خانم #قسمت_اول زری دختر مومنی بود. همیشه نمازش را سر موقع می خواند، صد رقم
داستان 🈹🗯 ادامه داستان.. زری عروسی کند و قال قضیه کنده شود اما زری قسم می خورد که رفیق ندارد. چند روز بعد باز سر و صدا و جیغ های زری بلند شد. برادر بزرگش رسول از ده به شهر آمده بود و زری را با تسمه کمر آنقدر زده بود که زری غش کرده بود و وسط حیاط افتاده بود. سلطان- مادر زری- هم توی سر می زد و می گفت دیدی چه خاکی بر سرم شد؛ هم آبرویم رفت و هم دخترم کشته شد. رسول هم از بس که زری را زده بود خودش هم بی حال لب تالار نشسته بود. من و چند تا بچه دیگر هم لب بام ناظر کتک خوردن زری بودیم. زری کم کم به حال آمد رسول به مادرش گفت: ننه غریبم بازی در نیاور، دخترت نمرده حالش جا می آید و دوباره می رود رفیقش را پیدا می کند تا با او بخوابد. اگر مواظبش بودی شکمش بالا نیامده بود و من نمی بایست گاوم را ۵۵ تومان ارزانتر بفروشم. من نمی فهمیدم چه ارتباطی بین کاهش قیمت گاو رسول و شکم زری هست و چرا او گاوش را ۵۵ تومان کمتر فروخته است. نه نه سلطان به رسول گفت : ننه حالا تو به ده برو من و عباس و بقیه بچه ها به حرفش می آوریم و معلوم می شود که کدام پدر سوخته بی شرفی این شکم صاحب مرده اش را بالا آورده است. معصومه خواهر ۱۷ ساله زری که ۴ سال بود شوهر کرده بود و ۲ تا بچه داشت و برای بار سوم حامله بود لب حوض نشسته بود و داشت بچه اش را شیر می داد گفت: ننه این فخر رازی کی هست؟ تا بحال چند بار به من گفته من فخر رازی را خیلی دوست دارم. مادرش گفت نمی دانم کیست چندبار به من هم گفته. یک شعری هم درباره فخر رازی می خواند. معصومه گفت: ننه احتمالا این فخر رازی کلید معماست باید روی لرد محله (محله مرغ فروش ها ) مغازه داشته باشد. چون چندین بار که زری اسم فخر رازی را می برد. اسم مرغ را هم می برد و در شعرهایش از مرغ و پر زیاد حرف میزد. کتک خوردن زری برای زنهای محله عادی شده بود و دیگر مثل روزهای اول خانه آنها نمی رفتند تا او را از دست برادرهایش خلاص کنند. آن روز ملا نباتی ۶۰ ساله به پشت بام دوید و داد و فریاد راه انداخت که دختره را کشتید، خوب نیست، خدا را خوش نمی آید. عباس نشست لب حوض و زارزار گریه می کرد ک آبرویمان رفت. ملا نباتی به سلطان گفت در خانه را باز کن پای دخترت سوخته باید ببریمش دکتر. رسول نعره زد که همین مانده بود که این عفریته را به دکتر ببریم. حتما با چند تا شعر دکتر را هم از راه بدر می کند. رسول بلند شد و گفت ننه من دارم به ده می روم. این بی آبرویی باعث شد که هیچ کس در ده با من معامله نکند. گاوی را که چند روز قبل ۴۵۵ تومان می خواستم معامله کنم امروز از من ۴۰۰ تومان بیشتر نخریدند. من می روم تمام زندگیم را می فروشم و از این شهر می روم. شما خود دانید. اگر هم این دختره را به دکتر ببرید خدا شاهد است می آیم خون راه می اندازم و خودم را می کشم. بعد هم رو کرد به برادر کوچکش عباس و گفت: تو مواظب باش این عفریته را به دکتر نبرند که دیگر در همه شهر بی آبرو می شویم. در خانه باز شد و ملا نباتی با یک لیوان آب قند وارد شد و رفت بالای سر زری بدبخت. ملا ضمن آنکه به زری آب قند می داد گفت خدا را خوش نمی آید. اینقدر این دختره را اذیت نکنید. رسول گفت: شما همسایه ها دخالت نکنید، خواهرمان است می خواهیم او را بکشیم. به شما چه؟ ملا گفت... 🗯داستان های جالب و خواندنی در کانال
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
❤️داستان ارسالی از اعضای کانال #داستان_واقعی و عبرت آموز بنام #حسرت #قسمت_اول سلام خدمت اعضای م
❤️داستان ارسالی از اعضای کانال و عبرت آموز بنام خانواده شهاب راضی بودن،ولی خانواده من هرچی صحبت میکردم اجازه نمیدادن😞 میگفتن ک هم سنم کمه،هم ب رابطه های اینطوری اعتقادی نداشتند،و هزارو یک دلیل دیگه... بعد چند ماه بالاخره، باهربدبختی بود راضیشون کردم و خانواده شهاب امدن خواستگاری.خیلی خوشحال بودم😍 داشتن باهم صحبت میکردن خانواده ها ک مادرشهاب گفت ما ی شرایط خاص داریم و احتمالا شهاب و مینو باهم صحبت کردن ک مینو قبول کرده الان امدیم جلو... پدرم گفت چه شرطی:مادرشهاب گفت ک ما قراره چند وقت دیگه از ایران بریم برای همیشه و عراق زندگی کنیم،پس دخترتونم اگ عروس ما بشه باید همراهمون بیاد.. وقتی اینو شنیدم از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم😳من؟عراق؟اخه شهاب ک چیزی نگفته بود...😥 پدر و مادرم ک تا اون موقع مخالف بودن دیگه اصلا نمیشد از عصبانیت باهاشون صحبت کرد😓بعد رفتنشون من باشهاب دعوام شد ک چرا بهم نگفته... اون گفت ک میخواسته بزودی درجریانم بذاره اما جور نمیشد که بیان کنه. گفت الانم من دوستت دارم ولی اگه نمیخوای قبول نکن اجباری نیس... ولی من دوستش داشتم به هر قیمتی میخواستم با شهاب باشم😔 با خودسری و لجبازی تمام، خانوادمو راضی کردم که قبول کنن با شهاب ازدواج کنم... بالاخره ازدواج کردیم و از ایران رفتم.خیلییی برام سخت بود ولی گفتم عادت میکنم.. ادامه دارد... 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯 🌸🗯🌸🗯 🗯 🌸 🌸 🔥 داستان واقعی #حق_الناس 💫 #قسمت_اول 💠من از بچگی تا دوران بلوغ خیلی
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯 🌸🗯🌸🗯 🗯 🌸 🌸 🔥 داستان واقعی 💫 😰توی خواب دیدم که از دور یک آتیش دیده میشه جلو رفتم میلیونها بلکه میلیاردها انسان رو دیدم که تو آتیش دارن میسوزند..... 😣و ناله و زجه میزنن و از خدا میخواستند که بهشون کمی فرصت دوباره بده هر انسانی دو نگهبان همراهش بود 😥یهو دیدم دامادمون بهم نزدیک شد کله بدنش آتیش و مواد مذاب بود...🔥 😭وای خدایا الانم که یادم میاد اشک از چشمام میریزه خیلی وحشتناک بود از نگهبانها خواهش کرد که دو کلمه با من حرف بزنه.... 😰اومد جلو و گفت مهدی خودت رو دریاب من دیگه فنا شدم ولی تو هنوز فرصت داری یادته گفتم پیر شدیم نماز میخونیم مهدی فرصت رو غنیمت بشمار شروع کن به نماز خوندن همه ماهایی که اینجا عذاب میکشیم فقط تاوان بی نمازیمونه حالا گناهان دیگمون بماند.. 😭مهدی توبه رو به فردا و پس فردا و چند ساعت و حتی چند دقیقه دیگه تاخیر ننداز..... 😔گفت مهدی وقتی صدای اذان رو شنیدی بدو به طرف نماز نکنه بگی بعدا میخونم از کجا معلوم که بعد نماز جماعت تو زنده میمونی.... 😔مهدی اینجا هیچ عذری قبول نیست مهدی تو رو خدا از بچه هام مواظبت کن نذار درد بی پدری رو بچشند... 😔راه راست رو بهشون نشون بده نزار به درد من گرفتار بشن ازشون مراقبت کن مهدی من خیلی پشیمونم ولی چه فایده وقت جبران ندارم ولی تو داری ازش استفاده کن.... 😓بعدش هر دو دستش رو کشیدند و انداختنش تو مواد مذاب همه زجه میکشیدند که خدایا ما رو ببخش... 😭البته اینم گفت که این تنها عذاب موقت ماست وای بحالمون در روز قیامت.... 😥بعدش دیدم پدر دامادمون که آدم بسیار با خدایی بود رو با دو زنجیر بسیار کلفت و خاردار به دیواری محکم بسته بودند... 😰دیدم حسن آقا رو با دو تا زنجیر خیلی کلفت و خاردار محکم به دیواری بسته بودند و اذیت میکردند دو تا نگهبان غول پیکر هم کنارش ایستاده بودند 😧خیلی تعجب کردم آخه حسن آقا خیلی مرد با خدایی بود خیلی به دیگران کمک میکرد خیلی انسان محترم و با ایمانی بود اون پدرم رو تشویق کرد که جمعه ها بره نمازجمعه شرکت کنه هر جا دعوایی یا مشکلی پیش می اومد حسن آقا رو قاضی قرار میداند... ❓خلاصه با تعجب پرسیدم حسن آقا تو چرا..... 🌸 ادامه دارد.... 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 🗯 🌸🗯 🗯🌸🗯 🌸🗯🌸🗯🌸 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
#زندگينامه_شيطان #قسمت_اول شیطان که بود و چگونه به محفل فرشتگان و آسمان راه یافت؟ نام اصلی وی حار
به خاطر عبادتهای زیاد حارث در درگاه خداوند بود که به او مقامی عطا شد همانند فرشتگان و تا جائی بالا رفت که در زمره فرشتگان قرار گرفت. او از این جایگاه به قدری احساس غرور و خود بزرگ بینی میکرد که با خود فکر میکرد: اگر یک روز جایگاه من را به کسی دیگر واگذار کنند من از او اطاعت نمیکنم. در روایت آمده که این امتیاز و افتخار بخاطر آن به او رسید که شش هزار سال خداوند تبارک و تعالی را عبادت و بندگی کرده بود . ابلیس از جنس فرشتگان نبود اما فرشتگان او را فرشته میدانستند و نمیدانستند او از جنس آنها نیست، ولى خداوند متعال میدانست که چنین نیست. این جریان ادامه یافت تا در جریان سجده بر آدم، راز پنهان ابلیس آشکار گشت. روزی ملائکه در لوح دیدند که به زودی یکی از مقربان درگاه الهی به نفرین ابدی گرفتار خواهد شد... پس از حارث با اصرار خواستند که آنها را دعا کند که هیچ یک از ایشان به این بلا مبتلا نشود. وی در جواب گفت: این قضیه به من و شما مربوط نیست. ملائکه باز اصرار کردند. او نیز دعا کرد و گفت: خدایا! ایشان را ایمن گردان، ولی خودش را به سبب غروری که داشت، فراموش کرد. روزی وی دید بر در بهشت نوشته‌اند: « نزد ما بنده‌ای است که او را به انواع نعمتها، گرامی می‌داشتیم. اما اگر او را به کاری واداریم، سرپیچی می‌کند و به لعنت ابدی گرفتار خواهد شد.» حارث سالها او را لعن می‌کرد ولی نمی‌دانست که در حقیقت دارد خود را لعن می کند! حارث سالها در آن مدت هر جا سجده اى مى کرد و سر بر مى داشت در آن جا نوشته شده بود: لعنه اله على ابلیس - چون اسمش عزازیل بود - نمى دانست که خودش است . وی روزی دید در لوح نوشته است: « اعوذ بالله من الشیطان الرجیم» پرسید: خدایا! این ملعون رانده شده کیست؟ خدای تعالی فرمود: بنده‌ای است که او را به انواع نعمتها مخصوص می‌گرداندم ولی نافرمانی‌ام خواهد کرد و خوار و بدبخت خواهد شد. گفت: او را به من معرفی نما تا هلاکش کنم. فرمود: زود است او را بشناسی. هنوز او تمرد و سرکشی نکرده است، تا مستوجب مجازات باشد. شیطان در میان فرشتگان مشغول عبادت بود تا وقتى که خداوند اراده فرمود براى خود در زمین جانشین خلق فرماید. به ملائکه خطاب نمود که من مى خواهم خلیفه اى در زمین قرار دهم و آنان را از مقصود خود آگاه نمود. در این هنگام ابلیس به وسط زمین آمد و فریاد زد که :اى زمین ! من آمده ام تو را نصیحت کنم ! خداوند اراده کرده از تو پدیده اى به وجود آورد که برترین خلایق باشد و من مى ترسم که خدا را معصیت کند و داخل آتش شود (و در نتیجه تو داخل آتش شوى و بسوزى ) وقتى ملائکه مقرب آمدند از تو خاک بردارند آنها را به خداى بزرگ قسم بده از تو خاک برندارند... ... ١ص١٦٣ ٢٩_٣٠ ٢ 💎💎 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨