|بهارنارنج|
✨✨✨ 🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆 #مادری_بدون_فیلتر #چله_نویسی #روز_نهم ۲۴
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#مادری_بدون_فیلتر
#چله_نویسی
#روز_نهم
۲۴/اردیبهشت/۱۴۰۲
هنوز حمد تمام نشده همینطور که بیصدا شکلک درمیآورم و لبخند میزنم، توی ذهنم تکرار میکنم «رکعت اولی، رکعت اولی»
میخواهم بروم رکوع که میبینم رفته سراغ بقچه چادرجانمازها و جیغ میزند که زیپش را باز کنم. سجده اول را میروم، یک کم میخزم سمت جلو و زیپ بقچه را باز میکنم و توی ذهنم میگویم «یه سجده دیگه داری»
دارد جانماز پهن میکند و یک گوشهاش صاف نمیشود. درخواست کمک میکند، قنوت را بیخیال میشوم و قبل از سجده اول، گوشه جانمازش را که صاف میکنم میگویم «دوتا سجده داری، تشهد یادت نره». تا بلند شدم صدایش از روی میز بابایش آمد. یک قدم از چپ میروم راست، طوری که رویم از قبله برنگردد از بغل میگیرمش و همینطور که میگذارمش پایین به خودم میگویم «فکر کنم رکعت سومم، آره مطمئنم رکعت سومم» حالا آویزان چادرم شده تا چادرش را سرش کنم، بعد از سجده دوم همینطور که میگویم «یه رکعت دیگه داری، یه رکعت دیگه داری» کش چادرش را میاندازم پشت گردنش. رکوع آخر را که میروم، دارد مهر سنگیاش را توی جانماز گلگلیاش جابجا میکند، یادم میآید مهر را از توی جیبم درنیاوردهام، قبل از سجده، سریع دست میکنم و مهرم را میگذارم وسط جانمازم.
سلام را که میدهم چادر را از رویصورتم کنار میزنم و دَتیبازی شروع میشود. وسط «ریحانه کو، مامان کو» همینطور که تسبیح میگویم، دور «الحمدلله» تمام نشده تسبیح را از دستم میکشد و مینشیند به ذکر گفتن. تلفن را برمیدارم. باید زنگ بزنم ۰۹۶۴۰ و حکم نمازهایی که میخوانم را بپرسم. ته دلم اما، صدای خنده خدا را میشنوم ...
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#مادری_بدون_فیلتر
#چله_نویسی
#روز_دهم
۲۵/اردیبهشت/۱۴۰۲
👇🏻👇🏻👇🏻
|بهارنارنج|
✨✨✨ 🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆 #مادری_بدون_فیلتر #چله_نویسی #روز_دهم ۲۵
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#مادری_بدون_فیلتر
#چله_نویسی
#روز_دهم
۲۵/اردیبهشت/۱۴۰۲
امروز توی موسسه تمام مدت روی پایم نشسته بود. یعنی اولش خوب بود، داشت با سلنا و محمدحسین و مهدیار وارد تعامل میشد که اولین بازی شروع شد؛ حباببازی. خاله «نون» -مربیشان- که آن لوله پر از مایع سبزرنگ را آورد و میلهاش را درآورد و فوت کرد و هوا شد پر از حبابهای ریز و درشت، بچهها از ذوق بالاپایین پریدند اما ریحان ترسید. از حباب یا حبابسازش را نمیدانم. فقط میدانم ترسید و پرید توی بغلم و اشاره کرد که برویم یک گوشه بنشینیم.
با شروع هر بازی جدید -حتی آردبازی و نخودفرنگی- هم همانطور روی پایم نشسته بود و نگاه میکرد. چندباری هم به درخواست ریحان رفتیم توی کلاسهای دیگر سرک کشیدیم و برگشتیم. فقط موقع توپکبازی کمی شارژ شد و رفت وسط چندتا توپک پرت کرد توی سبد که یکیاش هم خورد توی سر محمدحسین.
خودمانیم، همهمان با اولین واکنشی که اینطور مواقع بزرگترها از خودشان بروز میدهند آشناییم:
«مامااااان حباب که ترس نداره»
«مامااااان ببین سلنا چه قشنگ حبابها رو میترکونه»
این یکی هم که دیگر نوبر است: «اگه بری بازی کنی بهت بهبه میدم»
خب یکی نیست به من مادر بگوید «اگر حباب ترس نداشت که این بچه نمیترسید! حباب برای تو ترس ندارد. این بچه، الان به هر دلیلی احساس امنیتش خدشهدار شده. حالا هی منطق و دلیل بیاور و حباب ترکاندن سلنا را بکوب توی سرش و وعده بهبه بده!»
همه این نصیحتها هم از یک چیز ناشی میشود. منِ بزرگتر توی ذهنم، توی ناخودآگاهم یا هرچه که اسمش را میگذارید، به این فکر میکنم که حالا خاله «نون» یا مامان مهدیار یا مامان آبتین با خودشان میگویند وای چه بچه ترسو و لوسی!
یا اینکه پای نشخوار ذهنی میآید وسط و به خودم میگویم وای اگر این ترس رویش بماند چه؟ اگر به خاطر اتفاق امروز دیگر نیاید موسسه چه؟ وای نکند حالا دیگر از شامپو و حمام هم بدش بیاید!
دینگدینگ؛ اینجا بود که به خودم پیشنهاد کردم یک نفس عمیق بکشم، به انتخاب ریحان که بازی نکردن است احترام بگذارم، حرف و حدیث و قضاوت دیگران را بیخیال شوم و قبول کنم این یک ترس گذراست برای دخترکی ۱۸ماهه، همین!
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#چله_نویسی
#روز_یازدهم
۲۶/اردیبهشت/۱۴۰۲
اسمش را گذاشتهام «دفتر جلسات». جلسات خودم با خودم. جلسات واقعی، از همانها که باید لباس رسمی بپوشم و گوشیام را روی سکوت بگذارم و با صدای بلند -طوری که خودم صدای خودم را بشنوم- حرف بزنم و صورتجلسه را هم آخر کار بنویسم؛ توی همین دفتر.
از هر موضوعی هم تویش پیدا میشود. از روند پروژههایی که برمیدارم، تا تعاملم با ریحان و برنامههایی که برایش دارم، تا ایدههایم برای کارهای فرهنگی و ...
امروز هم با خودم جلسه داشتم. ریحان که با پدرش رفت پارک، چایدارچینم را دم کردم و نشستم پشت میز به فکر کردن و حلاجی کردن و بحث کردن و حتی یک جاهایی از خودم حساب کشیدن.
کار زمینمانده زیاد است و وقت کم.
با خودتان جلسه بگذارید؛ در هر نقش و جایگاهی که هستید. برای هرکاری که فکر میکنید مهم است.
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#شعرانه
فاش میگویم و از گفتهٔ خود دلشادم
بندهٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم
طایرِ گلشنِ قدسم چه دهم شرحِ فراق؟
که در این دامگَهِ حادثه چون افتادم
من مَلَک بودم و فردوسِ بَرین جایَم بود
آدم آورد در این دیرِ خراب آبادم
سایهٔ طوبی و دلجوییِ حور و لبِ حوض
به هوایِ سرِ کویِ تو بِرَفت از یادم
نیست بر لوحِ دلم جز الفِ قامتِ دوست
چه کُنَم؟ حرفِ دِگَر یاد نداد استادم
کوکبِ بختِ مرا هیچ مُنَجِّم نَشِناخت
یا رب از مادرِ گیتی به چه طالع زادم؟
تا شدم حلقه به گوشِ درِ میخانهٔ عشق
هر دَم آید غمی از نو به مبارکبادم
میخورد خونِ دلم مردمک دیده، سزاست
که چرا دل به جگرگوشهٔ مردم دادم
پاک کن چهرهٔ حافظ به سرِ زلف ز اشک
ور نه این سیلِ دَمادَم بِبَرَد بنیادم
#حضرت_حافظ جان💜
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#مادری_بدون_فیلتر
#چله_نویسی
#روز_دوازدهم
۲۷/اردیبهشت/۱۴۰۲
گاهی اوقات دعوتم میکند پشت میز دونفرهاش و کاری ندارد من چطور خودم را روی صندلی چند سانتیاش جا میدهم. قاروک -کلاغش- یا میتی یا لیتل داینا را هم میگذارد روی میز، کنار کتابهایش و برایشان موقع نقاشی، قصه تعریف میکند. این وسط تنها چیزی هم که مهم نیست این است که من نه متوجه معنای خطوطی که کشیده میشوم و نه متوجه قصهای که میگوید. ریحان، این عدم درک من را میداند و منتظر تشویق و تاییدم نمیماند. حتی سرش را هم بالا نمیآورد و ادامه میدهد. خوب است که ادامه میدهد. ایمان دارد کاری که دارد میکند درست است و چه اهمیتی دارد دیگران، آن را و ارزشش را بفهمند یا نه!
این روزها، از ریحان زیاد میآموزم...
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#چله_نویسی
#روز_سیزدهم
۲۸/اردیبهشت/۱۴۰۲
امروز، تجربه جدید ریحان، غذا دادن به سگ بود. تجربهای متفاوت و پرهیجان. ریحان امروز یاد گرفت حیوانات قابل احتراماند، شخصیت دارند و میفهمند. آنقدر محترماند که موقع غذا دادن بهشان باید گفت «بفرمایید عزیز». و این احترام و شخصیت، منافاتی با نوع تعامل ما با آنها ندارد. تعاملی از جنس قائل شدن برخی محدودیتهایی که خالق ما و خالق حیوانات وضع کرده است.
امروز ریحان، «مهر ورزیدن» را بیشتر آموخت و بیشتر تمرین کرد و بیشتر تجربه کرد.
و یادم باشد بزرگتر که شد، داستان سید محمدباقر شفتی را برایش بگویم که بعد از اینکه تنها غذایی که داشت را به سگ گرسنه و تولههایش داد، به کجاها رسید...
پن:
میدانید دیگر؛ سگ، سگ است و حکمش مشخص. مینیاتوری و پیتبول فرقی نمیکند. هرچند میتوانید برای اطمینان بیشتر از ۰۹۶۴۰ هم بپرسید
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#چله_نویسی
#روز_چهاردهم
۲۹/اردیبهشت/۱۴۰۲
گاهی اوقات چند دقیقه حرف زدن با یک نفر، تمام گرههای ذهنی چند هفتهای را باز میکند و انگار تازه راهحلهای سادهای که جلوی چشمت بوده را میبینی و با خودت میگویی«عه این چرا به ذهن خودم نرسید!»
درست مثل امروز من که با داداش اولی حرف زدم و فهمیدم این حجم کار را چطور باید تا آخر بهار به سرانجام برسانم و اصلا از کجا باید شروع کنم.
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#مادری_بدون_فیلتر
#چله_نویسی
#روز_پانزدهم
۳۰/اردیبهشت/۱۴۰۲
یک بار مربی کلاس ریحان به شوخی گفت «بچه ها، هرکاری توی خونه ممنوعه، اینجا آزاده!» منظورش آرد بازی و برنج بازی و نقاشی با توت سیاه بود.
یادم باشد اگر ایندفعه این شوخی را کرد بهش بگویم ریحان توی خانه، کار ممنوعه ندارد. مگر برای کارهایی که باعث آسیب جدی جسمی و روحی به خودش یا دیگران میشود. که آن هم راه و روش خاص خودش را دارد.
مثلا همین ریخت و پاشهای امروز موقع درست کردن کیک. بخواهیم طبق فرمول هزینه-دستاورد هم حساب کنیم، باز میصرفد؛ هزینهاش خیلی کمتر از دستاوردش است.
هزینهاش یک جارو برقی و دوتا دستمال کشیدن و یک لباس عوض کردن است و صرف زمان چهارساعته به جای یک ساعت.
دستاوردش هم مثلا اینکه حالا ریحان چندتا «نکن»، «دست نزن»، «میریزه»، «کثیف میشه» کمتر شنیده و اعتماد به نفسش بالاتر رفته و حس لامسهاش قویتر شده و دیگر میداند «آرد نرم است» دقیقا یعنی چه. مثلا اینکه احساس رضایتازخود و ارزشمندیاش بیشتر شده چون میبیند مادرش به همه میگوید «امروز ریحان به من کمک کرد و کیک #روز_دختر را خودش پخت و تازه، توی جارو و تر و تمیز کردن بعدش هم مشارکت داشت»
راستش را بخواهید بعد از گذراندن انواع دورهها و کارگاههای والدگری و تربیت فرزند و ... خیلی راحت بهتان میگویم، تربیت فرزند کلاس و کارگاه نمیخواهد؛ صبوری میخواهد، همین.
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#مادری_بدون_فیلتر
#چله_نویسی
#روز_پانزدهم
۳۱/اردیبهشت/۱۴۰۲
👇🏻👇🏻👇🏻
|بهارنارنج|
✨✨✨ 🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆 #مادری_بدون_فیلتر #چله_نویسی #روز_پانزده
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#مادری_بدون_فیلتر
#چله_نویسی
#روز_پانزدهم
۳۱/اردیبهشت/۱۴۰۲
هر روز حول و حوش ساعت 4 آستینهایش را بالا میزند و به سینک اشاره میکند و این یعنی «دیگر نوبت ظرف شستن من است». البته ما اسمش را گذاشتهایم ظرف شستن، درواقع همان آببازی خودمان است. اینکه ساعت را از کجا متوجه میشود را میتوان حواله داد به ساعت بیولوژیک بدن و این حرفها. برنامه من هم این موقعها مشخص است. لپتاپ را میآورم کنار سینک، بالای لباسشویی و مینشینم کنارش تا وقتی درخواست دستکش کرد، دم دستش باشم و حواسم به میزان مصرف آب. امروز همینطور که داشتم پوستر نشست مباحثه مرکز را میزدم و حواسم بود سیم ظرفشویی را بردارم تا دستش «اوخ» نشود، یادآوری گوشیام زنگ خورد. جلسه نویسندگی با استاد «جیم». آخ راستی امروز یکشنبه است! روی لینک میزنم و اسکای روم بالا میآید و مثل همیشه صدا را تا آخر بلند میکنم و گوشی را یک جوری توی یقهام جاسازی میکنم. یعنی نزدیکترین جای ممکن به گوشم! هندزفری هست اما خب با شرایطی که من دارم قاعدتا توی دست و پاست! حالا دستکش را کردهام دستش و دارم از پوستر خروجی میگیرم و استاد «جیم» دارد «آن» شخصیت و «آن» داستان را توضیحکی میدهد. به ریحان نگاه میکنم که دارد با زحمت، بیوقفه و بدون کوچکترین تردیدی دستِ دستکشدارش را میکند توی لیوان تا بشوردش و به این فکر میکنم این تمایل به بزرگنمایی یا علاقه به رفتارهای فراتر از سن، از کجا میآید؟ اینکه بچهها دوست دارند کفش مادرشان را بپوشند و تیشرت پدرشان را تن کنند و روسری مادربزرگشان را سر کنند و ... شاید نوعی تمرین فطری برای ورود جدیتر به زندگی، نوعی مهارتآموزی و کسب تجربههای جدید.
صحبتهای استاد رسیده به بحث تعادل اولیه و ثانویه. با خودم فکر میکنم کاش این تمایل عجیب، هیچ وقت تمام نمیشد و همیشه جسارت اینکه مثل بزرگان رفتار کنیم را داشتیم. اینکه حداقل «ادای» بزرگترها را درآوریم.
استاد «جیم» دارد خداحافظی میکند.
تلفن را برمیدارم، از صبح میخواستم زنگ بزنم به زنداداش دومی. امسال اولین #روز_دختر خدیجهنینی است، یک تبریک ویژه از عمه فاطمهاش طلب دارد.
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
.
#چله_نویسی
#روز_شانزدهم
۱/خرداد/۱۴۰۲
امروز روز بزرگداشت جناب #ملاصدرا بود، از حضرت #حافظ کسب اجازه کردیم و قبل از خواب، دیوان جناب #صدرالمتالهین را ورق زدیم و از ایشان گفتیم و خواندیم قرار شد در اولین فرصت، سری بزنیم به #مدرسه_خان، همانجایی که جناب ملاصدرا تدریس میکردند. یادم باشد قبل از رفتن، نفس عمیق کشیدن را با ریحان تمرین کنم. آنجا باید صدرالمتالهین را نفس کشید...
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf