eitaa logo
بـٰآب‌هشتـم:)🇵🇸
420 دنبال‌کننده
7هزار عکس
7.3هزار ویدیو
147 فایل
‹یاامام‌رضاسلام🖐› ـ خوشـٰابہ‌حـٰال‌خیـٰالےکہ‌درحَـرَم‌مـٰاندھ؛ وهَرچـہ‌خـٰاطره‌دارد‌ازآن‌حَـرَم‌دارد💔..! ـاز𝟖آبـٰان𝟏𝟒𝟎𝟏؛خآدمیم‌‌. کپی: حلالت رفیق تبادل اد و بنری: @Aida_138888
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از اینڪه مطمئن شدم خان جون ڪاری با من ندارهـ به اتاقم میروم . تخت چوبی ڪوچڪی ڪنار پنجـرهـ گذاشته دیوار هاے اتاق به رنگ آبی بود قبل من احسان اینجـا بودهـ همیـشه به اصرار خان جون و بابا بزرگ میومد اینجا و ڪنار اونا بودش . برای همـین بابا بزرگـ و خان جون خیلی دوسش دارن . ڪنار تخت میز ڪوچڪ چوبی قرار دارهـ و چراغ مطالعه ای رویش . سمت راست اتاق هم ڪمد چوبی قدیمی ... همـیشه عاشق خونه ے خان جون بودم ، هر جمعه ڪه میرسیدم اینجا میرفتم سراغ تاب ڪه بماند چه دعواهایی داشتیم با بچه های فامیل .... ریز میخندم . ڪتاب هایم را توی قفسه میچینم . و لباس های تا ڪرده ام را ڪه قطعا ڪار مامان بود را در ڪمد میگذارم پیراهن سبز تیره ام را بر تن میڪنم و موهای بافت شده ام را روی شانه ے سمت راستم میگذارم . روبه روی آیینه می ایستم نگاهی به صورتم می اندارم زیر چشمانم گود افتادهـ است و رنگم هم پریدهـ . بخاطر شب بیداری های درس خواندن است ‌... لبخندی میزنم ڪه چالم نمایان می شود . همیشه دنیا دوتا انگشتاشو میکرد تو چالم و محڪم فشار میداد . نگاهی به اتاق می اندازم و خارج میشوم ، به طرف آشپزخانه می روم : بابا بزرگ چی دوست دارید درست ڪنم براتون !؟؟ _قربونت بشم ، الویه درست ڪن بابا . خنده ای میڪنم : ای به چشم . _‌عه عه ڪجا حاجی ، سس براتون خوب نیس . بابا بزرگـ همانطور ڪه صورتش را خشڪ میڪند میگوید : یه شب حاج خانوم اونم نومون درست ڪنه خوردن دارهـ . خان جون همانطور ڪه میخندد میگوید : از دست تو... از لحنشون خنده ام میگیرد و مشغول درست ڪردن الویه می شــوم .. . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
. ڪتاب تستم را باز میڪنم سَرَم را بین دو دستم میگـیرم . تقه ای به در میخورد بفرماییدی می گویم ڪه در اتاق باز می شود و خان جون لیوان به دست با یڪ بقچه وارد می شود . قصد میڪنم بلند شوم ڪه با دست اشارهـ میڪند راحت باش . روی تختم مینشیند و لیوان را روی میز میگذارد : بیا مادر این شربت بهار نارنج و بخور ... پوست و استخون شدے باید دوبارهـ بادت ڪنم . میخندم : دستتون طلا خان جون ، دعام ڪنید موفق بشم هم تو درس هم تو ... ڪمی مڪث میڪنم ڪه خان جون میگوید : تو ایمان !؟ سرم را تڪان میدهم ڪه با دست اشارهـ میڪند روی تخت بنشینم از روی صندلی بلند می شوم و ڪنارش مینشینم ، دستم را می گیرد : دخترم ، خدا خودش ڪمڪت میڪنه . نگـران نباش بالام جان ... اون بالایی خیلی مہربـــونه .... سرم را تڪان میدهم ڪه بقچه را برمیدارد گرهـ اش را باز میڪند چادر رنگی با گل هاے صورتی و آبی را بیرون میڪشد و روی پاهایش میگذارد و جانماز بزرگی ڪه دقیقا ست چادر است را هم روی پاهایش میگذارد . ذوق زدهـ نگاهش میڪنم : خان جون اینا مالِ منن!؟؟؟ چادر و جانماز را به سمتم می گیرد : اره بالام جان ، اینارو دوسال پیش خریدم ڪه بدم بہت اما فهمیدم ڪه داری مجبوری چادر سَرت میڪنی برای همین نگهداشـتـم تا خودت چادری بشی . شرمگین سَرَم را پایین می اندازم : خیلی شرمندم خان جون ، شرمندهـ شہـدا و اهل بیت . دستم را فشار میدهـد : هنوزم دیر نشدهـ مادر ، الانم تو اونارو داری خوشحـال میڪنی .. چادر و جانماز را از دستش می گیرم و گونه اش را محڪم میبوسم : آی آنام چقدر مزهـ داد هاااا! لپم را میڪشد : بخور شربتتو . چشمی میگویم ڪه یاعلی می گوید و از جایش بلند میشود و از اتاق خارج می شود.... شربتم را میخورم ، و مشغول تست زدن می شوم و با دیدن چادر و سجادهـ ام ذوق میڪنم .. حرفاے خان جون به دلم نشســـــت ... ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
همیشه تو پیشونی منو میبوسیدی حالا من باید ببوسم.🥺 ریحانه چهار دست و پا به سمت تابوت آمد : باورم نمیشه امیر چشماتو بازکن ببین ریحانه اومده ...😭 ریحانه دستش را به تابوت گرفت و ایستاد طولی نڪشید خورد زمین بغلش ڪردم با دیدن امیر خندید و دستانش را باز ڪرد . صدای ناله ی خاله لیلا و اسما بلند شد.😭😭 ریحانه نزدیڪ شد و گونه ے امیر را بوسید . بغلش ڪردم و زیر گوشش زمزمه کردم : شهادتت مبارکککک ...🥺 هق هقم شدت گرفت و بلند بلند تکرار میڪردم : دوست دارم دوست دارم دوست دارم ـ..😭😭 دستی به ریش هایش ڪشیدم ڪه بلند شده بود . صورتش جای ڪبودے داشت. پهلویش رد چاقو بود ... نگاهی به سمت چپ سینه اش کردم گلوله به قلبش خورده بود .... ناله کردم : حرم بی بی خوش گذشت؟🥺جای من زیارت کردی؟🥺یادم رفت بگم بهت اون خبرو ... نزدیڪ شدم : دوباره بابا شدی امیر.🥺😭 صدایی از پشت در بلند شد : باید پیڪر رو ببریم . دل ڪندن ازش سخت بود یعنی دیگه نمیتونستم ببینمش ...😭😭 _ببخش منو اگر دیر اجازه دادم بری ...شهادتت مبارک عزیزم سلام منو به سید الشهدا برسون.😭😭 در باز شد و چند نفر با لباس نظامی وارد شدند.صدای گریه ے ریحانه بلند شد.نیلا دختر خاله ے امیر ریحانه را بغل ڪرد اما اون گریه میڪرد.😭 میدونست قراره دیگه باباشو نبینه😭 محڪم در آغوشم فشردمش و صورتش را غرق بوسه ڪردم . موها و ریش هایش را مرتب ڪردم : تو که داری میری حداقل تمیز برو حواست به منو و بچه ها باشه ... کمکم ڪن امیر ... دوستتت دارم .🥺🥺 پیڪر رو بلند کردم نگاهی انداختم : دارن میبرنت امیر... چشمانم را باز و بسته ڪردم به خیال اینکه خواب باشد . اما خواب نبود و واقعیت بود .. •••• ڪنار مزارش نشسته بودم و به صورتش نگاه میڪردم داخل قبر ڪه گذاشتنش اشڪ هایم را پاڪ ڪردم و یڪ مشت خاڪ برداشتم و بوسیدم : خوشبحالت تا ابد میتونی امیر منو در آغوش بگیری ...😭 بوسیدم. قصد ڪردن سنگ لحد رو بزارن ڪه ناله ام بلند شد اینا همش کابوسه. خوابه واقعیت که نیست .😭😭 خاک رو ریختن ڪه صدای مداحی بلند شد تموم شد امیرم رفت امیر من پر ڪشید حالا من به چه امیدی زندگی کنم؟😭😭 به خودم تشر زدم هیس همتا امیر به آرزوش رسید صبور باش مثل حضرت زینب . چشمانم را بازو بسته ڪردم خاله لیلا به عکس امیر چشم دوخته بود و آرام اشڪ میریخت خیلی سعی میڪرد خودشو آروم ڪنه.🥺🥺 صدای مداحی بلند شد : اين گل را به رسمِ هديه؛ تقديمِ نگاهت كرديم ... حاشا! اين كه از راهِ تو حتّى لحظه ای برگرديم يا زينب از شامِ بلا شهيد آوردند؛ با شور وُ نوا، شهيدآوردند... همه چی داشت تموم میشد.من مونده بودم و یادگاری های امیرم ...😭😭 ریحانه و بچه اے که معلوم نبود چیه ...😭😭 بچه اے ڪه پدرش را ندیده بود .😭 پچ پچ ها هم اینجا بودند ... _خدا رحمتش کنه ولی چه فایده ـ.. نگذاشتم ادامه بدهند : امیر شهادتت مبارک عزیزم خوشحالم ڪه به آرزوت رسیدی ... خوشحالم شدی فدایی خواهر ارباب ... خوشحالم. یادت نره مارو .. شفاعت مارو بڪنی پیش خانم فاطمه الزهرا و خانم زینب ڪبری..🥺🥺 امیرم بچه هامونو زینبی بار میارم ڪه پای مکتب امام حسین بمونن و جا نزنن... بخاطر گل روے چهره ے ماهت از تمام خواسته هام و آرزوهام میگذرم و خودمم پاے همه چی می ایستم . خاله لیلا به سمتم آمد و در آغوشم ڪشید سرم را روے شانه اش گذاشتم. فاطمه لیوان آب را به سمتم گرفت : بخور همتا. لبخند غمگینی زدم : نمیخوام . خاله لیلا ڪمرم را نوازش ڪرد : پشیمون نیستیم امیر ... خوشحالیم ڪه سرنوشتت ختم به شهادت شد . دستی روے شانه ام نشست برگشتم با دیدن خان جون اشڪ هایم جاری شد.🥺 دستم را گرفت و بغلم ڪرد و دلداری ام داد . تا غروب اونجا موندم هر کاری کردم پدرشوهر و بابام نگذاشتن اونجا بمونم . حالمم خوب نبود و دوست نداشتم از امیر دور بشم . به اصرار مامان رفتم خونه ے مامانم . تقریبا همه جمع شده بودند . از اول خیابان تا آخرش پر از پلاکارت بود ..🥺 آهی ڪشیدم .🥺 رمقی نداشتم ...🥺 زانوهام سست شد ڪه پدرشوهرم مرا گرفت . فاطمه مشغول بازی با ریحانه بود ... دخترکم باباشو دیده بود و آروم گرفته بود اما نمیدونم چرا گریه نڪرد ...🥺 همیشه امیر به شوخی چشمانش را میبست اما ریحانه ڪلی گریه میڪرد و با انگشتان کوچکش چشمانش را باز میڪرد.... قرآنم را برداشتم نمیتونستم بمونم باید میرفتم ڪنار امیر ... وارد حیاط ڪه شدم مامان به سمتم آمد : کجا میری دورت بگردم؟ _میرم پیش امیر . مادرم دستم را گرفت و پدرم را صدا زد بابا ڪه اومد مامان بهش گفت ڪجا میرم . مخالفت ڪردند اما من نمیتونستم باید میرفتم.. 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃