#رویای_گمشده
#پارت_69
با اخم نگاهم میکند اما حرفی نیز نمیزند.
چه خوب که اینکار را نمیکند وگرنه مراعات هیچ چیز را نمیکردم و تمام خشمم را بر سر او خالی میکردم.
خشمم از خودم.
از دوگانگیام.
از سردرگمیام.
از غیبت آفاق.
از میانهی شکرابم با مادرم.
از همه چیز را...
دقایقی به سکوت میگذرد و این اوست که داوطلب برای شکاندنش میشود.
آن هم با لمس دستم و ولوم صدایی که حال طلبکاری و خشم دقایقی قبل را ندارد:
_نامور...
بدون پاسخ و واکنش به لمسش و باز کردن لبهایم جوابش را میدهم:
_هوم؟!
_طلاق میگیری دیگه؟!
طلاق میگرفتم؟!
چطور میتوانستم وقتی خودم شروع کننده ی این ماجرا بودم ادامهاش ندهم؟!
وقتی که این من بودم که به رستا اُمید داده و با اقدام به طلاقِ زنم ، او را وابسته و چشم به انتظار کرده بودم!
وقتی تا اینجای راه را آمده بودم و همهی عواقبش را به گردن گرفته بودم ، باید پا پس میکشیدم؟!
فکر نکنم!
چشمهایم را به معنای "تایید" باز و بسته کرده و سعی میکنم لحنم اطمینان بخش باشد:
_طلاق میگیرم!
این را میگویم در حالی که حتی خودم نیز نمیدانستم چگونه.
آفاق نبود و هیچ دسترسیای نیز به او نداشتم.
کسی ازش خبری نداشت.
با هیچ کدام از اطرافیانش هم نمیتوانستم در تماس باشم!
اما...
طلاق میگرفتم!
آفاق نبود و من نباید به سنگینیای که بعد از رفتنش رویم نشسته بود توجه میکردم!
چون دیگر آفاق تمام شده بود.
این را از رفتنش فهمیدم!
@ba_siasat_bash
#رویای_گمشده
#پارت_70
دست به کمر گوش میسپارم.
نه برای شنیدن تنها برای اتمام حرفهای تکراری که از رستا ، خاله و حال مادر با بیانهای متفاوت میشنیدم:
_منو با اون زن در نمیندازی نامور...میشنوی؟!
اصلا تو چرا طلاق نمیگیری؟!
فهمیدی چه کلاه گشادی سرت رفته که دست دست میکنی؟!
حتی ذرهای مایل نبودم بحث پشیمانی را برایم باز کنند.
از خودم و نتیجههایی که ممکن بود بگیرم مطمعن نبودم و همیشه ترجیحم بستن این بحث بود.
البته که مادر هنوز نمیدانست که آفاق مانند یک قطره آب غیب شده و دیگر هیچکس نتوانست پیدایش کند و من نمیتوانم طلاق بگیرم.
و در اصل بخش اعظم درگیری ها و کج خلقی های خاله به خاطر طلاق نگرفتنم بود که دلیل آن نیز غیبت آفاق بود.
_نه مادر من...
اصلا دلیلش این نیست.
مادر فرصت فکر و جور کردن توضیح منطقی به من نداده و فوراً بلافاصله میپرسد:
_پس دلیلش چیه؟!
خودتم فهمیدی که فرق آفاق با اون دختر و مادری که تو انتخاب کردی از زمیم تا آسمونه نه؟ انکار نکن!
تحمیل این حرفها به من از تحملم خارج بود.
بنابراین با به جان خریدنِ حرفهای پشت بند به زبان آوردن این واقعیت رو به مادر میگویم:
_آفاق نیست مامان!
@ba_siasat_bash
#رویای_گمشده
#پارت_71
مادر همیشه بیشتر از همهی ما آفاق را دوست داشت.
عروس ایدهآلش و دختر پسندِ خودش آفاق بود و سر هر بحث و درگیری همیشه در مقابل من جانبداری آفاق را میکرد و حال...
حال که نبودش را میفهمید باید منتظر سیل حرفها و سرزنشاتش میشدم.
زیرا که کسی که غیب شده و پیدایش نبود همچنان زن من و در عقد من بود.
انتظار چهرهی ناباورش و لحن مبهوتش را داشتم:
_یعنی چی که نیست؟!
جوابتو نمیده یعنی؟
رفته خونهی مادرش؟
نگاه از چشمانش میدزدم.
مادر آفاق تصمیم به تعویض خانوادهاشان گرفته بود و این تنها چیزی بود که از حرفهای آفاق یادم مانده بود.
میدانستم آفاق نشانی محلشان را نیز میان حرفهایشان گفته بود اما من تنها در اواسط کوچه بودن خانهاشان در خاطرم مانده بود.
هیچوقت توجهی به حرفهای آفاق نداشتم.
در واقع در میان صحبتهای او من در فکرهای دیگری به سر میبردم و اهمیتی به گفتههایش نمیدادم.
به سختی لب باز کرده و میگویم:
_نمیدونم...خب خب یعنی هیچکس ازش خبری نداره...حتی وکیلش هم نتونسته باهاش تماس بگیره!
مادر تشر زنان و پر از شماتت با غیظ میتوپد:
_خب میرفتی خونه ی مادرش!
پسر تو اصلا یه جو وجدان و غیرت نداری؟
دختره پیداش نیست اونوقت تو میری پای خاله زنک بازیهای اون مادر و دختر میشینی؟
تف به روت بیاد نامور دِ با خودت نگفتی اگه بلایی سرش بیاد کی باید جواب خانوادهاشو بده؟!
تو میتونی جوابشونو پس بدی؟
دندان روی هم میفشارم از تمامی حرفهای درشتی که نثارم میکنند و برای خودم نیز سخت است که بگویم:
_مادر آفاق اینا اسباب کشی کردن...من...آدرس جدیدشونو ندارم!
@ba_siasat_bash
#رویای_گمشده
#پارت_72
_شوخی میکنی دیگه نه؟!
تو چطور آدمی هستی که یه کلمه نپرسیدی کجا خونه خریدن!
جوابی نداشتم.
چه میگفتم؟
که آفاق میگفت و من در خیال خلاصی ازش و جایگزین کردن رستا بودم و حرفهایش حوصله ام را سر برده و سرم را به درد میآورد؟!
با سکوت من ، مامان رو به نادیا که تاکنون در سکوت تنها تماشایمان میکرد ، کرده و با توپ پُر میپرسد:
_تو چی؟!
تو یکی هم نمیدونی؟
نادیا با کمی فکر و نگاهی که بین من و مادر میچرخاند ، جواب میدهد:
_من اصلا نمیدونستم خونوادهی آفاق اسبابکشی کردن!
مامان مایوس و عصبانی روی نزدیک ترین مبل راحتی نشسته و دستش را به سرش میگیرد.
چند روز از رفع دلخوریهایمان با مامان نگذشته دوباره خاله با بحثهایش برای من داستان درست کرده بود.
سکوتی سنگین فضا را گرفته بود و هیچکس حرفی برای گفتن نداشت.
وضعیت من از همهاشان بدتر بود.
دستم به آفاق نمیرسید و من حس کسی را داشتم که چیزی را در زندگیاش گم کرده است و برای پیدا کردنش نیز توانی ندارد.
_الان چی میشه؟!
طلاقتو میگم!
با خستگی و درگیری فکری نفسم را بیرون داده و پـُـر از سردرگمی و بلاتکلیفی لب میزنم:
_نمیدونم!
@ba_siasat_bash
#رویای_گمشده
#پارت_73
من در فکر و خیال برای درست کردن اوضاع آشفتهام و مادر...
مادر را نمیدانم!
شاید او نیز زندگی مرا در سه سال اخیر دوره میکرد و مثل همیشه به این نتیجه میرسید که زندگیام را حیف کردم!
اما آیا من نیز به این نتیحه رسیده بودم؟
یک ماه نشده بود و من به همین زودی پشیمان بودم؟
این را هم نمیدانستم.
نمیخواستم هم بدانم.
وقتی تمامی پلهای پشت سرمان را خودم با دستان خودم ویران کرده بودم ، وقتی حتی نمیدانستم آفاق کجا و در چه حالیست دیگر پشیمانی بیفایده بود.
ول کردن رستا هم!
نمیشد که به یکباره تمام عشق و علاقهام به او از بین برود.
لابد به خاطر کارهای خاله از او نیز سرد شده بودم...آری حتما دلیلش همین بود.
وگرنه من در طول تمام زندگیِ سه سالهام با آفاق ، همیشه در گوشه و کنار ذهنم در فکر رستا و خلاصی از آفاق بودم.
_داداش؟!
با صدای نادیا سر بلند کرده نگاهش میکنم:
_جان؟!
این روزها همه برای حرف زدن تردید داشتند.
هیچکس از کلمات مطمعن نبود...هیچکس!
مِن مِنی میکند که مادر نیز سرش را بلند میکند و نادیا میگوید:
_آفاق...چیز داده بود؟!
چیز...آزمایش بارداری؟!
مادر با چشمان گشاد شده مرا نگاه میکند که فوراً برای جلوگیری از هرگونه سوءتفاهمی سری تکان داده و میگویم:
_آفاق حامله نبود!
من مطمعنم!
_برای چی اینارو میپرسی؟!
در واقع سوال مرا مادر به زبان میآورد و نادیا با اندکی مکث جواب میدهد:
_همینطوری...فقط خواستم بدونم مراحل طلاقشون تا چه حد پیش رفته بود.
البته بهتر بود بگوید طلاقِ ناقصمان که به لطف آفاق حالا حالاها هم کامل نمیشد.
اطمینانم از این موضوع به قدری بود که حتی جای اندکی تفکر بیشتر نیز نداشت پس زیر لب دوباره زمزمه میکنم:
"_مطمعنم که حامله نبود!"
و این تنها چیزی بود که از آن مطمعن بودم.
وجود یک بچه که پدر و مادرش من و آفاق باشیم غیر ممکن ترین چیزی بود که در زندگیامان بود.
میدانستم که هرگز چنین احتمالی وجود نداشت.
که یک بچه از من ، در شکم آفاق باشد!
@ba_siasat_bash
#رویای_گمشده
#پارت_74
**آفاق**
کلید را که در قفل میچرخانم لبخند همچنان روی صورتم بود.
صدای خندههایشان تا خود کوچه میآمد و اگر کسی پشت در حیاط ایست میکرد ، به راحتی حرفهای دایی و مراودهاش با آن وروجک من را میتوانست تشخیص دهد.
دایی انگار نه انگار که یک فسقلی چند ماهه مقابلش نشسته است چنان با او صحبت میکرد که اگر کسی نمیدانست فکر میکرد با یک مرد همسن و سال خودش طرف است!
به محض باز شدن در ، چشمانِ مشتاقم به او میافتد.
که با آن قد و قوارهی نیم وجبیاش در بغل دایی جا خوش کرده بود و دلم غنج میرود.
دندونیِ گردش توی دستهای تپل و کوچول موچولوش بود و هر از گاهی سرشو تکون میداد.
نمیدانم صحبتشان از چه بود که آنقدر شیرین بود که مامان حتی متوجه رسیدن من نیز نشده بود و همچنان داشت میخندید.
جلو میروم و وقتی نزدیکشان شده و متوجهم میشوند ، میگویم:
_سلام...همیشه به این کام!
چهخبرتونه صداتون تا خود کوچه میاد!
مامان با لبخندی که باقی مانده ی خنده هایش بود نگاهم میکند:
_سلام...خسته نباشی عزیزم!
داییته دیگه...همیشه یه حرفی میزنه که آدم کرک و پرش میریزه!
بیا بشین واست یه شربت خنک بیارم خستگی در کنی!
در حالی که هوش و هواسم همچنان به آن ریزه میزه است جواب میدهم:
_دستت درد نکنه نمیخواد...میخوام برم حموم.
و دوباره و دوباره نگاهم آن فسقلی را شکار میکند.
که با آمدنش تلخیهای زندگی با پدرش را برایم کمرنگ کرد.
خوش قدم من با آمدنش انگار زندگیِ همهامان را دگرگون کرده بود.
مخصوصا منی که بعد از خیانت نامور دیگر حتی شوقی برای بیرون رفتن نیز نداشتم.
@ba_siasat_bash
#رویای_گمشده
#پارت_75
کنار دایی و نزدیک به سیب سرخم میایستم.
شدیداً میل به بوسیدن و بوئیدنش داشتم.
فقط چهار ساعت بود ندیده بودمش اما دلم برایش به اندازهی یک قطره شده بود.
مثل همیشه جلوی خودم را برای بغل کردنش میگیرم.
زیرا از صبح دستهایم مدام در تماس با اشیای اطرافم بودند و این واسه اون وروجک اصلا خوب نبود..
علاوه بر آن ، انقدر از صبح عرق کرده بودم که تا یک دوش نمیگرفتم ، احساس تمیزی پیدا نمیکردم.
پس به حرف زدن بدون تماس رضایت داده و خم میشوم و خیره در چشمان هوشیارش که مرا نگاه میکرد میگویم:
_عشق من چطوره؟
عسل مامان...قند عسلی تو!
پیش دایی نشستی؟
ها؟ بخورمت من هوم؟
خوشمزهی من!
نگاه مامان ، دایی همه و همه این روزها در عین تمامی مشکلاتمان ، پُر از رضایت است.
مامان دیگر مثل یک سال قبل در فکر فرو نمیرفت و چشمانش آشوب نبود.
فرهاد دیگر از نامور خشمگین نبود و حتی حرفش را نیز نمیزد.
دایی هم دیگر حتی به شوخی نیز نمیگفت:
"_دخترای مردم خرج مادرشونم گردن شوهرشون میندازن...دختر ما یه نون خور دیگه هم با خودش آورده...شانس ما از اول کج و کوله بود دایی!"
فسقلی نور چشمی داییاش بود.
آنقدر که مامان آخر سر عاصی شده دایی را از خانه بیرون میکرد و میگفت:
"_دِ پاشو یه سر برو بیرون مرد حسابی...من جای تو دلم پوسید تو این خونه"
دایی نیز با غرغر زیر لبی به حیاط میرفت.
دقایقی میماند و سپس دوباره میآمد.
من اما دلم برای دایی میسوخت.
از خودش هیچ بچه و نوهای نداشت و در واقع داشت جای نوهی نداشتهاش را با بچهی من پُر میکرد و محبتهای تلنبار شدهاش را خرج او میکرد.
مامان میگفت بعد از آنکه پدربزرگم به او اجازهی ازدواج با دختر حاج حسین همسایهاشان را نداد و دختره با پسر دیگری ازدواج کرد ، داییام نیز از آن به بعد قید ازدواج را زد.
و هر چه مادربزرگم در روزهای آخر عمرش او را قسم و آیه به سر و سامان گرفتن داد ، دایی دیگر زیر بار نرفت که نرفت.
مادربزرگم نیز از دایی حلالیت میخواست.
آخر انگار او گوش پدربزرگم را پر کرده بود که تک پسرش باید با فامیل عروسی بکند.
@ba_siasat_bash
#رویای_گمشده
#پارت_76
_مامان...شیرشو خورده؟!
مامان حین جمع کردن لیوانهای روی میز سر تکان داده و جواب میدهد:
_یه ساعت پیش خورده...
سری تکان میدهم و به اتاقم میروم و مستقیم راه حمام را در پیش میگیرم.
و وقتی دوش گرفته بیرون میآیم مامان نیز همزمان با وروجکم که حال در حال نق زدن بود داخل میآید.
_دیگه داره بهونه میگیره...
بهانه گرفتنش نیز برایم شیرین بود.
اینکه یک فسقلی با صداهای عجیب غریبی که از خودش در میآورد غرغر میکرد و گاهی من به این سن و سال را عاصی میکرد برایم خوشایند و خندهدار بود.
نیم وجب بیشتر نبود و شده بود شبی که یک خواب راحت برای هیچکس نگذارد.
از بغل مامان میگیرمش و بوسهای روی موهای اندک و نرم سرش میگذارم:
_عسل من بهونهی مامانشو میگیره؟
تو هم دلت برام تنگ شده بود؟
من که دلم برا یذره شده بود مامانی...
روی تخت مینشیم تا شیرش دهم.
حولهام را کنارم میزنم تا مشغول شود و خودم خیرهاش میشوم.
حتی ذرهای به من شباهت نداشت.
انگار از لج من کپی برابر اصلش شده بود.
جوری که هر که از صد فرسخی میدیدش میفهمید فرزند نامور است.
کرک های نرم و بورش را دست میکشم و لبخندی میزنم.
او که آمد همه چیز جفت و جور شد.
کار پیدا کردنم...
باز شدن گرههای کاریِ فرهاد...
پیدا شدن دزد سرمایهی دایی...
کوچولویم خوش قدم بود دیگر.
با آمدنش همه چیز را دگرگون کرده بود!
@ba_siasat_bash
#رویای_گمشده
#پارت_77
روزی که به دنیا آمد و اولین بار شیر میخورد ، هر که میدید از آروارههای محکمش و ملچ ملوچی که موقع شیر خوردن راه میانداخت میگفت.
و حال نیز همینگونه بود.
یادگار دوران سخت زندگیام و شیرین ترین هدیهاش بود!
درد سختیها و آزارهایی که در آن زندگی بر من تحمیل کردند هیچ جوره نمیتوانست کم شود مگر با بودن پسرکم!
روزی که نامور دیگر نخواست در خانهاش باشم و تصمیم طلاقمان را به مادرش عنوان کرد ، هرگز فکر نمیکردم کارم به اینجا بکشد.
که بتوانم در چنین آرامشی با پسرم ثامر ، زندگی کنم و نه چشمم آنها را ببیند و نه گوشم چیزی از آنها بشنود.
اما مغزم...
گاهی به فرمان من عمل نمیکرد.
مغزم گاهی کنجکاوی میکرد تا بداند در این یکسال آنها چه کردهاند؟!
هـــه!
احتمالا نامور مرا غیابی طلاق داده بود و یکسالی از ازدواجش با رستا میگذشت و حتی یک روز را هم برای رسیدن به او معطل نکرده است!
به این نتیجه که میرسیدم عقل و قلب و حتی تنفسم نیز از کار میافتاد و دیگر کنجکاو نمیشدم برای فهمیدن ادامهی زندگیِ نامور!
با بسته شدنِ چشمانِ ثامر در بغلم بالایش کشیده و به پشتش میزنم و وقتی آروغش را میزند ، روی گهورهاش که کنار تخت خودم است میگذارمش و با ملافهی نازک رویش را میکشم.
تابستان بود اما خانه خنک بود و سرمای کولر فریبنده!
نمیخواستم مریض شود.
در سرویس داخل اتاق موهایم را خشک کرده و مطمعن از خوابیدن ثامر ، لباسهایم را تنم کرده و بیرون میروم.
صدای فرهاد را میشنیدم.
عجیب بود که امروز زود آمده بود.
در بینَش صدای مامان نیز میآمد.
در آشپزخانه بودند.
جلو میروم اما قبل از آنکه خودم را نمایان کنم با حرف مامان پاهایم خشک شده در همان نقطه میایستم:
_مطمعن بود ناموره؟!
اون واسه چی باید بیاد اینجا؟!
@ba_siasat_bash
#رویای_گمشده
#پارت_78
نمیدانم چه بر سرم میآید.
قلبم راه دهانم را در پیش میگیرد و تمام تنم نبض زده نفسم بند میآید.
این حال چه بود؟!
مگر این من نبودم که نبود نامور آرامشم میداد و بودنش و حضورش آشوبم؟!
تمام جوارحم گوش شده و لهله میزنم برای کلمات دیگرشان:
_مامان!
علی نامورو نمیشناسه؟
یجوری میگی انگار نه انگار همسایهی دیوار به دیوارمون بوده و هزار بار نامورو اون سالها دیده!
یعنی ممکن بود؟!
اصلا چه کسی باور میکرد نامور دنبال من بگردد وقتی مرا شر مینامید و آرزویش خلاصی از من و وصال با عشقِ همیشگیاش رستا بود؟!
_خیله خب...فعلا حرفشو نزنیم یه وقت آفاق میشنوه!
بیاد یا نیاد هیچ چیز فرق نمیکنه...چیزی که نباید شده و اینکه یه سال پیش نامور دنبال آفاق بوده هیچ چیو تغییر نمیده!
یک سال پیش!
نامور همان روزها دنبالم بود؟!
چـــــرا؟!
هــه...مسخره است!
لابد باز خواب تازهای برایم دیده بود.
شاید نیز آمده بود تا برایش خواستگاری آن دختر بروم!
از نامور هیچ چیز بعید نبود و...
و نباید گولش را میخوردم و...
و سلام گرگ بی طمع نبود!
فرهاد حرفهای مامان را تایید میکند که بیش از این معطل نمیکنم که مبادا دیده شوم و جلو رفته و میگویم:
_مادر و پسر یواشکی چی پچ پچ میکنین؟!
مامان فوراً خودش را مشغول شستن میوههای درون سینک میکند تا از زیر جواب دادن قسر در برود و فرهاد با گفتن:
"_هنوزم که حسودی میکنی مادر نمونه!"
حرف را میپیچاند اما من همچنان به ناموری فکر میکنم که همان روزهای اولی که اینجا آمدم ، به دنبالم آمده بود!
اما چرا؟!
زندگی او چگونه پیش میرفت؟
لابد تا الان با رستا ازدواج کرده بود و شاید حتی بچه نیز در راه داشتند!
@ba_siasat_bash
#رویای_گمشده
#پارت_79
به بچه دار شدن نامور که فکر میکنم ، دلم برای ثامر نیز میسوزد.
ندیده و نشنیده میتوانستم تصور کنم که حتی اگر نامور میفهمید یک بچه از من دارد ، چه تبعیضی بین دو بچه میگذاشت!
شاید نیز حتی گردنش نمیگرفت و شباهتش را نیز انکار میکرد.
مرا متهم به خیانت و دور زدنش میکرد تا مبادا بعد از من ، مسئولیت ثامر نیز گردنش بیوفتد!
لبخندی غمگین روی لبم مینشیند و آهسته و به شوخی اما تلخ میگویم:
_من به تنها چیزی که حسودی میکنم بخت و اقبال روشنمه!
نظیر نداره!
ناخودآگاه دلم میگیرد و با حرفی که میزنم همزمان حال و هوای آنها نیز پز از غم و غصه میشود.
همین بود دیگر...نبود؟!
من تصمیم نگه داشتن بچه را گرفتم و هیچکس هم اعتراضی نکرد.
انگار همه از دخالت در این موضوع پرهیز میکردند.
حتی از باز کردن موضوعش نیز!
همه در سکوتی عجیب و دلهره آور تصمیم مرا پذیرفتند و ثامر به دنیا آمد.
و در آن مدتی که من حامله بودم حتی خودم نیز جرعت فکر دوباره را نداشتم.
نمیدانستم ممکن بود چه نتیجه گیری هایی بکنم و چگونه خرده شیشه های تصمیمم در تنم فرو برود.
هر چند هیچوقت از به دنیا آوردن ثامر پشیمان نشدم اما در اینکه او در آینده و وقتی بزرگ شد چه حسی راجب من و تصمیمم داشت را نمیدانستم.
مطمعن نبودم که وقتی آنقدر عقلش رسید که همه چیز را درک کند بتوانم برایش توضیح دهم که وجودش را از پدرش مخفی کردم.
هرگز نمیخواستم خیانت نامور و نخواستنم را به ثامر بگویم.
حق نداشتم غم و غصهی خودم را در قلب کوچک او نیز قرار دهم اما جوابی برای اینکه چرا او را از پدرش پنهان کردم هم نداشتم!
_این حرفها چیه میزنی دختر؟!
مامان است که در سبب دلداری این را میگوید.
اما اینبار مثل دفعات قبل سرم را در برف نمیکردم.
روزها خانواده های سه نفره چهار نفره یا حتی پدر را با بچه هایشان میدیدم و غبطه میخوردم.
پسر ریزه میزهی من چرا نباید جزوی از آنها میبود؟
چرا باید او از مهر پدرش همیشه بی نصیب میماند؟!
_مگه غیر از اینه مامان؟!
سه سال خودم خون و دل خوردم جیکم در نیومد...نمیفهمیدم انگار واقعا از عشقش کور شده بودم!
حالا هم پسرم!
نامور تا حالا ازدواج کرده نه؟ لابد بچه دار هم شده مگه نه؟
اونوقت بچهی من حسرت به دل یه محبت از طرف پدرش میمونه!
@ba_siasat_bash
#رویای_گمشده
#پارت_80
هیچ نمیگفتند...هیچ!
اصلا مگر جوابی برای این حقیقت تلخی که من به زبان آورده بودم ، وجود داشت؟!
_از به دنیا آوردنش پشیمونی؟!
فرهاد بود که این را میپرسد.
و چقدر هم که صورتش سخت شد و برایش سخت بود صحبت در این مسائل!
چون خشم او نسبت به نامور هیچوقت تمام نمیشد.
تنها ابرازش نمیکرد.
اما حال...
انگار آن زخم چرکین و قدیمی اش دوباره سر باز کرده بود.
من اما حتی برای یک لحظه هم نیاز به تفکر و جواب نداشتم.
اگر یک چیز در زندگی ام باشد که هرگز به من حس پشیمانی ندهد آن وجود ثامر بود.
مطمعن و قاطع سر بالا انداخته و میگویم:
_ابداً!
اگه باز به عقب برگردم باز تصمیمم همینه!
_پس این حرفها واسه چیه؟!
اینبار مامان بود که دنباله ی حرف را گرفت و سوال کرد.
دلم آتش میگیرد تا زبان باز کرده و میگویم:
_چون این بچه روز به روز داره بزرگتر میشه و چند سال دیگه خیلی خوب میفهمه چی به چیه!
نمیدونم اگه یه روز پرسید بابام کجاست من چه جوابی بهش بدم!
بگم منو نخواست؟
بگم تو رو هم نمیخواست؟
یا بگم اصلا از وجودت خبر نداره؟ ها؟!
کدومشو بهش بگم؟
سعی میکنم بغض هجوم آورده به گلویم را قورت دهم اما نمیشود و در آخر همراه با ترکیدنش لب میزنم:
_بچهی من حتی شناسنامه هم نداره اونوقت اون بی وجدان اون دختره رو تاج سرش کرده!
@ba_siasat_bash