eitaa logo
بـٰآب‌هشتـم:)🇵🇸
420 دنبال‌کننده
7هزار عکس
7.3هزار ویدیو
147 فایل
‹یاامام‌رضاسلام🖐› ـ خوشـٰابہ‌حـٰال‌خیـٰالےکہ‌درحَـرَم‌مـٰاندھ؛ وهَرچـہ‌خـٰاطره‌دارد‌ازآن‌حَـرَم‌دارد💔..! ـاز𝟖آبـٰان𝟏𝟒𝟎𝟏؛خآدمیم‌‌. کپی: حلالت رفیق تبادل اد و بنری: @Aida_138888
مشاهده در ایتا
دانلود
نگاهے به تلویزیون انداختم ڪه فیلم هاے سردار رو نشان میداد. آهے ڪشیدم و اشڪ هایم را پاڪ ڪردم.🥺🥺 صدای جیغ بچه ها باعث شد دست از سبزی پاک کردن بڪشم و به اتاق برم. ریحانه گوشه ای از اتاق نشسته بود و به زور قاشق اسباب بازی رو داخل دهان حنا میڪرد.😅🤦🏻‍♀️ به سمتشان رفتم: ریحانه نمیخوره مامان جان!ولش ڪن . ریحانه قاشق را روی زمین گذاشت حنا به سرعت به سمت من آمد و خودش رو داخل بغلم پرت ڪرد .. _ریحانه پاشو بیا براتون داستان بگم .. ریحانه ذوق ڪرد و به سمتم آمد و گونه ام را بوسید . حنا جیغی ڪشید و اخم ڪرد . از حس حسادتش خنده ام گرفت. الحق که به خودم رفته بود ..😅 به سمت پذیرایی رفتم و بالش حنا را روے زمین گذاشتم و هر دو رویش خوابیدند ... پتو را رویشان ڪشیدم . نگاهی به تلویزیون انداختم و قصه را گفتم . خوابشان برده بود..😴😴 ریحانه دستش را دور گردن حنا انداخته بود ...😊 لبخندی زدم...🙂 •••• _همتاا؟ سینی چایی را بلند ڪردم و به سمت آشپزخانه رفتم : جانم !؟ اسما همانطور که برای ریحانه نقاشی میڪشید گفت : فردا سردارو میارن تهران. میای بریم تشییع پیڪر؟ من که اصلا باورم نمیشه خیلی غم سنگینی بود ... لبخند غمگینی زدم : حتما میام ... خیلی واقعا سخته هضمش ... آهی ڪشید و فنجان چایی اش را برداشت و جرعه ای نوشید .. نگاهی به من انداخت : راستی خبر داری عموت دیشب به بابام زنگ زده گفته برای تو....🤭🤭 چشمانم گرد شد و اخمی کردم : چییی؟؟؟😳🤨 رنگش پرید : هاا هیچی ... به سمتش رفتم : لطفا حرفتو کامل بگو ؟؟؟ ڪمی مڪث ڪرد : خواهش میکنم به کسی نگی همتااا ؛ ای خدا بگم چی بشی اسمااا .. سری تڪان دادم که ادامه داد : بابا دیشب اومد خونه گفت که عموی همتا زنگ زده به من اگر اجازه بدیم برن خواستگاری همتا برای آقا احسان ... امیر هم گفته اگر خواست میتونه ازدواج ڪنه .. دستم را مشت ڪردم و اخمی ڪردم: اسما من جز امیر دیگه نمیتونم به هیچ مردی نگاه کنم ... این بحثم تمومش کن.🤨🤨 _آخه اون خیلی رابطش با بچه ها خوبه ماهم مشکلی نداریم که بیا و بخاطر بچه ها اینکارو بکن آخه ـ.. _آخه بی آخه ... نمیخوام خودم از پس بچه ها برمیام لازم نیست ...الله اکبر بخور چاییتو سرد شد.🤨 فنجانش را برداشت و چایی اش را خورد . اصلا خوشم نمیاد از ترحم ... خودم از پس کارام برمیام. گفتم جز امیر به کسی دیگه نگاه نمیکنم هیچکس... نگاهی به قاب عکس امیر انداختم ڪه روے میز عسلی گذاشته بودم و دورش گل های یاس ریخته بودم ... پلاکش را آویزان کرده بودم و انگشترش را اندازه ی انگشتم ڪردم و دستم ڪردم ... اسما ناهار رو موند ... دل تو دلم نبود برای رفتن به مراسم سردار ... اصلا تو دلم غوغا بود ... ••• صبح زود زود بلند شدم روسری مشڪی ام را سَرَم ڪردم ... به سمت اتاق بچه ها رفتم بیدار شده بودند ... لباس هایشان را تنشان ڪردم . موهاے ریحانه را از بالا بستم ... چادرم را سرم ڪردم قصد کردم از اتاق خارج بشم ڪه یاد چفیه ے امیر افتادم به سمتش رفتم آخرین بار آقا حامد اینو آورد و گفت تو سفر های راهیان نور این همیشه همراهش بوده ... چفیه را برداشتم و بو ڪردم ... دور گردنم پیچیدم .. هوای تهران دم صبح خیلی سرد بود ... ریحانه و حنا عقب نشستند . اسما گفت میریم در خونه ے شما توام با ماشین بیا دنبالمون . روبه روی خونه نگه داشتم زنگ رو زدم در باز شد و خاله لیلا و اسما و مامان اومدند بیرون بعد از احوالپرسی سوار ماشین شدند . ماشین رو پارکینگ مترو پارک ڪردیم و ایستگاه مد نظر پیاده شدیم.همه ے مردم عکس پوستر به دست راه افتاده بودند . پوشیه ام را درست ڪردم و دست ریحانه را گرفتم ... اسما هم حنارو بغل ڪرد . دل تو دلم نبود .🥺 جلوی دانشگاه خیلی شلوغ بود ـ.. جای امیر اینجا خالی بود.🥺🥺 یک لحظه یاد امیر افتادم ...🥺🥺 ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃