eitaa logo
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
21.4هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
10.6هزار ویدیو
103 فایل
❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙با خـدا باش پادشاهـ👑ـــی ڪن 💚بی خـدا باش هرچہ خواهی ڪن تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1898250367C031c8faa73
مشاهده در ایتا
دانلود
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‌❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_دوم ✍🏼فهمیدم قصد #رفتن داره حالا بماند از کجا فهمیدم ولی اصل هم
‌❤️ 💌 😔نمیخواستم بره نمیخواستم اینجوری تموم بشه ولی من نمیتونستم جلوی کسی رو که میخواد در کنه را بگیرم... 💔اما والله قلبم داشت از جا در میومد من در خودم غوطه میخوردم و کسی از حالم خبر نداشت ، نمیشد بگم باید در قلبم چالش میکردم رفتم بالا و رفتم اون اتاق خیلی کردم طوری که صدای هق هق ام رفت پیش مادرم و خواهرم... اونا اومدن پیشم مادرم گفت یعنی انقدر کم حوصله و کم تحملی که نمیتونی یک هفته بدون اون دوام بیاری؟ رو گفتن واسه کار و هم واسه کردن مردش تا کار کنه خواهرم حتی یک کلمه هم نگفت فقط نگام کرد... 😔وقتی مادرم حرف میزد من فقط میکردم و توی دلم میگفتم مادر تو از هیچی خبر نداری و نمیدونی که شاید برای همیشه از پیشم بره و من تنها میشم با یه بچه توی شکمم... مادرم در آخر گفت دیگه بسه گریه نکن پاشو صورتت رو بشور و بیا کمکم کن منم همینکار رو کردم شام رو آماده کردیم اما من نمیتونستم چیزی بخورم شبش وقتی همه خوابیدن جلوی ایستادم همون طوری که بهم گفت منم ایستادم اما برنگشت جلوی پنجره همش گریه میکردم... 😞فرداش همه سرحال بودن بجز من همین اوایل که رفت سخت شدم و جسما لاغر و لاغر تر از قبل شدم برادرم بعد از دو روز اومد و گفت از ماجرا خبر دار شده و فهمیده چه اتفاقی افتاده همینکه اینو گفت انقدر گریه کردم که صدام گرفت گفت نگران نباش من هستم این حرفش بود برام بازم شب شد و بعد از اینکه همه خوابیدن من جلوی پنجره ایستادم و گریه کردم کفتم مصطفی نمیخوام با روانه ات کنم میخوام با اشکهام یه راهی درست کنم برات تا اما بازم برنگشت... فرداش قرار شد بریم برای برادرم یه دختر خوب انتخاب کنیم رفتیم توی کلاس یه خیلی قشنگ رو انتخاب کردیم دختر همکلاسی دوران مدرسه خودم بود خیلی ناز و و البته خیلی آروم و کم حرف استادشون یکی از هم دوره ای های خودم در دورانی که درس میخوندم بود... ما انتخاب کردیم وقتی همه رفتن از دوستم آدرس خونه شون رو گرفتم رفتیم الحمدلله قبول کردن البته گفتن اول کنن بعد برن لباس بخرن ماهم قبول کردیم... 😔برادرم اصلا تو باع نبود کلا من رو کرده بود من بازم تنهای تنها شدم کار برادرم هم درست شد و الحمدلله عقد کردن و به هم رسیدن یاد و افتادم خیلی دلم گرفت اما به روی خودم نیاوردم فرداش داداشم گفت میریم خرید توهم بیا مامان هم میاد دو شب قبل یه از مصطفی گیر آورده بودم به امید اینکه بیرون بتونم بهش بزنم رفتم داداشم اول طلا خرید همش از من نظر میخواست اما اصلا نداشتم گفتم حالم خوب نیست نمیتونم بلند شم بعد از طلا خریدن گفتن بریم لباس بخریم منکه واقعا شده بودم گفتم من نمیتونم میرم خونه مادرمم من رو تنها نذاشت باهام برگشت... ☎️یه تلفن عمومی پیدا کردم و بسم الله گفتم و بهش زنگ زدم خودش برداشت انقد هول شدم یادم رفت سلام کنم گفتم مصطفی خودتی سلام کرد آروم گفت آره از نمیدونستم چیکار کنم همش حرف میزد و من نمیتونستم چیزی بگم فقط گریه میکردم مردم بهم نگاه میکردن و میکردن مادرمم گفت باشه دیگه بسه آبرومون رفت... 😭اما من واقعا گوشم نبود من میخوام صداش رو سالهای سال بشنوم میخوام باهاش حرف بزنم میخوام کنارم باشه اما نمیشد حالا فقط همین زنگ رو داشتم فقط یک صدا ، یک صدای و متوجه شد گریه میکنم نتونست حرف بزنه زد زیر گریه و قطع کرد... 😔 چند نفراز دوستان خانوادگی من رو دیدن که دارم گریه میکنم فکر میکردن که با مصطفی مشکل داریم و من قهر کردم و اومدم خونه بابام اما منکه دلم نمیومد ازش کنم... قطع کرد و گریه ام بیشتر شد اومدم رو مرتب کنم دیدم چادرم شده حتی های اشکم به زمین هم رسیده بود... خودم رو جمع و جور کردم و رفتیم خونه شبها برادرم خیلی دیر میومد خونه پیش بود الحمدلله خیلی با هم دیگه خوب بودن اما من یک نفر رو میخواستم که کنه... 😔کسی نبود شبها تا و حتی بیشتر از نصف شب کنار پنجره میموندم که مصطفی من برگرده اما ازش خبری نبود که نبود انقدر ضعیف شدم رفتیم بهم گفت که بدنت ویتامین دفع میکنه و عفونت هم گرفته و کمبود وزن داری... بهم دارو دادن و یه سونو گرافی هم دادم تقریبا 8 ماهه بودم نمیدونم مصطفی از کجا خبردار شده بود به برادرم زنگ زده بود و من رو بهش داد گفته بود من امانتش هستم وبهم پیام داده بود که باید از خودم مراقبت کنم منم شروع کردم به غذا خوردن گاهی اوقاات انقد میخوردم که همه تعجب میکردن ، اما من به امید مصطفی خوردم، خوردم که برگرده اما بازم بودم... ✍🏼 ... ان شاءالله
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‍ ❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_ششم 😔باورم نمیشد که مصطفی رو گرفته باشن گفتم نه بابا این چه حر
‍ ❤️ 💌 ✍🏼توی شرایط گیر کرده بودم خودمم نمیدونستم چیکار کنم آخه مصطفی رو چه به کارهای هر شب میکردم که ماجرا روشن بشه.... بود و سرما اما من به خودم دادم تا مصطفی آزاد نشه نه کفش زمستانی میپوشم و نه لباس زمستانی خیلی وقتها با دمپایی میرفتم و برمیگشتم... بلاخره بعداز ماهها اش رو پیدا کردم مرد بود وقتی رفتیم تو جلوی ما بلند شد پدرم ماجرا رو تعریف کرد و گفت اصلا نمیدونیم چرا گرفتنش گفت جان نگران نباشید خودم پیگیر میشم.... یه نفسی کشیدم که جواب دعاهام رو داد تصمیم گرفتم بگیرم در اون وقت هم خبر می دادم و هم ناخوش احوال بودم و هم لاغر جثه... 😢روزه گرفتن برام خیلی سخت بود اما ماه تمام روزه گرفتم با آب روزه ام رو میشکستم و زود میرفتم روی تا کنم... خیلی دست به آسمون بودم از دعا کردن و کردن دست بر نداشتم چون من مصطفی رو میخواستم بلاخره قاضی پرونده یه ملاقات برای ما گرفت خدایا تنفس زندگی برای من خیلی عجیب بود مصطفی تنفس زندگی من بود و من میخواستم ببینمش... 😔توی اون مدت که مصطفی زندانی بود مادر شوهرم اصلا ازم خبری نگرفت حتی از نوه اش هم خبری نمیگرفت اما جاریم زود به زود می اومد حتی برای هم میخرید رفتم ملاقاتش چقدر عوض شده بود این دیگه نصطفی نبود خیلی لاغر شده بود همین که من و پدرم با مادر نشستیم احوال همه رو پرسید پدرم در آخر گفت مصطفی جان چیزی بهت نگفتن... نگفتن که چرا اینجایی چرا دستگیرت کردن ؟ گفت اونها که نه اما یه قبلا داشتم که اهل خلاف بود خیلی وقت پیش باههم دوست بودیم همینکه فهمیدم که اهل خلافه ولش کردم اما اون من رو ول نکرده ظاهرا ، رفته علیه من داده البته فقط من نیستم خیلی ها رو اینجوری کرده و خیلی ها زندانی ان فقط شما حتما پیگیری کنید... 😞نمیخواستم از پیشش برم اما مجبور بودم چون وقت تموم شد خداحافظی کردیم و رفتیم فرداش با بابام رفتیم جلوی قاضی گفت اینها رو هم من میدونم داریم میکنیم نیازی نیست شما با این وضعیتتون بیایید اینجا... اما من که دست بردار نبودم هر روز میرفتم بلاخره طی تحقیقات زیاد و طولانی ثابت شد که هیچ جرمی مرتکب نشده البته نه فقط مصطفی بلکه اون بیچاره های دیگه هم ثابت شده بود بی گناهن ، اومده بودن از تمام همسایه ها در مورد مصطفی سوال کرده بودن و سوابقش رو گشته بودن اصلا هیچی نبود یه روز که من بودم و نتونستم برم دادگاه پدرم خودش رفت... قاضی بهش گفته بود که برید مدارکش رو بیارید تا مراحل انجام بشه همون جا پدرم بهم زنگ زد... از خوشحالی انقدر پریدم هوا انقدر پریدم انگار بازم شده بودم من که میپریدم محدثه هم که دیگه راه میرفت فکر میکرد دارم باهاش بازی میکنم روده بر شده بود از خنده و گاهی اوقات اون هم میپرید... ظهرش مصطفی زنگ زد و خیلی صداش گرفته بود گفت چرا نمیایی ملاقاتم خیلی دلم برات تنگ شده... 😍گفتم مصطفی جونم تو دیگه زود برو وسایلت رو جمع کن الان بابام میاد دنبالت... خودش هم باورش نمیشد فکر میکرد دارم میکنم گفت الان دیگه حوصله ی شوخی ندارم زود بیا ملاقاتم میخوام محدثه رو ببینم...گفتم بخدا راست میگم والله هیچ دروغی توش نیست.. ✍🏼 ... ان شاءالله
نعلبندی در زندگی می‌‌کرد. بیست و پنج مرتبه در آن زمان رفت به ؛ سفر بیست و پنجم در راه با شخصی از راه شد. رفیق بین راه شد؛ نعلبند متحیر ماند چه کند؟! بگذارمش؟ چگونه جواب را بدهم؟ ببرمش؟ چگونه با این حال برسانمش. کرد من و همه‌ی اموالی که با من است مال تو، جنازه‌ی مرا به کربلا برسان. یزدی جان داد، نعلبند او را به مرکب بست، افتاد بر ، دوباره به مرکب بست، افتاد به زمین، مرتبه سوم افتاد به زمین، جاری شد. رو به قبر سیدالشهدا کرد، گفت: با زائرت چه کنم؟ اگر را بگذارم جواب تو را چه بدهم؟ اگر بخواهم بیاورم قدرت ندارم. در این گیر و دار یک مرتبه دید چهار نفر پیدا شدند سواره؛ یکی از اینها از مرکب پیاده شد، نیزه را به گودال خشک زد، یک مرتبه زلال جوشید، خود اینها جنازه‌ی این یزدی را دادند، کردند، بعد بزرگ آن چهار نفر، جلو ایستاد، بر جنازه خواند، بعد هم که نماز تمام شد، رو کرد به این نعلبند فرمود: جنازه را ببر، در کربلا کن. جنازه را اینبار بست، تا چشم باز کرد، دید رسیده به کربلا، بعد از بیست روز رسید. بعد این قضیه را برای مردم نقل کرد؛ مردم به او خرده گرفتند که این حر‌ف‌ها را چرا می‌‌زنی؟ لب فرو بست. شبی با اهل و عیالش در نشسته بود، صدای در بلند شد؛ آمد در را باز کرد، دید مردی ایستاده، گفت: تو را می‌خواهد. همراه او رفت؛ دید قبله‌ی عالم امکان در عرشه منبری است، جمعی که پای نشستند قابل احصاء نیست. صدا زد از بالای منبر: جعفر، بیا! وقتی رفت، فرمود: چرا بستی؟ به مردم بگو و منتشر کن تا بدانند به زائر قبر جدّمان، علیهماالسلام، چه نظری داریم. ‌ ✨✨✨ 🌸 @ba_khodabash1 🌸 ✨✨✨
نعلبندی در زندگی می‌‌کرد. بیست و پنج مرتبه در آن زمان رفت به ؛ سفر بیست و پنجم در راه با شخصی از راه شد. رفیق بین راه شد؛ نعلبند متحیر ماند چه کند؟! بگذارمش؟ چگونه جواب را بدهم؟ ببرمش؟ چگونه با این حال برسانمش. کرد من و همه‌ی اموالی که با من است مال تو، جنازه‌ی مرا به کربلا برسان. یزدی جان داد، نعلبند او را به مرکب بست، افتاد بر ، دوباره به مرکب بست، افتاد به زمین، مرتبه سوم افتاد به زمین، جاری شد. رو به قبر سیدالشهدا کرد، گفت: با زائرت چه کنم؟ اگر را بگذارم جواب تو را چه بدهم؟ اگر بخواهم بیاورم قدرت ندارم. در این گیر و دار یک مرتبه دید چهار نفر پیدا شدند سواره؛ یکی از اینها از مرکب پیاده شد، نیزه را به گودال خشک زد، یک مرتبه زلال جوشید، خود اینها جنازه‌ی این یزدی را دادند، کردند، بعد بزرگ آن چهار نفر، جلو ایستاد، بر جنازه خواند، بعد هم که نماز تمام شد، رو کرد به این نعلبند فرمود: جنازه را ببر، در کربلا کن. جنازه را اینبار بست، تا چشم باز کرد، دید رسیده به کربلا، بعد از بیست روز رسید. بعد این قضیه را برای مردم نقل کرد؛ مردم به او خرده گرفتند که این حر‌ف‌ها را چرا می‌‌زنی؟ لب فرو بست. شبی با اهل و عیالش در نشسته بود، صدای در بلند شد؛ آمد در را باز کرد، دید مردی ایستاده، گفت: تو را می‌خواهد. همراه او رفت؛ دید قبله‌ی عالم امکان در عرشه منبری است، جمعی که پای نشستند قابل احصاء نیست. صدا زد از بالای منبر: جعفر، بیا! وقتی رفت، فرمود: چرا بستی؟ به مردم بگو و منتشر کن تا بدانند به زائر قبر جدّمان، علیهماالسلام، چه نظری داریم. ‌ ✨✨✨ 🌸 @ba_khodabash1 🌸 ✨✨✨