eitaa logo
بـٰآب‌هشتـم:)🇵🇸
420 دنبال‌کننده
7هزار عکس
7.3هزار ویدیو
147 فایل
‹یاامام‌رضاسلام🖐› ـ خوشـٰابہ‌حـٰال‌خیـٰالےکہ‌درحَـرَم‌مـٰاندھ؛ وهَرچـہ‌خـٰاطره‌دارد‌ازآن‌حَـرَم‌دارد💔..! ـاز𝟖آبـٰان𝟏𝟒𝟎𝟏؛خآدمیم‌‌. کپی: حلالت رفیق تبادل اد و بنری: @Aida_138888
مشاهده در ایتا
دانلود
با سر سلامی به نگهبان دانشگاه کردم سوز هوا پوست رو میسوزوند و تا مغز استخون پیش روی میکرد ‌. یک هفته ای از اون اتفاق میگذشت و جوری خودمو مشغول کرده بودم تا کمتر به احسان فکر کنم حتی جمعه هم خونه خان جون نرفتم هانا میگفت احسان خیلی ناراحت بود و شکسته شده بود . باید فراموش میشد از اول اشتباه بود ... وارد ساختمون دانشکده شدم فوری رفتم سر کلاس و سر جایم نشستم . بعد از چند دقیقه پسر جوانی وارد کلاس شد چهرش برام آشنا بود . نگاهی به جمعیت انداخت و عینکش را در آورد از دیدنش شوکه شدم این اینجا چیکار میکرد ‌مگه استاد دانشگاهه؟؟ نگاهش را از جمعیت گرفت : سلام ارسلانی هستم استاد این درس ... خیلی خوشوقتم از ملاقات تک تکتون و خیلی مفتخرم از ملاقات کسانی که این رشته رو انتخاب کردن برای ادامه‌ی تحصیل ... خیلی خب بعد از حضور و غیاب میریم سر درسمون ‌.. _آقای قاضیان ‌! پسری از ته کلاس بلند شد : بله استاد . لبخندی زد و تک به تک اسامی بعدی رو میخوند تا رسید به اسم من . _خانم فرهمند ؟ ایستادم سرش را بلند کرد با دیدن من تعجب کرد . _بله ... سری تکان داد و دوباره بین جمعیت چشم چرخوند : خیلی خب بریم سر درسمون ... با دقت گوش میکردم و جاهایی که لازم بود یادداشت میکردم . بعد از کلاس خسته نباشید کوتاهی گفتم و از کلاس خارج شدم ‌و راه خونه رو در پیش گرفتم ... سر خیابون که رسیدم فاطمه رو کنار اسما دیدم لبخندی زدم و به سمتشان رفتم و سلام کردم . اسما خواهرانه در آغوشم کشید ، فاطمه نگاهی به من انداخت : سلام خوش میگذره بهتون . از تیکش خوشم نیومد و لبخند غمگینی زدم : ممنونم . _خوشم میاد به روی خودت نمیاری میدونی چه بلایی سر داداشمم اوردی میدونی چند روز سرکار نرفته میدونی چقدر شکسته شده ‌.‌ اون عاشقت بود همتااا نه باید زود قضاوت میکردییییی . پوفی کردم : من فراموششون کردممم انقدر از حالشون برام نگووووو فاطمه حال من بدتر از اون بود اما الان نیست چون از اول اشتباه بودد . مطمئن بودم اگر میموندم این بحث ادامه داشت برای همین زود خداحافظی کردم و وارد خانه شدم . بعد از تعویض لباسام دراز کشیدم و خوابیدم . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
. اسما همانطور که سعی در آرام کردن هانا داشت با دیدن من اشکانش را پاک کرد : سلام داداش. کلافه سری تکان دادم : چرا هانا رو اوردی اینجا؟؟ لب زد : دیگه نمیتونستم نگهش دارم خیلی بهونه میگرفت خاله ترلانم که اونطوری گریه کرد دیگه هانا فهمید . نگاهم کشیده شد به هانا که گوشه ای نشسته بود و اشک میریخت به سمتش رفتم و لبخند غمگینی زدم : سلام هانا جان چرا گریه میکنی حیفه اون اشڪا نیست ؟ سرش را بالا اورد : سلام عمو امیر نه حیف نیس من آجی همتامو میخوام چرا نمیاد پیشم چرا اینا نمیزارن برم پیشش ؟ لب زدم : آجی همتات یه زره حالش بد بود نمیتونه امشب بیاد پیشت اینجام بیمارستانِ نمیزارن تو بری پیش آجیت دعا کن حالش خوب بشه برگرده . _داداش چرا نمیگید چیشدههه همتاااا چشههه؟؟ به سمت اسما برگشتم : چیزی نپرس اسما بخدا حالم خوب نیست .. دست هانا را گرفتم و فشردم : هانا جان شما برو خونه با اسما ... _پس آجیم کی میاددد؟؟؟ زانو زدم : هانا آجیتم میادش به شرطی که تو بری خونه براش دعا کنی زود زود حالش خوب بشه بیاد پیشت . بلافاصله بعد از حرفم سرش را بوسیدم و تاکسی گرفتم تا اسما و هانا برن خونه . به سمت اتاق همتا راه افتادم خاله بی حال روی صندلی افتاده بود و عموهم راه میرفت و ذڪر میگفت . به سمتشان رفتم مادر همتا با دیدن من داغ دلش تازه شد : وای بچمممم آی خداااا بچممم از دستم رفتتتتت ... سرم را پایین انداختم که عمو به طرف خاله رفت : منم پدرممم حال من بدتر لز تو نیست به جای این کارا ذڪر بگو و دعا ڪن . _چجوری دعا کنم دیگه نایی ندارم ؛ لیلا بچم خوب میشههه لیلا بچم از روی این تخت بلند میشههه؟ _اره عزیزم خوب میشههه همتا دوبارههه خوب میشه . با دیدن این صحنه دلم گرفت .... ••• یڪ هفته اے می شد ڪه همتا تو ڪما بود هر روز میرفتم دیدنش ... به سمت نمازخونه بیمارستان رفتم و دو رڪعت نماز خوندم و سرم را به دیوار تڪیه دادم یاد اشڪای خاله ترلان افتادم ... هر روز و هر ثانیه به هر بهونه ای میومد بیمارستان ؛ بی قراری های هانا... و شڪستن باباش ... خدایاا میدونم خودت سرنوشت مارو رقم میزنی وـ.. ؟؟؟... دستی رو شانه ام نشیت هراسان اشکانم را پاک کردم و برگشتم پیرمردی روبه رویم ایستاده بود به احترامش ایستادم : جانم ؟ کنارم نشست و با دست اشاره کرد به جای خالیِ بغلش نشستم لب زد : قصد فضولی ندارم جوون اما بین حرفات شنیدم می گفتی مریض دارم می تونم بپرسم مشڪلت چیه؟ لب زدم : بله ؛ ماجرارو برایش تعریف ڪردم . _خیلی ناراحت شدم پسرم اما بدون خدا در هر زمانی به دل بنده هاش نگاه میکنه و پاے دردودلاشون میشینه.. _آخه حاجی پس چرا جواب نمیده ؟؟ لبخندی زد : تو چرا پسرم توکه میگی استاد دانشگاهی ؛ پسر خوب خدا به وقتش جواب میده برو در خونه آقا امام رضا برو از آقا شفاے بیمارتو بخواه برو در خونه آقا موسی ابن رضا ... نمیدونم چرا دلم لرزید ... چقدر دلم هوای مشهدو ڪرد هوای اون سرمای شب هاشو .. قطره اشڪی روی گونه‌ام‌ چڪید ڪه پیرمرد به شونه ام زد و با همون لهجه‌ی‌شیرینی‌‌ یزدے گفت : برو در خونه آقا . یاعلی و گفت و ایستاد : ان شاءالله مشڪلت حل بشه جوون ناامید نشو ڪه ناامیدی ڪار شیطونه ... خداحافظی ڪرد و رفت . چند دقیقه اے اونجا بودم تصمیم گرفتم برم پابوس آقا علی ابن موسی الرضا ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
. بعد از جمع کردن وسایلم راه افتادم .. دل تو دلم نبود تا با آقا صحبت ڪنم . من خیلی تغییر کردم ... یاد روزی افتادم ڪه اسما از ڪوهنوردی اومد و برایم تعریف ڪرد از شخصیت همتا خوشم اومده بود جالب بود برام دختری ڪه به اجبار چادر سرش میڪرد این همه دلیل قانع کننده داشته ... یاد روزی ڪه بهشت زهرا بودم افتادم ؛ ڪنار مزار شهید گمنام یه نامه بود بر خلاف میلم ڪنجڪاو شدم ببینم چی نوشته اصلا این نامه برای ڪیه ؟! بازم ڪه ڪردم با یه خط زیبا و خوانا نوشته بود : آن کس که ترا شناخت جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی دیوانهٔ تو هر دو جهان را چه کند این شعر رو بارها شنیده بودم اما اینکه غرقش بشم تا حالا همچین اتفاقی نیوفتاده بود ... نامه اش را ڪه خواندم دلم لرزید از این همه توجه به همتا حسودیم شد ... اون لحظه خجالت ڪشیدم از اینڪه در موردش بد فڪر میڪردم .. دنبال فرصتی بودم ڪه ازش حلالیت بطلبم اما هر بار این غرور لعنتی نمیزاشت بهش بگم حلالم ڪنه . دوست داشتم شخصیت همتا رو بیشتر بشناسم ... روبه‌روی‌گنبد‌ڪه ایستادم طاقت نیاوردم و زانو زدم خودم را به گوشه ای رساندم همه جای دنیا یه طرف آرامش این یه تیڪه هم یه طرف ... نگاهم به گنبد بود با هر زحمتی بود ایستادم دستم را روی سینه ام گذاشتم و با تمام وجودم لب زدم : اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ‏ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ‏ . سلام آقای مهربونیا سلام پناه بی پناها ... منم همون بی سروپایی ڪه تو سرو سامونش دادی ... با هر قدم ڪه جلو میرفتم آرامش تمام وجودم رو فرا میگرفت .. پنجره فولاد زو زیارت ڪردم و به طرف ضریح راه افتادم .. سرم رو بلند ڪردم نگاهم ڪه به ضریح خورد بغضم شڪست با همون حال جلو رفتم و زیر لب ذڪر میگفتم . دستم را گره ڪردم به ضریح و بوسه ای زدم . بعد از زیارت عقب رفتم و همونجا شروع به خواندن زیارت نامه ڪردم . با هر ڪلمه اے ڪه میخوندم چهره‌ے همتا جلوے نظرم بود ... بعد از خواندن زیارت نامه بیرون رفتم و گوشه از صحن نشستم : آقا این بار از خستگی قد خم ڪردم هر وقت دلم میگرفت از بچگی بابا میگفت بریم مشهد همین جا بود ڪه چادر مامانمو ول می ڪردم و برای خودم تو این صحن می دویدم .. آقا الان اومدم اینجا تا شفاے یه مریضی رو بخوام ... آقا دوماه دوستش دارم اما یه جوری وانمود کردم نفهمن اما خسته شدم نمیتونم ببینم رو تخت بیمارستانه اونم بخاطر اشتباه من ... آقا جان شما ڪه محرم رازمید از اون روز ڪه تو خیابون دیدمش ڪه ترسیده بود اما یه جوری وانمود میڪرد ڪه نمیترسه ... آقا جانم میشه بهم برش گردونید... مولا قلبی شکست و دورو برش را خدا گرفت نقاره میزدنند و مریضی شفا گرفت .. از بچگی بابا برام اینو میخوند ... اومدم تا شفاے مریضمو از تو بگیرم آقا ... قطره های باران روی صورتم چڪه میڪرد خادمی ڪه فرشارو جمع میڪرد به طرفم آمد : پسرم برو داخل اینجا خیس میشی . سری تڪان دادم ڪیف میداد اینجا نماز خوند مهر را از داخل جیبم بیرون آوردم و روی زمین گذاشتم و ایستادم : دو رکعت نماز .... به هر کلمه آرامشی تمام وجودمو فرا میگرفت سلام نماز رو ڪه دادم نگاهم به گنبد افتاد چقدر این تیڪه قشنگه .. درست میشه گفته تیڪه ای از بهشته ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃