👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_و_دوم ✍🏼همینکه مصطفی خوابید رفتم لباسی که تنش بود بشورم تا واسه فر
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سی_و_سوم
😭یالله فقط نیم ساعت وقت هست تا #جدایی چیکار کنم #آرزو میکردم که #قلبم از سینه ام در بیاد و دیگه نبینم که داره میره...
😔یه لحظه به ذهنم خورد که یک چیزی ازش به #خاطره بزارم گفتم مصطفی میشه ازت #فیلم بگیرم گفت برای خودت سختش نکن ، نمیتونی تحمل کنی ازش خواهش کردم قبول کرد یه گوشی داشت که دست دوم بود 30 تومن داده بود هر چند #گوشی کهنه ای بود اما میتونستیم باهاش کار کنیم...
گوشیو رو حالت #دوربین گذاشتم هیچ صدایی جز صدای گریه من توی خونه نبود ، #سلام کرد و من #گریه میکردم گفتم چه وصیتی به #برادران و #خواهرانت داری ؟ گفت ازشون میخوام که #نماز بخونن #تقوا داشته باشن از #الله بترسن ... من با میل خودم بلند شدم و میرم در بین حرفهاش چشمش همش به من بود میگفت گریه نکن دیگه خواهش میکنم بسه دیگه #بخند اما من #خنده هام رو #گم کرده بودم، نمیتونستم بخندم گفتم خوب چه حرفی و وصیتی برای محدثه داری گفت باید به پدرش #افتخار کنه...
گفت بخند دیگه اما من بیشتر و بیشتر گریه میکردم دیگه نتونست حرف بزنه گفتم صبر کن برم محدثه رو بیارم باهاش خداحافظی کنی رفتم محدثه رو آوردم بغلش کرد و زود به زود روی قلبش میگذاشت
😭ساکش رو دستش گرفت از پله ها پایین رفت و برای آخرین بار خداحافظی کرد دنبالش با گریه رفتم گفت نیا محدثه رو هم گذاشت زمین محدثه هم گریه کرد تا آخر کوچه که رفت من چشم به دنبالش بودم و گریه میکردم و اون هم زود به زود سرش رو بر میگردوند و #نگاهم میکرد و #اشاره میکرد برو تو اما من نمیتونستم #چشم ازش بردارم ...
در آخر کوچه ایستاد و اشاره کرد برو تو اما نرفتم و می ایستاد و نگاهم کرد و رفت دیگه ندیدمش...
😭همینکه رفت منم رفتم تو خونه زار زار گریه کردم باورم نمیشد برای آخرین بار حتی بغلش نکردم ای کاش برای آخرین بار دستهاش رو #لمس میکردم اما گریه امانم رو بریده بود...
نباید کسی از #ماجرا خبردار میشد
پس من باید خون سرد بودم اما چه طوری...؟
😔شب خونه خواهرم #دعوت بودیم تازه 1 ماه بود که #عروسی کرده بود دامادمون اومد دنبالم گفتم بهشون برای #سفر رفته و فقط من میام مادرمم همراهش اومده بود چون نمیشد من با دامادمون برم چون #نامحرم بود رسیدم خونه خواهرم...
مادرم چون جلو نشسته بود صورتم رو ندید رفتم تو مادرم هم برگشت خونه خودشون ، خواهرم همینکه صورتم رو دید گفت چی شده؟ گفتم هیچی گفت بخدا یک چیزی شده که کوچیک هم نیست خیلی بزرگه در دو کلمه سرهمش آوردم.
😞مصطفی برای همیشه رفت...
خشکش زد باورش نمیشد گفت برو بابا... حوصله نداشتم تو جیهش کنم فیلمش رو بهش نشون دادم زار زار گریه کرد
#مهمونی رو زهرمار کردم براشون خواهرم انقد گریه کرد چشماش کاملا خون شده بود اون شب نتونستیم #شام بخوریم گفتم منو ببرید خونه خودم گفتن تنهایی نمیشه اینجا بمون اما نتونستن قانعم کنن منو برگردندند خونه محدثه رو خوابوندم و رفتم...
😔مثل عادت همیشگی جا انداختم اصلا یادم نبود که مصطفی نیست همینکه یادم افتاد #دلم ریخت جمعش کردم رفتم دمپایی های مصطفی رو آوردم و زیر سرم گذاشتم تا اذان صبح فقط یک ریز گریه کردم حتی یک ثانیه هم نخوابیدم #قرآن روشن کرده بودم...
فرداش محدثه نوبت #دکتر داشت مونده بودم الان تنهایی چطوری برم؟ باید میرفتم به همین خاطر کسی رو پیدا نکردم که بیاد باهام خودم تنهایی رفتم بعدش برگشتم خونه یک هفته تمام من اصلا نخوابیدم فقط روی دمپایی های مصطفی دراز میکشیدم...
📞بعد از یک هفته روز #جمعه زنگ زد بهم گوشی خودش رو نبرده بود به همون خط زنگ زد گفت صحیح و سالمم
خیلی خوشحال شدم از خوشحالی #اشک_شوق میریختم انقد جیغ زدم که مادر شوهرم فهمید و اومد بالا گفت چیه؟ گفتم مصطفی زنگ زده گفت بگو کی بر میگردی؟
😔این سوال خیلی #سخت بود منم چون میخواستم که نفهمه من از ماجرا خبر دارم ازش سوال کردم گفت ای کلک کسی پیشته ؟ گفتم بله دیگه گفتم مامانت میگه کی بر میگردی؟ گفت گوشی رو بده دست مادرم...
😔با مادرش حرف زد یهو مادر شوهر عصبانی شد منم ادا در آوردم گفتم چی شد ؟
😔گفت میگه دیگه بر نمیگردنم منم گریه ام گرفت این دیگه ادا نبود این #آه درونم بود.
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله
#سفری_از_جنس_آرامش.....
🌹با سلام خدمت اعضای کانال داستان پند.
✍🏼میخوام داستان #هدایت خودم رو خدمت خواهران و برادران دینی ام بگم....
📝من یک خانوم #متاهل و 26 ساله هستم، صاحب دو فرزند....
😔 یه انسان کاملا از #دین و #قرآن و #اسلام #فراری بودم که بدون آگاهی و هیچی سرم نمیرفت و تمایلیم نداشتم بدانم، اصلا بحدی #گمراه بودم که وقتی خانواده ام هم میخواستن چیزی بگن چندشم میشد ( #استغفرالله )....
😔آدمی بودم #رفیق_باز و #تنوع_طلب هر روز دلم یه #برنامه و دوست جدید میخواست و متاسفانه #تفریحم بادوستام شده بود برنامه چیدن واسه #مشروب خوردن و #شلوق_بازی تو هفته حداقل دو روزش این برنامه بود...
👌🏼یه روز خونه خواهرم اومدن خونمون #مهمونی چن روز با هم بودیم بعد گفتن بریم یه شهر دیگه برای #تفریح ماهم قبول کردیم وقتی رسیدیم دامادمون گفت میریم خونه #دختر_دایی ام و خلاصه رفتیم...
😍وقتی رسیدیم خونه #جو خونه برام #سنگین بود چون خانواده #مذهبی و صمیمی بودن و هم #خانم و هم #آقای اون خونه با وجود این که کم سن و سال بودن حاجی بودن...
😢یه جوری شدم اول لحظه به #تیپ خودم نگاهی کردم حالم گرفته شد جوری که توان ماندن اون #مجلس رو نداشتم...
😞چون من با #موی_سر هایلایت و #آرایش_علیظ و #مانتو_جلو_باز حالم بهم میخورد از خودم...
😍با اینکه از اونا چیزی نمیدانستم اما میدانستم #آرامش داشتن.... من مدت زیادی میشد که آرامش از خونه ام #دور شده بود و من به هیچی #ارضا نمیشدم نه #خرید کردن نه #گشت و گذار چه با دوستام و چه #ورزشهای مختلف...
😢طاقت آوردم تا شب #سپری شد و من پیش خانم خونه رفتم و ازش سوالهایی کردم و گفتم حالو هوام اینجوریه #آرامش میخوام #حسی بهم میگه میتونم تو #راه_خدا پیداش کنم اونم خیلی استقبال کرد و گفت #شک نکن همینطوری است....
😍خیلی حالمو خوب کرد از همون شب تصمیم گرفتم #توبه کنم و از خدا برای گناهانم #طلب بخشش کنم و #نماز و روزهام رو شروع کردم وخوشبختانه الان #پنج_شنبه ها و #دوشنبه ها رو #روزه میگیرمو علاقه شدیدی به #الله و #رسول_اللهﷺ پیدا کردم...
☺️جوری که حضورشون رو تو خونه ام احساس میکنم.... یک روزی فامیل قدیمیم رو دیدم کلی حرفزدیم بعد گفت آموزش کلاس قرآن دارم بهم پیشنهاد داد منم با #دل_و_جون پذیرفتم و ازش درخواست کمک کردم که مواظبم باشه که #لغزش نکنم چون واقعا #آرامش و حس #عجیبی تو راه خدا هستش و برام #ثابت شد که خدا چقد بخشنده و مهربان هست که من بنده اش را با اون همه #گناه هدایتم داد تا #گمراه_تر نشوم دستم را گرفت...
☺️و هر روز خدا رو #شکر میکنم، بابت این حال و احوالم و هیچ وقت حاضر نیستم به اون روزهای #سیاه گذشته برگردم....
🌹امیدوارم همه عزیزانی که دور شدن از الله و و دینش به راه راست هدایت پیدا کنن و قطعا بدانید که آرامــــــش #سهم #قلــــــبی است که در #تصرف خداستــــــ♡....پایان....
📚❦┅┅
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨
#سفری_از_جنس_آرامش.....
🌹با سلام خدمت اعضای کانال داستان پند.
✍🏼میخوام داستان #هدایت خودم رو خدمت خواهران و برادران دینی ام بگم....
📝من یک خانوم #متاهل و 26 ساله هستم، صاحب دو فرزند....
😔 یه انسان کاملا از #دین و #قرآن و #اسلام #فراری بودم که بدون آگاهی و هیچی سرم نمیرفت و تمایلیم نداشتم بدانم، اصلا بحدی #گمراه بودم که وقتی خانواده ام هم میخواستن چیزی بگن چندشم میشد ( #استغفرالله )....
😔آدمی بودم #رفیق_باز و #تنوع_طلب هر روز دلم یه #برنامه و دوست جدید میخواست و متاسفانه #تفریحم بادوستام شده بود برنامه چیدن واسه #مشروب خوردن و #شلوق_بازی تو هفته حداقل دو روزش این برنامه بود...
👌🏼یه روز خونه خواهرم اومدن خونمون #مهمونی چن روز با هم بودیم بعد گفتن بریم یه شهر دیگه برای #تفریح ماهم قبول کردیم وقتی رسیدیم دامادمون گفت میریم خونه #دختر_دایی ام و خلاصه رفتیم...
😍وقتی رسیدیم خونه #جو خونه برام #سنگین بود چون خانواده #مذهبی و صمیمی بودن و هم #خانم و هم #آقای اون خونه با وجود این که کم سن و سال بودن حاجی بودن...
😢یه جوری شدم اول لحظه به #تیپ خودم نگاهی کردم حالم گرفته شد جوری که توان ماندن اون #مجلس رو نداشتم...
😞چون من با #موی_سر هایلایت و #آرایش_علیظ و #مانتو_جلو_باز حالم بهم میخورد از خودم...
😍با اینکه از اونا چیزی نمیدانستم اما میدانستم #آرامش داشتن.... من مدت زیادی میشد که آرامش از خونه ام #دور شده بود و من به هیچی #ارضا نمیشدم نه #خرید کردن نه #گشت و گذار چه با دوستام و چه #ورزشهای مختلف...
😢طاقت آوردم تا شب #سپری شد و من پیش خانم خونه رفتم و ازش سوالهایی کردم و گفتم حالو هوام اینجوریه #آرامش میخوام #حسی بهم میگه میتونم تو #راه_خدا پیداش کنم اونم خیلی استقبال کرد و گفت #شک نکن همینطوری است....
😍خیلی حالمو خوب کرد از همون شب تصمیم گرفتم #توبه کنم و از خدا برای گناهانم #طلب بخشش کنم و #نماز و روزهام رو شروع کردم وخوشبختانه الان #پنج_شنبه ها و #دوشنبه ها رو #روزه میگیرمو علاقه شدیدی به #الله و #رسول_اللهﷺ پیدا کردم...
☺️جوری که حضورشون رو تو خونه ام احساس میکنم.... یک روزی فامیل قدیمیم رو دیدم کلی حرفزدیم بعد گفت آموزش کلاس قرآن دارم بهم پیشنهاد داد منم با #دل_و_جون پذیرفتم و ازش درخواست کمک کردم که مواظبم باشه که #لغزش نکنم چون واقعا #آرامش و حس #عجیبی تو راه خدا هستش و برام #ثابت شد که خدا چقد بخشنده و مهربان هست که من بنده اش را با اون همه #گناه هدایتم داد تا #گمراه_تر نشوم دستم را گرفت...
☺️و هر روز خدا رو #شکر میکنم، بابت این حال و احوالم و هیچ وقت حاضر نیستم به اون روزهای #سیاه گذشته برگردم....
🌹امیدوارم همه عزیزانی که دور شدن از الله و و دینش به راه راست هدایت پیدا کنن و قطعا بدانید که آرامــــــش #سهم #قلــــــبی است که در #تصرف خداستــــــ♡....پایان....
📚❦┅┅
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨