eitaa logo
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
32.6هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
12هزار ویدیو
113 فایل
❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙با خـدا باش پادشاهـ👑ـــی ڪن 💚بی خـدا باش هرچہ خواهی ڪن تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1898250367C031c8faa73
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 پیرمرد محتضری که احساس می کرد مردنش نزدیک است، به پسرش گفت: مرا به حمام ببر. پسر، پدرش را به حمام برد. پدر تشنه اش شد. آب خواست. پسر قنداب خنکی سفارش داد برایش آوردند و آن را به آرامی در دهان پدر ریخت و پس از شست وشو پدر را به خانه برد. پس از چندی پدر از دنیا رفت و روزگار گذشت و پسر هم به سن کهولت رسید روزی به پسرش گفت: فرزندم مرگ من نزدیک است مرا به حمام ببر و شست وشو بده. پسر نااهل بود و با غر و لند پدر را به حمام برد و کف حمام رهایش کرد و با خشونت به شستن پدر پرداخت. پیرمرد رفتار خود با پدرش را به یاد آورد. آهی کشید و به پسر گفت: پسرم تشنه هستم. پسر با تندی گفت: این جا آب کجا بود و طاس را از گنداب حمام پر کرد و به حلقوم پدر ریخت. پدر اشک از دیده اش سرازیر شد و گفت: من قنداب دادم، گنداب خوردم. تو که گنداب می دهی ببین چه می خوری؟ 👌 که چرخ فلک گرد است و میچرخد ‌ ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
: طلسم شیخ بهایی در حرم امام رضا علیه السلام ✨شیخ سفارش‌های لازم را به معمارانِ حرم كرد، كه كار را متوقف نكنند و ساخت حرم را پیش برده و به اتمام برسانند؛ به جز سر در دروازه اصلی حرم (دروازه ورودی به ضریحِ مقدس، نه دروازه صحن) چرا كه شیخ در نظر داشته روی آن كتیبه‌ای را كه از اشعار خودش بوده نصب نماید. رسم است بر سر در اصلی یا دروازه ورودی به حرم ائمه اطهار (ع) و حتی امامزادگان مطهر، كتیبه‌ای نصب می‌شود و در شأن آن بزرگوار روایت، جمله یا شعری نوشته می‌شود. شیخ عازم سفر می شود و مسافرتش به درازا می‌كشد و بیش از زمان پیش بینی شده برمی گردد. هنگامی که باز می‌گردد بلافاصله به جهت سركشی كارهای ساخت و ساز به حرم مطهر می‌رود و در کمال تعجب می‌بیند كه ساخت حرم به پایان رسیده، سر در اصلی تمام شده و مردم در حال رفت و آمد به حرم مطهر هستند. شیخ با دیدن این صحنه، بسیار ناراحت می‌شود و به معماران اعتراض می‌كند كه «چرا منتظر آمدن من نماندید؟ چرا صبر نكردید؟» مسؤل ساخت عرض می‌كند: «ما می‌خواستیم صبر كنیم تا شما بیایید، اما تولیت حرم نزد ما آمدند و بسیار تأكید كردند كه باید ساخت حرم هر چه سریع‌تر به پایان برسد. هرچه به او گفتیم كه باید شیخ بیاید و خود بر ساخت سر در دروازه نظارت مستقیم داشته باشد، قبول نكردند. وقتی زیاد اصرار كردیم، گفتند: كسی دستور اتمام كار را داده كه از شیخ خیلی بالا‌تر و بزرگ‌تر است. ما باز هم اصرار كردیم و خواستیم صبر كرده، منتظر شما بمانیم. در این زمان تولیت حرم گفتند: خود آقا امام رضا (ع) دستور اتمام كار را داده‌اند. شیخ بهایی قدس سره هم‌ راه مسؤل ساخت پروژه و معماران نزد تولیت حرم می‌روند و از تولیت در این مورد توضیح می‌خواهند، تولیت حرم نقل می‌كند: چند شب پی در پی آقا امام رضا (ع) به خواب من آمده و فرمودند: «كتیبه شیخ بهایی، به در خانه ما زده نشود، خانه ما هیچ‌گاه به روی كسی بسته نمی‌شود و هر كس بخواهد می‌تواند بیاید». شیخ با شنیدن این حرف، اشك از چشمانش جاری می‌شود و به سمت ضریح می‌رود و ذكر «یا ستار العیوب» بر لبانش جاری می‌شود. سپس در كنار ضریح آن قدر گریه می‌كند تا از هوش می‌رود. پس از به هوش آمدن خود چنین تعریف می‌كند: من می‌خواستم یكی از طلسم‌ها را به صورت كتیبه‌ای بر سر در ورودی حرم بزنم، تا به این وسیله ادم های گناهکار نتوانند وارد حرم مطهر وضریح مقدسِ حضرت رضا (ع) شوند، اما خود آقا نپذیرفتند و در خواب به تولیت آستان از این اقدام ابراز نارضایتی فرمودند. پی نوشت: دیدم همه جا بر درد و دیوار حریمت جایی ننوشته است گنهکار نیاید... 📚منبع: پایگاه اطلاع رسانی حج 💚 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
: طلسم شیخ بهایی در حرم امام رضا علیه السلام ✨شیخ سفارش‌های لازم را به معمارانِ حرم كرد، كه كار را متوقف نكنند و ساخت حرم را پیش برده و به اتمام برسانند؛ به جز سر در دروازه اصلی حرم (دروازه ورودی به ضریحِ مقدس، نه دروازه صحن) چرا كه شیخ در نظر داشته روی آن كتیبه‌ای را كه از اشعار خودش بوده نصب نماید. رسم است بر سر در اصلی یا دروازه ورودی به حرم ائمه اطهار (ع) و حتی امامزادگان مطهر، كتیبه‌ای نصب می‌شود و در شأن آن بزرگوار روایت، جمله یا شعری نوشته می‌شود. شیخ عازم سفر می شود و مسافرتش به درازا می‌كشد و بیش از زمان پیش بینی شده برمی گردد. هنگامی که باز می‌گردد بلافاصله به جهت سركشی كارهای ساخت و ساز به حرم مطهر می‌رود و در کمال تعجب می‌بیند كه ساخت حرم به پایان رسیده، سر در اصلی تمام شده و مردم در حال رفت و آمد به حرم مطهر هستند. شیخ با دیدن این صحنه، بسیار ناراحت می‌شود و به معماران اعتراض می‌كند كه «چرا منتظر آمدن من نماندید؟ چرا صبر نكردید؟» مسؤل ساخت عرض می‌كند: «ما می‌خواستیم صبر كنیم تا شما بیایید، اما تولیت حرم نزد ما آمدند و بسیار تأكید كردند كه باید ساخت حرم هر چه سریع‌تر به پایان برسد. هرچه به او گفتیم كه باید شیخ بیاید و خود بر ساخت سر در دروازه نظارت مستقیم داشته باشد، قبول نكردند. وقتی زیاد اصرار كردیم، گفتند: كسی دستور اتمام كار را داده كه از شیخ خیلی بالا‌تر و بزرگ‌تر است. ما باز هم اصرار كردیم و خواستیم صبر كرده، منتظر شما بمانیم. در این زمان تولیت حرم گفتند: خود آقا امام رضا (ع) دستور اتمام كار را داده‌اند. شیخ بهایی قدس سره هم‌ راه مسؤل ساخت پروژه و معماران نزد تولیت حرم می‌روند و از تولیت در این مورد توضیح می‌خواهند، تولیت حرم نقل می‌كند: چند شب پی در پی آقا امام رضا (ع) به خواب من آمده و فرمودند: «كتیبه شیخ بهایی، به در خانه ما زده نشود، خانه ما هیچ‌گاه به روی كسی بسته نمی‌شود و هر كس بخواهد می‌تواند بیاید». شیخ با شنیدن این حرف، اشك از چشمانش جاری می‌شود و به سمت ضریح می‌رود و ذكر «یا ستار العیوب» بر لبانش جاری می‌شود. سپس در كنار ضریح آن قدر گریه می‌كند تا از هوش می‌رود. پس از به هوش آمدن خود چنین تعریف می‌كند: من می‌خواستم یكی از طلسم‌ها را به صورت كتیبه‌ای بر سر در ورودی حرم بزنم، تا به این وسیله ادم های گناهکار نتوانند وارد حرم مطهر وضریح مقدسِ حضرت رضا (ع) شوند، اما خود آقا نپذیرفتند و در خواب به تولیت آستان از این اقدام ابراز نارضایتی فرمودند. پی نوشت: دیدم همه جا بر درد و دیوار حریمت جایی ننوشته است گنهکار نیاید... 📚منبع: پایگاه اطلاع رسانی حج 💚 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
🍃🍂 🔴 روزی جوانی پیش پدرش آمدو گفت: را دیده ام و میخواهم با او ازدواج کنم. من زیبایی این دختر و جادوی چشمانش شده ام . پدر با خوشحالی گفت:بگو این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم و به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند اما پدر به محض دیدن دختر او شد و به پسرش گفت: ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست و تو نمیتوانی او را خوشبخت کنی او را باید مردی مثل من که تجربه زیادی در زندگی دارد کند تا بتواند به او تکیه کند. 😳 پسر حیرت زده جواب داد: امکان ندارد پدر کسی که با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما..... پدر و پسر با هم شدند و کارشان به اداره پلیس کشید.🚔 🔸ماجرا را برای افسر تعریف کردند. افسر دستور داد دختر را احضار کنند تا از خود او بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند افسر پلیس با دیدن دختر شیفته جمال و محو اوشد و گفت: این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است و این بار سه نفری باهم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد رفتند وزیر با دیدن دختر گفت: او باید با وزیری مثل من ازدواج کند...و...قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید با شخص ، 🔹امیر نیز مانند بقیه گفت: این دختر فقط با من ازدواج میکند... بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت: راه حل مسئله نزد من است. من و شما نیز پشت سر من بدوید اولین کسی که بتواند مرا بگیرد با او خواهم کرد. ...و بلافاصله شروع به دویدن کردو پنج نفری: پدر؛ پسر؛ افسر پلیس؛ وزیر و امیر بدنبال او... 🔻ناگهان ...هرپنج نفر باهم به داخل چاله عمیقی سقو ط کردند. ⚠️دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت: آیا میدانید من کی هستم؟! من هستم!! ☑️من کسی هستم که مردم بدنبالم میدوند و برای بدست آوردنم باهم میکنند و در راه رسیدن به من از خود و اطرافیان و غافل میشوند تا زمانیکه در گذاشته می شوند درحالی که هرگز به من نمیرسند...!!! 💚 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
🍃🍂 🔴 روزی جوانی پیش پدرش آمدو گفت: را دیده ام و میخواهم با او ازدواج کنم. من زیبایی این دختر و جادوی چشمانش شده ام . پدر با خوشحالی گفت:بگو این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم و به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند اما پدر به محض دیدن دختر او شد و به پسرش گفت: ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست و تو نمیتوانی او را خوشبخت کنی او را باید مردی مثل من که تجربه زیادی در زندگی دارد کند تا بتواند به او تکیه کند. 😳 پسر حیرت زده جواب داد: امکان ندارد پدر کسی که با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما..... پدر و پسر با هم شدند و کارشان به اداره پلیس کشید.🚔 🔸ماجرا را برای افسر تعریف کردند. افسر دستور داد دختر را احضار کنند تا از خود او بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند افسر پلیس با دیدن دختر شیفته جمال و محو اوشد و گفت: این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است و این بار سه نفری باهم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد رفتند وزیر با دیدن دختر گفت: او باید با وزیری مثل من ازدواج کند...و...قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید با شخص ، 🔹امیر نیز مانند بقیه گفت: این دختر فقط با من ازدواج میکند... بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت: راه حل مسئله نزد من است. من و شما نیز پشت سر من بدوید اولین کسی که بتواند مرا بگیرد با او خواهم کرد. ...و بلافاصله شروع به دویدن کردو پنج نفری: پدر؛ پسر؛ افسر پلیس؛ وزیر و امیر بدنبال او... 🔻ناگهان ...هرپنج نفر باهم به داخل چاله عمیقی سقو ط کردند. ⚠️دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت: آیا میدانید من کی هستم؟! من هستم!! ☑️من کسی هستم که مردم بدنبالم میدوند و برای بدست آوردنم باهم میکنند و در راه رسیدن به من از خود و اطرافیان و غافل میشوند تا زمانیکه در گذاشته می شوند درحالی که هرگز به من نمیرسند...!!! 💚 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨ .
📘 (ع) از مسيري مي‌گذشت، يك نفر با او برخورد نمود به محض ديدن مسيح به او فحاشي كرد و گفت: «اي پسر حرامزادۀ بي‌اصل و نسب» مسيح در پاسخ گفت: «سلام اي انسان باشرافت و ارزشمند.» اطرافيان از مسيح پرسيدند: «او به تو فحاشي كرد، چه طور شما به او اين قدر احترام مي‌گذاريد؟» مسيح پاسخ داد: «هر كسي آنچه را دارد خرج مي‌كند چون سرمايۀ او اين بود، به من بد گفت و چون در ضمير من جز نيكويي نبود از من جز نيكويي در وجود نمي‌آيد ما فقط آنچه را كه در درون داريم مي‌توانيم از خود نشان دهيم.👌🏻👌🏻 •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨ .
📘 👌 خداوند در عوض ، چيز بهتری به او داد ... 👇 🗣 ابن رجب ميگويد : يكي از عابدان ، درمكه بود ؛ آذوقه اش تمام شد و به شدت گرسنه گرديد و در آستانه مرگ قرار گرفت. در همان حال كه او ، در كوچه های مكه دور می زد ، ناگهان 💎 گردنبند گرانبهايي ديد كه روی زمين افتاده بود. آن را در آستين خود نهاد و به حرم رفت ؛ آنجا مردي را ديد كه اعلام ميكرد گردنبندش گم شده است. خودش ، ميگويد: 👤 آن مرد ، نشاني گردنبند را به من داد. دانستم كه راست ميگويد ؛ لذا 💎گردنبند را با اين شرط به او دادم كه چيزی به من بدهد ؛ اما او ، بی آنكه به چيزی توجه كند و يا چيزی به من بدهد ، گردنبند را برداشت و رفت . 🤔با خودم گفتم : بار خدايا ! برای رضامندی تو اين گردنبند را به صاحبش دادم ؛ پس در عوض آن چيز بهتري به من بده . پس از مدتي اين عابد ، به سوی دريا رفت و سوار بر 🛥قايقي شد ؛ ناگهان 🌬 طوفانی خروشان ، وزيدن گرفت و قايق را در هم شكست. اين مرد ، بر يكی از تخته های قايق سوار شد و باد ، او را به اين سو و آن سو می برد تا اينكه او را به ساحل يك جزيره كشاند. او ، وارد جزيره شد و ديد كه آنجا 🕌 مسجدی هست و مردمانی هستند كه نماز می خوانند. او نيز نماز گزارد و سپس مشغول خواندن قرآن شد. اهالي جزيره گفتند: آيا تو قرآن 📖 خواندن ياد داری؟ ميگويد : گفتم بله : گفتند : پس به فرزندان ما قرآن بياموز . وی ميگويد : من ، به بچه های آنها قرآن آموزش ميدادم و آنها ، به من مزد ميدادند . سپس چيزی نوشتم. گفتند : آيا به فرزندان ما ✍ نوشتن می آموزی؟ گفتم: بله ؛ پس از آنها مزد ميگرفتم و به فرزندانشان نوشتن ياد ميدادم . سپس گفتند : اينجا دختر يتيمی است كه پدرش وفات كرده است ؛ آيا ميخواهی با او ازدواج كني؟ 🗣 گفتم : اشكالی ندارد. با او ازدواج كردم و وقتی او را نزد من آوردند ، ديدم كه همان 💎 گردنبند در گردن اوست !!! گفتم : داستان اين گردنبند را برايم تعريف كن. او تعريف كرد و گفت : پدرم اين گردنبند را روزی در 🕋 مكه گم كرده و آن را مردی پيدا نموده و به پدرم باز گردانده است و پدرم همواره در سجده نماز ، دعا ميكرد كه خداوند به دخترش ، همسری مانند آن مرد بدهد. گفتم : آن مرد ، من هستم . 😳 بدينسان ☝️ خداوند ، گردنبند را از راه حلال و مشروع نصيب او كرد ؛ چون چيزی را براي رضامندی خدا رها كرد ، خداوند در عوض آن چيز ، بهتر از آن را به او داد. در حديث آمده است: « خداوند پاك است و جز پاك را نمی پذيرد. •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨ .
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ⭕️ داستان کاملا واقعی وعجیب تازه عروس و داماد 🔆اوایل روزهای کاری در دادسرای ناحیه 2 تهران بود که پرونده جالبی روی میزم قرار گرفت.پرونده به این صورت بود که زن و مردی جوان که بتازگی با هم ازدواج کرده بودند دچار اختلافاتی شده و زن برای اجرای طرح انفاق به دادسرای ناحیه 2 شکایت کرده بود.وقتی پرونده را برای بررسی باز کردم، متوجه شدم این زوج به دادگاه خانوا ده‌ نیز رفته‌اند، حتی زن جوان مهریه‌اش را هم به اجرا گذاشته است. 🔆وقتی نوعروس رو به روی من ایستاد، گریان گفت: شوهرم را بیشتر از جانم دوست دارم. ابتدا خیلی تعجب کردم که با وجود چنین علاقه‌ای چرا این زن راهی دادسرای دادگاه خانواده شده است. وی ادامه داد: 🔆2 سال پیش در یک جمع دوستانه با هم آشنا شدیم تا اینکه با سختی به هم رسیدیم و زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. اوایل فکر می‌کردم خوشبخت‌ترین زن دنیا هستم اما روزهای خوش زیاد دوام نیاورد و بعد از گذشت تنها چهار ماه از زندگی مشترک‌مان همسرم به کلی تغییر کرد. او سر مسائل کوچک و پیش پا افتاده شروع به داد و بیداد و توهین می‌کرد 🔆 تا اینکه چند روز پیش سر یک مسأله خیلی بی‌ربط دستش را روی من بلند کرد که تصمیم گرفتم با وجود اینکه خیلی دوستش دارم مهریه‌ام را به اجرا بگذارم و از او جدا شوم. بعد از شنیدن حرف‌های نوعروس، احضاریه‌ای برای شوهرش فرستادم که او بدون اهمیت دادن به تاریخ احضارنامه به دادسرا نیامد و بعد از آن طبق قانون حکم جلب را صادر کردم که مرد جوان پس از بازداشت به همراه مأمور کلانتری به دادسرا آمد. 🔆 این مرد وقتی با همسرش روبه‌رو شد همان جا شروع به توهین کرد که بلافاصله دستور بازداشتش را صادر کردم و خواستم برای آزادشدنش کفیل معرفی کند در همین موقع پدر و مادر مرد جوان وارد اتاق شدند و در کمال تعجب بدون در نظر گرفتن اینکه پسرشان با شکایت عروسشان بازداشت شده است به سمت زن جوان رفتند و او را در آغوش گرفتند. وقتی دیدم نوعروس پشتوانه‌ای بی‌مانند دارد و آنها به وی دلگرمی می‌دهند شوک زده شدم و عجیب‌تر اینکه هیچ کدام از آنها حاضر نشدند ضمانت کنند تا پسرشان آزاد شود و خیلی هم تأکید کردند که این پسر باید به زندان بیفتد. 🔆عجایب این پرونده یکی پس از دیگری رو می‌شد چرا که نوعروس وقتی دید شوهرش فاصله‌ای تا زندان ندارد با گریه و زاری از پدر شوهرش خواست تا ضمانت آزادی وی را بکند. وقتی این صحنه‌ها را دیدم فهمیدم این زندگی هنوز با خط پایان فاصله زیادی دارد و تصمیم گرفتم جلسه سازش برگزار کنم تا این زوج با هم صلح کرده و به زندگی‌شان ادامه دهند و آنها در این جلسه با هم آشتی کردند. 🔆تازه داماد ابراز پشیمانی کرد و با خنده‌ و شادی دفتر کارم را ترک کردند و بعد از گذشت یک سال با یک نوزاد دختر به همراه شیرینی به دفتر آمدند و برای اینکه باعث شدم آشتی کنند تشکر کردند و گفتند از آن روز به بعد بهترین زندگی را برای هم ساختند. 🔆گرچه زندگی بادردوغم همراه است، امامسیر ازشادمانی های بسیار نیزخالی نیست. 🔆اگر دنیای خود رافرو ریخته یافتی ، تکه های سالم رابرگیروبه راه ادامه بده، چون درپایان،آرزوهایت را برآورده خواهی یافت. 🔆به یاد داشته باش! که درپایان،همین فراز وفرودهاست که یکدیگر را توازن می بخشند. بگذار اشکهایت جاری شوند، بگذار گل لبخندبر لبانت بشکفد. اما تسلیم،هرگز هرگز! 🔆به یاد آر، که در تونیرویی است بنام ایمان به خدا که نوید واقعیت یافتن رویاهایت رامیدهد. 💢حتی آن زمان که بسیار دور می نمایند! فراموش نکن که تنها نیستی خدا همیشه همراه است. 🅰 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
🔴 شیری گرسنه از میان تپه‌های کوهستان بیرون پرید و گاوی را از پای درآورد سپس در حالی که… شکمی از غذا درمی آورد، هر ازگاهی یکبار سرش را بالا میگرفت و مستانه نعره می کشید صیادی که در آن حوالی در جستجوی شکار بود صدای نعره های مستانه شیر را شنید و پس از ردیابی با گلوله ای آن را از پای درآورد..... هنگامی که مست پیروزی هستیم بهتر است دهانمان را بسته نگه داریم غرور، منجلاب موفقیت است موفقیت برای اشخاص کم ظرفیت مقدمه گستاخی است! 🔴 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
─┅═ೋ❅📘📖📒❅ೋ═┅─ ⏰ در پارك يك زن و يك مرد روي نيمكت نشسته بودند و به كودكاني كه در حال بازي بودند نگاه مي كردند . زن رو به مرد كرد و گفت : پسري كه لباس ورزشي قرمز دارد و از سرسره بالا مي رود پسر من است . مرد در جواب گفت : چه پسر زيبايي ، او هم پسر من است و به پسري كه تاب بازي ميكرد اشاره كرد. مرد نگاهي به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : پسرم وقت رفتن است . پسر كه دلش نمي آمد از تاب پايين بيايد با خواهش گفت : بابا فقط 5 دقيقه ! باشه ؟ مرد سرش را تكان داد و قبول كرد . مرد و زن دوباره به صحبت ادامه دادند . دقايقي گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : دير مي شود ، برويم . ولي پسر باز خواهش كرد : 5 دقيقه ! اين دفعه قول مي دهم . مرد لبخند زد و باز قبول كرد . زن رو به مرد كرد و گفت : شما آدم خونسردي هستيد ، ولي فكر نمي كنيد پسرتان با اين كارها لوس بشود ؟ مرد جواب داد : دوسال پيش يك راننده پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواري زير گرفت و كشت . من هيچ گاه براي او وقت كافي نگذاشته بودم و هميشه به خاطر اين موضوع غصه مي خوردم . ولي حالا تصميم گرفتم اين اشتباه را تكرار نكنم . پسر كوچكم فكر ميكند كه 5 دقيقه بيشتر براي بازي كردن وقت دارد ولي حقيقت آنست كه من 5 دقيقه بيشتر وقت مي دهم تا بازي كردن و شادي كردن او را ببينم . 5 دقيقه اي كه ديگر هرگز نميتوانم بودن در كنار پسر از دست رفته ام را تجربه كنم . بعضي وقتها آدم قدر داشته ها رو خيلي دير متوجه ميشه . 5 دقيقه ، 10 دقيقه و حتي يك روز در كنار عزيزان و خانواده ، مي تونه به خاطره اي فراموش نشدني تبديل بشه . ما گاهي آنقدر خودمون رو در گير مسائل روزمره مي كنيم كه واقعا وقت ، انرژي ، فكر و حتي حوصله براي خانواده و عزيزانمون رو نداريم . روزها و لحظاتي رو كه ممكنه ديگه امكان بازگردوندنش رو نداشته باشيم . هميشه نعمتهاي بزرگ يعني پدر ، مادر ، برادر و خواهر در كنار ما نيستد ، ممكنه روزي سايه عزيزانمون توي زندگي ما نباشه ... قدر عزيزانمون رو بدونيم🌻 ✍ ڪــانــال ܥ‌‌ߊ‌ܢܚࡅ߳ߊ‌ܔ و ܢ݆ߺنܥ‌‌✨ 🅰 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
─┅═ೋ❅📘📖📒❅ೋ═┅─ ⏰ در پارك يك زن و يك مرد روي نيمكت نشسته بودند و به كودكاني كه در حال بازي بودند نگاه مي كردند . زن رو به مرد كرد و گفت : پسري كه لباس ورزشي قرمز دارد و از سرسره بالا مي رود پسر من است . مرد در جواب گفت : چه پسر زيبايي ، او هم پسر من است و به پسري كه تاب بازي ميكرد اشاره كرد. مرد نگاهي به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : پسرم وقت رفتن است . پسر كه دلش نمي آمد از تاب پايين بيايد با خواهش گفت : بابا فقط 5 دقيقه ! باشه ؟ مرد سرش را تكان داد و قبول كرد . مرد و زن دوباره به صحبت ادامه دادند . دقايقي گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : دير مي شود ، برويم . ولي پسر باز خواهش كرد : 5 دقيقه ! اين دفعه قول مي دهم . مرد لبخند زد و باز قبول كرد . زن رو به مرد كرد و گفت : شما آدم خونسردي هستيد ، ولي فكر نمي كنيد پسرتان با اين كارها لوس بشود ؟ مرد جواب داد : دوسال پيش يك راننده پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواري زير گرفت و كشت . من هيچ گاه براي او وقت كافي نگذاشته بودم و هميشه به خاطر اين موضوع غصه مي خوردم . ولي حالا تصميم گرفتم اين اشتباه را تكرار نكنم . پسر كوچكم فكر ميكند كه 5 دقيقه بيشتر براي بازي كردن وقت دارد ولي حقيقت آنست كه من 5 دقيقه بيشتر وقت مي دهم تا بازي كردن و شادي كردن او را ببينم . 5 دقيقه اي كه ديگر هرگز نميتوانم بودن در كنار پسر از دست رفته ام را تجربه كنم . بعضي وقتها آدم قدر داشته ها رو خيلي دير متوجه ميشه . 5 دقيقه ، 10 دقيقه و حتي يك روز در كنار عزيزان و خانواده ، مي تونه به خاطره اي فراموش نشدني تبديل بشه . ما گاهي آنقدر خودمون رو در گير مسائل روزمره مي كنيم كه واقعا وقت ، انرژي ، فكر و حتي حوصله براي خانواده و عزيزانمون رو نداريم . روزها و لحظاتي رو كه ممكنه ديگه امكان بازگردوندنش رو نداشته باشيم . هميشه نعمتهاي بزرگ يعني پدر ، مادر ، برادر و خواهر در كنار ما نيستد ، ممكنه روزي سايه عزيزانمون توي زندگي ما نباشه ... قدر عزيزانمون رو بدونيم🌻 ✍ ڪــانــال ܥ‌‌ߊ‌ܢܚࡅ߳ߊ‌ܔ و ܢ݆ߺنܥ‌‌✨ 🅰 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
꧁꧂‌‌ 📚📙🪶📚📘 ꧁꧂ ☯ ⚜پسری جوان که یکی از مریدان شیفته شیوانا بود، چندین سال نزد استاد درس معرفت و عشق می آموخت. شیوانا نام او را "ابر نیمه تمام" گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می زدند. روزی پسر نزد شیوانا آمد و گفت دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟ شیوانا از "ابر نیمه تمام" پرسید:" چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟!" 〽️پسر گفت:" هرجا می روم به یاد او هستم. وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان قلبم تند می شود. در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم!" شیوانا گفت:... ⚜" اما پدر او آشپز مدرسه است و دخترک نیز مجبور است به پدرش در کار آشپزی کمک کند. آیا تصور می کنی می توانی با کسی ازدواج کنی که برای بقیـه همکلاسی هایت غذا می پزد و ظرف های غذای آنها را تمیز می کند." "ابرنیمه تمام" کمی در خود فرو رفت و بعد گفت:" به این موضوع فکر نکرده بودم. خوب این نقطه ضعف مهمی است که باید در نظر می گرفتم." 〽️شیوانا تبسمی کرد و گفت:" پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر و التهابی گذرا بیش نیست و بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!" ⚜دو هفته بعد "ابر نیمه تمام" نزد شیوانا آمد و گفت که نمی تواند فکر دختر آشپز را از سر بیرون کند. هر جا می رود او را می بیند و به هر چه فکر می کند اول و آخر فکرش به او ختم می شود." شیوانا تبسمی کرد و گفت:" اما دخترک نصف صورتش زخم دارد و دستانش به خاطر کار، ضخیم و کلفت شده است. به راستی بد نیست که همسر تو فردی چنین زشت و خشن باشد. آیا به زیبایی نه چندان زیاد او فکر کرده ای! شاید علت این که تا الان تردید کرده ای و قدم پیش نگذاشته ای همین کم بودن زیبایی او باشد؟!" پسر کمی در خود فرو رفت و گفت:" حق با شماست استاد! این دخترک کمی هم پیر است و چند سال دیگر شکسته می شود. آن وقت من باید با یک مادربزرگ تا آخر عمر سر کنم!" شیوانا تبسمی کرد و گفت:" پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر است و التهابی گذرا بیش نیست پس بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!" 〽️پسرک راهش را کشید و رفت. یکی از شاگردان خطاب به شیوانا گفت که چرا بین عشق دو جوان شک و تردید می اندازید و مانع از جفت شدن آنها می شوید. شیوانا تبسمی کرد و پاسخ داد:" هوس لازمه جفت شدن دو نفر نیست. عشق لازم است و "ابر نیمه تمام" هنوز چیزهای دیگر را بیشتر از دختر آشپز دوست دارد." ⚜یک ماه بعد خبر رسید که "ابر نیمه تمام" بی اعتنا به شیوانا و اندرزهای او درس و مشق را رها کرده است و نزد دختر آشپز رفته و او را به همسری خود انتخاب کرده است و چون شغلی نداشته است در کنار پدر همسر خود به عنوان کمک آشپز استخدام شده است. 〽️یکی از شاگردان نزد شیوانا آمد و در مقابل جمع به بدگویی "ابر نیمه تمام" پرداخت و گفت: " این پسر حرمت استاد و مدرسه را زیر پا گذاشته است و به جای آموختن عشق و معرفت در حضور شما به سراغ آشپزی رفته است. جا دارد او را به خاطر این بی حرمتی به مرام عشق و معرفت از مدرسه بیرون کنید؟!" ⚜شیوانا تبسمی کرد و گفت:"دیگر کسی حق ندارد به کمک آشپز جدید مدرسه "ابر نیمه تمام" بگوید. از این پس نام او "تمام آسمان" است. اگر من از این به بعد در مدرسه نبودم سوالات خود در مورد عشق و معرفت را از "تمام آسمان" بپرسید. همه این درس و معرفت برای این است که به مرحله و درک "تمام آسمان " برسید. او اکنون معنای عملی و واقعی عشق را در رفتار و کردار خود نشان داده است." 🔆*بله …دوستان …. عشق یعنی حب و دوست داشتن بدون مرز*🔆 💎💎 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨