eitaa logo
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
21.3هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
10.6هزار ویدیو
103 فایل
❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙با خـدا باش پادشاهـ👑ـــی ڪن 💚بی خـدا باش هرچہ خواهی ڪن تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1898250367C031c8faa73
مشاهده در ایتا
دانلود
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‍ ❤️ #نسیم_هدایت #قسمت_سیزدهم ✍🏼واسه عید دیدنی خیلی مهمون داشتیم و هم رفتیم مهمونی چقدر خوب
‍❤️ 💌 ✍🏼باخودم میگفتم که چقدر الله تعالی منو دوست داره و به اینکه من چکار کردم که چنین نصیبم شد آیا من لایقش هستم... اکثر اوقات برام میخرید و روبان قرمز بهش میزد همه رو لای دفترم میزاشتم دفتر داشتم که پر شده بود از گلهایی که آقا مصطفی بهم داده بود... 📕یه روز یه دفتر کوچیک برام آورد گفت اینها همه اش برای تو نوشته شده الآن بازش نکن وقتی رفتم نگاش کن گفتم باشه ولی منکه نمیتونستم نبینم چون کلا عجول و هولی داشتم دفتر دستم بود و گاهی وقتا که مشغول حرف زدن میشد منم یکم بازش میکردم ببینم چیه، ولی هیچی دستگیرم نمیشد گفتم نمیخوای بری دیر میشه ها زود برو سر کار گفت الان که هنوز زوده 1ساعت وقت دارم منم داشتم میمردم که ببینم توی دفتر چیه آخرش طاقت نیاوردم جلوی خودش بازش کردم... 😍وای..... کلا بود اونم با خط خیلی قشنگ منم چون خودم بعضی وقتا شعر میگفتم شعر و بودم چقدر شعرهاش دلنواز بود.... 💌تقدیم به ته نیا یاره کم(نقدیم به اولین یارم) این همان فردایی است که دیروز نگرانش بودی 😳چه خوش خطه اول فک کردم چاپش کرده بعد گفت که دست خطه خودمه... گفت تو هم برای من بنویس نگفتم دست خطم بده خودم رو خورد نکردم گفتم حالا ببینم چی میشه... گفت نه ازت میخوام توی این دفتر رو هر دومون پر کنیم گفتم باشه ظهرش کلاس داشتم و وقت نکردم بخونمش اما شب که بر گشتم بعد از شام رفتم سراغش... 😍وای چه شعرهایی نوشته بود از تکه تکه وجودم و شخصیتم تعریف کرده بود وای چقدر قشنگ منو کرده بود خدایا یعنی این منم تا حالا نمیدونستم اینقد خوبم.... ☺️نمردیم و یکی ازمون کرد خلاصه همه اش رو خوندم اما یکی از شعرهاش دلم رو لرزوند خیلی ناراحت شدم در مورد خودش نوشته بود مرگ من روزی فرا خواهد رسید در بهاری روشن از امواج نور در زمستاتی غبار آلود و دود با خزانی خالی از فریاد شور ✍🏼در آخرش نوشته بود بعدها نام مرا باران و باد نرم میشویند از رخسار سنگ گور من گمنام میماند به راه فارغ از افسانه های نام و ننگ 😭خیلی ناراحت شدم و کردم فرداش که مثل همیشه میومد دو قدم جلو تر از دنبالم گفتم آخه این چه شعری بود گفت مگه چش بود دسخط به این قشنگی... 😒گفتم یکی از شعرهاش کننده بود و در مورد بود آخه آدم به نامزدش چنین شعرهایی میده چرا از مرگ حرف میزنی؟؟؟ 😏خندید و گفت که منکه چیزی نگفتم این عاقبت همه انسانهاست فقط بعضی ها بیانش نمیکنن و بعضی ها خیلی یادش میوفتن و بیانش میکنن... 😡گفتم که دیگه باهات حرف نمیزنم... ناراحت شد گفت تو نکن باشه دیگه نمیگم ولی الکی الکی قهر کردم که یه بگیرم ازش... 😌ظهرش رفت یه دونه از این سنتیها که آینه کاری شده بود برام گرفته بود. ☺️عجب ها این سیاست زنانه چه کارها که نمیکنه...خیلی خوشحال شدم ولی به روی خودم نیاوردم و با دلخوری گفتم باشه... ☹️گفت هنوز قهری گفتم بله گفت چیکار کنم گفتم بریم بیرون رفتیم بیرون و کمی گشتیم الکی آشتی کردم برگشتیم خونه با حوصله باهاش حرف زدم و خوشحال شد و خداحافظی کرد رفتم خونه و با خوشحالی گفتن چیه کبکت خروس میخونه منم گفتم هیچی کبک من همیشه خروس میخونه بعضی وقتا هم مرغ میخونه... مادرم گفت این دختره کی درست میشه من خیالم راحت بشه این نیست که فقط واسه خودش بد باشه بعدا میره خونه میگن کلا خانوادش میگن مقصر مادرشه که درست تربیتش نکرده... ☹️ای بابا مادرم هم همیشه از این حرفا میزد گفتم ول کن مامان اگه گفتن میگم تقصیر خودم بود باشه حالا یه چیزی بده بخورم گشنمه... گفت بیا بخور نشستم خوردم و سفره رو جمع کردم و رفتم گرفتم ظهر رو خوندم عجله ای خودم رو آماده کردم برم کلاس که......😳 ✍🏼 ... انشاءالله 🕊 @Ba_khodabash1🕊
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‍❤️ #نسیم_هدایت #قسمت_هجدهم ✍🏼فرداش رفتم #مدرسه ولی از دستش #ناراحت بودم که چرا بهم خندید مگه
‍❤️ 💌 👫رفتیم پایین خونه خودمون خونه ما یک اتاق کوچیک با یه آشپزخونه کوچیک داشت درسته نقلی بود اما خیلی بود آدم دلش باز میشد خواهر زاده همسرم هم بعضی وسایل ها رو در غیاب من چیده بود خیلی و عالی کارش رو انجام داده بود من وقتی اومدم خونه آقا مصطفی گرفته بودم دیگه نیازی نداشت برم وضو بگیرم آقا مصطفی میدونست من همیشه وضو دارم دیگه نگفت برو وضو بگیر ولی خودش رفت وضو گرفت و اومد ایستاد.... و شروع کرد به گفتن من هم بلند شدم تا کنارش بایستم و نماز بخونم الله اکبر گفت و نماز خوند منم پشت سرش این اولین بود که من با آقا مصطفی به میخوندیم خیلی خوب بود احساس زیاد آقا مصطفی بهم منتقل شد چقدر با و نماز میخوند.... نمازمون تموم شد و من یه کردم خیلی جای خانوادم رو خالی دیدم یک باره گریم گرفت ولی با صدای بلند گریه کردم آهسته نبود گریم که تموم شد دیدم آقا مصطفی هم نگاهم میکنه و گریه میکنه تعجب کردم و گفتم چرا گریه میکنی؟ گفت نخواستم جلوی گریه ات رو بگیرم گفتم بزارم تا سبک بشی ولی منکه تحمل گریه ات رو ندارم منم گریه ام گرفت...دیگه هیچ وقت پیش من نکن گفتم چشم...☺️ برای شام رفتیم طبقه بالا فقط خودمون بودیم و 3 تا برادر شوهر و یه جاری و یه مادر شوهر با ما دو تا طبق معمول ما جدا سفره انداختیم و جدا نشستیم الحمدلله یک خوب برگزار شد زندگی آرومی رو شروع کردیم الحمدلله زیر ... روزها میگذشت من فهمیدم در زندگی آقا مصطفی خیلی جایگاه خاصی داره همه کارها با برنامه هستش.... معمولا بعداز نماز صبح دیگه بر نمیگشت همینکه میرفت مسجد دیگه بر نمیگشت تا ساعت 8 صبح وقتی بر میگشت به عهده اون بود اما و مال من زود صبحونه آماده میکرد و میومد من رو بیدار میکرد تا صبحونه بخوریم و بره سر کار تا ظهر کار میکرد و واسه نماز ظهر بود تا نیم ساعت بعدش هم بر نمیگشت وقتی بر میگشت من رو انداخته بودم بعد از غدا نیم ساعت استراحت میکرد و میرفت شبش که بر میگشت انقدر خسته بود که داغون بود بعد از شام نمیخوابید میرفت مسجد واسه جماعت وقتی بر میگشت میگفت من میخوابم تا 11:30 بعد دم کن و صدام کن چایی بخورم... منم همین کار رو میکردم بعد از 11.30 دیگه نمیخوابید میخوند و تلاوت میکرد اگر دوشنبه و پنج شنبه بود نصف شب غذا میخورد تا بگیره و بعد میرفت واسه نماز اوضاع به همین منوال بود.... 😢من کار خونه بلد نبودم همه رو از آقا مصطفی یاد گرفتم رو که دیگه نگو در حد جلبک... انقدر بود که خودم میکشیدم اما شکر خدا مرد خوبی بود همه رو یادم داد حتی که سخت ترین غذا بود خیییییلی خوبی بود... ✍🏼 ... ان شاءالله @Ba_khodabash1
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‍❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_یکم ✍🏼روزگار به همین منوال میگذشت زندگی آرومی در #پناه_اسلام دا
‌❤️ 💌 ✍🏼فهمیدم قصد داره حالا بماند از کجا فهمیدم ولی اصل همون رفتن بود خیلی سخت بود ولی اینبار از دفعه قبل سخت تر بود... 😔شب اومد خونه من توی آشپزخونه بودم و داشتم میکردم وقتی اومد تو منو دید خیلی ناراحت شد گفت چرا گریه میکنی؟ گفتم نمیدونم... همینطوری فقط کمی فکر کنم فهمید که من فهمیدم داره میره مثل مرغی که سرش رو بریده باشن آروم و قرار نداشت همش توی خونه میومد و میرفت همش قدم میزد خیلی ناراحت بود که نتونست بخوره چند تا قاشق الکی گذاشت توی دهنش منم همینطور چند تا قاشق خوردم گفت بلند شو بریم بیرون کمی هوا بخوریم بلند شدم رفتیم بیرون.... یه دونه ملیس خرید برام فقط یه دونه خرید گفتم چرا دوتا نخریدی گفت من نمیتونم بخورم قسمش دادم که تو هم بخور 2 قاشق کوچیک گذاشت توی دهنش و دیگه نخورد... گفت تو بخور من نگاهت کنم اینطوری بیشتر دوست دارم انگار من میخوردم و آقا مصطفی بهم میکرد سرش رو گذاشت رو فرمون و نگاهم میکرد توی چشماش یه بود با یه عمیق خیلی ناراحت بود میتونستم این رو احساس کنم.... وقتی تمومش کردم گفت دیگه بریم خونه رفتیم و آقا مصطفی گرفت که بخونه اون شب برخلاف همه شبها خوابید اما یه جور خاص خوابید دستهاش رو گذاشت روی سرش قشنگ احساس میشد که چقدر ناراحت و دلواپس هستش خیلی ناراحت بود.... 😔اون شب من خوابم نمیبرد رفتم توی جیبهاش رو خالی کردم که لباسهاش رو بشورم تا تمیز باشه فهمیدم هیچی نداره حالا میدونم که چرا فقط یه دونه ملیس آورد... 😭نمیدونستم چیکار کنم صبح شد و نرفت سر کار گفت کمی کار دارم باید رو به راهش کنم رفت بیرون تا ظهر بر نگشت ظهرش که بر گشت گفت بشین کارت دارم خیلی خوند و زیادی رو تعریف کرد منم نمیخواستم کنم چون اگه گریه میکردم نمیتونست بره و منصرف میشد هیچی نگفتم حتی یک کلمه فقط گوش دادم... خیلی سخت بود که خودم رو نگه دارم الان اگه بره خیلی سخت تر دفعه قبل بود چون من بودم بلاخره در آخر تمام حرفهایش را گفت که من باید برم همینکه این رو گفت نتونستم خودم رو نگه دارم سرم رو پایین انداختم و کردم و گریه کردم قلبم میسوخت خیلی زیاد.... 😭هیچ درمانی هم نداشت خودش هم ناراحت شد خیلی زیاد گفت تورو خدا گریه نکن خودت میدونی نمیتونم دوام بیارم گفتم چشم از اعماقم بودم گفت شب بریم خونه پدرت خداحافظی کنم زنگ زدم بهشون خونه نبودن گفتم که اشکال نداره نمیریم شب خونه خودمون میشینیم شب کمی رفتیم بالا خونه مادر شوهرم با هم کمی نشستیم گفت مادر یه کاری دارم نمیدونم کی بر میگردم اونها هم گفتن باشه برو به سلامت سفرت خیر باشه به سلامت بری و برگردی.... 😢خدایا اینو که میگفت کردم مادر شوهرم که نمیدونست چرا ناراحتم ولی گفت چیه دخترم باهم دعواتون شده ؟ گفتم نه بخدا خودم ناراحتم چون میره و منم تنها میمونم اونم گفت خیلی زود میگذره زود بر میگرده هیچ کس از خبر نداشت و نمیدونستن شاید دیگه هیچ وقت نبینمش.... 😔رفتیم پایین آقا مصطفی بازم مثل دیشب خوابید و حرفی نزد منم در عوض ساکش رو آماده کردم چه کار سختی بود با هر لباسی که میذاشتم توی ساکش چند قطره هم روانه اش میکردم من داشتم ساک ئعزیزترین کس زندگیم رو میبستم که بره از پیشم... از خواب بلند شد و رفت بیرون از و هیچ خبری نبود منم نخوردم کمی قبل از شام برگشت خونه گفت آماده شو بری خونه پدرت نفسم بند اومد خیلی خیلی سخت نفس میکشیدم وای داره میره گفتم حالا مجبوری بری گفت ازت نداشتم.... دیگه هیچی نگفتم توی ماشین بودیم و رسیدیم خونه پدرم همینکه خونه رو دیدم تکه تکه شد فقط به هم دیگه کردیم گفت میخوام یه چیزی بهت بگم یه شب توی نصف شب جلوی پنجره اتاق خودت منتظرم باش اینو بدون که برمیگردم چون یکی رو دارم که منتظرمه چشمام داشت داد میزد که میخواد کنه اما من اراده ام خیلی قوی تر از این حرفها بود چون میدونستم که میره مطمئنم که میره پس چرا ناراحتش کنم در این لحظات آخر.... 😔گفت نمیخوای بری ؟ نمیتونستم پیاده بشم اصلا دستهام توان نداشت که دستگیره در رو باز کنه من مصطفی این رو بدوون نمیتونم بدون تو کنم.من تنهاام بایک بچه توی شکمم مصطفی نرو... توی با خودم حرف میزدم بلاخره برادرم اومد در رو باز کرد از هیچی خبر نداشتن اما اومدن خداحافظی همان حرفهایی رو که به مادرش گفته بود به من هم گفته بود پیاده شدم اما نمیتونستم روی پام بایستم میدونستم هم نمیتونست پیاده بشه یه خداحافظی آرومی با مادرم کرد و رفت تا وقتی دور شد بهش کردم آه آه آه آه آه.... 😭نفس های رفت خدایا حالا چطور بکشم. ✍🏼 ... ان شاءا
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‌❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_چهارم ✍🏼دیگه کم کم حتی نمیتونستم راه برم برادرم طبق معمول ش
‍ ❤️ 💌 ✍🏼زندگی به روال گذشته برگشت وسایل ها رو برای به اومدن کوچولومون آماده کردیم و کم کم داشت وقتش نزدیک میشد... مصطفی هم یه کار جدید پیدا کرد یه شب حالم خیلی بد شد نتونستم بخورم مصطفی گفت بریم اما من میگفتم هنوز زوده... تا فردا صبحش اصلا نخوابیدم و درد داشتم فرداش هم نتونستم صبحانه بخورم مصطفی کم کم میشد و میگفت بریم دکتر اما نظر من برخلافش بود چون معمولا وقتی که داشتم حالا از هر نظر خیلی صبور بودم و آه نمیگفتم فقط رنگم سفید میشد به مادرم زنگ زد مادرم اومد گفت مصطفی جان وسایل هاش رو جمع کن بریم خونه ما اونجا هم تو خیالت راحته و هم ما.... تا بعد از ظهر هم کردم بازم نتونستم بخورم مادرم گفت دیگه حتما باید بریم پرستارا زودی بستریم کردن توی بیمارستان گفتن باید یه چیزی حتما بخوره منم چون دوست داشتم فقط یه لیوان شیر خوردم و رفتم تو همه پرستارها ناشکری میکردن الا من... دکتر گفت که بیا اینو ببینید که نصف شما سن داره اندازه همه تون و میخونه فقط سبحان الله میگفتم و لا اله الا الله... ⏱ساعت 7.30دقیقه ی عصر شنبه دختر کوچولوی من به دنیا اومد یه دخمل خیلی خوشمل... همون جا پیشونی قشنگش رو من 16 سال و خورده ای بود که مادر شدم ، مصطفی خیلی نگرانم بود میخواست منو ببینه اما نمیزاشتن تا فردا صبح نزاشتن و تا فردا خوابش نبرده بود بیچاره... فقط به فکر من و بچه بود فردا که شد و اومد اصلا دخترم رو بغل نکرد فقط روی تخت بوسش میکرد من که خیلی ازش شدم حتی نپرسیدم چرا اینکار رو میکنی ؟ 😢ترخیصم کردن و رفتم خونه پدرم چون اونجا بهتر بود هم مادرم ازم میکرد و هم خونه اونها برای اومدن بهتر بود چون خونه ما خیلی کوچیک بود.... 😳من اومدم خونه همه دورم ریختن داداشم که تازه یه موبایل جدید خریده بود که میگرفت انقدر از عکس گرفتن فلش دوربین هی میزد توی چشم دخمل کوچولوم اونم میکرد... 😒داداشام و خواهرم انگار بچه ندیده بودن وقتی گریه میکرد میکردن و میگفتن وای بخدا داره گریه میکنه منم که از حرفشون همش تعجب میکردم و به نگاه میکردم... 🙁هر تکونی که میخورد ازش عکس میگرفتن... ولی مصطفی بغلش نمیکرد گریه ام گرفت گفتم چرا اصلا بغلش نمیکنی؟ گفت بخدا انقد کوچیک و ضعیفه میترسم یه بلایی سرش بیارم فقط به همین خاطر ، حالا ناراحت نشو بده بغلم تا بگیرمش وقتی دادم دستش مثل مترسک اصلا تکون نمیخورد جرات نداشت میگفت خیلی ضعیفه نمیخوام چیزیش بشه ولی نگاهش خیلی بود... خیلی دوستش داشت این کاملا از چشماش مشخص بود ، مصطفی خیلی از اسم خوشش میومد تصمیم بر این شد که اسمش رو محدثه بزاریم... محدثه کوچولوی من من هم داشت کم کم میشد خانوادم خیلی خیلی دوسش داشتن چون اولین شون بود برادرم هم کرد و الحمدلله آرومی سپری میکردیم 🍼محدثه 8 ماهه شد و کم کم داشت چهار دست و پا راه میرفت... یه روزی داشتم خونه رو تمیز میکردم که جاریم خیلی اومد پیشم و گفت داری چیکار میکنی؟ گفتم خونه تکونی میکنم و قراره شب با مصطفی بریم مهمونی... 😥همش این دست و اون دست میکرد گفتم چته جرا انقدر نگرانی؟ گفت هیچی فقط خودم یکم ناراحتم گفتم چرا مگه چی شده ؟ با همسرت شده ؟ گفت نه گفتم خوب بگو رفت پیش برادر شوهر و برگشت گفت خودتو حفظ کن خوب ولی آقا مصطفی رو .. ✍🏼 ... ان شاءالله
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‍❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_هشتم ✍🏼بلاخره بی گناهی #مصطفی هم ثابت شد و بعد از چندین ماه سخت
‍❤️ 💌 @BA_KHODABAS 🕊 ✍🏼وقتی که مهمونها رفتن مصطفی همش توی خونه میمومد و میرفت آروم و قرار نداشت گفتم چی شده؟؟؟ گفت هیچی... اینقدر اومد و رفت که جاریم گفت من دیگه برم خیلی اعصابش خورد بود... دیگه اون مصطفی قبل نبود حتی یادش رفت به زنداداشش بگه به سلامت و ازش کنه توی اتاق همش میزد... 😢منم خسته شدم محدثه خوابش برده بود محدثه رو گذاشتم زمین و رفتم پیش مصطفی گفتم میشه بشینی گفت نمیتونم گفتم چرا چیزی نگفت و همش بازم میومد و میرفت... خودمم خورد شد داد زدم بشین دیگه یکم باهام حرف بزن با آرومی نگام کرد و گفت توکه نمیدونی چی به من گذشته یکم میخوام کردم ولی باز نشد... رفتم دستاش رو گرفتم و گفتم بخدا تموم شد آروم باش یک بکش الان دیگه در کنار هم هستیم ما رو بازم به هم رسوند گفت بخدا راست میگی... شبش خونه ی پدرم بودیم خیلیها اومدن و آزادیش رو بهش گفتن... خودمم باورم نمیشد انگار توی خوابم بازم به روال عادی برگشت البته مصطفی کارش رو از دست داد و در به در به دنبال میگشت که بتونه زندگی مون رو در بیاره الحمدلله یه کار پیدا کرد... مصطفی از قبل تر شد اما هیچ وقت و از بین نرفت همیشه نگران بود و اگر یادش میافتاد میگرفت... 😊محدثه هم کم کم بزرگ میشد و دیگه میتونست کم کم حرف بزنه میتونست بگه... همیشه وقتی با هم بازی میکردن در آخر مصطفی میگفت من مردم خودش رو مینداخت زمین و محدثه میرفت بوسش میکرد تا بلند بشه میکرد...بعدش میگفت شوخی کردم باباجون...😘 مصطفی همیشه میگفت من خودم بودم میترسم دخترمم این اتفاق براش بیافته... منم از این حرفش بدم میومد و میزدمش و میگفتم اینا چیه میگی خدا نکنه ، هر شب ما رو میبرد بیرون... 🌙هر شب میرفتیم یه میخوردیم و یکم قدم میزدیم و بر میگشتیم بعضی وقتا شام درست میکردم و از سر کار برمیگشت میگفت من خستگیم رو گذاشتم سر کار و خودم برگشتم...بیا واسه بریم بیرون غذا رو بزار واسه فردا منم از خدا خواسته زودی خودم و آماده میکردم و میرفتیم اصلا دوست نداشت یک ذره بکشیم با وجود اینکه ما زندگی ای داشتیم اما هیچ وقت نمیزاشت کنم... خیلی زندگی داشتیم احساس سراسر وجودم رو گرفته بود از من خوشبخت تر وجود نداشت چون من مصطفی رو داشتم.. تابستان بود و ماه شهریور ماه بود مصطفی کاملا خودش رو آماده کرده بود خیلی بیشتر از همیشه خیلی میکرد و خودش هم احساس داشت نمیدونست چش شده روز 5 شهریور به یه حال و برگشت خونه چیزی نگفت دراز کشید و دستش رو گذاشت روی سرش..؟ 🤔فهمیدم چیزی شده گفتم چیه مصطفی جان چرا ناراحتی ؟ گفتمیخوام بخوابم... خودش رو به زد میدونستم نخوابیده و نمیدونستم چش شده. ✍🏼 ... ان شاءالله