eitaa logo
کانال باب الحوائج رقیه(س)
253 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
6.8هزار ویدیو
14 فایل
 « بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ » اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم 🌹❤️السلام علیک یا رقیه بنت الحسین...❤️🌹 ارتباط با مدیر @mirza_315
مشاهده در ایتا
دانلود
👆👆👆👆👆👆👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 ✨ بنام خدا قبل از اینکه بگویم چه شده است ، این را بگویم که من ارادت خاصی به شهید والا مقام ابراهیم هادی دارم. چند ماه پیش بود که خواهرم بیمار شد و حال روز خوبی نداشت؛ یک روز صبح زود تلفن منزلمان به صدا در آمد، گوشی را برداشتم که خواهرم با صدای بی حال و نالان گفت: به دادم برس دارم می میرم. باورتان نمی شود با این که فاصله زیاد بود، با چه عجله و سرعتی خودم را به او رساندم. باهمسرش هم تماس گرفته بود که بیاید؛ هم زمان با شوهرش رسیدیم، در که باز شد خواهرم را دیدم بی حال گوشه ای افتاده؛ سریع با همسرش او را به بیمارستان رساندیم، بستری شد، ولی در اتاقی جدا و بدون همراه؛ پشت در با نگرانی و دلهره و دست به دعا منتظر مانده بودیم؛ ساعت ها گذشت، پرستارها در حال رسیدگی به خواهرم بودند، به شوهر خواهرم گفتم: شما برو به کارت برس من هستم، کاری بود خبرت می کنم. کمی گذشت که درب اتاق بازشد، پرستار گفت: بیا داخل. رفتم و خواهرم را روی تخت دیدم، کمی بهتر شده بود؛ دکترش گفت: سرم و دارو بهش دادیم، می تونید ببریدش منزل. خدا روشکر کردم و کمکش کردم لباس هایش را پوشید و کمی قدم برداشت و نزدیک در که شدیم، دوباره بی حال شد به زمین افتاد و از هوش رفت. فریاد زدم: به دادم برسید! خواهرم! به دادم برسید! دکتر و پرستار آمدند؛ سیلی هایی که پرستار به گوش خواهرم می زد و هم زمان اسمش را صدا می زد و فریاد می زد را هیچ وقت فراموش نمیکنم. هر سیلی که می زد، قلبم به درد می آمد. به خودم که آمدم، دیدم بازپشت در اتاق هستم. زیر لب زمزمه می کردم: خدایا به فریادم برس! به بچه اش رحم کن! یا فاطمه زهرا! ساعتی گذشت که پرستار صدام زد و گفت: شوهرش هست؟ گفتم: نه. گفت: خودت این برگه عمل رو امضا کن، باید سریع عمل بشه تا شوهرش برسه دیره. یا فاطمه زهرا! گفتم: عمل؟! عمل چرا؟ با این حالش به خدا از دست می ره. گفت: چاره ای نیست؛ عمل نشه نهایتا یکی دو ساعت دیگه بتونه دووم بیاره.... با دستی لرزان و قلبی که از درد و شوک، مچاله شده بود، برگه را امضا زدم و سپردمش به خدا. چند ساعتی گذشت و من دست به دعا پشت در اتاق عمل همچنان ذکر و دعا می خواندم که دیدم چندین دکتر با سرعت به طرف اتاق عمل می روند و با هم چیزهایی می گفتند. یا فاطمه زهرا! خواهرم! خواهرم را از تو میخواهم! (می دانستم برای احیای خواهرم وارد اتاق عمل شده اند) التماس هایم بیشتر و بیشتر میشد. خدایا به مادرم رحم کن! خدایا جواب پدرم را چه بدهم؟ خدایا جواب طفل معصوم منتظرش را... ای وای! ای وای! چشمانم را بستم که چهره شهید ابراهیم هادی را دیدم، متوسل به مادرش بودم و خودش را قسم می دادم به جان مادرش. ابراهیم جان تو را قسم به جان مادرت برو بالای سر خواهرم، ابراهیم جان برو بیارش، نذار بره) نذرش کردم، هرکاری فکر می کردم که توسلی هست، انجام می دادم. سرم را چرخاندم، شوهرش را دیدم که نگران و با بغض گفت: چی شده؟ نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم، گفتم: خاک بر سرم شده، بردنش اتاق عمل. گفت: عمل؟ با حالی زار به روی صندلی نشست و دست به دعا شد. ساعت ها گذشت، همه ی بیماران که در اتاق عمل بودند خدا را شکر به سلامت بیرون آمدند، به جز خواهرم. چشمم به در خشکیده بود و پاهای بی رمق و بی جانم آزارم میداد. صدای خسته و گرفته ام مانع می شد از جواب دادن به تلفن هایی که زده می شد. پیامکی دادم که حالش خوب است و نگران نباشید، خواب است به همین خاطر نمی توانم جواب بدهم. دیگر طاقتم تمام شد؛ به درب اتاق ضربه می زدم و می گفتم کسی هست جواب بدهد؟ بعد کلی التماس پرستاری در را بازکرد و گفت: هنوز به هوش نیامده. پاهای سستم توانایی تحمل وزنم را نداشتند و بر زمین افتادم. یا فاطمه زهرا به دادش برس، ابراهیم جان کاری کن. چند ساعت بعد صدا زدند همراه فلانی، با سر دویدم سمت اتاق عمل. گفتم حالش چطور است ، گفت خدا بهش رحم کرد نزدیک بود به کما برود .... خواهرم را دیدم با حالی بد و کیسه خونی وصل شده به دستان بی رمقش روی تخت خوابیده است. خدا را هزاران بار شکر کردم که بار دیگر خواهرم را می دیدم؛ ممنونم یا زهرا! چند ماهی گذشت. حس می کردم خواهرم می خواهد چیزی بگوید، ولی دل دل میکند؛ تا یک روز گفتم: حس میکنم مدتی چیزی می خواهی بگویی. ...
اشک هایش سرازیر شد؛ گفت: آره، ولی نمی دونم بگم یا نه! گفتم :بگو عزیز خواهر. لب گشود و با چشم های پر از اشک و صدایی لرزان گفت: اون موقع که منو بردن اتاق عمل و خیلی حالم بد بود(بخاطر اینکه فشارش پایین بود بی هوشش نکرده بودند و با بی حسی عملش میکردند) نیم ساعتی که گذشت، خیلی حالم بد شد و متوجه شدم که دارم می میرم و نفس های آخرمه؛ صداها هی کم و کم تر می شد، همه جا دور سرم میچرخید، داد زدم: حالم بده. صدای فریاد پرستاری را شنیدم که گفت: کد ۹۹ یعنی (ایست قلبی بیمار ) و می دیدم که دکترا دارن بالای سرم برای احیای من تلاش می کنن و بیهوش شدم.(و چند لحظه از بالا پرستار ها را دیدم.. ) آبجی می ترسم بگم و باورنکنی! راستش را بخواهید، فهمیدم می خواهد چه بگوید. گقتم: بگو جان خواهر، بگو. اشک هاش بیشتر شد و گفت: آبجی قبل این که کامل بیهوش بشم، شهید ابراهیم هادی را بالای سرم دیدم؛ متوجه حضورش شدم و دیدم از سمت پایین تخت یک چادر مشکی که حس کردم خانم فاطمه زهرا هست رد می شه. حال خیلی خوبی داشتم که تا الان تجربه نکردم . با این که می دانستم که خواهرم را خانم به شفاعت شهید هادی شفا داده، با شنیدن این حرف ها حالی عجیب پیدا کردم؛ با اشک و بغض خواهرم را در آغوش کشیدم و خدا را هزار بار شکر کردم بابت بودنش. عزیزانم این هم یک معجزه و کرامت دیگر از داداش ابراهیم که برایتان به قلم کشاندم دست توسل به خاندان کرم بزنید، ان شاءالله حاجت روا می شوید.❤️ 🌷 ✨ ❤️ باب الحوائج رقیه/بابلسر @babalhavaej_roghayee
اگر نمی توانید قلمی برای نوشتن خوشبختی کسی باشید دست کم بکوشید پاک کنی خوب برای زدودن دلتنگیهایش باشید. ❤️ باب الحوائج رقیه/بابلسر @babalhavaej_roghayee
✨ساعت ۸ به وقت امام هشتم✨ خوشا بحال کسی که شود مسافرِ تو که جنّ و انس و ملک بوده‌اند زائرِ تو تمامِ ثروتِ عالم نصیبِ هرکس شد که مشهدے شده و آمده مجاورِ تو تو پادشاهِ جهانے ڪه در خراسانی و عالمے شده فرمانبرِ اَوامِرِ تو تو پادشاهے و در قم مشاورے داری ڪه داده اذنِ‌دخولِ‌حرم مشاورِ تو حدیثِ جابرِ پیغمبرِخدا مدرک... به کافریِ هرآنکس‌که‌هست منکرِ تو ❤️ باب الحوائج رقیه/بابلسر @babalhavaej_roghayee
🔰 هادی اگر تویی که کسی گُم نمی‌شود ... مرحوم «شیخ مفید» نقل می‌کند: وقتی که در نزد متوکل ملعون، سعایت از امام هادی علیه‌السلام کردند، متوکل به شخصی به نام «سعید حاحب» دستور داد و گفت: 🔸 «همین امشب، مخفیانه به منزل علیّ النقیّ {علیه‌السلام} برو و هر چقدر اسلحه و اموال دارد، به اینجا بیاور!» 🔹 تاریکی، کوچه را پوشانده بود. «سعید» نردبان را به دیوار کاهگلی تکیه داد و از آن بالا رفت. خود را به دیوار آویزان کرد تا جاپایی پیدا کند؛ در همین هنگام صدای امام هادی علیه‌السلام او را متوجه آن حضرت نمود که می‌فرمود: 📋 یَا سَعِیدُ مَکَانَکَ حَتَّی یَأْتُوکَ بِشَمْعَةٍ 🔻ای سعید! همان طور بمان تا برایت شمعی بیاورند. 🔸 سعید گوید: به زودی شمعی برایم آوردند و من پایین آمده و داخل اطاق شدم؛ دیدم که امام هادی علیه‌السلام لباس و عمامه‌ای پشمی بر سر داشت و بر روی حصیر، رو به قبله مشغول مناجات بود ... 🔹 آنگاه امام علیه‌السلام رو‌ به من کرد و فرمود: می‌توانی از تمام اطاق‌ها بازدید کنی! من داخل اطاقها شدم ولی چیزی پیدا نکرده ... و در آخر به آن حضرت گفتم: «ای سید من! شرمنده‌ام! مرا ببخش! دستور خلیفه بود.» 📚الارشاد، ص۳۰۹ ✍ای آنکه هستی‌ام شده‌ای از قدیم‌ها‌ ای عاشق تو حضرت عبدالعظیم‌ها تاریکی جهانِ مرا نورِ مُطلقی‌ ای جان فدایِ رویِ تو یا ایها النقی در گوشه گوشه همه عالَم نوشته‌اند بنگَر که در متون کهن هم نوشته‌اند: از بس که سبکِ بَخشش و لطفش جوادیَ است گاهی توکل مُتوکِل به هادی است بی‌شک همیشه بخشش تو عاری از چراست ثروت همیشه نزدِ گدایان سامراست‌ با یک دعای خود غم ما را مهار کن با یک دعای خود دل ما را بهار کن بی‌تو بهار قسمت مردم نمی‌شود هادی اگر تویی که کسی گُم نمی‌شود... ❤️ باب الحوائج رقیه/بابلسر @babalhavaej_roghayee
😉 خیلے شوخ و با روحیه بود. وقتے مثل بقیه دوستان به او التماس دعا مے‌گفتیم یا از او تقاضاے «شفاعت» مےڪردیم مے‌گفت: مسئله‌اے نیست دو قطعه عڪس سه در چهار و یڪ برگ فتوڪپے شناسنامه بیاور ببینم برایت چڪار مے‌توانم بڪنم. در ادامه هم توضیح مے‌داد ڪه حتماً گوشهایت پیدا باشد، عینڪ هم نزده باشے شناسنامه هم باید عڪس‌دار باشد!😂😂😂😂 ❤️ باب الحوائج رقیه/بابلسر @babalhavaej_roghayee
16.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید ابراهیم هادی برای با حجاب شدن✨ ❤️ باب الحوائج رقیه/بابلسر @babalhavaej_roghayee
24.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•{﷽}• روایت شمر تعزیه! 😔🥀 ❣ارباب حسین(ع)❣ -- ❤️ باب الحوائج رقیه/بابلسر @babalhavaej_roghayee