eitaa logo
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
32هزار دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
14.7هزار ویدیو
147 فایل
❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙با خـدا باش پادشاهـ👑ـــی ڪن 💚بی خـدا باش هرچہ خواهی ڪن تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1898250367C031c8faa73
مشاهده در ایتا
دانلود
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
📚داستان واقعی و آموزنده ای تحت عنوان👈 دختری بنام سودابه #سودابه_قسمت_یازدهم خودمو کشوندم به پای
⚜ 📚داستان واقعی و آموزنده ای تحت عنوان👈 دختری بنام سودابه صداها تو هم بودن قاطی بودن چشمم و باز کردم رو تخت بیمارستان بودم پرستار عصبانی نگام کرد گفت بی عقل، سوروم تو دستم و تنظیم کرد، رفت بیرون گفت خانم مریض بهوش اومد مامان نگام کرد چشای پف کرده دماغ ورم کرده گفت کاش دلم میومد میزاشتم بمیری، بابا بیرون بود کفشاش از بیرون در معلوم بود مامان یکم به وضعیتم نگاه کرد دهنم خشک بود اب خواستم اب و اورد کمک کرد داد یواش گفت جواب بابا و شوهر خواهرو مردمو چی بدم نگام کرد بغضش ترکید و رفت فرداش اومدن دنبالم مامان اصلا کمکم نکرد از بابام خجالت میکشیدم تلو تلو میخوردم تمام رگای بدنم کش میومد سردم بود دندونام بهم میخورد مردم عجیب نگام میکردن معلوم بود قیافم ترسناک شده بود رسیدیم جلو در خونه سهیل جلو در بود تا مارو دید سیگارشو زیر پا له کرد بابا ترمز دستی نکیشیده پرید بیرون یقه سهیل و گرفت من تو ماشین بودم جون تکون خوردن نداشتم بدنم کرخت بود مامان جیغ میزد کم کم مردم .اومدن کمک کردن سهیل فقط یقه بابارو گرفته بود که بابا بیشتر بهش ضربه نزنه باز تشنم بود لبام خشک بود گلوم خشک بود سهیل از دماغش خون میومد از کنار ماشین رد شد نگام کرد نگاهش پر از خشم و نفرت بود قدرت هیچکاریو نداشتم فقط اشکم بی اختیار میریخت مامان داد میزد گمشو گمشو بابا یقه لباسش پاره بود نشستن تو ماشین که بریم تو پارکینگ بابا از تو اینه نگام کرد, اونم دلش میخواست من مرده باشم رفتیم تو خونه مامان مانتوشو با حرص پرت کرد رو مبل نشست رو زمین تکیش به دیوار بود زجه میزد رفتم تو اتاقم دراز کشیدم رو تختم چشم به آینه افتاد جای نامم که نوشته بودم… 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال 📚 🔮 ادامه دارد