👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
#زری_خانم 🈹🗯 #قسمت_پنجم بی بی گفت این بچه را اینقدر اذیت نکنید از کجا معلوم است که در شکمش بچه با
#زری_خانم
🈹🗯
#قسمت_شیشم
بی بی زینب به احمد آقای همسایه گفت مادر برو پاسبان بیاور. عباس آمد حرف بزند که معصوم زن قاسم با لنگه کفش زد توی سرش و گفت احمق خفه شو.
زن ها زری را که غش کرده بود از زیر زمین به روی حیاط اوردند.
آقا رجب ماشینش را آورد و بی بی زینب هشتاد ساله زری را به بیمارستان هراتی برد. زری را عمل کردند یک غده ۹/۵ کیلویی از شکمش در آوردند. من خودم رفتم و غده را که کرده بودند توی یک ظرف گنده شیشه ای دیدم. زری حدود چهل روز در بیمارستان بود تا حالش بهتر شد. من هفت هشت بار به دیدنش رفتم. یک بار دست مرا گرفت و گفت مردم درباره من چه میگویند؟
گفتم بی بی سکینه همسایه که تو را برای پسرش که کارگر بناییست خواستگاری کرده بود و جواب رد داده بودی بیشتر از همه از تو بد میگفت. حالا او هم میگوید خدا از سر تقصیراتم بگذرد. همه زن های محله برای دیدن غده ۹/۵کیلویی به دیدن زری میرفتند.
زری بعد از چهل روز به خانه آمد. کم کم من دوازده سالم شده بود.زری هم ۱۶ساله بود.بعضی روزها میرفتم از زری سوالات درسی میپرسیدم. زری به من میگفت حسین تو هر چه از انشا و املا و حافظ و سعدی و مولوی و فخر رازی و صایب بخواهی من به تو میگویم تو هم به من حساب یاد بده. من کلاس پنجم بودم و به زری حساب یاد میدادم. خیلی زود در ظرف دو سه ماه این او بود که به من حساب و هندسه یاد میداد. زری در عرض هفت هشت ماه همه کتاب های دوره ابتدایی را خواند…
زری میخواست برای تصدیق شش ابتدایی ثبت نام کند و امتحان متفرقه بدهد.باز دعوا شروع شد. عباس دعوا میکرد. علیرضا هم بزرگتر شده بود و ادعای برادری داشت. فقط دو روز دیگر فرصت بود که مدت ثبت نام تمام شود. زری هنوز ثبت نام نکرده بود و کلافه بود. من رفتم از او سوالی بکنم عباس دم در خانه بود. گفت آحسین کجا؟گفتم میروم از زری درس بپرسم. گفت تو هم دیگر بزرگ شده ای و نباید به خانه ما بیایی.
زری از پشت سر عباس مرا دید و به طرف پشت بام اشاره کرد. من گفتم عباس آقا به چشم و به خانه رفتم و از آنجا خود را به پشت بام رساندم. زری آمد پش بام گفت حسین خانه مادر بزرگم بی بی زینب را بلدی؟ گفتم بله. گفت برو بگو زری با تو کار فوری دارد همین امروز بیا.
بدو بدو به در خانه بی بی رفتم. دم غروب بود رفتم داخل منزل بی بی زینب. حیاط آب و جارو کرده و با باغچه گلکاری شده قشنگی داشت. یک تخت بزرگ روی حوض بود و روی تخت یک قالی پهن بود. بی بی روی یک تشکچه مخمل قرمز نشسته بود و به یک پشتی تکیه داده بود. پیراهن سفید رنگی با گلهای قرمز درشت بر تن داشت. موهای سرش را هم شانه زده بود. قیافه اش به زنهای ۵۰ ساله محله ما میخورد. یک سینی بزرگ پر از چند رقم میوه هم جلویش بود. بی بی گفت حسین اینجا چه عجب؟ ولی یک کمی هراسان شد.
گفتم زری گفته حتما امروز بروید خانه شان.گفت چی شده؟ دوباره کتک خورده؟ گفتم نه میخواهد ثبت نام متفرقه ششم ابتدایی کند مادرش و علیرضا و عباس نمیگذارند. بی بی گفت حسین بپر ماشین پیدا کن.رفتم ماشین آوردم و بی بی به خانه زری آمد…
#ادامه_دارد
🗯داستان های جالب و خواندنی در کانال