eitaa logo
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
32.6هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
12هزار ویدیو
113 فایل
❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙با خـدا باش پادشاهـ👑ـــی ڪن 💚بی خـدا باش هرچہ خواهی ڪن تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1898250367C031c8faa73
مشاهده در ایتا
دانلود
از اعضای کانال عنوان داستان؛ 🎭قسمت_سوم نگاه متعجبی بهم انداخت و دلیلش رو پرسید. -آخه دوست ندارم با دلهره و نگرانی زندگی کنم. لبخندی کنج لبش نشست. -دیگه؟ -دیگه اینکه حال و حوصله شرکت توی مجالس مذهبی رو ندارم.چطوری بگم از اینکه بچه مذهبی هستین.... لبخندش عمیق شد و میان حرفم پرید. -کسی شما رو مجبوربه شرکت توی این مجالس نمی کنه.ضمنا بنده ،بچه مذهبی نیستم.من فقط متعصبم. باید بهم قول بدی از این به بعد،چادر سرکنی. وا مانده نگاهش کردم.چرا؟ -چون خوش ندارم غیر از خودم کسی زیبایی های همسرم رو ببینه. مردد گفتم:اگه با این درخواستتون موافقت نکنم،بی خیالم میشی؟ بلند خندید. -نترس.از دستم نمیدی. بدجنس فهمیده بود،دوستش دارم و من که هیچ جوره نمی خواستم کم بیارم،ادامه دادم؛من فقط خواستم گربه رو ،دم حجله بکشم. خندید و آهسته پچ‌ زد؛به نظرم اونی که توی حجله سکان رو به دست میگیره داماده ،نه عروس خانم. منظورش رو توی هوا گرفتم و به روی خودم نیوردم.هرچند گونه هام از شرم سرخ سرخ شده بود. جشن نامزدی مختصری گرفتیم.به قول مریم تنها برگ برنده ام برای تور انداختن یکی یدونه حاج مرتضی،زیبایی چشمگیرم بود که باآرایشی ملایم روی صورتم،مثل فرشته ها شده بودم.صیغه محرمیت میانمان جاری شد و محمد حلقه نامزدی رو توی انگشتم انداخت.به مرور و با گذشت زمان محمد رو ذره ذره شناختم‌ و شیفته اخلاق و مردانگی و غیرت و تعصبش شدم.فصل پاییز بود و بوی عطرشکوفه های درخت کُنار(سِدر)توی خونه پیچیده بود.احسان از درخت بالا کشید و شاخه ها رو تکون داد.همه در حال جمع کردن میوه های نارنجی رنگ کُنار بودیم که صدای شاکی مادر جون بلند شد.احسان ببین حیاط رو به چه روزی انداختی؟احسان جارویی به دست گرفت و با تبحر، تمام حیاط رو جارو زد و برگها رو جمع کرد.بعد هم با لحنی شوخ گونه رو به مادرجون گفت:آب حوض هم می کشم.همه به شیطنتهای مریم و احسان می خندیدیم.کمتراز یک ماه به جشن عروسی مریم مانده بود و زهرا خانم مثل مادری دلسوز،درحال تکمیل جهیزیه مریم بود.احسان و محمد برای خداحافظی به خونمون اومدن .پر بغض و دلخور نگاه محمد کردم و او هم قول داد برای آخرین بار به جبهه بره.مادرجون دعاگویان، با یک جلد کلام ا... وکاسه ای پرآب ،اونا رو بدرقه کرد.ده روز بعد،خسته و بی رمق از دانشگاه برگشتم و همزمان زهرا خانم رو دیدم که از خونمون بیرون زد. دو مردغریبه ،پلاک خونه ها رو یکی یکی رصد میکردن .یکی از آنها،سراغ خونه احسان فخرایی رو گرفت.بانگرانی پرسیدم؛برای داداش احسان اتفاقی افتاده؟ معذب سرش روپایین انداخت.-شرمنده.دوست نداشتیم خبر شهادت بدیم.زهرا خانم درلحظه،از حال رفت و روی زمین افتاد.صدای شیون و زاری از خونه احسان به گوش میرسید.طاقت رویارویی با مریم رو نداشتم.مریم برای بازگشت احسان و جشن عروسیش،ثانیه شماری کرده بود.با یادآوری شوخیها و شیطنت های احسان،اشکم راه گرفت.پاهام انگار تحمل وزنم رو نداشتن.به جان کندنی خودم رو تا خونه احسان رساندم.مریم شوکه و ناباور،نگاهم می کرد و مدام یک جمله رو تکرار می کرد. -احسان بهم قول داده.اون حتما برای جشن عروسی میاد.یکهویی صداش فریاد شد؛ یه چیزی بگو نگار،بگو دروغه.بگو احسان من شهید نشده.زبانم برای گفتن حرفی نمی چرخید.مات و مبهوت،خیره مریم شده بودم .همین که چشمم به حاج مرتضی افتاد،اشک امانم نداد و سراغ محمد رو گرفتم. -حاجی! محمد کجاست؟ نگو اتفاقی براش افتاده؟ -توکلت به خدا دخترم .تو باید قوی باشی. مریم توی این روزهای سخت بهت نیاز داره.-محمد برمیگرده مگه نه؟سیبک گلوش تکون خورد و نگاهش رو گرفت.مراسم تشییع احسان بود اما هنوز از محمد خبری نشده بود.گریان پیش حاج مرتضی رفتم -حاجی تو رو خدایه کاری بکن. حاجی به هر دری زد و سراغ محمد رو گرفت.ازلیست اسامی شهدا ومفقودالاثرها و اُسرا گرفته تا بیمارستانها و حتی سردخانه ها رو رفته بود.بعداز بیست روز بالاخره ردی از محمد پیدا شد.ظاهرا توی یکی از بیمارستانهای تهران بستری شده بود و پاهایش آسیب جدی دیده بود.حال دلم قابل وصف نبود.اشک شوق میریختم و خدا رو بابت زنده بودن محمد شکر میکردم.یکی دو هفته بعد،با صدای جیغ مامان،از اتاق بیرون زدم. 🎭... ✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال