eitaa logo
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
32.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
14.5هزار ویدیو
144 فایل
❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙با خـدا باش پادشاهـ👑ـــی ڪن 💚بی خـدا باش هرچہ خواهی ڪن تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1898250367C031c8faa73
مشاهده در ایتا
دانلود
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‍❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_و_دوم ✍🏼همینکه مصطفی خوابید رفتم لباسی که تنش بود بشورم تا واسه فر
‍ ❤️ 💌 😭یالله فقط نیم ساعت وقت هست تا چیکار کنم میکردم که از سینه ام در بیاد و دیگه نبینم که داره میره... 😔یه لحظه به ذهنم خورد که یک چیزی ازش به بزارم گفتم مصطفی میشه ازت بگیرم گفت برای خودت سختش نکن ، نمیتونی تحمل کنی ازش خواهش کردم قبول کرد یه گوشی داشت که دست دوم بود 30 تومن داده بود هر چند کهنه ای بود اما میتونستیم باهاش کار کنیم... گوشیو رو حالت گذاشتم هیچ صدایی جز صدای گریه من توی خونه نبود ، کرد و من میکردم گفتم چه وصیتی به و داری ؟ گفت ازشون میخوام که بخونن داشته باشن از بترسن ... من با میل خودم بلند شدم و میرم در بین حرفهاش چشمش همش به من بود میگفت گریه نکن دیگه خواهش میکنم بسه دیگه اما من هام رو کرده بودم، نمیتونستم بخندم گفتم خوب چه حرفی و وصیتی برای محدثه داری گفت باید به پدرش کنه... گفت بخند دیگه اما من بیشتر و بیشتر گریه میکردم دیگه نتونست حرف بزنه گفتم صبر کن برم محدثه رو بیارم باهاش خداحافظی کنی رفتم محدثه رو آوردم بغلش کرد و زود به زود روی قلبش میگذاشت 😭ساکش رو دستش گرفت از پله ها پایین رفت و برای آخرین بار خداحافظی کرد دنبالش با گریه رفتم گفت نیا محدثه رو هم گذاشت زمین محدثه هم گریه کرد تا آخر کوچه که رفت من چشم به دنبالش بودم و گریه میکردم و اون هم زود به زود سرش رو بر میگردوند و میکرد و میکرد برو تو اما من نمیتونستم ازش بردارم ... در آخر کوچه ایستاد و اشاره کرد برو تو اما نرفتم و می ایستاد و نگاهم کرد و رفت دیگه ندیدمش... 😭همینکه رفت منم رفتم تو خونه زار زار گریه کردم باورم نمیشد برای آخرین بار حتی بغلش نکردم ای کاش برای آخرین بار دستهاش رو میکردم اما گریه امانم رو بریده بود... نباید کسی از خبردار میشد پس من باید خون سرد بودم اما چه طوری...؟ 😔شب خونه خواهرم بودیم تازه 1 ماه بود که کرده بود دامادمون اومد دنبالم گفتم بهشون برای رفته و فقط من میام مادرمم همراهش اومده بود چون نمیشد من با دامادمون برم چون بود رسیدم خونه خواهرم... مادرم چون جلو نشسته بود صورتم رو ندید رفتم تو مادرم هم برگشت خونه خودشون ، خواهرم همینکه صورتم رو دید گفت چی شده؟ گفتم هیچی گفت بخدا یک چیزی شده که کوچیک هم نیست خیلی بزرگه در دو کلمه سرهمش آوردم. 😞مصطفی برای همیشه رفت... خشکش زد باورش نمیشد گفت برو بابا... حوصله نداشتم تو جیهش کنم فیلمش رو بهش نشون دادم زار زار گریه کرد رو زهرمار کردم براشون خواهرم انقد گریه کرد چشماش کاملا خون شده بود اون شب نتونستیم بخوریم گفتم منو ببرید خونه خودم گفتن تنهایی نمیشه اینجا بمون اما نتونستن قانعم کنن منو برگردندند خونه محدثه رو خوابوندم و رفتم... 😔مثل عادت همیشگی جا انداختم اصلا یادم نبود که مصطفی نیست همینکه یادم افتاد ریخت جمعش کردم رفتم دمپایی های مصطفی رو آوردم و زیر سرم گذاشتم تا اذان صبح فقط یک ریز گریه کردم حتی یک ثانیه هم نخوابیدم روشن کرده بودم... فرداش محدثه نوبت داشت مونده بودم الان تنهایی چطوری برم؟ باید میرفتم به همین خاطر کسی رو پیدا نکردم که بیاد باهام خودم تنهایی رفتم بعدش برگشتم خونه یک هفته تمام من اصلا نخوابیدم فقط روی دمپایی های مصطفی دراز میکشیدم... 📞بعد از یک هفته روز زنگ زد بهم گوشی خودش رو نبرده بود به همون خط زنگ زد گفت صحیح و سالمم خیلی خوشحال شدم از خوشحالی میریختم انقد جیغ زدم که مادر شوهرم فهمید و اومد بالا گفت چیه؟ گفتم مصطفی زنگ زده گفت بگو کی بر میگردی؟ 😔این سوال خیلی بود منم چون میخواستم که نفهمه من از ماجرا خبر دارم ازش سوال کردم گفت ای کلک کسی پیشته ؟ گفتم بله دیگه گفتم مامانت میگه کی بر میگردی؟ گفت گوشی رو بده دست مادرم... 😔با مادرش حرف زد یهو مادر شوهر عصبانی شد منم ادا در آوردم گفتم چی شد ؟ 😔گفت میگه دیگه بر نمیگردنم منم گریه ام گرفت این دیگه ادا نبود این درونم بود. ✍🏼 ... ان شاءالله
..... 🌹با سلام خدمت اعضای کانال داستان پند. ✍🏼میخوام داستان خودم رو خدمت خواهران و برادران دینی ام بگم.... 📝من یک خانوم و 26 ساله هستم، صاحب دو فرزند.... 😔 یه انسان کاملا از و و بودم که بدون آگاهی و هیچی سرم نمیرفت و تمایلیم نداشتم بدانم، اصلا بحدی بودم که وقتی خانواده ام هم میخواستن چیزی بگن چندشم میشد ( ).... 😔آدمی بودم و هر روز دلم یه و دوست جدید میخواست و متاسفانه بادوستام شده بود برنامه چیدن واسه خوردن و تو هفته حداقل دو روزش این برنامه بود... 👌🏼یه روز خونه خواهرم اومدن خونمون چن روز با هم بودیم بعد گفتن بریم یه شهر دیگه برای ماهم قبول کردیم وقتی رسیدیم دامادمون گفت میریم خونه ام و خلاصه رفتیم... 😍وقتی رسیدیم خونه خونه برام بود چون خانواده و صمیمی بودن و هم و هم اون خونه با وجود این که کم سن و سال بودن حاجی بودن... 😢یه جوری شدم اول لحظه به خودم نگاهی کردم حالم گرفته شد جوری که توان ماندن اون رو نداشتم... 😞چون من با هایلایت و و حالم بهم می‌خورد از خودم... 😍با اینکه از اونا چیزی نمیدانستم اما میدانستم داشتن.... من مدت زیادی میشد که آرامش از خونه ام شده بود و من به هیچی نمیشدم نه کردن نه و گذار چه با دوستام و چه مختلف... 😢طاقت آوردم تا شب شد و من پیش خانم خونه رفتم و ازش سوالهایی کردم و گفتم حالو هوام اینجوریه میخوام بهم میگه میتونم تو پیداش کنم اونم خیلی استقبال کرد و گفت نکن همینطوری است.... 😍خیلی حالمو خوب کرد از همون شب تصمیم گرفتم کنم و از خدا برای گناهانم بخشش کنم و و روزهام رو شروع کردم وخوشبختانه الان ها و ها رو میگیرمو علاقه شدیدی به و پیدا کردم... ☺️جوری که حضورشون رو تو خونه ام احساس میکنم.... یک روزی فامیل قدیمیم رو دیدم کلی حرفزدیم بعد گفت آموزش کلاس قرآن دارم بهم پیشنهاد داد منم با پذیرفتم و ازش درخواست کمک کردم که مواظبم باشه که نکنم چون واقعا و حس تو راه خدا هستش و برام شد که خدا چقد بخشنده و مهربان هست که من بنده اش را با اون همه هدایتم داد تا نشوم دستم را گرفت... ☺️و هر روز خدا رو میکنم، بابت این حال و احوالم و هیچ وقت حاضر نیستم به اون روزهای گذشته برگردم.... 🌹امیدوارم همه عزیزانی که دور شدن از الله و و دینش به راه راست هدایت پیدا کنن و قطعا بدانید که آرامــــــش است که در خداستــــــ♡....پایان.... ‍📚❦┅┅ ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ . ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
..... 🌹با سلام خدمت اعضای کانال داستان پند. ✍🏼میخوام داستان خودم رو خدمت خواهران و برادران دینی ام بگم.... 📝من یک خانوم و 26 ساله هستم، صاحب دو فرزند.... 😔 یه انسان کاملا از و و بودم که بدون آگاهی و هیچی سرم نمیرفت و تمایلیم نداشتم بدانم، اصلا بحدی بودم که وقتی خانواده ام هم میخواستن چیزی بگن چندشم میشد ( ).... 😔آدمی بودم و هر روز دلم یه و دوست جدید میخواست و متاسفانه بادوستام شده بود برنامه چیدن واسه خوردن و تو هفته حداقل دو روزش این برنامه بود... 👌🏼یه روز خونه خواهرم اومدن خونمون چن روز با هم بودیم بعد گفتن بریم یه شهر دیگه برای ماهم قبول کردیم وقتی رسیدیم دامادمون گفت میریم خونه ام و خلاصه رفتیم... 😍وقتی رسیدیم خونه خونه برام بود چون خانواده و صمیمی بودن و هم و هم اون خونه با وجود این که کم سن و سال بودن حاجی بودن... 😢یه جوری شدم اول لحظه به خودم نگاهی کردم حالم گرفته شد جوری که توان ماندن اون رو نداشتم... 😞چون من با هایلایت و و حالم بهم می‌خورد از خودم... 😍با اینکه از اونا چیزی نمیدانستم اما میدانستم داشتن.... من مدت زیادی میشد که آرامش از خونه ام شده بود و من به هیچی نمیشدم نه کردن نه و گذار چه با دوستام و چه مختلف... 😢طاقت آوردم تا شب شد و من پیش خانم خونه رفتم و ازش سوالهایی کردم و گفتم حالو هوام اینجوریه میخوام بهم میگه میتونم تو پیداش کنم اونم خیلی استقبال کرد و گفت نکن همینطوری است.... 😍خیلی حالمو خوب کرد از همون شب تصمیم گرفتم کنم و از خدا برای گناهانم بخشش کنم و و روزهام رو شروع کردم وخوشبختانه الان ها و ها رو میگیرمو علاقه شدیدی به و پیدا کردم... ☺️جوری که حضورشون رو تو خونه ام احساس میکنم.... یک روزی فامیل قدیمیم رو دیدم کلی حرفزدیم بعد گفت آموزش کلاس قرآن دارم بهم پیشنهاد داد منم با پذیرفتم و ازش درخواست کمک کردم که مواظبم باشه که نکنم چون واقعا و حس تو راه خدا هستش و برام شد که خدا چقد بخشنده و مهربان هست که من بنده اش را با اون همه هدایتم داد تا نشوم دستم را گرفت... ☺️و هر روز خدا رو میکنم، بابت این حال و احوالم و هیچ وقت حاضر نیستم به اون روزهای گذشته برگردم.... 🌹امیدوارم همه عزیزانی که دور شدن از الله و و دینش به راه راست هدایت پیدا کنن و قطعا بدانید که آرامــــــش است که در خداستــــــ♡....پایان.... ‍📚❦┅┅ ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ . ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨