eitaa logo
#بانو یار 🙋🏻‍♀ 💯سلامت شما دغدغه ماست
117 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2.4هزار ویدیو
6 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم خوش آمدید لطفا همه موارد سنجاق شده را ببینید معرفی وفروش آنلاین انواع محصولات خانگی وادویه و داروهای گیاهی موردنیازخانواده 📌محتوای کانال صرفا برای افزایش آگاهی شماست. جهت سفارش به آیدی زیر پیام بدهید @Banoyar_moshaver
مشاهده در ایتا
دانلود
( یار غار) : داستان: یار غار به کسی گویند که رفیق گرمابه و گلستان باشد، غم دوست، او را متالم و شادیش او را مسرور و مبتهج کند. خلاصه آن چنان یار وفادار و ایثارگر باشد که عقلا و متفکران در مقام مقایسه با برادر دچار تامل گردند. بعضی‌ها عقیده داشتند که باید حضرت محمد(ص) را به زندان انداخت و بدین وسیله از فعالیتش در راه ترویج دین جدید جلوگیری کرد. برخی می‌گفتند باید او را نفی بلد و یا به اصطلاح امروزه تبعید کرد ولی اکثریت مخالفان به قتل و کشتن وی رای دادند منتها چون قتل او از طرف افراد یک قبیله خالی از اشکال نبود سرانجام قرار بر این گذاشته شد که هر قبیله یک یا چند جوان نیرومند و شمشیر زن از میان خود انتخاب کنند و این جوانان با شمشیر آخته یک‌باره بر او هجوم برده هر کدام ضربتی بر او بزنند و خونش را بریزند تا بدین طریق خون او در میان قبایل مختلف لوث شود و بنی عبد مناف نتوانند در مقام معارضه و انتقام برآیند. محمد به علی بن ابی‌طالب دستور داد که در آن شب از فاطمه زهرا مراقبت کند و برد یمانی او را پوشیده در رختخوابش بخوابد و خود با ابوبکر در نیمه های شب مخفیانه از در کوچکی که پشت خانه ابوبکر بود بیرون رفتند و با دو شتر جماز که قبلا" آماده شده بود راه جنوب را در پیش گرفتند و در غار ثور پنهان شدند. یکی از مردان قریش همین که به در غار رسید دید که تارهای عنکبوتی مدخل غار را مسدود کرده و دو کبوتر نیز در دهانه غار نشسته‌اند که با دیدن وی پرواز کردند. چون این بدید عطف عنان کرد و به جوانان دیگر گفت : «راجع به این غار مطمئن باشید که سالهاست احدی به درونش پای نگذاشته است زیرا در ورودی غار را عنکبوتان قبل از تولد محمد تنیده‌اند ! عقل سلیم حکم نمی‌کند کسی وارد غار شده باشد بدون آنکه تارهای عنکبوت را پاره کند.» این بود ماجرای غار ثور که ابوبکر از آن تاریخ به بعد به یارغار موسوم گردید و مجازا" در رابطه با دوستان یک‌دل و وفادار مورد استشهاد و تمثیل قرار می‌گیرد. 🌄@baanoyaar🏞
(خدا شری بدهد كه خیر ما در آن باشد): مورد استفاده: به افراد طمعكاری گفته می‌شود كه به هر طریقی دنبال سود بیشتری هستند. داستان ضرب المثل: روزگاری، مردی در شهری قاضی بود. این مرد تمام سعی و تلاشش را می‌كرد كه با عدل و داد به قضاوت بپردازد و حقی را ناحق نكند این همه عدالت به كام عده‌ای از ثروتمندان و زورگویان شهر كه قبلاً به واسطه ثروت و نفوذشان از زیر بار قانون فرار می‌كردند خوش نمی‌آمد. یك روز یكی از ثروتمندان شهر كه كینه‌ی بدی هم از این قاضی در دل داشت، تصمیم گرفت یك شب وقتی قاضی خواب است به او حمله كند و او را در خواب بكشد. یكی از زورگویان شهر هم كه در دادگاه توسط این قاضی به دزدی محكوم شده بود، تصمیم گرفته بود به خانه‌ی قاضی برود و گاوش را بدزدد. قاضی كه از تصمیمات آنها خبر نداشت آن روز هم مثل همیشه وقتی كارش تمام شد، به طرف خانه‌اش رفت اول وارد طویله شد، آب و علوفه‌ی تازه برای گاوش ریخت. بعد موقع اذان مغرب شد به مسجد رفت نمازش را خواند و بعد به خانه برگشت، قاضی پیش زن و فرزندش بود تا اینكه شامش را خورد و كم كم آماده شد برای خوابیدن. در كوچه آن دو نفر منتظر بودند تا قاضی و خانواده‌اش بخوابند و آنها نقشه‌های خود را عملی كنند. یكی می‌خواست قاضی را با خنجری كه داشت تكه تكه كُند و مرد دیگری می‌خواست گاو قاضی را كه همه‌ی دارایی او بود بدزدد. این دو مرد كه یكدیگر را می‌شناختند در كوچه یكدیگر را دیدند مرد زورگو از دیگری پرسید: اینجا چه كار می‌كنی؟ مرد ثروتمند گفت: آمده‌ام تا قاضی را بكُشم. خیلی مرا اذیت كرده! تو اینجا چه كار می‌كنی و مرد زورگو پاسخ داد مگر مرا كم اذیت كرده آمده‌ام تا گاوش را بدزدم. بین این دو نفر سكوت عمیقی حكم فرما شد هركدام از آنها با خود فكر می‌كردند كه اگر آن یكی كارش را زودتر انجام بدهد، می‌تواند كار فرد دیگر را خراب كند. اگر گاو زودتر دزدیده شود، ممكن است سروصدایی ایجاد كند و قاضی از خواب بیدار شود و اگر قاضی را زودتر بكشند ممكن است همه بیدار شوند دیگر نشود به طرف طویله رفت و گاو را دزدید. با این فكر مرد زورگو رو كرد به مرد ثروتمند و گفت: ‌ای رفیق! تو می‌خواهی قاضی را بكشی! بگذار من اول گاوش را بدزدم بعد تو قاضی را بكش. ثروتمند گفت: زرنگی؟ اگر موقع دزدیدن گاو حیوان سروصدا كند و همه را بیدار كند چی؟ تو صبر كن من قاضی را می‌كشم بعد تو برو گاوش را بدزد. زورگو كه خیلی هم قلدر بود گفت: تو مگر حرف حساب سرت نمی‌شود می‌گم نمی‌شه اول من می‌رم گاوش را برمی دارم بعد تو برو و او را بكش. ثروتمند كه خیلی هم عصبانی بود، خنجرش را از غلاف كشید و گفت: تو حرف حساب سرت نمی‌شود. من اول قاضی را می‌كشم و الا ممكن است با این خنجر تو را بكشم. و كم كم دعوا و سروصدای مرد زورگو و مرد ثروتمند بالا گرفت. قاضی و خانواده‌اش در كمال آرامش خوابیده بودند كه از صدای دادوبیدادی كه از كوچه می‌آمد از خواب بیدار شدند قاضی چراغی روشن كرد تا ببیند بیرون چه خبر است. زورگو كه متوجه روشن شدن چراغی در خانه شد فهمید قاضی بیدار شده، فریاد زد قاضی بیا كه این مرد می‌خواست تو را بكشد. مرد ثروتمند كه اوضاع را اینگونه دید برای اینكه از خود دفاع كرده باشد فریاد زد قاضی بیدار شو كه این مرد آمده تا گاوت را بدزدد. همسایه‌های قاضی با شنیدن این سروصداها به كوچه آمدند تا ببینند در كوچه چه اتفاقی افتاده. هركدام از همسایه‌ها برای اینكه از خطرات احتمالی جلوگیری كنند، چوب و چماقی با خود آورده بودند. مرد ثروتمند و زورگو كه متوجه شدند بدجور آبروی خودشان را برده‌اند، خواستند از مهلكه‌ای كه خودشان برای خودشان ساخته بودند فرار كنند، ولی مردم راه را از هر طرف بر آنها بستند و آنها گیر افتادند. فردای آن روز آن دو مرد را به محكمه آوردند تا قاضی حكمی برای مجازات آنها صادر كند. قاضی گفت: دعوا همیشه بد بوده و كار درستی محسوب نمی‌شود ولی این دعوای شما به قیمت زنده ماندن من تمام شد. در دعوای شما خیر و نیكی برای من بود. اگر شما دیشب دعوا نمی‌كردید من دیشب به قتل رسیده بودم و گاوم كه كل دارایی من است به سرقت رفته بود. @baanoyaar🍂🌼
(بزك نمير بهار می‌آد ، خربزه و خيار می‌آد) : حسنی با مادر بزرگش در ده قشنگی زندگی می‌كرد . حسنی يك بزغاله داشت و اونو خيلی دوست داشت . روزها بزغاله را به صحرا می‌برد تا علف تازه بخورد . هنوز پاييز شروع نشده بود كه حسنی مريض شد و يك ماه در خانه ماند . مادربزرگ حسنی كاه و يونجه‌ای كه در انبار داشتند به بزغاله می داد . وقتی حال حسنی خوب شده بود ، ديگر علف تازه‌ای در صحرا نمانده بود . آن سال سرما زود از راه رسيد . همه جا پر از برف شد و كاه و يونجه‌های انبار تمام شد . بزغاله از گرسنگی مع مع می‌كرد . حسنی كه دلش به حال بزغاله گرسنه می‌سوخت اونو دلداری می‌داد و می‌گفت : “ صبر كن تا بهار بيايد آنوقت صحرا پر از علف می‌شود و تو كلی غذا می‌خوری . ” مادر بزرگ كه حرفهای حسنی را شنيد خنده‌اش گرفت و گفت : تو مرا ياد اين ضرب المثل انداختی كه می‌گويند بزك نمير بهار مياد خربزه و خيار مياد . آخه پسر جان با اين حرفها كه اين بز سير نمی‌شود . به خانه همسايه برو و مقداری كاه از آنها قرض بگير تا وقتی كه بهار آمد قرضت را بدهی . حسنی از همسايه‌ها كاه قرض كرد و به بزك داد و بزك وقتی سير شد شاد وشنگول ، مشغول بازی شد . ‹🤍🌼›@baanoyaar🌼