eitaa logo
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
32.6هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
12هزار ویدیو
113 فایل
❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙با خـدا باش پادشاهـ👑ـــی ڪن 💚بی خـدا باش هرچہ خواهی ڪن تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1898250367C031c8faa73
مشاهده در ایتا
دانلود
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‍ ❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_هفتم ✍🏼توی شرایط #سختی گیر کرده بودم خودمم نمیدونستم چیکار ک
‍❤️ 💌 ✍🏼بلاخره بی گناهی هم ثابت شد و بعد از چندین ماه سختی و ، الله تعالی دعاهایم را استجابت کرد البته من در کردن بسیار میکردم و میگفتم یا الله حتما این رو میخوام که بازم مصطفی رو بهم بر گردونی.... 😊این دومین بار بود که مصطفی به من برمیگشت و الله بود وقتی خوردم که والله نمیگم و تو آزاد میشی خیلی خوشحال شد خیلی زیاد حتی کشید و از خوشحالی گفت میرم خودم رو آماده میکنم تا برگردم پیشت والله خیلی دوست دارم خیلی دوست دارم خیلی دوست دارم... ☺️از خوشحالی گریه کردم و قطع کردم سرم رو گذاشتم بین دو دستم و کردم و شکر کردم که یا الله این لطف تو بود که بی گناهیش ثابت شد... 🕛ساعت 12 شد اما پدرم هنوز بر نگشت قرار بود زود برگردن و مصطفی رو بیارن دلم شده بود اما بلاخره ساعت 2 ظهر بود که صدای زنگ اومد انقد گرفتم که نتونستم برم در رو باز کنم مادرم در رو باز کرد... 😍همه مصطفی رو بغل کردن و خوش آمد گفتن به جز من مادرم یه تنه بهم زد گفت برو جلو دیگه اما من از کردن به چهره نورانی مصطفی خودم سیر نمیشدم آروم گفت منم آروم جوابش دادم... و فقط نگاهش میکردم فقط تونستم بگم خوش آمدی البته اون هم به لطف مادرم که بهم تنه میزد... 😢گفت خیلی خیلی تغییر کردی خیلی و غم زده ای داری ولی فقط خندیدم و نگاهش کردم با خودم میگفتم چشمهای تو چی دارن که من از نگاه کردن بهش سیر نمیشم... پدرم دستش رو گرفت و گفت بشین مصطفی جان بیا کنار خودم همون غذایی که دوست داری برات درست کردیم... انقدر از مصطفی گفتم که یادم رفت که برادرش هم پشت سرش بود ولی از خوشحالی یادم رفت که اون هم هست وقتی نشستن دیدمش معذرت خواهی کردم و گفتم ببخشید ندیدمتون چون با بودیم نتونستم برم پیش مصطفی بشینم همینکه میدونستم توی خونه نشسته آروم تر بود اما میخواستم ببینمش وقتی غذا خوردیم و یه استراحتی کرد گفت بلند شو بریم خونه پیش مادرم خودم رو آماده کردم و بسم الله گفتیم و رفتیم برادر شوهرم مارو رسوند... تنها کسی که توی اون خانواده با همسرم موافق بود سر توحید ، وقتی رسیدیم دیدم جاریم خونه رو تمیز کرده بود و گرد گیری کرده بود و ملافه های روی وسایل رو برداشته بود الله ازش راضی باشه خیلی زحمت کشیده بودن با برادر شوهرم... هیچ وقت یادم نمیره حتی در اون مدت برای محدثه هم عروسک خریده بودن و مصطفی همدیگر و بغل کردن اما مصطفی دلش نمیومد مادرش رو ول کنه گفت مادر خیلی دلم برات تنگ شده بود مادر عطر تنت رو فراموش نکردم... هنوز مادر شوهرم خوشحالی ریخت و من رو هم بغل کرد و بوسید...انگار باز هم یه زندگی تازه به من داده شده بود 🏡رفتیم بالا خونه ی خودمون کلا یادم رفت از جاریم کنم در زدن خواهرم تازه کرده بود نامزدش یک پسر خیلی گلی بود ، وقتی در رو باز کردن امجد و دوستش احمد (که هر دو بعدها شهید شدن به اذن الله) دو دوست جدا نشدنی بودن اومدن تو و نشستن با مصطفی حرف زدن هی میخندیدن و من فقط توی آشپزخانه به صداشوون گوش میکردم... 😊صدای خنده های چشم عسلی توی خونه پیچید بازهم صدای رو شنیدم. ✍🏼 ... ان شاءالله
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_و_ششم 😔تلفن رو قطع کرد و رفت خیلی رفتم تو فکر یکشنبه زنگ زدم دوشنبه
‌ ❤️ 💌 😔پدرم هنوز نرسیده بود خونه سرکار بود خارج از شهر کار میکرد وقتی رسید خونه اولین کاری که کرد صدام زد سرش رو آورد جلو و با گریه گفت بهت میگم دخترم مصطفی مبارکش باشه... 😔خیلی تنها بودم و دوست داشتم پدرم رو بغل کنم اما روم نشد حتی نتونستم در جوابش یک هم بگم... 😞سرم رو پایین انداختم همه از وضعیت بدم زدن زیر گریه من داشتم 18 سالگی رو تموم میکردم در بچگی بودم... 😭تا حالا محدثه رو نیاورده بودن پیشم ، وقتی آوردنش دنیا رو سرم خراب شد یا الله تازه 2 سالشه و شد... 😭یا الله اصلا نفهمید یعنی چی خودم رو نگرفتم سر محدثه رو گذاشتم روی سینه ام و تا تونستم گریه کردم هزار برابر شد عزیزم در اوج بچگی با سختی روبه رو شد پدرم گفت شب بریم پیش مادر مصطفی رفتیم پاهام باهام نمیومد نمیتونستم راه برم... 😔رسیدیم به خونه همینکه در رو باز کردن چشمم به در اتاق خودمون افتاد نفسم ته کشید و بالا نمیومد مادرم پشتم رو گرفت و گفت برو تو نمیدونست یکی باید دستم رو بگیره باهر رفتم تو حیاط و مادر مصطفی که خودم بود رو بغل کردم... 😔اما هولم داد عقب باورم نمیشد این رو فقط خودم متوجه شدم اصلا سابقه نداشت این رفتارها رو انجام بده و این مهمتر که من بیشتر از مادرش بود چون در اوج بچگی خودم یک بچه داشتم رفتیم داخل... 😭با این کار مادر مصطفی گریه ام هزار برابر شد شکست یکی حالم رو باید میکرد که نکرد همه گریه کردن اما گریه من از دیگه ای بود محدثه رو بغل کردم... 😔هیچ کس بغلش نکرد خودم از ته دل به محدثه گفتم الان فقط همدیگه رو داریم عزیزم... مادر مصطفی گفت که ما هیچ نداریم حتی خونه نیستم میرم خونه پسر بزرگم ، بعدها فهمیدم مراسم داشتن و من رو راه ندادن خیلی شدم یک کلمه هم نتونستم بگم تا آخر کردم بر گشتیم خونه خودمون توی ماشین مادرم گفت بسه دیگه مصطفی شده دیگه نباید گریه کنی وقتی کسی در راه خدا میره دیگه اینا رو نداره و نباید گریه کنی ، اما در دلم گفتم مادر من دارم یکی بغلم کنه یکی دستم رو بگیره... 😔نمیتونم راه برم همه فکر میکردن اگه کسی شهید بشه دیگه باز مانده هاش نباید گریه کنن در حالی که این درد بزرگ تر از همه دردها بود چون در بین همه ... رسیدیم خونه مهمون داشتیم همه تا من رو دیدن زدن زیر گریه اما من به خاطر وصیت مصطفی پیش هیچ کدوم گریه نکردم ولی جوابشون رو حتی نمیتونستم بدم یک گوشه ساکت نشستم و محدثه رو بغل کردم... آخر شب دامادمون به خواهرم گفت میخوام بهش بگم خواهرم بهم اطلاع داد گفتم نمیتونم چادر سرم کنم همون پشت پرده حرف بزنه ، اومد و شروع کرد به حرف زدن یادمه قشنگترین و رو اون بهم گفت هرچند بازم نتونستم حرف بزنم... 😔 تموم شد ساریه برام خبر آورد که خانواده مصطفی میخوان حضانت محدثه رو بگیرن تکون عجیبی خوردم دلم ، نه به خاطر خودم بلکه به خاطر محدثه چون هنوز بودم این سخته که هر دو هم و هم رو از دست بده... ☝️🏼️ خوردم تمام تلاشم رو انجام بدم خیلی میکردم و این خیلی تاثیر گذار بود ، مراسم مصطفی تموم شد اما عزای دلم هیچ وقت تموم نشد... 😔 ها نسبت به من شروع شد هیچ وقت جرات نداشتم هیچ کجا برم حتی خونه بهترین دوستم ساریه چون بهم تهمت زدن که میخوام ساریه رو از دستش در بیارم... همه جور حرفی شنیدم این ناراحت کننده بود چون من احتیاج به همدردی داشتم... 📞چند روز بعد از مراسم یکی بهم زنگ زد و گفت که دوست مصطفی است چند تا از مصطفی رو برام تعریف کرد و در بینشون فقط مصطفی زن و بچه داشت... بهشون گفته بود من من است و مثل هر زنی نیست از محدثه گفته بود خیلی ازش تعریف کرد... 😔گفت ما یادمون نبود که مصطفی اش رو در جیبش گذاشته همون وجوری دفنش کردیم و وصیت نامه رو در نیاوردیم... 😭من فقط گریه میکردم گفت گاهی اوقات مصطفی از ما دور میشد و توی تنهایی گریه میکرد اما ما همه متوجه میشدیم،همیشه صدای قاری قرآن رو که گوش میکرد گریه میکرد 😔اون برادر نمیدونست که ما هر دو با این قرآن خاطره داریم...اون برادر خداحافظی کرد و قطع کرد... 😔از اون روز تا به حال 8 سال میگذرد اما و خاطره مصطفی همیشه در بین برادران بوده و هست... 😔الان محدثه 10 سال داره و هنوز در کنار خودم میکنه گاهی اوقات دلش برای تنگ میشه و گریه میکنه و میکنه که اون هم بشه.. 🔴پـــــایاטּ..
💠✅ قال الامام الصّادِقُ ـ علیه السلام ـ : اِنَّ اللهَ لَیُبْغِضُ الْمُنْفِقَ سَلْعَتَهُ بِالْأیمانَ. «بحارالانوار، ج103، ص99» امام صادق ـ علیه السلام ـ فرمود: همانا كسی كه با كمك كالای خود را ، مورد خداست. 💠✅ قال الامام عَلی ـ علیه السلام ـ : اِذا طُفِّفَتِ الْمَكاییلُ اَخَذَهُمُ اللهُ بِالسِّنِینَ وَ الْقَحْطِ. «بحارالانوار، ج103، ص107» امام علی ـ علیه السلام ـ فرمود: وقتی را دهند خداوند ایشان را گرفتار و سازد. ═══✼🍃 🌹 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
💠✅ قال الامام الصّادِقُ ـ علیه السلام ـ : اِنَّ اللهَ لَیُبْغِضُ الْمُنْفِقَ سَلْعَتَهُ بِالْأیمانَ. «بحارالانوار، ج103، ص99» امام صادق ـ علیه السلام ـ فرمود: همانا كسی كه با كمك كالای خود را ، مورد خداست. 💠✅ قال الامام عَلی ـ علیه السلام ـ : اِذا طُفِّفَتِ الْمَكاییلُ اَخَذَهُمُ اللهُ بِالسِّنِینَ وَ الْقَحْطِ. «بحارالانوار، ج103، ص107» امام علی ـ علیه السلام ـ فرمود: وقتی را دهند خداوند ایشان را گرفتار و سازد. ═══✼🍃 🌹 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
💠✅ قال الامام الصّادِقُ ـ علیه السلام ـ : اِنَّ اللهَ لَیُبْغِضُ الْمُنْفِقَ سَلْعَتَهُ بِالْأیمانَ. «بحارالانوار، ج103، ص99» امام صادق ـ علیه السلام ـ فرمود: همانا كسی كه با كمك كالای خود را ، مورد خداست. 💠✅ قال الامام عَلی ـ علیه السلام ـ : اِذا طُفِّفَتِ الْمَكاییلُ اَخَذَهُمُ اللهُ بِالسِّنِینَ وَ الْقَحْطِ. «بحارالانوار، ج103، ص107» امام علی ـ علیه السلام ـ فرمود: وقتی را دهند خداوند ایشان را گرفتار و سازد. ═══✼🍃 🌹 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
💠✅ قال الامام الصّادِقُ ـ علیه السلام ـ : اِنَّ اللهَ لَیُبْغِضُ الْمُنْفِقَ سَلْعَتَهُ بِالْأیمانَ. «بحارالانوار، ج103، ص99» امام صادق ـ علیه السلام ـ فرمود: همانا كسی كه با كمك كالای خود را ، مورد خداست. 💠✅ قال الامام عَلی ـ علیه السلام ـ : اِذا طُفِّفَتِ الْمَكاییلُ اَخَذَهُمُ اللهُ بِالسِّنِینَ وَ الْقَحْطِ. «بحارالانوار، ج103، ص107» امام علی ـ علیه السلام ـ فرمود: وقتی را دهند خداوند ایشان را گرفتار و سازد. ═══✼🍃 🌹 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
💠✅ قال الامام الصّادِقُ ـ علیه السلام ـ : اِنَّ اللهَ لَیُبْغِضُ الْمُنْفِقَ سَلْعَتَهُ بِالْأیمانَ. «بحارالانوار، ج103، ص99» امام صادق ـ علیه السلام ـ فرمود: همانا كسی كه با كمك كالای خود را ، مورد خداست. 💠✅ قال الامام عَلی ـ علیه السلام ـ : اِذا طُفِّفَتِ الْمَكاییلُ اَخَذَهُمُ اللهُ بِالسِّنِینَ وَ الْقَحْطِ. «بحارالانوار، ج103، ص107» امام علی ـ علیه السلام ـ فرمود: وقتی را دهند خداوند ایشان را گرفتار و سازد. ═══✼🍃 🌹 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
💠✅ قال الامام الصّادِقُ ـ علیه السلام ـ : اِنَّ اللهَ لَیُبْغِضُ الْمُنْفِقَ سَلْعَتَهُ بِالْأیمانَ. «بحارالانوار، ج103، ص99» امام صادق ـ علیه السلام ـ فرمود: همانا كسی كه با كمك كالای خود را ، مورد خداست. 💠✅ قال الامام عَلی ـ علیه السلام ـ : اِذا طُفِّفَتِ الْمَكاییلُ اَخَذَهُمُ اللهُ بِالسِّنِینَ وَ الْقَحْطِ. «بحارالانوار، ج103، ص107» امام علی ـ علیه السلام ـ فرمود: وقتی را دهند خداوند ایشان را گرفتار و سازد. ═══✼🍃 🌹 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨