eitaa logo
کلبه عُشاق
4هزار دنبال‌کننده
839 عکس
475 ویدیو
1 فایل
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست یا رضای دوست باید، یا هوای خویشتن (سنایی) 💪...خودمونا بسازیم؛ #بابارکن_الدین شیرازی، بابایی که دستِ فرزندِ ناخَلفش را گرفتو... ادامه 👇 https://eitaa.com/babarokn/2600 💌کانال احراز هویت شد @babaroknodin1400
مشاهده در ایتا
دانلود
کلبه عُشاق
تکیه مادر شاهزاده واقع در تخت فولاد اصفهان
تکیه مادرشاهزاده بینِ مقبره بابارکن الدین شیرازی و آقامحمدبیدآبادی قرار دارد
هدایت شده از مروج توحید
رزاق اوست.mp3
4.31M
🔸ما نسبت به خدا اطمینان نداریم. 🔸ما به رزاقیت خدا شک داریم. (این است که با مشتری سخت می گیریم.) 🔸مردم اگر در فقرند به خاطر فکرشان هست که در فقرند، نه به خاطر اینکه سرمایه ندارند، تخصص ندارند. 🔸 «ولو ان اهل القری امنوا واتقوا لفتحنا علیهم برکات من السماء و الارض ولکن کذبوا فاخذنا هم بما کانوا یکسبون» «96_اعراف» اگر مردم یک جامعه به خدا ایمان بیاورند و یقین پیدا کنند و اعمال صالح انجام دهند، برکت های خودمان را از آسمان و زمین بر آنها می باریم. https://eitaa.com/moravej_tohid/3395 🆔 @moravej_tohid
از حضرت عیسی علیه السلام روایت شده که: با مُردگان همنشین مشو، تا اینکه دلهایتان نمیرد. به ایشان عرض شده است : مردگان کیانند؟ فرمود: دوستداران دنیا و رغبت ورزان به دنیا هستند.
کلبه عُشاق
#مشاهیرتخت_فولاد عارفِ روشن ضمیر #محمد_صادق_تخت‌فولادی (استادِ شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی) #مدفون در
محمدصادق تخت‌فولادی در اوایل جوانی به شغل رنگرزی مشغول بود. روزی هنگام بازگشت از تفریح در بین راه با دوستانش به قبرستان رفت که چشمش به پیرمردی افتاد که سر به فکر فرو برده بود. محمدصادق به فکر افتاد برای تفریحِ بیشتر،سربه سرِ پیرمرد بگذارد. بنابراین با رفقایش به سمت پیرمرد رفته و سلام کردند. پیر به آرامی جواب سلام داد و دوباره به فکر فرو رفت و توجهی به آنان نکرد.آنها سعی میکردند او را به حرف بیاورند. یکی از آنها با لحن تمسخرآمیزی گفت: هی پیری اسمت چیه؟چیکاره ای؟ پیر، جوابی نداد. محمدصادق با چوبدستی به آرامی به شانهِ پیر زد و گفت: آدمی یا دیوار؟ باز او توجهی نکرد. محمدصادق رو به دوستانش کرد و گفت: بچه ها برویم ؛ این جا ماندن فایده نداره. وقتی پیرمرد این حرف رو شنید؛ رو به محمد صادق کرد وگفت: عجب جوانی هستی! حیف از جوانی تو . محمدصادق با شنیدن این حرف به ناگهان مجذوب پیرمرد شد و به رفقایش گفت: شما برگردید من خودم می آیم. او در کنار پیرمرد نشست و تا سه روز نزد او ماند ، اما پیرمرد هیچ صحبتی با محمدصادق نمیکرد. روز چهارم پیرمرد از او پرسید: شغلت چیه؟ محمدصادق گفت: مغازه رنگرزی دارم. پیرمرد سری تکان داد وگفت روزها به کارِت مشغول باش و شب ها به اینجا بیا‌. محمدصادق با دل و جان پذیرفت و به مدت یکسال تمام، روزها به رنگرزی و شبها تحت نظرِ پیرَش به تهجد و شب زنده داری مشغول شد. ادامه دارد انشالله...👋 کلبه عشاق https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc