#ارسالیاعضایکانالکمیل🌷
✨ #عنایتشهدا
بنام خدا
قبل از اینکه بگویم چه شده است ، این را بگویم که من ارادت خاصی به شهید والا مقام ابراهیم هادی دارم.
چند ماه پیش بود که خواهرم بیمار شد و حال روز خوبی نداشت؛ یک روز صبح زود تلفن منزلمان به صدا در آمد، گوشی را برداشتم که خواهرم با صدای بی حال و نالان گفت: به دادم برس دارم می میرم.
باورتان نمی شود با این که فاصله زیاد بود، با چه عجله و سرعتی خودم را به او رساندم. باهمسرش هم تماس گرفته بود که بیاید؛
هم زمان با شوهرش رسیدیم، در که باز شد
خواهرم را دیدم بی حال گوشه ای افتاده؛ سریع با همسرش او را به بیمارستان رساندیم، بستری شد، ولی در اتاقی جدا و بدون همراه؛
پشت در با نگرانی و دلهره و دست به دعا منتظر مانده بودیم؛ ساعت ها گذشت، پرستارها در حال رسیدگی به خواهرم بودند،
به شوهر خواهرم گفتم: شما برو به کارت برس من هستم، کاری بود خبرت می کنم.
کمی گذشت که درب اتاق بازشد، پرستار گفت: بیا داخل.
رفتم و خواهرم را روی تخت دیدم، کمی بهتر شده بود؛
دکترش گفت: سرم و دارو بهش دادیم، می تونید ببریدش منزل.
خدا روشکر کردم و کمکش کردم لباس هایش را پوشید و کمی قدم برداشت و نزدیک در که شدیم، دوباره بی حال شد به زمین افتاد و از هوش رفت.
فریاد زدم: به دادم برسید! خواهرم! به دادم برسید!
دکتر و پرستار آمدند؛ سیلی هایی که پرستار به گوش خواهرم می زد و هم زمان اسمش را صدا می زد و فریاد می زد را هیچ وقت فراموش نمیکنم.
هر سیلی که می زد، قلبم به درد می آمد.
به خودم که آمدم، دیدم بازپشت در اتاق هستم.
زیر لب زمزمه می کردم: خدایا به فریادم برس! به بچه اش رحم کن! یا فاطمه زهرا!
ساعتی گذشت که پرستار صدام زد و گفت: شوهرش هست؟ گفتم: نه.
گفت: خودت این برگه عمل رو امضا کن، باید سریع عمل بشه تا شوهرش برسه دیره.
یا فاطمه زهرا!
گفتم: عمل؟! عمل چرا؟ با این حالش به خدا از دست می ره.
گفت: چاره ای نیست؛ عمل نشه نهایتا یکی دو ساعت دیگه بتونه دووم بیاره....
با دستی لرزان و قلبی که از درد و شوک، مچاله شده بود، برگه را امضا زدم و سپردمش به خدا.
چند ساعتی گذشت و من دست به دعا پشت در اتاق عمل همچنان ذکر و دعا می خواندم
که دیدم چندین دکتر با سرعت به طرف اتاق عمل می روند و با هم چیزهایی می گفتند.
یا فاطمه زهرا! خواهرم! خواهرم را از تو میخواهم! (می دانستم برای احیای خواهرم وارد اتاق عمل شده اند)
التماس هایم بیشتر و بیشتر میشد.
خدایا به مادرم رحم کن! خدایا جواب پدرم را چه بدهم؟ خدایا جواب طفل معصوم منتظرش را...
ای وای! ای وای!
چشمانم را بستم که چهره شهید ابراهیم هادی را دیدم، متوسل به مادرش بودم و خودش را قسم می دادم به جان مادرش.
ابراهیم جان تو را قسم به جان مادرت برو بالای سر خواهرم، ابراهیم جان برو بیارش، نذار بره)
نذرش کردم، هرکاری فکر می کردم که توسلی هست، انجام می دادم.
سرم را چرخاندم، شوهرش را دیدم که نگران و با بغض گفت: چی شده؟
نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم، گفتم: خاک بر سرم شده، بردنش اتاق عمل.
گفت: عمل؟
با حالی زار به روی صندلی نشست و دست به دعا شد.
ساعت ها گذشت، همه ی بیماران که در اتاق عمل بودند خدا را شکر به سلامت بیرون آمدند، به جز خواهرم.
چشمم به در خشکیده بود و پاهای بی رمق و بی جانم آزارم میداد.
صدای خسته و گرفته ام مانع می شد از جواب دادن به تلفن هایی که زده می شد.
پیامکی دادم که حالش خوب است و نگران نباشید، خواب است به همین خاطر نمی توانم جواب بدهم.
دیگر طاقتم تمام شد؛ به درب اتاق ضربه می زدم و می گفتم کسی هست جواب بدهد؟
بعد کلی التماس پرستاری در را بازکرد و گفت: هنوز به هوش نیامده.
پاهای سستم توانایی تحمل وزنم را نداشتند و بر زمین افتادم.
یا فاطمه زهرا به دادش برس، ابراهیم جان کاری کن.
چند ساعت بعد صدا زدند همراه فلانی،
با سر دویدم سمت اتاق عمل. گفتم حالش چطور است ، گفت خدا بهش رحم کرد نزدیک بود به کما برود ....
خواهرم را دیدم با حالی بد و کیسه خونی وصل شده به دستان بی رمقش روی تخت خوابیده است.
خدا را هزاران بار شکر کردم که بار دیگر خواهرم را می دیدم؛ ممنونم یا زهرا!
چند ماهی گذشت.
حس می کردم خواهرم می خواهد چیزی بگوید، ولی دل دل میکند؛
تا یک روز گفتم: حس میکنم مدتی چیزی می خواهی بگویی.
#ادامهدارد...