eitaa logo
باب جهاد
173 دنبال‌کننده
190 عکس
97 ویدیو
2 فایل
جنگ جنگ تا رفع فتنه از کل جهان
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
نایب امام زمان: اگر كسانی برای حفظ جانشان، راه خدا را ترك كنند و آنجا كه باید حق بگویند، نگویند، چون جانشان به خطر می‌افتد، یا برای مقامشان یا برای شغلشان یا برای پولشان یا محبّت به اولاد، خانواده و نزدیكان و دوستانشان، راه خدا را رها كنند، آن وقت حسین بن علی‌ها به مسلخ كربلا خواهند رفت و به قتلگاه كشیده خواهند شد. آن وقت، یزیدها بر سرِ كار می‌آیند و بنی امیّه، هزار ماه بر كشوری كه پیغمبر به وجود آورده بود، حكومت خواهند كرد و «امامت» به «سلطنت» تبدیل خواهد شد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درس زندگی.... دلمان برای خود نازنینت، کلام دل انگیزت و لقمه های حقی که با رنج به دست آورده بودی و با دست و دل بازی در کام ما می گذاشتی تنگ شده و بیشتر هم تنگ خواهد شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سلام فرمانده لبنانی بهترین نسخه عربی ♻️ این نسخه را که بچه‌های لبنان خواند‌ه‌اند اشعار قویتری دارد♻️ اوج شعر وقتی که ناگهان فارسی می‌شود و دوباره به عربی برمی‌گردد. سبحان الله العظیم دلها دست خداست و خدای دهه شصت خدای همین امروز ماست!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یقینا شعبه ای از شعبات معرفت به مقام نورانی حضرت عباس سلام الله علیه این است که اگر یک و تنها در میان لشکری خونخوار مخالف محاصره شده ای باز هم باید از حق دفاع کرد ولو به قیمت فدا کردن جان و آبرو و ابهت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موشن نقاشی اثر هنرمند خوش آتیه همدانی امیر محمد سرمدی
برای شرکت در این طرح از سه راه می توانید اقدام نمایید: تماس با شماره تلفن های ۰۸۱_۳۸۲۶۹۲۱۹ الی۲۱ مراجعه به حوزه هنری انقلاب اسلامی استان همدان _ارسال پیام به صورت مجازی به شماره 0 918 817 7501
«گزارشی سر سری از زیارت سه روزه اربعین امسال» دیشب قصد مشرف شدن داشتم اما نه برای امروز. دو نفر از دوستان تلاش کردند و علیرغم همه تبلیغاتی که میشد، خیلی راحت بلیط هواپیما به قیمت مصوب پیدا کردند و الحمدلله عازم شدیم. این هم از مزایای حذف ویزا و تسهیل دریافت گذرنامه است چرا که میشود در لحظه هم تصمیم به زیارت گرفت. صبح کارهای چند روز آینده را راست و ریست کردم و رفتم سراغ خرید یک پیراهن که پیدا نکردم. به خانه که رسیدم کمتر از پنج دقیقه تا موعد مقرر با دوستم که میخواست دنبالم بیاید باقی مانده بود، دل به دریا زدم و رفتم حمام، الحمدلله آب بود اما آب را که باز کردم‌، پسرم فریاد زد: بابا عمو رسیده. تنی به آب زدم و فی الفور آمدم بیرون. امسال قرار دارم کوله نبرم و سبک بار باشم اما خانواده مشغول پر کردن کوله بودند، می گویم امسال میخواهم چیز دیگری جز کوله ببرم، به مذاق شان خوش نمی آید، می گویند جا نمیشود. پاسخ میدهم بگذارید داخل ساکی که میگویم اگر جا نشد اضافی ها را کم کنید. راه می افتیم ... به فرودگاه که میرسیم تقریبا دیر شده، ترس داریم توی صف گذرنامه و رد کردن گیت گیر کنیم و اوضاع خیط بشود، میخواهیم توی صف گذرنامه بایستیم که یک نفر میگوید شلوغ است بروید جلوتر، از خدا خواسته راه میگیریم سمت آن یکی ورودی، به سختی پیدایش میکنیم و به محض اینکه می رسیم آنجا کسی میپرسد «مسافر نجف هستید؟» و ما جواب میدهیم«بله» بی حوصله می گوید بروید بیرون. ترمینال زائران نجف ترمینال سلام است بروید بیرون و سوار اتوبوس های مخصوص شوید. کاش این موضوع را طوری قبل از ورود به فرودگاه اطلاعرسانی میکردند تا هم وقت بیهوده تلف نشود و هم اینکه از امکان پارکیگ رایگان ترمینال سلام استفاده میکردیم. ترمینال سلام را دوستم میشناسد. می گوید: سلام خیلی دوره . الان هم که دیره، چه کنیم؟ به محض خروج اتوبوسی دم در فرودگاه ایستاده است که روی درش نوشته شده صلواتی، رایگان. انگار خواسته است هرطور ممکن است زائر ها را با خودش ببرد، درست مثل مهمان نوازی عربهای عراقی که به اصرار زائران را خدمت می کنند. پنج دقیقه ای اتوبوس حرکت میکند تا به ترمینال سلام برسد، به این فکر میکنم که اگر این اتوبوس نبود خیلی سخت میشد به ترمینال رسید. به هر حال تشکرکنان از اتوبوس پیاده میشویم، اوضاع داخل ترمینال دلنشین است. فضای یکدست و اربعینی، تمرکز بر پروازهای زیارتی و محیط بزرگ ترمینال باعث شده تا اضطراب و استرس کمتر باشد. ما هم که با محاسبات معمول کمی دیرمان شده بود حالا احساس میکنیم کمی هم زود رسیده ایم چون تشریفات پرواز با سرعت بسیار بیشتری که دلیلش کم شدن حجم مسافران است انجام میشود. تشریفات معمول فرودگاهی را انجام میدهیم و در سالن منتظر اعلام باز شدن گیت ورود به باند هستیم اما اینجا یک ضعف کوچک باعث کمی سردرگمی شده است، بلندگوها به اندازه کافی پروازها را صدا نمیکنند تابلو ها هم شماره گیت ها را خوب نشان نمیدهد جوری که سردرگم میشویم و به سختی گیت مربوط به پروازمان را پیدا میکنیم اما چون خیلی طول نمیکشد فشار زیادی روی اعصابمان وارد نمیشود. پرواز هم برخلاف پارسال که همه پروازها تقریبا با تاخیر بسیار انجام میشد با نیم ساعت تاخیر انجام میشود.کسی هم خیلی شاکی نیست چون می دانیم با این حجم بالای مقطعی که دلیلش اربعین است طبیعی باید باشد. از بدو ورود به هواپیما احساس میکنم کادر هواپیما هم متفاوت هستند و خلاف عرف همیشگی بسیار شوخ اما طبیعی هستند و احساس نمیکنم تصنع کسب رضایت مشتری در آنها باشد. به محض جا زدن ساکها و جاگیر شدن روی صندلی ها ، هواپیما شروع میکند به حرکت. اوضاع حرکت و داخل هواپیما هم عجیب آرامش بخش است. نه خبری از رفت و آمد زیادی مهماندارها هست و نه خبری از افاده و خرده فرمایشات مسافران. اینها فضای آرام و ساکت داخل هواپیما را دلنشین کرده است. انتظار پذیرایی هم نداریم چون در پروازهای چند وقت اخیر، تقریبا همه شرکتها به هر بهانه ای از زیر بار پذیرایی به نحوی شانه خالی کرده اند. پک پذیرایی که می آید نمیدانیم باید چطوری ماست را با دام زمینی و دسر و دلستر را باهم بخوریم و از محتویات داخل پلاستیک قاشق و چنگال هم تعجب میکنیم که سه نوع قاشق و نمک و شکر و... به چه کاری می آید!!! اما دقایقی بعد که ظرف کوچک و البته داغ جوجه کباب به دستمان میرسد دوزاری مان می افتد و پول بلیط پرواز را از ته دل حلال شرکت هواپیمایی آسمان میکنیم.😁 ادامه دارد
میرسیم به فرودگاه نجف. از در هواپیما که بیرون می آییم گوشی دست مان می آید که گرمای هوا یعنی چه🥵 ورودی کارت واکسن چک میکنند، یکی از رفقا روی گوشی را به مامور نشان میدهد و رد میشود، بعد بنده گوشی را نشان میدهم و رد میشوم، احساس میکنم مامور اصلا متوجه کارت واکسن نشد. رفیق دیگرم کارت واکسنش را پیدا نمیکند و پشت گیت در حال جستجوست. این رفیقی که کنارم هست گوشی اش را نشانم میدهد، نگاه میکنم صفحه بی ربطی را باز کرده است، می گوید صفحه شرکت بتن را نشان مامور داده ام، خنده مان میگیرد، ادامه می دهد طرف کارت واکسن را دید ولی فهمید واکسن را از بد جایی زدم. باز هم باهم میزنیم زیر خنده. با ایما و اشاره به آن رفیق دیگر میگوییم که جدی نیست مساله، بیا. او هم بعد از کمی جستجو می آید حتی بدون نشان دادن کارت واکسن رد میشود. و ای کاش که چه ما در ایران و چه عراقی ها در عراق و کلا همه ما انسانها یاد بگیریم متعهد بودن را، اگر کاری به ما میسپارند درست انجامش بدهیم. تعریف کنان سالن فرودگاه را پشت سر می گذاریم، از سالن خارج نشده کنار در خروجی یک غرفه ای وجود دارد که اغذیه و تنقلات میفروشد، ما را که می بیند انگار که دندان تیز کرده باشد برای مشتری ها،کارتن کارتن کیک و آبمیوه می آورد جلوی دخل و باز می کند و می ریزد جلوی دخل اما کسی به سمتش نمیرود. در کمال تعجب مرد فروشنده طوری که معلوم است می داند باور حرفهایش برای ما سخت است می گوید: مجانی، رایگان! حقیقتا جا می خوریم، فرودگاه که جای این حرفها نیست. یعنی موکب ها از اینجا شروع شده است؟! بله خیرات امام حسین از همین بدو ورود شروع سده است، یاد موکب های خوشگل ترمینال سلام می افتم. برخلاف نظر خیلی فکر میکنم ایرانی و عراقی ندارد، در پذیرایی از عشاق امام حسین ما و عراقی ها خیلی فرقی نداریم، تفاوت عرفیات و اخلاق های منطقه ای داریم، روش هامان متفاوت است اما در اصل مطلب خیلی هایمان دست و دل بازیم، نشان به نشان آن مادر شهید که از دار دنیا فقط یک پسر داشت و آن را هم در راه امام داد یا آن پدر چند شهید یا آن همه جوانان و میانسالانی که در دوران کرونا شبانه روز هر کاری از دست شان بر آمد انجام دادند یا همان همدانی هایی که از ماه قبل در تب و تاب استقبال و ایجاد امکان استراحت و پذیرایی از زائران اربعین بودند. البته هر قومی خوب و بد دارد مثل همین راننده های عراقی که دم در ترمینال ما را خفت کرده بودند و میخواستند هر چه میتوانند کرایه بیشتری از ما بگیرند که یادآور بعضی از راننده هایی است که در ایران همین الان دولا پهنا حساب می کنند کرایه زائران را تا مرز یا بالعکس. به حسب تجربه قبلی دوستان ماشینی با کرایه معقول میگیریم، یک ایرانی تنها هم همسفرمان میشود تا سرنشینان یک ماشین تکمیل شود. از همین ابتدا موضوع حیاتی «تبرید» یا همان کولر ماشین مطرح میشود. وقت پیاده شدن رفیق ما کرایه را حساب میکند، ایرانی همراه مان اصرار میکند تا کرایه اش را بدهد اما میزنیم به شوخی و خنده و دست آخر رفیق بذله گویمان به طرف میگوید: چی خیال کردی؟ اگه عراقی ها «مای بارد» میدهند ما هم دلار می دهیم. آن ایرانی بعد از خداحافظی راهش را میکشد و میرود اما دوست ما این تیکه ما هم دلار می دهیم را رها نمیکند و چند جای دیگر این جمله را به عراقی هایی که فارسی نمیدانند می گوید. دوهفته به اربعین مانده است اما نجف شلوغتر از دو سه روز مانده اربعین های گذشته است، هوا هم که دیگر گفتن ندارد🥵 مستقیم می رویم سمت حرم اما فاصله زیاد است، بگذریم از آنکه اول راه کمی هم راه را اشتباه رفتیم. از بازار قدیمی نجف به سمت حرم میرویم، انگار زبان رسمی اینجا فارسی است و تک و توک کسانی عربی عراقی صحبت میکنند. طبیعی هم هست، دوسال است فرصت زیارت نبوده است، امسال هم همت دولت برای تسهیل زیارت خصوصا روان کردن کار گذرنامه گرفتن و حتی تمدید گذرنامه های باطله برای زیارت اربعین یا صدور برگه خروج به جای گذرنامه مزید بر علت شده است. خدا کند فراموش نکرده باشیم، دولت قبلی این جدیت و عزم را نداشت حتی انگیزه اش را هم نداشت. هر نعمتی را باید شکری کرد همانطور که از هر اشتباهی استغفار باید نمود. حرم که پیدا میشود، عظمت صاحب حرم آنقدر است که دل سیاه چون بنده ای را هم می لرزاند. خودم هم تعجب میکنم که این عظمت چقدر است که این دل سیاه را هم مقهور خودش میکند.سلام میدهیم. خیلی امکان یک جا ماندن نیست، جمعیت خیلی زیاد است. چشم میچرخانیم که ببینیم کجا میشود ساک ها را گذاشت تا به حرم مشرف شویم. امانتداری ها پر پر هستند، راهی نداریم جز اینکه ساکها را گوشه ای بین جمعیتی که دورتادور حرم در حال استراحت هستند بگذاریم و برویم، یاد سالهای قبل می افتم، آن سالها هم همین کار را می کردیم و هیچ اتفاقی هم نیوفتاد. مقایسه می کنیم این وضعیت را با هر وضعیت دیگر مشابهی، اصلا قابل مقایسه نیست. وسایل مان را که تنها چیزهایی
است که در عراق داریم با طیب خاطر می گذاریم و می رویم سمت در حرم مطهر برای زیارت. کاش بفهمم که نمونه زیست اربعینی قرار داده شده است تا ما بفهمیم چطور میشود مومنانه زیست. چطور میشود اهل بیتی در کنار هم باشیم! ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساکها را میگذاریم و میرویم سمت در حرم اما وقت نماز است و ورودی های حرم بسته است. دقیقا همان جلوی گیت ورودی به صف مینشینیم به انتظار اذان تا نماز جماعت حرم آغاز شود و نماز را بخوانیم و به حرم مشرف شویم. حدود ده دقیقه تا اذان طول میکشد، بیست دقیقه ای هم نماز. عین این نیم ساعت با اینکه همه میبینیم که ورودی حرم بسته است و از همه مهمتر صف بسته ایم برای نماز مدام عده ای صفها را می شکافند و جلو می آیند. ناراحت کننده است که احترام نماز را گاها نمیشناسیم و رعایت نمیکنیم. آدمها را زیرپا میکنیم، صف ها را بهم زنیم و میخواهیم برویم زیارت! بگذریم، نماز که تمام میشود با خیل جمعیت مشرف میشویم داخل. در همان حین اذن دخول میخوانم. عجب دروازه ای ست بارگاه نجف امیرالمومنین به عرش خدا. حدود یک ساعتی در ایوان نجف می نشینم به مناجات با امام. چقدر یاد دوستان مولا می افتم، اسمشان آنقدر شیرین است که دقایقی فقط نام آنها را می برم. بنده که خیلی اهل مداحی تکرار کردن نیستم، به یاد شهید صدرزاده شروع میکنم به زمزمه کردن یک نوحه که خیلی ها خوانده اند اما فقط با صدای بهشتی سیدابراهیم در ذهنم ثبت شده است. «حرم شده فکر هر روزم ز داغ عشق تو میسوزم جواز نوکرمونو باطل نکن حالا که دستمو گرفتی ول نکن حرم ندیده ما رو زیر گل نکن یا حیدر یاحیدر ادامه دارد
حدود یک ساعتی روبروی ایوان طلا مینشینم، وقتی برمیخیزنم پیراهن و زیرپیراهنم کاملا خیس شده است انگار که با شلنگ آب خیسم کرده باشند. هوا خیلی خیلی گرم است. بیرون حرم با دوستانم قرار دارم، ساکها را برمی داریم و می رویم سمت وادی السلام تا از آن اطراف ماشین بگیریم برای سامرا. این انتخاب مسیر سبب خیر میشود و مزار مرحوم آیت الله قاضی و شهید عزیز، هادی ذوالفقاری را هم زیارت میکنیم، حیف که مزار ابومهدی را بلد نبودیم و توفیق زیارت آن مزار شریف را پیدا نکردیم. خیل زائران با اینکه فاصله بیش از یک هفته ای با اربعین داریم با هیچ سال دیگری قابل مقایسه نیست، غالبا هم ایرانی هستند. به انتهای وادی السلام که میرسیم با چند ماشین برای رفتن به سامرا صحبت میکنیم و در آخر با یکی توافق میکنیم و راه می افتیم. دقایق اولیه طبق معمول به شوخی های همیشگی رفیق شوخ طبع مان با راننده می گذرد. شوخی های فارسی ای که با فهم نصفه و نیمه راننده بامزه تر میشود. خیلی گرسنه ایم، دوست بغل دستی ام که با هم صندلی عقب نشسته ایم دست کرد توی ساکش و بسته ای پسته بیرون آورد و به همه تعارف کرد و ما هم بدون آنکه بدانیم قرار است پسته تبدیل شود به قوت غالبمان در این سفر، شروع میکنیم به پسته خوردن، به راننده هم که به علت شرایط ترافیکی اربعین نجف راه را خوب بلد نیست و چند جایی می ایستد و راه می پرسد، پسته تعارف میکنیم، برخلاف تصورمان خیلی علاقه ای نشان نمیدهد. یکی از جاهایی که می ایستد برای آدرس گرفتن، از یک موکب مقداری آب میگیریم و تشنگی مان را برطرف میکنیم. راننده که سوار میشود به او میگوییم گرسنه ایم و برای غذا در کنار موکبی بایستد اما متوجه میشود یا نه این کار را انجام نمیدهد و دست آخر در کنار یک اغذیه فروشی می ایستد، اول خودش میرود سرویس بهداشتی و بعداز تعارف به ما که برویم و غذایی بخریم، خودش لقمه ای میخرد و همانجا سق میزند اما ما که دیگر با پسته و آب خودمان را سیر کرده ایم، میل به غذای غیرصلواتی نداریم😜 راننده که برمیگردد و می افتد توی جاده، کم کم پشت پلکهایمان سنگین میشود و خواب مان می برد. گاه گاهی به خاطر خوب نبودن جای خواب، بیدار میشوم، زیرچشمی اطراف را نگاهی میکنم، ظلمات شب است و رفقا هم بیشتر سعی دارند خواب باشند، خودم هم حال بیدار ماندن و تحمل آن ظلمت و بیکاری را ندارم، به زور هم شده سعی میکنم بخوابم. تبرید هم که موقع سوار شدن قرار بود موجود باشد کم کم لاموجود میشود، به جایش شیشه های ماشین پایین می آید و با وضعیت جاده های عراق،ماشین پر میشود از گرد وخاک ودرنتیجه لباسهای عرق کرده ما گله گله لک میشود. خواب بودم هنوز که ماشین ایستاد، چشم باز کردم، دقیقا جلوی همان تابلویی ایستاده ایم که شاید یک ربع قبل وقتی بیدار شدم، کنار جاده دیدم و سعی کردم دیگر نبینمش و بخوابم. نزدیکی های بغداد است. راننده پیاده شده و از ما هم میخواهد تا پیاده شویم و سوار ماشین دیگری شویم. با راننده ماشین دیگر هم صحبت کرده است تا ما را به سامرا برساند اما جمع مبلغی که خودش تا آنجا میخواهد و کرایه راننده بعدی بیش از توافق اولیه ماست، خصوصا که راننده دوم از اول بنایش بر تبریدِلاموجود است.🤣 راضی نمیشویم، کرایه راننده را نمیدهیم تا تکلیف را روشن کند و یا خودش ادامه دهد یا اینکه با راننده بعدی روی قیمت به توافق برسد، راننده هم قسم و آیه وسط میکشد که خوابش می آید و توان ادامه رانندگی را ندارد. ما هم در مقابل محکم ایستاده ایم که به هر حال نباید کرایه اضافه شود، حق هم با ماست چون هم اول راه توافق کرده ایم و هم اینکه کرایه خوبی قرارداد کرده ایم و زیاد هم هست. بالاخره با یک راننده خودمان به توافق میرسیم، کرایه نفر قبل را می دهیم و راننده جدید راه می افتد، اتفاقا راننده راه بیا تری است و علیرغم ادعای اولیه اش مبنی بر لاموجودی تبرید، از همان اول تبرید را موجود میکند! بنزین کم دارد،برای رسیدن به جایگاه، توی یک مثلا اتوبان بسیار خطرناک لااقل حدود پانصدمتری را دنده عقب میگیرد...
به هر حال میرسیم به سامرا اما حیف که خواب بودم و تصویر دل انگیز ورودی سامرا را از دست دادم، پل و رود عظیمی که در ورودی شهر سامرا وجود دارد و روز ها از بین نخل های آن سوی رود و شبها در میان ظلمت یک پارچه آسمانش گنبد نورانی و قشنگ حرم پیداست. موکب هرساله ای که توی میدان معروف سامرا برپاست و کیک و چای و از این دست چیزها می دهد مثل خیلی از موکبهای دیگر که قبل از خیابان اصلی حرم برپا می شدند، هنوز راه نیفتاده اند اما به محض ورود به خیابان اصلی با موکبهای کنار هم کنار هم روبرو میشویم که بعضی به خاطر اینکه نیمه شب رسیده ایم تعطیل هستند. به هر حال اما یک موکب در همان ابتدای راه دارد عدسی میدهد، یک کاسه عدسی مشتی با تکه نان تافتون خوشمزه، آنقدر خوشمزه که دوباره ما را می برد توی صف. گرمای شدید، عرق بسیار، همین آغاز لباسهایم را پر از شوره و خودم را در آستانه عرق سوز شدن قرار داده است. همیشه در سامرا زیادی راحتم، این را رفیق همسفرم که سال گذشته هم باهم بودیم با ذکر یک خاطره ی مثبت هجده از تشرف پارسال یادآور می شود. مقابل حرم که میرسیم بعد از سلامی مختصر از دور، می رویم برای وضو گرفتن. سرویس های دم در حرم، حمام هم دارد، سریع توی صف حمام می ایستم، پیراهنم را آب میکشم و حمام مختصری می کنم. پیراهن را با خیال راحت گوشه ای آویزان میکنم تا خشک شود. ساک هایمان را هم همینطور می گذاریم گوشه ای. می رویم سوی حرم که باز هم چون وقت نماز است در بسته میشود و ما دم در حرم نماز صبح را میخوانیم. جالب اینکه قبل از نماز دو نفر از دوستانی را که مدتهاست ندیده ام می بینم. بعد از نماز، در حرم باز میشود و مشرف میشویم.
در حین زیارت به این معنی منتقل میشوم که این زیارت اربعین، همه زیارتها و در کل همه خیرات از جانب حضرت صاحب عجل الله تعالی فرجه الشریف است و چقدر ما به توجه ایشان محتاجیم. یاد سرود سلام فرمانده هم می افتم و اینکه چرا اراده الهی و بالتبع اراده حضرت صاحب بر همگانی شدن این سرود تعلق گرفت؟ پیش خودم فکر میکنم که یکی از دلایل این مساله تعریف کاملا اجتماعی این سرود از انتظار و خارج کردن این واژه و مفهوم از فضای دین فردی بوده است، انگار که اراده حضرت بر معرفی صحیح انتظار ظهورشان بوده و میخواسته اند انتظار ظهورشان را امتداد حرکت میرزا و حاج قاسم و طرفداری از نظام معرفی کنند! نماز زیارت را که میخوانم به ساعت نگاه میکنم، دیر شده است، تصمیم میگیرم دیگر به سرداب مشرف نشوم اما با توجه به شلوغی جمعیت و هدایت خادمان حرم مجبور میشوم از راه سرداب خارج شوم و توفیقی اجباری به زیارت سرداب مقدس پیدا میکنم. جای جای حرم به غیر از اطراف ضریح پر است از زائرینی که از فرط خستگی خوابیده اند. با توجه به شرایط خاص اربعین و ظرفیت پذیرایی شهر سامرا طبیعی هم هست. به محل قرار با دوستانم، در گوشه حیاط حرم می‌رسم ، آنها زودتر آمده اند. رمقی در هیچکدام مان باقی نمانده. از فرصت طلوع نکردن آفتاب استفاده میکنیم و همانجا زیر باد یک کولر بزرگ میخوابیم. قبل از تیز شدن آفتاب، یعنی حدود یک ساعت ، یک ساعت و نیم بعد بیدار میشویم و با حالتی بین خوف و رجا می رویم سمت مضیف حرم. خیلی دلم میخواهد رجا بر خوف غلبه پیدا کند و مضیف باز باشد چرا در چند سال اخیر هر بار که به سامرا مشرف شده ایم یک وعده را میهمان صاحبان کریم سامرا بوده ایم. الحمدلله خوف شکست میخورد و مضیف باز است و یک صبحانه مشتی که فکر کنم آش شله مشهدی بود قسمت مان میشود. صبحانه را که میخوریم، بلند میشویم، از صاحبان سفره سامرا تشکر و به قصد کاظمین حرکت میکنیم. سر راه وسایل مان را هم بر می داریم، پیراهنم هم خشک شده است، آن را هم برمیدارم. با جستجویی اندک ماشینی برای کاظمین پیدا میکنیم، سر کرایه هم بعد از مختصری بحث کنار می آییم و سوار میشویم. از خواب سیر نشده ایم، به محض سوار شدن باز هم ولو میشویم اماهم گرمای آفتاب، هم ترافیک و هم جاده های درب و داغان نمیگذارد حتی الکی هم که شده پلک هامان را مدت زیادی روی هم بگذاریم. عراق ثروتمند و بدون معارض جدی اقتصادی سالهاست که حتی در ظاهر هم پیشرفتی نمیکند و این آن چیزی است که به نظرم مردم، نظام حکمرانی عراق و خصوصا حوزه علمیه عراق را باید به فکر فرو ببرد. این خوش خیالی اقتصاد ظاهرا قوی نفتی در کنار خوش باشیِ تنبلی زده عراق در کنار خیمه سنگین استکبار جهانی روی عراق باید به همین زودی ها علاج شود و الا این روزگار به ظاهر خوش نباید خیلی عمری داشته باشد!
نزدیک ظهر میرسیم به کاظمین. هوا خیلی گرم است طوری که به محض پیاده شدن از ماشین تبرید دار گرمای سوزاننده ای تمام هیکل مان را فرا می گیرد. دور یک میدان که با خیابانی منتهی میشود به حرم پیاده میشویم. از همان فاصله سلامی به محضر امام کاظم و امام جواد علیهم السلام عرض میکنیم. موکبی اطراف میدان است که آب توزیع میکند، چند لیوان آب خنک میگیریم و در سایه یک ماشین به مشورت می ایستیم که چه کار کنیم. تصمیم میگیریم به یکی از دو حسینیه ای که سالهای قبل میزبان ما بوده است و خاطره خوشی از آن داریم برویم و قبل از زیارت کمی استراحت کنیم. از عراقی هایی که آنجا هستند نحوه رفتن به خیابانی که حسینیه اول مدنظرمان داخل آن است را میپرسیم اما آنها انگار اصلا اسم آن خیابان را تا به حال نشنیده اند. البته خودم آدرس را بلد هستم اما کمی در جهت یابی اشتباه میکنم و به جای اینکه از سمت راست حرم حرکت کنیم از سمت چپ می رویم و راهمان کمی دورتر میشود، کمی اشتباه که زیر آن گرما تبدیل میشود به اشتباه خیلی زیادی.🥵😁 کاظمین «شهر آرامش هایم» در عین نزدیکی به پایتخت عراق که به خوبی در نوع پوشش اهالی آن و مغازه های طلافروشی و موبایل فروشی اطراف حرم مشخص است اما قسمتی از بافت سنتی خودش را حفظ کرده است. بازاری سنتی در کنار حرم در کاظمین وجود دارد که برای بنده در نوع خودش جذاب است، میوه فروشی ها و مرغ و ماهی فروشی هایی با سبک قدیمی. از میان این بازار عبور میکنیم، نکته ای که به نظرم زنگ خطر بزرگی است برای عراقی ها نظرم را جلب میکند. مرغ فروشی هایی که قبلتر فقط مرغ زنده میفروختند و نهایتا همانجا ذبح انجام می دادند حالا هم مرغ زنده دارند و هم گوشت مرغهایی که معلوم است صنعتی کشتار شده اند و پوست کنده هستند. این یعنی عراق هم دارد به صورت فانتزی و با فرمولی بیگانه حرکت میکند. به جای اینکه برود به سمت تولید، و ایجاد الگوهای بومی پیشرفت، با چشم بسته و بدون در نظر داشتن حقیقت پیشرفت، دارد راهی را میرود که «نظم نوین جهانی» به همه آدمها در هر کجای دنیا، یکسان دیکته میکند! به حسینیه ای که از حرم فاصله کمتری دارد میرسیم. چند نوجوان ایرانی دم در نشسته اند و در حسینیه بسته است. معلوم است دسته جمعی و به رهبری جوان دیگری آمده اند که مدام او را صدا میزنند. در پرس و جویی که از آنها انجام میدهیم معلوم میشود آنها دیشب را در همین حسینیه استراحت کرده اند اما صبح که برای زیارت بیرون آمده اند فهمیده اند که تا نزدیکی های اذان ظهر حسینیه باز نمیشود. ساعت را نگاه میکنیم حدود ده ونیم است و لااقل یک ساعت دیگر در حسینیه باز میشود. یادم می افتد حسینیه دیگر هم عصرها فقط پذیرای زائران میشود. با خودم میگویم اگر مثلا کسی در مشهد این کار را انجام بدهد ما حتما سرکوفت به او میزنیم که برو از عراقی ها یاد بگیر. راستی راستی مرغ همسایه غاز است. خودم به شخصه اعتقاد دارم محبین اهل بیت چه ایرانی، چه عراقی و چه اهل هرکجای دیگر، همه وقتی پای اهل بیت وسط می آید آماده فداکاری هستند، البته هر قومی با آداب و سنن قدیمی خودش.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رحمت الله به عشاق اباعبدالله سلام خدا بر دلهای آماده و بیدار عالم
زار و خسته ایم و نمیتوانیم منتظر باز شدن در حسینیه ها شویم. احتیاج به استراحت و تجدید قوا داریم. یک مسافرخانه پیدا میکنیم و برای نیم روزی همانجا استراحت میکنیم. مسافرخانه اینترنت هم دارد، از فرصت ایجاد شده نهایت استفاده را میکنیم و اول اخبار سلامت مان را به خانواده ها می‌رسانیم، احوال آنها را میپرسیم. بعد هم کمی از مسایل کاری را حل و فصل میکنم. دست آخر هم نگاهی به اخبار می اندازم که عمدتا مربوط به مشکلات تردد زائرین اربعین از مرزهاست. غالبا همه زبان تلخ گشوده اند به اعتراض. همه شاکی هستند از اوضاع. در اصل مطلب حق با آنهاست، باید فکری میشده است برای این حجم از تردد و واقعا کوتاهی شده است. تا اینجای کار واقعا انتقادها وارد است اما به نظرم انصاف در انتقادها عمدتا رعایت نشده. نه در حد انتقاد ها نه در شیوه و نه حتی در کل نگری به ماجرا. پنجشنبه و جمعه است و خیلی ها خواسته اند از این فرصت برای زیارت استفاده کنند، حجم زائر بالا رفته است و ظرفیت جاده و مرزها، میزان وسایل نقلیه و موکبها جوابگو نبوده است. بله دولت باید برای کنترل حجم ورودی به سمت مرزها فکری میکرده، امکانات بیشتری هم در نظر میگرفته است اما چند نکته مغفول مانده است اولا واقعا خود ما به عنوان زائر وظایفی از جمله رعایت حال هم را نداریم؟ در ثانی آیا برای چند روز میشود یک دفعه ظرفیت جاده ها و میزان وسایل نقیله را اضافه کرد؟ آیا مثلا وسایل نقلیه نباید به کارهای حیاتی دیگر برسند؟ ثالثا ما که داعیه داریم تا در این راه میخواهیم کمی از سختی آل الله را درک کنیم نباید کمی هم صبوری کنیم؟ و در آخر به فرض اینکه هیچکدام از موارد بالا هم وجود ندارد و همه تقصیرها متوجه دولت است، نباید ما در انتقادمان انصاف را رعایت کنیم و مثلا حضور میدانی معاون اول رئیس جمهور و وزیر کشور در مرز و کشور عراق برای حل مشکل را هم ببینیم؟ نباید چندین کار مثبت دولت را در تسهیل زیارت اربعین ببنیم و بعد با انصاف انتقاد کنیم؟ آیا در این صورت زبان نرم تر و انتقاد معقولتری نخواهیم داشت؟ به نظرم کلا ما در کنترل هیجانات مان مشکل اساسی داریم و در مواقعی که این هیجانات در میان است نمیتوانیم خیلی معقول رفتار کنیم. حتما باید فکری به حال رفع این نقیصه داشته باشیم. همین نقص رفتاری در عموم ما خیلی وقتها باعث کفران نعمت و در نتیجه سلب آن نعمت از ما شده است!
از فرصت استفاده میکنیم. لباس میشوییم، دوستان حمام می روند، ارتباطهای لازم را از طریق اینترنت میگیریم، یک ساعتی آرام و در جای راحت میخوابیم، سر اذان ظهر یکی مان میرود حرم اما بنده و رفیق دیگرم می مانیم تا نماز را بخوانیم و بعد به زیارت برویم. از آنجایی که جا برای نماز خواندن دو نفر کافی نیست، اول دوستم نماز میخواند و می رود حرم، بعد هم بنده. البته قبل از همه اینا ها یک دل سیر پسته🤣، دو تا نان، دو تا پنیر خامه ای کوچک و یک آبمیوه بزرگ به بدن زده ایم. به محض خروج از مهمانخانه دوباره با هیبت آفتاب آشنایی تمام و کمالی پیدا میکنم اما هیهات اگر با گرمای °نجف جانم° قابل مقایسه باشد. از میان خیل زائران ایرانی دم حرم رد میشوم و می ایستم به اذن دخول گرفتن. امید به ذره پروری و چشم پوشی صاحبان این خانه دارم، امید به جایی ست، با همه روسیاهی، دلم می لرزد و گمان میکنم که دل امام به حالم رحم آمده است و اجازه ورود دارم. قصد دارم زیارت مأثوری بخوانم اما می نشینم به درد دل کردن با امام و در نهایت به روضه ای مختصر در ایوان ورودی به سوی مضجع شریف. چند بچه خردسال به همراه بزرگترشان جلویم نشسته اند و غرق عالم بازی و بچگی خودشان. سرم پایین است، دلم میخواهد ببینم چه میکنند اما میترسم انصراف از توجه به امام کاظم و امام جواد سلام الله علیهما ولو در همین حد بی ادبی باشد به محضر عزیزشان که جانم فدایش باد. چشم برهم میزنم وقت تنگ شده، بلند میشوم و به سمت ضریح مطهر حرکت میکنم. ضریح را بغل میکنم، درد دلی میگویم و عقب عقب از آن اتاق عزیز خارج میشم. همانجا به لطف خدا جایی برای نماز پیدا میکنم و نماز شکر و زیارت را در امتداد قبله و رو به ضریح میخوانم. یاد پنجره فولاد امام رضا جان می افتم که برایم مظهر توحید ناب و صحیح اسلام است:« رو به خدا و البته با واسطه امام».
بین راه بازگشت از حرم به مسافرخانه هوس صمون داغ میکنم. هشت تا به قیمت هزار دینار یعنی حدودا بیست هزار تومان میخرم یعنی تقریبا دانه ای ۲۵۰۰ تومن. دو تا را تا خانه میخورم. اصلا زیارت مشتی اشتهای آدم را باز میکند، یاد بچگی تر هایم می افتم. می رفتیم مشهد، زیارت و وقتی از حرم بیرون می آمدیم تا محل اسکان هرچه دست مان میرسید می لمباندیم. خلاصه شش تا میرسد به مسافرخانه ای که دو رفیق همسفرم زودتر از بنده به آنجا رسیده اند. نفری دو تا برمیداریم و با آخرین دانه های پسته میخوریم. قرار است تا مغرب استراحت کنیم و بعد بیفتیم توی جاده تا شب جمعه را کربلا باشیم. یکی از دوستان طلبه مان که در سوریه مدافع حرم بود و برادرش هم جانباز مدافع حرم است و می دانیم که برای زیارت به عراق آمده اند تماس میگیرد. سلام و علیکی میکنیم و احوالی میپرسیم. بعد از کمی شوخی و جفنگ، میگوید ما حله هستیم منزل علی، چرا نمی آیید اینجا؟ علی هم از اعضا حشدالشعبی عراق است، سعید دوست همسفرم او را میشناسد و قبلا هم منزل او رفته است. صحبت تلفنی مان که تمام میشود، گوشی را کنار می گذارم و چرتی میزنم. از خواب که بیدار میشوم سعید دارد با گوشی چیزی گوش می دهد و میخندد، برای بنده هم پخشش میکند. کسی دارد به طور عجیبی فارسی صحبت میکند:«سعید!جانم!بیا!بیا خونه ما! من در خانه منتظر شما. بیا» علی است، حرفهای ما و دوست مدافع حرم را شنیده است و مصر است تا به خانه او برویم. کلی میخندیم و تصمیم میگیریم سری به او بزنیم. تا به حال در سفر اربعین میهمان خانه عراقی های عزیز نبوده ام. البته سالهای قبل منزلی در ورودی کربلا بود که میهمان آنجا میشدیم اما آن خانه در این ایام کلا از حالت خانه به حسینیه تبدیل میشد و امکان این که در حالت عادی با زندگی عراقی ها آشنا شوم وجود نداشت. خوشحال میشوم که این امکان هم دارد برایم فراهم میشود. از فرصت باقی مانده باید نهایت استفاده را بکنم. هیچ معلوم نیست دیگر تا آخر سفرامکان استفاده از حمام را داشته باشیم و برای اینکه گرمای هوا و تعریق بدن برایم دردسر درست نکند، میروم حمام. پیراهن مشکی دومم را هم که حسابی خیس عرق شده بود به محض ورود به مسافرخانه شسته بودم و جایی آویزان کرده بودم که باد بخورد و تا وقت رفتن خشک شود. داخل حمام که هستم صدای دوستانم را میشنوم که بلند صحبت میکنند و گاها میخندند. از حمام که بیرون می آیم شیطنت خاصی توی نگاهشان موج میزند، طوری که تقریبا ناخودآگاه از آنها میپرسم «چیزی شده؟» با همان شیطنت خاص پاسخ می دهند«نه!»