eitaa logo
باب جهاد
173 دنبال‌کننده
190 عکس
97 ویدیو
2 فایل
جنگ جنگ تا رفع فتنه از کل جهان
مشاهده در ایتا
دانلود
میرسیم به فرودگاه نجف. از در هواپیما که بیرون می آییم گوشی دست مان می آید که گرمای هوا یعنی چه🥵 ورودی کارت واکسن چک میکنند، یکی از رفقا روی گوشی را به مامور نشان میدهد و رد میشود، بعد بنده گوشی را نشان میدهم و رد میشوم، احساس میکنم مامور اصلا متوجه کارت واکسن نشد. رفیق دیگرم کارت واکسنش را پیدا نمیکند و پشت گیت در حال جستجوست. این رفیقی که کنارم هست گوشی اش را نشانم میدهد، نگاه میکنم صفحه بی ربطی را باز کرده است، می گوید صفحه شرکت بتن را نشان مامور داده ام، خنده مان میگیرد، ادامه می دهد طرف کارت واکسن را دید ولی فهمید واکسن را از بد جایی زدم. باز هم باهم میزنیم زیر خنده. با ایما و اشاره به آن رفیق دیگر میگوییم که جدی نیست مساله، بیا. او هم بعد از کمی جستجو می آید حتی بدون نشان دادن کارت واکسن رد میشود. و ای کاش که چه ما در ایران و چه عراقی ها در عراق و کلا همه ما انسانها یاد بگیریم متعهد بودن را، اگر کاری به ما میسپارند درست انجامش بدهیم. تعریف کنان سالن فرودگاه را پشت سر می گذاریم، از سالن خارج نشده کنار در خروجی یک غرفه ای وجود دارد که اغذیه و تنقلات میفروشد، ما را که می بیند انگار که دندان تیز کرده باشد برای مشتری ها،کارتن کارتن کیک و آبمیوه می آورد جلوی دخل و باز می کند و می ریزد جلوی دخل اما کسی به سمتش نمیرود. در کمال تعجب مرد فروشنده طوری که معلوم است می داند باور حرفهایش برای ما سخت است می گوید: مجانی، رایگان! حقیقتا جا می خوریم، فرودگاه که جای این حرفها نیست. یعنی موکب ها از اینجا شروع شده است؟! بله خیرات امام حسین از همین بدو ورود شروع سده است، یاد موکب های خوشگل ترمینال سلام می افتم. برخلاف نظر خیلی فکر میکنم ایرانی و عراقی ندارد، در پذیرایی از عشاق امام حسین ما و عراقی ها خیلی فرقی نداریم، تفاوت عرفیات و اخلاق های منطقه ای داریم، روش هامان متفاوت است اما در اصل مطلب خیلی هایمان دست و دل بازیم، نشان به نشان آن مادر شهید که از دار دنیا فقط یک پسر داشت و آن را هم در راه امام داد یا آن پدر چند شهید یا آن همه جوانان و میانسالانی که در دوران کرونا شبانه روز هر کاری از دست شان بر آمد انجام دادند یا همان همدانی هایی که از ماه قبل در تب و تاب استقبال و ایجاد امکان استراحت و پذیرایی از زائران اربعین بودند. البته هر قومی خوب و بد دارد مثل همین راننده های عراقی که دم در ترمینال ما را خفت کرده بودند و میخواستند هر چه میتوانند کرایه بیشتری از ما بگیرند که یادآور بعضی از راننده هایی است که در ایران همین الان دولا پهنا حساب می کنند کرایه زائران را تا مرز یا بالعکس. به حسب تجربه قبلی دوستان ماشینی با کرایه معقول میگیریم، یک ایرانی تنها هم همسفرمان میشود تا سرنشینان یک ماشین تکمیل شود. از همین ابتدا موضوع حیاتی «تبرید» یا همان کولر ماشین مطرح میشود. وقت پیاده شدن رفیق ما کرایه را حساب میکند، ایرانی همراه مان اصرار میکند تا کرایه اش را بدهد اما میزنیم به شوخی و خنده و دست آخر رفیق بذله گویمان به طرف میگوید: چی خیال کردی؟ اگه عراقی ها «مای بارد» میدهند ما هم دلار می دهیم. آن ایرانی بعد از خداحافظی راهش را میکشد و میرود اما دوست ما این تیکه ما هم دلار می دهیم را رها نمیکند و چند جای دیگر این جمله را به عراقی هایی که فارسی نمیدانند می گوید. دوهفته به اربعین مانده است اما نجف شلوغتر از دو سه روز مانده اربعین های گذشته است، هوا هم که دیگر گفتن ندارد🥵 مستقیم می رویم سمت حرم اما فاصله زیاد است، بگذریم از آنکه اول راه کمی هم راه را اشتباه رفتیم. از بازار قدیمی نجف به سمت حرم میرویم، انگار زبان رسمی اینجا فارسی است و تک و توک کسانی عربی عراقی صحبت میکنند. طبیعی هم هست، دوسال است فرصت زیارت نبوده است، امسال هم همت دولت برای تسهیل زیارت خصوصا روان کردن کار گذرنامه گرفتن و حتی تمدید گذرنامه های باطله برای زیارت اربعین یا صدور برگه خروج به جای گذرنامه مزید بر علت شده است. خدا کند فراموش نکرده باشیم، دولت قبلی این جدیت و عزم را نداشت حتی انگیزه اش را هم نداشت. هر نعمتی را باید شکری کرد همانطور که از هر اشتباهی استغفار باید نمود. حرم که پیدا میشود، عظمت صاحب حرم آنقدر است که دل سیاه چون بنده ای را هم می لرزاند. خودم هم تعجب میکنم که این عظمت چقدر است که این دل سیاه را هم مقهور خودش میکند.سلام میدهیم. خیلی امکان یک جا ماندن نیست، جمعیت خیلی زیاد است. چشم میچرخانیم که ببینیم کجا میشود ساک ها را گذاشت تا به حرم مشرف شویم. امانتداری ها پر پر هستند، راهی نداریم جز اینکه ساکها را گوشه ای بین جمعیتی که دورتادور حرم در حال استراحت هستند بگذاریم و برویم، یاد سالهای قبل می افتم، آن سالها هم همین کار را می کردیم و هیچ اتفاقی هم نیوفتاد. مقایسه می کنیم این وضعیت را با هر وضعیت دیگر مشابهی، اصلا قابل مقایسه نیست. وسایل مان را که تنها چیزهایی
است که در عراق داریم با طیب خاطر می گذاریم و می رویم سمت در حرم مطهر برای زیارت. کاش بفهمم که نمونه زیست اربعینی قرار داده شده است تا ما بفهمیم چطور میشود مومنانه زیست. چطور میشود اهل بیتی در کنار هم باشیم! ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساکها را میگذاریم و میرویم سمت در حرم اما وقت نماز است و ورودی های حرم بسته است. دقیقا همان جلوی گیت ورودی به صف مینشینیم به انتظار اذان تا نماز جماعت حرم آغاز شود و نماز را بخوانیم و به حرم مشرف شویم. حدود ده دقیقه تا اذان طول میکشد، بیست دقیقه ای هم نماز. عین این نیم ساعت با اینکه همه میبینیم که ورودی حرم بسته است و از همه مهمتر صف بسته ایم برای نماز مدام عده ای صفها را می شکافند و جلو می آیند. ناراحت کننده است که احترام نماز را گاها نمیشناسیم و رعایت نمیکنیم. آدمها را زیرپا میکنیم، صف ها را بهم زنیم و میخواهیم برویم زیارت! بگذریم، نماز که تمام میشود با خیل جمعیت مشرف میشویم داخل. در همان حین اذن دخول میخوانم. عجب دروازه ای ست بارگاه نجف امیرالمومنین به عرش خدا. حدود یک ساعتی در ایوان نجف می نشینم به مناجات با امام. چقدر یاد دوستان مولا می افتم، اسمشان آنقدر شیرین است که دقایقی فقط نام آنها را می برم. بنده که خیلی اهل مداحی تکرار کردن نیستم، به یاد شهید صدرزاده شروع میکنم به زمزمه کردن یک نوحه که خیلی ها خوانده اند اما فقط با صدای بهشتی سیدابراهیم در ذهنم ثبت شده است. «حرم شده فکر هر روزم ز داغ عشق تو میسوزم جواز نوکرمونو باطل نکن حالا که دستمو گرفتی ول نکن حرم ندیده ما رو زیر گل نکن یا حیدر یاحیدر ادامه دارد
حدود یک ساعتی روبروی ایوان طلا مینشینم، وقتی برمیخیزنم پیراهن و زیرپیراهنم کاملا خیس شده است انگار که با شلنگ آب خیسم کرده باشند. هوا خیلی خیلی گرم است. بیرون حرم با دوستانم قرار دارم، ساکها را برمی داریم و می رویم سمت وادی السلام تا از آن اطراف ماشین بگیریم برای سامرا. این انتخاب مسیر سبب خیر میشود و مزار مرحوم آیت الله قاضی و شهید عزیز، هادی ذوالفقاری را هم زیارت میکنیم، حیف که مزار ابومهدی را بلد نبودیم و توفیق زیارت آن مزار شریف را پیدا نکردیم. خیل زائران با اینکه فاصله بیش از یک هفته ای با اربعین داریم با هیچ سال دیگری قابل مقایسه نیست، غالبا هم ایرانی هستند. به انتهای وادی السلام که میرسیم با چند ماشین برای رفتن به سامرا صحبت میکنیم و در آخر با یکی توافق میکنیم و راه می افتیم. دقایق اولیه طبق معمول به شوخی های همیشگی رفیق شوخ طبع مان با راننده می گذرد. شوخی های فارسی ای که با فهم نصفه و نیمه راننده بامزه تر میشود. خیلی گرسنه ایم، دوست بغل دستی ام که با هم صندلی عقب نشسته ایم دست کرد توی ساکش و بسته ای پسته بیرون آورد و به همه تعارف کرد و ما هم بدون آنکه بدانیم قرار است پسته تبدیل شود به قوت غالبمان در این سفر، شروع میکنیم به پسته خوردن، به راننده هم که به علت شرایط ترافیکی اربعین نجف راه را خوب بلد نیست و چند جایی می ایستد و راه می پرسد، پسته تعارف میکنیم، برخلاف تصورمان خیلی علاقه ای نشان نمیدهد. یکی از جاهایی که می ایستد برای آدرس گرفتن، از یک موکب مقداری آب میگیریم و تشنگی مان را برطرف میکنیم. راننده که سوار میشود به او میگوییم گرسنه ایم و برای غذا در کنار موکبی بایستد اما متوجه میشود یا نه این کار را انجام نمیدهد و دست آخر در کنار یک اغذیه فروشی می ایستد، اول خودش میرود سرویس بهداشتی و بعداز تعارف به ما که برویم و غذایی بخریم، خودش لقمه ای میخرد و همانجا سق میزند اما ما که دیگر با پسته و آب خودمان را سیر کرده ایم، میل به غذای غیرصلواتی نداریم😜 راننده که برمیگردد و می افتد توی جاده، کم کم پشت پلکهایمان سنگین میشود و خواب مان می برد. گاه گاهی به خاطر خوب نبودن جای خواب، بیدار میشوم، زیرچشمی اطراف را نگاهی میکنم، ظلمات شب است و رفقا هم بیشتر سعی دارند خواب باشند، خودم هم حال بیدار ماندن و تحمل آن ظلمت و بیکاری را ندارم، به زور هم شده سعی میکنم بخوابم. تبرید هم که موقع سوار شدن قرار بود موجود باشد کم کم لاموجود میشود، به جایش شیشه های ماشین پایین می آید و با وضعیت جاده های عراق،ماشین پر میشود از گرد وخاک ودرنتیجه لباسهای عرق کرده ما گله گله لک میشود. خواب بودم هنوز که ماشین ایستاد، چشم باز کردم، دقیقا جلوی همان تابلویی ایستاده ایم که شاید یک ربع قبل وقتی بیدار شدم، کنار جاده دیدم و سعی کردم دیگر نبینمش و بخوابم. نزدیکی های بغداد است. راننده پیاده شده و از ما هم میخواهد تا پیاده شویم و سوار ماشین دیگری شویم. با راننده ماشین دیگر هم صحبت کرده است تا ما را به سامرا برساند اما جمع مبلغی که خودش تا آنجا میخواهد و کرایه راننده بعدی بیش از توافق اولیه ماست، خصوصا که راننده دوم از اول بنایش بر تبریدِلاموجود است.🤣 راضی نمیشویم، کرایه راننده را نمیدهیم تا تکلیف را روشن کند و یا خودش ادامه دهد یا اینکه با راننده بعدی روی قیمت به توافق برسد، راننده هم قسم و آیه وسط میکشد که خوابش می آید و توان ادامه رانندگی را ندارد. ما هم در مقابل محکم ایستاده ایم که به هر حال نباید کرایه اضافه شود، حق هم با ماست چون هم اول راه توافق کرده ایم و هم اینکه کرایه خوبی قرارداد کرده ایم و زیاد هم هست. بالاخره با یک راننده خودمان به توافق میرسیم، کرایه نفر قبل را می دهیم و راننده جدید راه می افتد، اتفاقا راننده راه بیا تری است و علیرغم ادعای اولیه اش مبنی بر لاموجودی تبرید، از همان اول تبرید را موجود میکند! بنزین کم دارد،برای رسیدن به جایگاه، توی یک مثلا اتوبان بسیار خطرناک لااقل حدود پانصدمتری را دنده عقب میگیرد...
به هر حال میرسیم به سامرا اما حیف که خواب بودم و تصویر دل انگیز ورودی سامرا را از دست دادم، پل و رود عظیمی که در ورودی شهر سامرا وجود دارد و روز ها از بین نخل های آن سوی رود و شبها در میان ظلمت یک پارچه آسمانش گنبد نورانی و قشنگ حرم پیداست. موکب هرساله ای که توی میدان معروف سامرا برپاست و کیک و چای و از این دست چیزها می دهد مثل خیلی از موکبهای دیگر که قبل از خیابان اصلی حرم برپا می شدند، هنوز راه نیفتاده اند اما به محض ورود به خیابان اصلی با موکبهای کنار هم کنار هم روبرو میشویم که بعضی به خاطر اینکه نیمه شب رسیده ایم تعطیل هستند. به هر حال اما یک موکب در همان ابتدای راه دارد عدسی میدهد، یک کاسه عدسی مشتی با تکه نان تافتون خوشمزه، آنقدر خوشمزه که دوباره ما را می برد توی صف. گرمای شدید، عرق بسیار، همین آغاز لباسهایم را پر از شوره و خودم را در آستانه عرق سوز شدن قرار داده است. همیشه در سامرا زیادی راحتم، این را رفیق همسفرم که سال گذشته هم باهم بودیم با ذکر یک خاطره ی مثبت هجده از تشرف پارسال یادآور می شود. مقابل حرم که میرسیم بعد از سلامی مختصر از دور، می رویم برای وضو گرفتن. سرویس های دم در حرم، حمام هم دارد، سریع توی صف حمام می ایستم، پیراهنم را آب میکشم و حمام مختصری می کنم. پیراهن را با خیال راحت گوشه ای آویزان میکنم تا خشک شود. ساک هایمان را هم همینطور می گذاریم گوشه ای. می رویم سوی حرم که باز هم چون وقت نماز است در بسته میشود و ما دم در حرم نماز صبح را میخوانیم. جالب اینکه قبل از نماز دو نفر از دوستانی را که مدتهاست ندیده ام می بینم. بعد از نماز، در حرم باز میشود و مشرف میشویم.
در حین زیارت به این معنی منتقل میشوم که این زیارت اربعین، همه زیارتها و در کل همه خیرات از جانب حضرت صاحب عجل الله تعالی فرجه الشریف است و چقدر ما به توجه ایشان محتاجیم. یاد سرود سلام فرمانده هم می افتم و اینکه چرا اراده الهی و بالتبع اراده حضرت صاحب بر همگانی شدن این سرود تعلق گرفت؟ پیش خودم فکر میکنم که یکی از دلایل این مساله تعریف کاملا اجتماعی این سرود از انتظار و خارج کردن این واژه و مفهوم از فضای دین فردی بوده است، انگار که اراده حضرت بر معرفی صحیح انتظار ظهورشان بوده و میخواسته اند انتظار ظهورشان را امتداد حرکت میرزا و حاج قاسم و طرفداری از نظام معرفی کنند! نماز زیارت را که میخوانم به ساعت نگاه میکنم، دیر شده است، تصمیم میگیرم دیگر به سرداب مشرف نشوم اما با توجه به شلوغی جمعیت و هدایت خادمان حرم مجبور میشوم از راه سرداب خارج شوم و توفیقی اجباری به زیارت سرداب مقدس پیدا میکنم. جای جای حرم به غیر از اطراف ضریح پر است از زائرینی که از فرط خستگی خوابیده اند. با توجه به شرایط خاص اربعین و ظرفیت پذیرایی شهر سامرا طبیعی هم هست. به محل قرار با دوستانم، در گوشه حیاط حرم می‌رسم ، آنها زودتر آمده اند. رمقی در هیچکدام مان باقی نمانده. از فرصت طلوع نکردن آفتاب استفاده میکنیم و همانجا زیر باد یک کولر بزرگ میخوابیم. قبل از تیز شدن آفتاب، یعنی حدود یک ساعت ، یک ساعت و نیم بعد بیدار میشویم و با حالتی بین خوف و رجا می رویم سمت مضیف حرم. خیلی دلم میخواهد رجا بر خوف غلبه پیدا کند و مضیف باز باشد چرا در چند سال اخیر هر بار که به سامرا مشرف شده ایم یک وعده را میهمان صاحبان کریم سامرا بوده ایم. الحمدلله خوف شکست میخورد و مضیف باز است و یک صبحانه مشتی که فکر کنم آش شله مشهدی بود قسمت مان میشود. صبحانه را که میخوریم، بلند میشویم، از صاحبان سفره سامرا تشکر و به قصد کاظمین حرکت میکنیم. سر راه وسایل مان را هم بر می داریم، پیراهنم هم خشک شده است، آن را هم برمیدارم. با جستجویی اندک ماشینی برای کاظمین پیدا میکنیم، سر کرایه هم بعد از مختصری بحث کنار می آییم و سوار میشویم. از خواب سیر نشده ایم، به محض سوار شدن باز هم ولو میشویم اماهم گرمای آفتاب، هم ترافیک و هم جاده های درب و داغان نمیگذارد حتی الکی هم که شده پلک هامان را مدت زیادی روی هم بگذاریم. عراق ثروتمند و بدون معارض جدی اقتصادی سالهاست که حتی در ظاهر هم پیشرفتی نمیکند و این آن چیزی است که به نظرم مردم، نظام حکمرانی عراق و خصوصا حوزه علمیه عراق را باید به فکر فرو ببرد. این خوش خیالی اقتصاد ظاهرا قوی نفتی در کنار خوش باشیِ تنبلی زده عراق در کنار خیمه سنگین استکبار جهانی روی عراق باید به همین زودی ها علاج شود و الا این روزگار به ظاهر خوش نباید خیلی عمری داشته باشد!
نزدیک ظهر میرسیم به کاظمین. هوا خیلی گرم است طوری که به محض پیاده شدن از ماشین تبرید دار گرمای سوزاننده ای تمام هیکل مان را فرا می گیرد. دور یک میدان که با خیابانی منتهی میشود به حرم پیاده میشویم. از همان فاصله سلامی به محضر امام کاظم و امام جواد علیهم السلام عرض میکنیم. موکبی اطراف میدان است که آب توزیع میکند، چند لیوان آب خنک میگیریم و در سایه یک ماشین به مشورت می ایستیم که چه کار کنیم. تصمیم میگیریم به یکی از دو حسینیه ای که سالهای قبل میزبان ما بوده است و خاطره خوشی از آن داریم برویم و قبل از زیارت کمی استراحت کنیم. از عراقی هایی که آنجا هستند نحوه رفتن به خیابانی که حسینیه اول مدنظرمان داخل آن است را میپرسیم اما آنها انگار اصلا اسم آن خیابان را تا به حال نشنیده اند. البته خودم آدرس را بلد هستم اما کمی در جهت یابی اشتباه میکنم و به جای اینکه از سمت راست حرم حرکت کنیم از سمت چپ می رویم و راهمان کمی دورتر میشود، کمی اشتباه که زیر آن گرما تبدیل میشود به اشتباه خیلی زیادی.🥵😁 کاظمین «شهر آرامش هایم» در عین نزدیکی به پایتخت عراق که به خوبی در نوع پوشش اهالی آن و مغازه های طلافروشی و موبایل فروشی اطراف حرم مشخص است اما قسمتی از بافت سنتی خودش را حفظ کرده است. بازاری سنتی در کنار حرم در کاظمین وجود دارد که برای بنده در نوع خودش جذاب است، میوه فروشی ها و مرغ و ماهی فروشی هایی با سبک قدیمی. از میان این بازار عبور میکنیم، نکته ای که به نظرم زنگ خطر بزرگی است برای عراقی ها نظرم را جلب میکند. مرغ فروشی هایی که قبلتر فقط مرغ زنده میفروختند و نهایتا همانجا ذبح انجام می دادند حالا هم مرغ زنده دارند و هم گوشت مرغهایی که معلوم است صنعتی کشتار شده اند و پوست کنده هستند. این یعنی عراق هم دارد به صورت فانتزی و با فرمولی بیگانه حرکت میکند. به جای اینکه برود به سمت تولید، و ایجاد الگوهای بومی پیشرفت، با چشم بسته و بدون در نظر داشتن حقیقت پیشرفت، دارد راهی را میرود که «نظم نوین جهانی» به همه آدمها در هر کجای دنیا، یکسان دیکته میکند! به حسینیه ای که از حرم فاصله کمتری دارد میرسیم. چند نوجوان ایرانی دم در نشسته اند و در حسینیه بسته است. معلوم است دسته جمعی و به رهبری جوان دیگری آمده اند که مدام او را صدا میزنند. در پرس و جویی که از آنها انجام میدهیم معلوم میشود آنها دیشب را در همین حسینیه استراحت کرده اند اما صبح که برای زیارت بیرون آمده اند فهمیده اند که تا نزدیکی های اذان ظهر حسینیه باز نمیشود. ساعت را نگاه میکنیم حدود ده ونیم است و لااقل یک ساعت دیگر در حسینیه باز میشود. یادم می افتد حسینیه دیگر هم عصرها فقط پذیرای زائران میشود. با خودم میگویم اگر مثلا کسی در مشهد این کار را انجام بدهد ما حتما سرکوفت به او میزنیم که برو از عراقی ها یاد بگیر. راستی راستی مرغ همسایه غاز است. خودم به شخصه اعتقاد دارم محبین اهل بیت چه ایرانی، چه عراقی و چه اهل هرکجای دیگر، همه وقتی پای اهل بیت وسط می آید آماده فداکاری هستند، البته هر قومی با آداب و سنن قدیمی خودش.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رحمت الله به عشاق اباعبدالله سلام خدا بر دلهای آماده و بیدار عالم
زار و خسته ایم و نمیتوانیم منتظر باز شدن در حسینیه ها شویم. احتیاج به استراحت و تجدید قوا داریم. یک مسافرخانه پیدا میکنیم و برای نیم روزی همانجا استراحت میکنیم. مسافرخانه اینترنت هم دارد، از فرصت ایجاد شده نهایت استفاده را میکنیم و اول اخبار سلامت مان را به خانواده ها می‌رسانیم، احوال آنها را میپرسیم. بعد هم کمی از مسایل کاری را حل و فصل میکنم. دست آخر هم نگاهی به اخبار می اندازم که عمدتا مربوط به مشکلات تردد زائرین اربعین از مرزهاست. غالبا همه زبان تلخ گشوده اند به اعتراض. همه شاکی هستند از اوضاع. در اصل مطلب حق با آنهاست، باید فکری میشده است برای این حجم از تردد و واقعا کوتاهی شده است. تا اینجای کار واقعا انتقادها وارد است اما به نظرم انصاف در انتقادها عمدتا رعایت نشده. نه در حد انتقاد ها نه در شیوه و نه حتی در کل نگری به ماجرا. پنجشنبه و جمعه است و خیلی ها خواسته اند از این فرصت برای زیارت استفاده کنند، حجم زائر بالا رفته است و ظرفیت جاده و مرزها، میزان وسایل نقلیه و موکبها جوابگو نبوده است. بله دولت باید برای کنترل حجم ورودی به سمت مرزها فکری میکرده، امکانات بیشتری هم در نظر میگرفته است اما چند نکته مغفول مانده است اولا واقعا خود ما به عنوان زائر وظایفی از جمله رعایت حال هم را نداریم؟ در ثانی آیا برای چند روز میشود یک دفعه ظرفیت جاده ها و میزان وسایل نقیله را اضافه کرد؟ آیا مثلا وسایل نقلیه نباید به کارهای حیاتی دیگر برسند؟ ثالثا ما که داعیه داریم تا در این راه میخواهیم کمی از سختی آل الله را درک کنیم نباید کمی هم صبوری کنیم؟ و در آخر به فرض اینکه هیچکدام از موارد بالا هم وجود ندارد و همه تقصیرها متوجه دولت است، نباید ما در انتقادمان انصاف را رعایت کنیم و مثلا حضور میدانی معاون اول رئیس جمهور و وزیر کشور در مرز و کشور عراق برای حل مشکل را هم ببینیم؟ نباید چندین کار مثبت دولت را در تسهیل زیارت اربعین ببنیم و بعد با انصاف انتقاد کنیم؟ آیا در این صورت زبان نرم تر و انتقاد معقولتری نخواهیم داشت؟ به نظرم کلا ما در کنترل هیجانات مان مشکل اساسی داریم و در مواقعی که این هیجانات در میان است نمیتوانیم خیلی معقول رفتار کنیم. حتما باید فکری به حال رفع این نقیصه داشته باشیم. همین نقص رفتاری در عموم ما خیلی وقتها باعث کفران نعمت و در نتیجه سلب آن نعمت از ما شده است!
از فرصت استفاده میکنیم. لباس میشوییم، دوستان حمام می روند، ارتباطهای لازم را از طریق اینترنت میگیریم، یک ساعتی آرام و در جای راحت میخوابیم، سر اذان ظهر یکی مان میرود حرم اما بنده و رفیق دیگرم می مانیم تا نماز را بخوانیم و بعد به زیارت برویم. از آنجایی که جا برای نماز خواندن دو نفر کافی نیست، اول دوستم نماز میخواند و می رود حرم، بعد هم بنده. البته قبل از همه اینا ها یک دل سیر پسته🤣، دو تا نان، دو تا پنیر خامه ای کوچک و یک آبمیوه بزرگ به بدن زده ایم. به محض خروج از مهمانخانه دوباره با هیبت آفتاب آشنایی تمام و کمالی پیدا میکنم اما هیهات اگر با گرمای °نجف جانم° قابل مقایسه باشد. از میان خیل زائران ایرانی دم حرم رد میشوم و می ایستم به اذن دخول گرفتن. امید به ذره پروری و چشم پوشی صاحبان این خانه دارم، امید به جایی ست، با همه روسیاهی، دلم می لرزد و گمان میکنم که دل امام به حالم رحم آمده است و اجازه ورود دارم. قصد دارم زیارت مأثوری بخوانم اما می نشینم به درد دل کردن با امام و در نهایت به روضه ای مختصر در ایوان ورودی به سوی مضجع شریف. چند بچه خردسال به همراه بزرگترشان جلویم نشسته اند و غرق عالم بازی و بچگی خودشان. سرم پایین است، دلم میخواهد ببینم چه میکنند اما میترسم انصراف از توجه به امام کاظم و امام جواد سلام الله علیهما ولو در همین حد بی ادبی باشد به محضر عزیزشان که جانم فدایش باد. چشم برهم میزنم وقت تنگ شده، بلند میشوم و به سمت ضریح مطهر حرکت میکنم. ضریح را بغل میکنم، درد دلی میگویم و عقب عقب از آن اتاق عزیز خارج میشم. همانجا به لطف خدا جایی برای نماز پیدا میکنم و نماز شکر و زیارت را در امتداد قبله و رو به ضریح میخوانم. یاد پنجره فولاد امام رضا جان می افتم که برایم مظهر توحید ناب و صحیح اسلام است:« رو به خدا و البته با واسطه امام».
بین راه بازگشت از حرم به مسافرخانه هوس صمون داغ میکنم. هشت تا به قیمت هزار دینار یعنی حدودا بیست هزار تومان میخرم یعنی تقریبا دانه ای ۲۵۰۰ تومن. دو تا را تا خانه میخورم. اصلا زیارت مشتی اشتهای آدم را باز میکند، یاد بچگی تر هایم می افتم. می رفتیم مشهد، زیارت و وقتی از حرم بیرون می آمدیم تا محل اسکان هرچه دست مان میرسید می لمباندیم. خلاصه شش تا میرسد به مسافرخانه ای که دو رفیق همسفرم زودتر از بنده به آنجا رسیده اند. نفری دو تا برمیداریم و با آخرین دانه های پسته میخوریم. قرار است تا مغرب استراحت کنیم و بعد بیفتیم توی جاده تا شب جمعه را کربلا باشیم. یکی از دوستان طلبه مان که در سوریه مدافع حرم بود و برادرش هم جانباز مدافع حرم است و می دانیم که برای زیارت به عراق آمده اند تماس میگیرد. سلام و علیکی میکنیم و احوالی میپرسیم. بعد از کمی شوخی و جفنگ، میگوید ما حله هستیم منزل علی، چرا نمی آیید اینجا؟ علی هم از اعضا حشدالشعبی عراق است، سعید دوست همسفرم او را میشناسد و قبلا هم منزل او رفته است. صحبت تلفنی مان که تمام میشود، گوشی را کنار می گذارم و چرتی میزنم. از خواب که بیدار میشوم سعید دارد با گوشی چیزی گوش می دهد و میخندد، برای بنده هم پخشش میکند. کسی دارد به طور عجیبی فارسی صحبت میکند:«سعید!جانم!بیا!بیا خونه ما! من در خانه منتظر شما. بیا» علی است، حرفهای ما و دوست مدافع حرم را شنیده است و مصر است تا به خانه او برویم. کلی میخندیم و تصمیم میگیریم سری به او بزنیم. تا به حال در سفر اربعین میهمان خانه عراقی های عزیز نبوده ام. البته سالهای قبل منزلی در ورودی کربلا بود که میهمان آنجا میشدیم اما آن خانه در این ایام کلا از حالت خانه به حسینیه تبدیل میشد و امکان این که در حالت عادی با زندگی عراقی ها آشنا شوم وجود نداشت. خوشحال میشوم که این امکان هم دارد برایم فراهم میشود. از فرصت باقی مانده باید نهایت استفاده را بکنم. هیچ معلوم نیست دیگر تا آخر سفرامکان استفاده از حمام را داشته باشیم و برای اینکه گرمای هوا و تعریق بدن برایم دردسر درست نکند، میروم حمام. پیراهن مشکی دومم را هم که حسابی خیس عرق شده بود به محض ورود به مسافرخانه شسته بودم و جایی آویزان کرده بودم که باد بخورد و تا وقت رفتن خشک شود. داخل حمام که هستم صدای دوستانم را میشنوم که بلند صحبت میکنند و گاها میخندند. از حمام که بیرون می آیم شیطنت خاصی توی نگاهشان موج میزند، طوری که تقریبا ناخودآگاه از آنها میپرسم «چیزی شده؟» با همان شیطنت خاص پاسخ می دهند«نه!»
کمی شیطنت میکنند و دست آخر می گویند بلیط زودتری برای بازگشت پیدا کرده اند. البته این را با چاشنی رقیقی از ترس و لرز بیان می کنند، چرا احساس می کردند ممکن است موافق نباشم. قرارمان این بود که شنبه برگردیم، حتی وقتی سعید برای بلیط بازگشت، قبل از سفر ازم پرسیده بود که شنبه چه ساعتی بلیط بگیرم؟ پاسخ داده بودم«هرچه دیرتر بهتر». زمان بلیط جدیدی که بچه ها پیدا کرده بودند و زودتر بود، حوالی عصر جمعه بود. حالا بچه ها خیلی زیرپوستی، طوری که تابلو نشود منتظر عکس العمل و پاسخ بنده بودند. با دیدن شرایط اربعین امسال از نزدیک و درک این مطلب که باید جا را برای زائران دیگر باز کرد، عکس العمل خاصی ندارم، پاسخ میدهم«خوبه! همین را بگیرید.» به نظر بچه ها انتظار این برخورد را نداشتند، سریعا شروع میکنند به خریدن بلیط جدید و پس دادن بلیط قبلی. بلیط جدید ثبت میشود اما قبلی هر کاری میکنیم لغو نمیشود🤦 به هزار زحمت، دست آخر زنگ میزنیم ایران و بنده خدایی در ایران کار را پیگیری میکند و بعد از چند بار رفت و برگشت با ما، ظاهرا بلیط لغو میشود اما پیامک لغوش برای ما ارسال نمیشود. به هرحال چون بلیط عصر جمعه را گرفته ایم برنامه را تغییر میدهیم قرار میشود راه بیفتیم سمت جاده کاظمین کربلا، کمی از مسیر را پیاده برویم و بعد با ماشین خودمان را برای سحر برسانیم حرم سیدالشهدا، زیارت کنیم و بعد از نماز صبح برویم حله، منزل علی آقا. به همین قصد وسایل را جمع میکنیم و را می افتیم اما همان اول راه دردسر عجیبی پیش می آید. سعید زودتر از ما می رود توی لابی تا کلید را پس بدهد و گذرنامه ها را بگیرد اما گذرنامه بنده و دوستم پیدا نمیشود. همیشه از پیش آمدن چنین مساله ای هراسان بوده ام، مشکلات پیدا کردن یا صدور دوباره آن یا هر روش دیگری برای خروج از عراق و ورود به ایران یک طرف و امکان سواستفاده از گذرها و خدایی نکرده امکان خیانتی به کشور طرف دیگر. چندباری همه گذرهای موجود در مسافرخانه را نگاه میکنیم اما خبری از گذرهای ما نیست. دارد استرس برایم درست میکند البته از سمتی دلگرمی ای دارم که در زیارت اتفاق بدی برایم نمی افتد که نمیدانم چطوری از بین یک دسته گذرنامه که چندبار هم آنها را دیده ایم، گذر بنده و دوستم پیدا میشود. صلوات میفرستم و از ائمه معصومین برای این کمک تشکر می کنم. از مسافرخانه خارج میشویم. گنبد حرم پیداست. از دور سلامی میدهیم و عرض حاجتی میکنیم. بعد هم بر خلاف جهت حرم، به سمت گاراژ حرکت میکنیم. ماشین تمیزی پیدا میشود و به هر نحو ممکن توافق می کنیم که ما را تا آغاز جاده مشایه به کربلا برساند. نماز را هم قبل از خروج از کاظمین میخوانیم. اول جاده که میرسیم حسابی شب شده است.موکبهایی برپاست و البته موکب های بیشتر در حال برپایی هستند. مسیر را با یک موکب دار خوش اخلاق شروع میکنیم. میفهمد ایرانی هستیم اما علیرغم چیزهایی که شنیده بودم و انتظار می رفت صدری های موکب دار مسیر کاظمین کربلا، ما ایرانی ها را تحویل نگیرند، گل از گل موکب دار می شکفد و با چهره ای خندان، با یک دست لقمه ای دستم می دهد و دست دیگرش را روی سر می گذارد و می گوید:«ایرانی، علی رأسی» محبتش به دلم مینشیند، دلم میخواهد طوری جوابش را بدهم اما واقعا از جبران محبتش ناتوانم. بماند که می دانم یقینا او یک صدری اصیل نیست والا نهایتا به عنوان یک زائر احترامم می کرد نه به عنوان یک زائر ایرانی!
به این معتقدم: «کسی که مشتی و بامرام نباشد نمیتواند بنده خوب و کاملی باشد. کسی که محبت نمی فهمد و قدرشناسی بلد نیست حتما محبت خدا را نخواهد فهمید و قدردان او جل و اعلا هم نخواهد شد.»
فردای جمهوری اسلامی_فردایی که هرگز نخواهیم دید_ روز به جان هم افتادن این یاغی ها و جلادهاست!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مسئولی که آماده هزینه دادن از خودش باشد، مدیر انقلابی است. قدردانی در مقابل چنین مسئولی وظیفه ما مردم است آنچنان که پاسخگویی ای اینچنین وظیفه مسئولین.
یادآوری.
دیشب دور میدان آرامگاه دو تا پسر و دو تا دختر ایستاده بودند داخل میدان روبروی نیروهای پلیس. فضا آرام بود و التهابی نداشت. مردم هم در حال رفت و آمد بودند. رفتم جلو در کمال رفاقت گفتم: میشه خواهش کنم اینجا نایستید؟ میشه لطف کنید تشریف ببرید؟ هر چهار نفر به سمت من چرخیدند. معلوم بود نمیخواهمد بروند اما نتوانسته اند خودشان را در مقابل خواهشم جمع و جور کنند. نتوانستند چیزی بگویند. دو باره خواهش کردم تشریف ببرند. پرسیدند چرا و پاسخ دادم: شما اگر در این شرایط اینجا بایستید، و عده ای بیایند و اینجا اغتشاش کنند ممکنه پلیس وارد عمل بشه و اتفاقی برای شما بیفتد. اما نمیخواستند بروند. دختر که نهایتا بیست سالش بود و معلوم بود مجرد است گفت: ما اگه اعتراض داشته باشیم چه کار باید بکنیم؟ من الان دو ماه اجاره ام عقب افتاده چی باید بکنم؟ چطور اعتراضم را به اینا نشان بدهم؟ بعید میدانم اصلا او اجاره ای به عهده داشته باشد اما باز هم برایش توضیح دادم که خیال نکن ما هم توی کره ماه زندگی میکنیم، ما هم مشکل داریم، اعتراض هم داریم اما الان که کوره اغتشاش و اموال مردم آتش زدن و چادر کشیدن از سر مردم و... داغ است وقت اعتراض نیست. و البته دیگر وقت نبود تا توضیح بدهم الان که دشمن در این فضا و به واسطه شکافی که اغتشاش ایجاد کرده، جرات میکند و میرود داخل صحن شاهچراغ و مردم بیگناه را به گلوله می بندد وقت همبستگی و دفاع از مرز و بوم و جان هموطنان است. پسر سماجت میکند و برای اینکه نرود دوباره می گوید: من که چیزی آتش نزده ام. باز هم توضیح میدهم درست است که او جایی را آتش نزده اما ممکن است کسی بیاید این کار را بکند و پلیس مجبور شود برای متفرق کردن جمعیت و ایجاد امنیت وارد عمل شود و اتفاقی برای آنها بیفتد. بنای رفتن ندارند و حرف زدن با آنها بیهوده است. راهم را میکشم و میروم پیش پلیس ها.‌ خسته از مدت زمان طولانی سرپا بودن و استرس کشیدن و البته ندیدن خانواده و استراحت نکردن بی حال و حوصله به نظر می رسند، حق هم دارند. از صبح سرکار هستند و لااقل نصف این زمان را سرپا و در حال درگیری و فحش شنیدن بوده اند. یقینا بعضی شان توی خانه هم مشکلی، بچه مریضی، چیزی دارند. به سمت میدان حرکت میکنیم، فضا آرام است الحمدلله بر میگردم سمت آرامگاه بوعلی و از خیابان بین النهرین میروم سمت میدان دانشگاه. فضا التهاب دارد. گروه های سه نفره و چهار نفره یا حتی ده نفره و بیست نفره شامل دخترها و پسرهای غالبا جوان و ماسک زده بعضی جاها ایستاده اند یا در حال رفت و آمدند و مشخص است که مترصد فرصتی هستند. گاها بیست نفر که بیشتر میشوند کسی که غالبا یک دختر است شروع میکند به شعار دادن و بقیه هم با او همراهی میکنند و حتی از ماشین ها هم درخواست بوق میکنند، عده ای هم درخواستشان را اجابت می کنند. خیابان بین النهرین را با دوستی به سمت بالا حرکت میکنیم. مسجد شریف الملک را که در اغتشاش قبلی آتش زده بودند نگاه میکنم و اطرافش را بررسی میکنم که محافظ داشته باشد. از مسجد که فاصله میگیریم دو جوان از خلوتی خیابان استفاده کرده اند سطل آشغالی را وسط خیابان ولو کرده اند و آتش زده اند، یکی شان هم رفته است روی سطل و قهرمانانه آن بالا ژست گرفته و همراهش از او فیلم میگیرد. یاد ضرب المثل لاف در غریبی می افتم. بیچاره ماشین هایی که می رسند برای تردد مشکل دارند. با دوستم میرویم سطل را به زحمت میکشیم کنار، آتش را پس میزنیم و می افتیم دنبال آن دو نفر. سر خیابان میگیرمشان. آن که روی سطل رفته بود دارد به دیگری می گوید کاش تو هم فیلم گرفته بودی روی سطل. یاد اعتراف یکی از اغتشاشگران می افتم که گفته بود هر کاری در اغتشاش ها قیمتی دارد و بعد از انجام و ارسال فیلم پولش واریز میشود. آن که روی سطل بود را که میگیریم. می بینم همان است که دور آرامگاه از او خواهش کرده بودم که برود و سماجت کرده بود و گفته بود که جایی را آتش نمیزند. می خواهیم او را ببریم تحویل پلیس هایی که آن سمت ساختمان هستند بدهیم که خودش و دوستش شروع میکنند به داد زدن و مقاومت. درهمین میان حدود ده نفری به کمکش می آیند. یک ماشین هم می ایستد و سرنشینش به کمک آنها می آیند. طرف دستش را به تیر چراغ برق گرفته و مقاومت میکند، دونفری او را داریم میکشیم تا ببریم تحویل نیروها بدهیم. در این میان مجبورم در حین کشیدن طرف، فریاد هم بزنم تا بقیه پراکنده شوند اما یک نفر را هم نمیزنیم. پلیس به کمک می آید و چون بقیه دارند شلوغش می کنند با یک اسلحه ساچمه ای تیر هوایی میزند. جمعیت کمی عقب می روند و کم کم فرار میکنند. کسی که سطل آشغال آتش زده بود و راه بندان ایجاد کرده بود را تحویل میدهیم و می رویم سراغ ماشینی که ایستاد و میخواست با ما مقابله کند. کارت ماشینش را میخواهم. میترسد و جا میزند. می گوید کاری نکرده است. به او ثابت میکنم که برای مقابله با ما آمده بودند. شماره پلاکش را برمیداریم و
می گذاریم برود تا راه بندان نشود. به راه ادامه میدهیم . مغازه دارهای بیچاره کرکره را تا نیمه پایین کشیده اند و منتظرند ببینند اوضاع معمولی میشود تا به کاسبی شان بپردازند؟ یاد ادعای اجاره عقب افتاده آن خانم می افتم و بیشتر یقین میکنم که اعتراض با این روش و در این موقعیت زمانی هیچ فایده ای که ندارد مشکلات را هم بیشتر می کند. اگر این مغازه دار ها به همین دشت آخر شب احتیاج نداشتند که الان قید کاسبی را زده بودند، مغازه را بسته بودند و رفته بودند. کمی بالاتر یک مرد مسن از ماشین پیاده شده است فریاد میزند. پلیس ها در هنگام حرکت ضربه ای با باتوم به ماشین او زده اند که خیلی اندک فرو رفته است. از او میخواهم آرام باشد و فردا برای دریافت خسارت بیاد تا بنده هم حاضر شوم و به نفع او شهادت بدهم اما باز هم فریاد میزند و به هیچ صراطی مستقیم نیست. کسی می آید و همانجا خسارت را از جیبش در می آورد و به او می دهد. نمیگیرد و میگوید خسارتش بیشتر است. اشتباه می کند، خسارت حتی کمتر هم هست. باز هم داد و قال میکند. یک نیروی امنیتی عصبانی میشود و با زور او را پشت فرمان می نشاند. به آن نیرو تذکر میدهم که کارش خیلی هم درست نیست. به نظرم هم ضربه اول به ماشین و هم این اعمال زور کاملا اشتباه است اما باید خودمان را هم جای آن نیروها بگذاریم، آنها هم آدم هستند و تحت تاثیر فشار کاری و روانی گاهی از کوره در می روند. اگر قرار است کسی مذمت شود حتما باید مسببین این کار مذمت شوند که هم اسباب زحمت و اعصاب خوردی نیروهای امنیتی را فراهم کرده اند و هم اسباب مزاحمت برای مردم. باز هم به راه ادامه می دهیم و تا آخر شب به چندین مورد بر میخوریم که خودشان را معترض نشان میدهند و علیرغم خواهش مودبانه ما محل را ترک نمی کنند و دست آخر مشخص میشود که تصمیم به اغتشاش دارند و مساله امشب شان لااقل اعتراض نیست. حدود ساعت ده همه جا تقریبا آرام میشود. فکر میکنم دست بالا ۳۰۰ نفر همه گروه اغتشاشگران در محوطه میدان امام تا فلکه بعثت و تا سعیدیه بودند که به بهانه اعتراض، اغتشاش ایجاد می کردند و کارشان سلب امنیت و ایجاد مشکل برای زندگی همدانی های صبور بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک شکارچی ماشه را بر سپیدی نگاه ها چکاند زخم های بی شمار روی سینه ی حرم نشاند دسته ای پرنده پر کشید شادی از نگاه کودکی پرید یک شکارچی روی باغ ها قدم گذاشت شاخه های روبه نور را تازیانه زد لاله های تازه ای در حرم جوانه زد ...
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
همسایه ما زن را شوم می داند حتی وقت غذا هم سر سفره ای که زن و دخترش نشسته اند نمی نشیند، با آنها بیرون از خانه راه هم نمی رود، دخترش را مدرسه هم نفرستاد. دیروز آمده بود در خانه ما و می گفت: من نگران زنان خانه شما هستم. نشده است تا به حال ببینم پنچری ماشین تان را می گیرند و یا حتی توی صف نان ایستاده اند، همیشه این کارها را شما انجام می دهید. اینقدر ظالم نباشید! فردا حتما فرصتی تعیین کنید که مردهای کوچه را بیاورم خانه تان و از زن و دخترتان نظرخواهی کنیم تا حتما بیایند پنچری ماشین بگیرند و توی صف نان بایستند و الا باید از این کوچه بروید و خانه را به ما بدهید. خانم خانه که این را شنید، گیج شد. مانده بود بخندد یا نگران باشد تا اینکه دخترم بلند گفت: همسایه گل خورده! نه ببخشید احتمالا گل زده!😁 همه خندیدیم. 🤣
روزی که جای «جلاد و قاضی»، جای «شیاد و شهید» را عوض می کردند باید میدانستیم که روزی جای «معترض» را هم با «اغتشاشگر» عوض خواهند کرد! امروز اگر کسی باید معترض باشد، آن معترض باید همین سید روح‌الله عجمیان باشد که حالا شهید دفاع از امنیت ما در مقابل جریان اغتشاش شده است، جریانی که پولهای دلاری و ماشین های آنچنانی دارد. به محل زندگی فوق ساده این شهید خوب دقت کنید که نمود روشن وضع زندگی اوست.