eitaa logo
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
32.2هزار دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
14.6هزار ویدیو
145 فایل
❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙با خـدا باش پادشاهـ👑ـــی ڪن 💚بی خـدا باش هرچہ خواهی ڪن تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1898250367C031c8faa73
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ ✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ✍🏼 داستان زندگیم رو شروع میکنم تا بدست برسد....😔 👌🏼تا شود برای تمام که‌ بیشتر از گذشته به نزدیک شوند...... ✍🏼 بودم 12 ساله که از چیزی نمیدونستم میدیدم که بعضی وقتها مادرم اگر یادش می افتاد میخوند و پدرمم همینطور... هر چند خانواده ی ما از نظر بسیار پایبند و و بودیم.... اما این فقط به خاطر بود و بس... خانواده ی 7 نفره ای شامل مادر بزرگم ،پدرم ،مادرم ، و 2 فرزند و 2 فرزند بودیم... همه در زندگی ساده ای داشتیم ...تازه به سال اول راهنمایی وارد شدم، شاگرد زرنگی بودم و در درس خوندن به مشکل بر نمیخوردم هیچ وقت از کسی کمک نمیگرفتم ،در میانه سال تحصیلی بودکه متوجه بعضی از طرف برادر بزرگم شدم.... اولین کسی که متوجه شد من بودم... دلیلش رو نمیدونستم... خیلی ساکت بود و زیاد تو فکر میرفت... بعدها شروع به کرد همه داشتیم شاخ در می آوردیم آخه چه به ...! بعد از مدتی بازم این رفتارها ادامه داشت...خیلی بود... برادرم 5 سال از من بزرگتر بود اما خیلی رابطمون خوب بود.‌.. یه شب خیلی دیر اومد خونه دیگه همه از دست کارهاش شده بودن ولی من یکی فقط میخواستم رو بدونم..‌‌. همینکه همه خوابیدن رفتم بالای سرش و صداش زدم دیدم اونم نخوابیده ،ازش سوال کردم‌ چرا اینجوری رفتار میکنی؟ چت شده؟ همینکه اینو شنید ..‌. بهم گفت تو اصلا میدونی من چند سال در زندگی میکردم؟ 💔 ... همینکه این جمله رو شنیدم تکون عجیبی خوردم...حالم بد شد، دنیا دور سرم گیج رفت...تازه فهمیدم چیکار کردم... چند وقت بدون یادی از زندگی کردم... عجب نگون بختی بزرگی بود... منم و با هم شدیم ... اون شب همین حرف بینمون رد و بدل شد...دیگه هیچ حرفی نداشتیم بگیم.‌‌.. منم مثل دادشم شدم مثل اون هی میرفتم تو فکر... تا اینکه تصمیم گرفتم .‌‌.. 😔یا الله با چه رویی رفتم روی جا نماز میدونستم خطا کارم و میتونستم الله اکبر رو احساس کنم ... 😭به خدایم گفتم یاالله با کوهی از اومدم پیشت بالا نمیاد خودت کمکم کن عجب نمازی خوندم کلا داغون شده بودم... شبش رفتم پیش داداشم و بهش گفتم که منم میخوام کنم چیکار کنم؟ خیلی خوشحال شد و تا صبح نخوابید برام حرف زد و در آخر گفت حالا بگو ❤️أشْهَدُ أَنَّ لٰا إلٰه َإلٰا اللّٰه ❤️وأَشْهَدُ أَن مُحَمَّد رَسولَ اللّٰه ☝️🏼️منم گفتم و این کلمه خیلی رو از روی دوشم برداشت...نمیدونم چرا اما احساس میکردم سبک شدم... داشتم... بعدها در احادیث خوندم که میفرماید: هر کسی به الله تعالی ایمان بیاورد تمام قبلش بخشیده میشود حتی اگر به اندازه کوهی باشد.😌 😔خانوادم متوجه شدن که من ...پدرم خیلی با پسرای مسجد بد رفتاری میکرد چون در کل خیلی گمراه بود... ما جزء خانواده هایی بودیم که هر سال یک هفته میگرفتیم و تمام اقوام و همسایه و آشناهامون رو دعوت میکردیم... و های زیادی داشتیم... در حالی که به نماز و چیزهای مهمتر توجهی نداشتیم 😔پدرم بیشتر از همه من شد طوری شد که حتی اجازه در مورد هیچ چیز نداشتم... 😔مادرم با هام میکرد.. پدرم کلا ... و برادر بزرگم هم که اکثر اوقات تو مسجد بود ... به خاطر اینکه با خانواده نکنه همیشه دیر وقت میومد خونه تا همه بخوابن‌...اما من نمیتونستم برم بیرون و پای همه چیز وایسادم.... ✍🏼 ...ان شاءالله
..... 🌹با سلام خدمت اعضای کانال داستان پند. ✍🏼میخوام داستان خودم رو خدمت خواهران و برادران دینی ام بگم.... 📝من یک خانوم و 26 ساله هستم، صاحب دو فرزند.... 😔 یه انسان کاملا از و و بودم که بدون آگاهی و هیچی سرم نمیرفت و تمایلیم نداشتم بدانم، اصلا بحدی بودم که وقتی خانواده ام هم میخواستن چیزی بگن چندشم میشد ( ).... 😔آدمی بودم و هر روز دلم یه و دوست جدید میخواست و متاسفانه بادوستام شده بود برنامه چیدن واسه خوردن و تو هفته حداقل دو روزش این برنامه بود... 👌🏼یه روز خونه خواهرم اومدن خونمون چن روز با هم بودیم بعد گفتن بریم یه شهر دیگه برای ماهم قبول کردیم وقتی رسیدیم دامادمون گفت میریم خونه ام و خلاصه رفتیم... 😍وقتی رسیدیم خونه خونه برام بود چون خانواده و صمیمی بودن و هم و هم اون خونه با وجود این که کم سن و سال بودن حاجی بودن... 😢یه جوری شدم اول لحظه به خودم نگاهی کردم حالم گرفته شد جوری که توان ماندن اون رو نداشتم... 😞چون من با هایلایت و و حالم بهم می‌خورد از خودم... 😍با اینکه از اونا چیزی نمیدانستم اما میدانستم داشتن.... من مدت زیادی میشد که آرامش از خونه ام شده بود و من به هیچی نمیشدم نه کردن نه و گذار چه با دوستام و چه مختلف... 😢طاقت آوردم تا شب شد و من پیش خانم خونه رفتم و ازش سوالهایی کردم و گفتم حالو هوام اینجوریه میخوام بهم میگه میتونم تو پیداش کنم اونم خیلی استقبال کرد و گفت نکن همینطوری است.... 😍خیلی حالمو خوب کرد از همون شب تصمیم گرفتم کنم و از خدا برای گناهانم بخشش کنم و و روزهام رو شروع کردم وخوشبختانه الان ها و ها رو میگیرمو علاقه شدیدی به و پیدا کردم... ☺️جوری که حضورشون رو تو خونه ام احساس میکنم.... یک روزی فامیل قدیمیم رو دیدم کلی حرفزدیم بعد گفت آموزش کلاس قرآن دارم بهم پیشنهاد داد منم با پذیرفتم و ازش درخواست کمک کردم که مواظبم باشه که نکنم چون واقعا و حس تو راه خدا هستش و برام شد که خدا چقد بخشنده و مهربان هست که من بنده اش را با اون همه هدایتم داد تا نشوم دستم را گرفت... ☺️و هر روز خدا رو میکنم، بابت این حال و احوالم و هیچ وقت حاضر نیستم به اون روزهای گذشته برگردم.... 🌹امیدوارم همه عزیزانی که دور شدن از الله و و دینش به راه راست هدایت پیدا کنن و قطعا بدانید که آرامــــــش است که در خداستــــــ♡....پایان.... ‍📚❦┅┅ ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ . ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
..... 🌹با سلام خدمت اعضای کانال داستان پند. ✍🏼میخوام داستان خودم رو خدمت خواهران و برادران دینی ام بگم.... 📝من یک خانوم و 26 ساله هستم، صاحب دو فرزند.... 😔 یه انسان کاملا از و و بودم که بدون آگاهی و هیچی سرم نمیرفت و تمایلیم نداشتم بدانم، اصلا بحدی بودم که وقتی خانواده ام هم میخواستن چیزی بگن چندشم میشد ( ).... 😔آدمی بودم و هر روز دلم یه و دوست جدید میخواست و متاسفانه بادوستام شده بود برنامه چیدن واسه خوردن و تو هفته حداقل دو روزش این برنامه بود... 👌🏼یه روز خونه خواهرم اومدن خونمون چن روز با هم بودیم بعد گفتن بریم یه شهر دیگه برای ماهم قبول کردیم وقتی رسیدیم دامادمون گفت میریم خونه ام و خلاصه رفتیم... 😍وقتی رسیدیم خونه خونه برام بود چون خانواده و صمیمی بودن و هم و هم اون خونه با وجود این که کم سن و سال بودن حاجی بودن... 😢یه جوری شدم اول لحظه به خودم نگاهی کردم حالم گرفته شد جوری که توان ماندن اون رو نداشتم... 😞چون من با هایلایت و و حالم بهم می‌خورد از خودم... 😍با اینکه از اونا چیزی نمیدانستم اما میدانستم داشتن.... من مدت زیادی میشد که آرامش از خونه ام شده بود و من به هیچی نمیشدم نه کردن نه و گذار چه با دوستام و چه مختلف... 😢طاقت آوردم تا شب شد و من پیش خانم خونه رفتم و ازش سوالهایی کردم و گفتم حالو هوام اینجوریه میخوام بهم میگه میتونم تو پیداش کنم اونم خیلی استقبال کرد و گفت نکن همینطوری است.... 😍خیلی حالمو خوب کرد از همون شب تصمیم گرفتم کنم و از خدا برای گناهانم بخشش کنم و و روزهام رو شروع کردم وخوشبختانه الان ها و ها رو میگیرمو علاقه شدیدی به و پیدا کردم... ☺️جوری که حضورشون رو تو خونه ام احساس میکنم.... یک روزی فامیل قدیمیم رو دیدم کلی حرفزدیم بعد گفت آموزش کلاس قرآن دارم بهم پیشنهاد داد منم با پذیرفتم و ازش درخواست کمک کردم که مواظبم باشه که نکنم چون واقعا و حس تو راه خدا هستش و برام شد که خدا چقد بخشنده و مهربان هست که من بنده اش را با اون همه هدایتم داد تا نشوم دستم را گرفت... ☺️و هر روز خدا رو میکنم، بابت این حال و احوالم و هیچ وقت حاضر نیستم به اون روزهای گذشته برگردم.... 🌹امیدوارم همه عزیزانی که دور شدن از الله و و دینش به راه راست هدایت پیدا کنن و قطعا بدانید که آرامــــــش است که در خداستــــــ♡....پایان.... ‍📚❦┅┅ ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ . ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨