eitaa logo
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
21.4هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
10.6هزار ویدیو
103 فایل
❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙با خـدا باش پادشاهـ👑ـــی ڪن 💚بی خـدا باش هرچہ خواهی ڪن تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1898250367C031c8faa73
مشاهده در ایتا
دانلود
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
❤️ #نسیم_هدایت ❣ #قسمت_دوم ✍🏼کم کم شروع کردم با #خواهر کوچیکم حرف زدن اول خیلی بدش میومد #عصبا
❤️ 💌 ✍🏼الحمدلله توی مدرسه 10 الی 12 تایی چادری بودیم... همه باهم مقنعه هامون رو جلو آوردیم و با دست راست چادرمون رو جلوی صورتمون گرفتیم نقاب نمیشد ولی از هر چیزی بهتر بود... 😔 وقتی فهمید خیلی شد...یه روز چادرم رو شسته بودم و گذاشته بودم روی بخاری که خشک بشه برم مدرسه، ولی یادم رفت چادرم رو بردارم و چادرم سوخت... 😭😭مادرم به این بهانه چادرم رو دو نیم کرد و همه اش رو کرد... 😞و به این فکر میکردم الآن چطور برم بیرون کردم و از ناراحتی رفتم کت خیلی خیلی مادرم رو آوردم و تنم کردم مادرم چاق بود و من خیلی لاغر که حجابم حفظ شد...اما نقابم چی؟ 😔اون روز توی مدرسه با هیچ کس حرف نزدم...وقتی هم اومدم خونه رفتم توی اتاقم و در رو بستم تا یک هفته کردم بخاطر چادرم.... 😔انقدر و شده بودم مادرم نتونست طاقت بیاره رفت و یک جدید برام گرفت... 😍وای انگار تمام خوشی های دنیا به یکباره به من هدیه داده شده بود... ☺️همینکه چادر جدید رو سرم کردم بازهم همون و و رو کردم.... 😌احساس میکردم کسی تر از من وجود ندارد.... اوضاع تا چند هفته ای بود تا اینکه یک روز من رو وقتی داشتم از مدرسه بر میگشتم دید... اولش چون جلوی صورتم رو پوشونده بودم منو نشناخت.‌‌..! پشت سرم راه افتاد که‌ بیاد خونه وقتی رسیدم دم در تازه متوجه شد منم... 😭 مفصلی به پا کرد... 😭از همه چیز کرد... و دیگه نزاشت با هیچ کدوم از دوستام برم و بیام... 😔غیر از مدرسه اجازه رفتن به هیچ کجا رو نداشتم خوبیش این بود که دوستای موحدم همکلاسیم بودن این خیلی عالی بود. به حدی و شدم که حتی نمی اومدم اتاق نشیمن کنارشون بشینم ، درسته که همه از یک رگ و خون بودیم اما جنس خیییلی با هم فرق داشت... 😞من که نمیتونستم قبول کنم که نرم به کلاسای عقیده... یه راه چاره پیدا کردم برادرم یه صوت کوچیک داشت (واکمن) ازش قرض گرفتم و با یه نوار کاست دزدکی به مدرسه بردم... اون ضبط رو دادم دست و بهش گفتم همه درسارو رو برام ضبط کنه... خدا ازش راضی باشه خیلی کمک حالم بود همه رو ضبط میکرد برام و من میومدم خونه و دزدکی گوش میدادم و آیه ها رو میکردم... یه روز برادرم اومد خونه و گفت منم رفتم ببینم چی شده ؛داداشم در مورد یا گوشت دست غیر موحد حرف زد در مورد و گفت چیزی که ما خیلی استفاده میکردیم خیلی حرف زدیم و خیلی موعظه کرد منم مجاب دونستم که دیگه از اون گوشت وخوراک ... 😔و البته این برای پدرم ضربه خیلی بود... هر چند من پدرم رو دوست داشتم اما الله تعالی رو بیشتر و بیشتر و صدها و بار بیشتر از پدرم دوست داشتم و به خاطرش دست به میزدم.... 😔پدرم با اینکار من سخت شد و کلا حتی از محرومم کرد 💪🏼 ❤️من رو داشتم... کسی که در هر لحظه ای ازش میخواستم کمکم میکرد... با خودم میگفتم الان چیکار کنم که بیشترین رو روی پدرم بزاره تصمیم گرفتم به برادرم بگم کمتر بره بیرون و بیشتر توی خونه بمونه... به حرفم گوش داد و بیشتر توی خونه موند من و برادرم همیشه با هم 3نماز جماعت میخوندیم، همیشه با هم میکردیم...اینها خیلی روی پدرم گذاشت.... ✍🏼‍ ‌... ان شاءالله
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‍❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیستم 👫رفتیم پایین خونه خودمون خونه ما یک اتاق کوچیک با یه آشپزخونه
‍❤️ 💌 ✍🏼روزگار به همین منوال میگذشت زندگی آرومی در داشتیم یه روز رفت یه دستگاه خرید و گفت که میخوام از این به بعد کمتر بیکار باشی و فعالیت دینی ات رو افزایش بدی من آشنا بودم و میتونستم باهاش کار کنم چون تو خونه پدرم کامپیوتر داشتیم و معمولا زیاد باهاش کار میکردم.... گفتم چشم هر کاری بگی میکنم چند روز بعد چند تا سی دی آورد که رایت کنم منم بعدش یه کتاب آورد که تایپ کنم و انجام دادم... الحمدلله اوضاع خوب بود علاوه بر این شروع کردم به برگزاری کلاسهای خودم از شروع کردم و .... یه روز آقا مصطفی برگشت خونه یه فکری به کله ام زد گفتم که هر کسی بیشتر اون یکی رو غافلگیر کنه است... 👌🏼اونم قبول کرد من بعد از ظهرش رفتم بیرون یه مقدار پسنداز داشتم رفتم بازار براش یه شلوار کتان و یه بلوز سفید راه راه قرمز ویه خریدم و رفتم خونه و کادوش کردم برای شام هم خورشت درست کردم و یه هم درست کردم... 😢شبش که اومد خونه هیچی دستش نبود... ولی به هر حال اون میبازه شام که خوردیم خونه پدرم اومدن خونه ما مادر شوهرمم اومد پیش ما ای خدا حالا چکار کنم چطوری رو بهش بدم... 😌ولی بسم الله گفتم و پیش اونا بهش دادم اونم خیلی خوشحال شد و رفت حیاط کادو خودش رو بیاره اصلا فکرش رو هم نمیکردم کادو خریده باشه برام یه چیزی دستش بود که مثل کادو پیچیش کرده بود دستم گرفتم خیلی سبک بود انگار پر کاغذ بود یا فکر کنم اصلا چیزی توش نیست گفت قبل از باز کردن باید حدس بزنی مثل من اصلا هنگ کرده بودم حتی نتونستم حدس بزنم چیه یه چیز گرد توی کاغذ شکلات اونهم خیلی سبک... 😳 به هزار التماس گذاشت بازش کنم کاغذ لامپ بود... همون کارتون دور لامپهای کم مصرف خیلی ناراحت شدم گفتم این کادوته.....؟😏 گفت بازش کن وقتی بازش کردم دیدم یه پلاک بود پلاک حرف که اول حرف اسم خودم بود... 😍خیلی خوشحال شدم اینکارها رو از کجا یاد گرفته بود خدا میدونه ولی کارش بیست بود من باختم...همیشه توی همه کار از من میبرد چون خلاقیتش خیلی بالا بود... بعد از نه ماه متوجه شدم باردارم من خیلی شدم اما آقا مصطفی نه میگفت نمیخوام جسمت ضربه ببینه هنوز خیلی جوونی در اصل نوجون بودم چون 16 سال سن داشتم... حق هم داشت ولی من بچه دوست داشتم قبل از هم همیشه با بچه ها گرم میگرفتم 😢اوایلش کمی حالم بد میشد اما بازم دوست داشتم و پشیمون نمیشدم اما آقا مصطفی بیشتر و بیشتر میشد ، نمیدونم دلیلش چی بود البته چون سنم کم بود به جای اینکه اضافه وزن داشته باشن کاهش وزن داشتم و این بود خیلی شدم وقتی پا گذاشتم توی 7 ماه زود به زود تنگی نفس داشتم طوری که میبردنم ... یه خانمی بود همسایه مون که بود دیگه نمیبردنم اورژانس اون میومد خونه ما یه شب انقد حالم بد شد که تنفس مصنوعی بهم دادن ، ولی بازم خوشحال بودم 🌌یه شب آقا مصطفی خیلی آشفته به نظر میومد هر چی بهش گفتم چیه جوابم رو ندا و میگفت هیچی نیست فشار کاره... 😔میدونستم یه چیزیش شده که همش مثل اسیر پر پر میزنه توی خونه ، اما یک کلمه هم حرف نزد تا اینکه . . . . . . . . . . . . . ✍🏼 ... ان شاءالله @BA_KHODABASh1
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‌❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_سوم 😔نمیخواستم بره نمیخواستم اینجوری تموم بشه ولی من نمیتونستم
‌❤️ 💌 ✍🏼دیگه کم کم حتی نمیتونستم راه برم برادرم طبق معمول شبها دیر میومد پیش بود به شب که ساعت 1 برگشت دید من جلوی پنجره هستم و میکنم بدون اینکه حتی سلام کنه گریه کرد فکر کرد که من متوجه نشدم اما من صدای گریه های یواشکیش رو شنیدم خیلی بودم داغون تر از همیشه... تازه گوشی به بازار اومده بود به برادرم گفتم یه موبایل برام بخر چون واقعا نمیتونستم برم بیرون یه موبایل برام گیر آورد خیلی شدم دیگه تو پوست خودم نمیگنجیدم اولین کاری که کردم رفتم به مصطفی زنگ زدم خیلی با خوشحالی باهاش حرف زدم اما اون اصلا خوشحال نبود کاملا بود نمیتونست حرف بزنه گفتم چی شده چرا حالت گرفته است...؟ 😔گفت میخوام باشی و خوب به حرفهام گوش بدی گفتم باشه بگو گفت: دیگه نمیتونم برگردم برای همیشه حتی دیگه نمیزارن باهات بزنم تلفنی الان هم با اصرار گذاشتن.... زدم گفتم والله قبول نمیکنم والله قبول نمیکنم تو گفتی برای نمیری من حالم خوب نیست حداقل برگرد بچه ات رو ببین چیزی نمونده... 😔آروم گفت میدونم هر چقدر دوست داری سرم فریاد بکش چون قبلنا گاهی اوقات بهانه کارتون میگرفتم به خاطر اینکه کم سن و سال بودم بهش گفتم دیگه کارتون نمیگیرم فقط برگرد اینو که گفتم گریه کرد و کرد... رو برداشتم و به سختی خودم رو راه میبردم و رفتم بیرون اونهم با چه حال بدی میخواستم برم پیشش اما نمیدونستم برم فقط میرفتم بلاخره پیدام کرد وقتی پیدام کرد کاملا داغون شده بودم حالم خیلی بد بود با خواهرم هر جوری بود یه جا برام پیدا کردن یکم بشینم و بعد دوباره راه افتادیم و رفتیم خونه آقا مصطفی خبر دار شده بود که زدم بیرون بعد از اینکه قطع کرده بود بازم زنگ زده بود برای بهش گفته بودن رفته بیرون و هیچ کس هم نمیدونه کجاست خیلی شده بود... منم که از همه تر و تر بودم وقتی برگشتم بازم زنگ زد اما من دیگه باهاش حرف نزدم چون میدونستم میخواد کنه دیگه اصلا باهاش حرف نزدم اما بازم شبانه بودم به مادرم گفته بود فلان برمیگردم. اما من خبر نداشتم مثل همیشه یه شب جلوی پنجره بودم دقیقا ساعت 2.30 دقیقه نصف شب بود که زنگ در رو زدن نصف شبی از خوشحالی بال بال زدم و رفتم در رو باز کنم اما منکه نمیتونستم راه برم مادرم در رو باز کرد وای خودش بود بخدا خودش بود من یکبار دیگه دیدمت.... 😍یه صورت پر از خاک با بدن بوی عرق و سر تراشیده شده و صورت خیلی خیلی لاغر اصلا کاملا عوض شده بود اما من خوشحال بودم که برگشته بود بلاخره دیدمش من رو بدست آوردم یکبار دیگه. خیلی و بود اما ما فقط به هم دیگه نگاه کردیم فقط ، مادرم گفت مصطفی جان برو بخواب چرا انقدر شدی مگه مجبور بودی انقد سخت کار کنی اونم نتونست جوابش رو بده فقط به من نگاه میکرد و من هم به اون... انگار یه نیروی تازه گرفته بودم آقا مصطفی بهم گفت چرا انقدر عوض شدی؟ فکرش رو نمیکردم که منم تغییر کرده باشم گفتم نمیدونم مادرم یه جای خواب براش انداخت و رفت بخوابه منکه اینهمه مدت سرپا بودم نمیخواستم بخوابم مادرم گفت شما که باید فردا برید خونه خودتون بریم بخوابیم رفتیم خوابیدیم خیلی خوشحال بودم تمام دنیا یکباره فقط به من تقدیم شده بود با همه قشنگیش. مصطفی و من صبح خیلی زود بلند شدیم من اون روز حالم خیلی خوب بود با وجود اینکه همه جا رو گرفته بود اما رفتیم خونه مصطفی و من خیلی خیلی بودیم گفت اونجا که بودم همه اش به تو فکر میکردم یه بهم داد گفت اینو برات خریدم بازش کردم یه خیلی قشنگ توش بود یه دونه دیگه دستم داد و گفت اینم واسه نی نی کوچولو.... یه دست لباس نارنجی رنگ خیلی کوچولو و خوشکل هم خریده بود مادر شوهرم اومد پایین از دیدن مصطفی خیلی خوشحال شد هم دیگر رو بغل کردن... نشسته بود پیش ما و با مصطفی حرف میزدن من هم به حرفهاشون گوش میدادم گفت بیایید بالا واسه نهار گفتم چشم ، مصطفی یه دوش گرفت و منن ساکش رو باز کردم و وسایل هاش رو جدا کردم بشورم براش. رفتیم بالا نهار خوردیم و اوندیم پایین مصطفی خستگی از تنش در نرفته بود بازم خیلی خسته بود و خوابید 😊منم با تمام بهش نگاه میکردم به چشمای قشنگ عسلیش که الان بسته شدن از خستگی به تن لاغرش به مبارکش که بازم خونه رو کرد. ✍🏼 ... ان شاءالله @BA_KHODABASh1
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‍ ❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_هفتم ✍🏼توی شرایط #سختی گیر کرده بودم خودمم نمیدونستم چیکار ک
‍❤️ 💌 ✍🏼بلاخره بی گناهی هم ثابت شد و بعد از چندین ماه سختی و ، الله تعالی دعاهایم را استجابت کرد البته من در کردن بسیار میکردم و میگفتم یا الله حتما این رو میخوام که بازم مصطفی رو بهم بر گردونی.... 😊این دومین بار بود که مصطفی به من برمیگشت و الله بود وقتی خوردم که والله نمیگم و تو آزاد میشی خیلی خوشحال شد خیلی زیاد حتی کشید و از خوشحالی گفت میرم خودم رو آماده میکنم تا برگردم پیشت والله خیلی دوست دارم خیلی دوست دارم خیلی دوست دارم... ☺️از خوشحالی گریه کردم و قطع کردم سرم رو گذاشتم بین دو دستم و کردم و شکر کردم که یا الله این لطف تو بود که بی گناهیش ثابت شد... 🕛ساعت 12 شد اما پدرم هنوز بر نگشت قرار بود زود برگردن و مصطفی رو بیارن دلم شده بود اما بلاخره ساعت 2 ظهر بود که صدای زنگ اومد انقد گرفتم که نتونستم برم در رو باز کنم مادرم در رو باز کرد... 😍همه مصطفی رو بغل کردن و خوش آمد گفتن به جز من مادرم یه تنه بهم زد گفت برو جلو دیگه اما من از کردن به چهره نورانی مصطفی خودم سیر نمیشدم آروم گفت منم آروم جوابش دادم... و فقط نگاهش میکردم فقط تونستم بگم خوش آمدی البته اون هم به لطف مادرم که بهم تنه میزد... 😢گفت خیلی خیلی تغییر کردی خیلی و غم زده ای داری ولی فقط خندیدم و نگاهش کردم با خودم میگفتم چشمهای تو چی دارن که من از نگاه کردن بهش سیر نمیشم... پدرم دستش رو گرفت و گفت بشین مصطفی جان بیا کنار خودم همون غذایی که دوست داری برات درست کردیم... انقدر از مصطفی گفتم که یادم رفت که برادرش هم پشت سرش بود ولی از خوشحالی یادم رفت که اون هم هست وقتی نشستن دیدمش معذرت خواهی کردم و گفتم ببخشید ندیدمتون چون با بودیم نتونستم برم پیش مصطفی بشینم همینکه میدونستم توی خونه نشسته آروم تر بود اما میخواستم ببینمش وقتی غذا خوردیم و یه استراحتی کرد گفت بلند شو بریم خونه پیش مادرم خودم رو آماده کردم و بسم الله گفتیم و رفتیم برادر شوهرم مارو رسوند... تنها کسی که توی اون خانواده با همسرم موافق بود سر توحید ، وقتی رسیدیم دیدم جاریم خونه رو تمیز کرده بود و گرد گیری کرده بود و ملافه های روی وسایل رو برداشته بود الله ازش راضی باشه خیلی زحمت کشیده بودن با برادر شوهرم... هیچ وقت یادم نمیره حتی در اون مدت برای محدثه هم عروسک خریده بودن و مصطفی همدیگر و بغل کردن اما مصطفی دلش نمیومد مادرش رو ول کنه گفت مادر خیلی دلم برات تنگ شده بود مادر عطر تنت رو فراموش نکردم... هنوز مادر شوهرم خوشحالی ریخت و من رو هم بغل کرد و بوسید...انگار باز هم یه زندگی تازه به من داده شده بود 🏡رفتیم بالا خونه ی خودمون کلا یادم رفت از جاریم کنم در زدن خواهرم تازه کرده بود نامزدش یک پسر خیلی گلی بود ، وقتی در رو باز کردن امجد و دوستش احمد (که هر دو بعدها شهید شدن به اذن الله) دو دوست جدا نشدنی بودن اومدن تو و نشستن با مصطفی حرف زدن هی میخندیدن و من فقط توی آشپزخانه به صداشوون گوش میکردم... 😊صدای خنده های چشم عسلی توی خونه پیچید بازهم صدای رو شنیدم. ✍🏼 ... ان شاءالله
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‍ ❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_و_سوم 😭یالله فقط نیم ساعت وقت هست تا #جدایی چیکار کنم #آرزو میکردم
‍❤️ 💌 ✍🏼با مادرش خداحافظی کرد و قطع کرد مادر شوهرم خیلی عصبانی و ناراحت بود ومن هم که گریه میکردم اوضاعمون کاملا بهم ریخت... مادر شوهرم شبها میومد پیشم با من بخوابه خیلی و گلی بود هیچ کس انقدری که برای من میکشید ، نکشید هر وقت میحرید اول میومد سهم من رو میداد بعد میبرد برای خودشون خیلی مهربون بود... 😔هر شب تا صبح میخوندم و گریه میکردم والله تا ساعت 8 صبح یکسر قرآن میخوندم خیلی دلم پیدا میکرد. دیگه از مصطفی خبری نشد تا دو هفته پدر و مادرم هم هر شب میومدن و ازم میخواستن برم اونجا کنم اونجا چون همه به خاطر من به سختی می افتادن ولی اگه اونجا بودم دیگه همه نگرانم نبودن منم قبول نکردم ، دوست داشتم خونه خودم زندگی کنم کنار مصطفی بعد از 2 هقته بازم زنگ زد تمام مصطفی رو پاک کردم... وقتی اینو بهش گفتم خیلی شد ازش پرسیدم که از خراکی هایی که فرستادم هنوز مونده؟ گفت نه بابا همون روز اول تموم شد اینجا خیلی آدمهای و هست همون روز اول تموم شد البته هر کس یک ذره بهش دادیم تا به همه برسه... 😞خیلی بودم گفتم ای کاش همه اش رو میفرستادم ، وقتی با مصطفی حرف میزدم انگار رو با تمام ثروتش به من یک نفر دادن ولی بعدش زود قطع میکردم.... 😔به همین هم راضی بودم ، یه روز که بیرون بودم گوشیم زنگ خورد دیدم مصطفی است از حرف زدن جلوم رو ندیدم پام گیر گرد به جدولهای کنار جاده و با گوشی افتادم زمین وگوشی خاموش شد. 😭دستام و هر دو زانوم زخمی شد اما ناراحت بودم که نتونستم با مصطفی حرف بزنم هم که وضعیتم رو دیدن به جای کمک قاه قاه انقدر ناراحت بودم همونجا نشستم و کردم و هرجوری بود گوشی رو سرهم کردم ولی دیگه زنگ نزد... 😔با همون وضعیت رفتم خونه دلم پر بود چون در اون مدت کم که مصطفی رفت خیلی کشیدم خواهران به جای همدردی باهام واینکه ببینن من چقدر در سختی ام همه اش وقتی منو میدیدن حرفهای ناخوشایند میزدن و یا پشت سرم حرف در میاوردن و خودم بس نبود حتی تا این حد پیش رفتن و میگفتن شوهرش رو فرستاد تا هر گندکاری دوست داره بکنه پناه بر الله.. مصطفی هم خیلی باهام همدردی میکردن به جز یکی از خواهر شوهرهام که گاهی اوقات بقیه رو علیه من میشوروند ، جاریم هم که کنار دستم بود همیشه . ❤️اما هیچکس مصطفی نمیشد مصطفی هر هفته زنگ میزد بهم گفت برگرد خونه پدرت اینجوری هم برای او راحته و هم منم دیگه نیستم منم گفتم چشم...برگشتم اونجا 😔اوضاعم از قبل بدتر شد خیلی و شدم هر روز یک میگرفتم وقتی میرفتم دکتر میگفتن بخاطر اعصابه راست هم میگفتن ، تقریبا داشت 8 ماه میشد که مصطفی رفته بود. ✍🏼 ... ان شاءالله
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‍❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_و_چهارم ✍🏼با مادرش خداحافظی کرد و قطع کرد مادر شوهرم خیلی عصبانی و
❤️ 💌 😔 مصطفی خیلی ضعیفم کرده بود حتی به گوش مصطفی هم رسیده بود ، همینکه شنیده بود بهم زنگ زد گفت چی شده ؟ من اونجا نیستم چرا همه از حال بدت حرف میزنن؟ گفتم چیزی نیست فقط یکم شدم اونم چون دارم میدم اینجوریه ، نمیخواستم به خاطر من بشه و از دست بکشه و برگرده ... 😔حرف دیگران خیلی خیلی اذیتم میکرد بیشتر از همه حرف دوستان نزدیک میکرد گاهی اوقات حتی بهم دوست یابی و ولگردی در غیاب و... هم میگفتن خیلی برام بود اما یک کلمه هم به مصطفی نگفتم از بد خواهرش هم نگفتم... ولی مصطفی احساس میکرد که خوب به هر حال بود و هم درد همدیگه رو میفهمن... یه مقدار جمع کردم و نیت کردم برای مصطفی و دوستاش یکم خریدم از جمله و و باسلوق و..میخواستم برای مصطفی بفرستم چون اوضاعشون بد بود... ✍🏼هر روز چون کسی رو نداشتم که براش از غصه هام بگم توی یک دفتر هام را مینوشتم.. خیلی بودم محدثه هم دیگه بزرگ شده بود دیگه بهش شیر نمیدادم روز شنبه 11 اردیبهشت ساعت 6 صبح مصطفی بهم زنگ زد گفت دارم میرم خیلی برات شده بود میخواستم صدات رو بشنوم، گفتم صدای توکه از من قشنگتره خیلی بود گفتم چیه چرا ناراحتی ؟ گفت تو رو خدا میکنی؟ من فقط کردم و رو از بین بردم... 😔این حرفش ناراحتم کرد خیلی خیلی زیاد گفتم من با تو رو دوست دارم چرا میگی نابودش کردی؟ تو بهم طرز زندگی کردن رو دادی، تو باید کنی چون خیلی زیاد اذیتت کردم و تو دم نزدی... 😢هر چی گفتم بهم بگو دوست دارم گفت نمیتونم گفتم با بگو گفت نمیشه گفتم خوب بگو گفت نمیتونم بخدا ، منم شدم... گفت : دوستان که در کنارم هستن دارن میشن فهمیدم دور و برش پره هر کجا میرفت کلا پر بود و نتونست حرف بزنه... گفت خیلی برای محدثه تنگ شده رو بهش بده اونم که خوابیده بود اصلا بلند نشد هر چی صداش کردم انگار نه انگار... 😔گفت که دیگه خیلی دیره باید برم وگرنه نمیرسم گفتم باشه برو کرد و رفت...نمیدونم چرا انقدر حالش بر بود تا حالا اینجوری نبود ✍🏼 ... ان شاءالله
هدایت شده از گسترده آرتا
❌چاقی بدون قرص و پودر ❌ ✅100%✅ اگه توهم صورتت و باعث شده سنتو پیر نشون بده 😔 یا لاغری صورتت باعث شده صورتت بیشتر بشه🤦🏻‍♀ تو این پیج بدون قرص و پودر و حتی بدون ژل و 🌸صورتتو پر و گونه هاتو برجسته کن 🌸 همین الان پیجشو فالو کن😍 برای دیدن کانال زیر 👇👇👇👇👇😍😍 https://eitaa.com/joinchat/3766878451C64d9c5f6fb
هدایت شده از تبلیغات سـیـــTⓥــــنـما
📌میخوای تاآخر تابستون خودت کنی ⁉️ 🤔 روی وزن خود کلیک کن وارد گروه شو خود را اعلام کن 👇👇 🌟۶۷🍏 ⭐️ ۶۸ 🍏 ۶۹ ⭐️ ۷۰ 🍏۷۱⭐️۷۲🍏 ۷۳⭐️ 🍏۷۴ 🌟۷۵ 🍏۷۶ 🌟۷۷ 🍏۷۸ 🌟 ۷۹🍏 ⭐️۸۰🍏 ۸۱ ⭐️۸۲ 🍏 ۸۳ ⭐️ ۸۴ 🍏 ۸۵⭐️ 🍏۸۶ 🌟 ۸۷ 🍏 ۸۸ 🌟۸۹ 🍏۹۰ 🌟 ۹۱🍏 ⭐️ ۹۲ 🍏۹۳ ⭐️ ۹۴ 🍏۹۵ ⭐️۹۶🍏۹۷⭐️ 🍏۹۸ 🌟۹۹🍏۱۰۰🌟١۰۵ 🍏۱۱۰🌟۱۲۰🍏 ☝️براى چربیسوزی, روی وزن خود کلیک كنيد☝️ 🏖 منم میخام تاآخر تابستون لاغر بشم💪 همه به این چالش کاملا رایگان دعوتید 😱💪