eitaa logo
باب جهاد
177 دنبال‌کننده
195 عکس
100 ویدیو
2 فایل
جنگ جنگ تا رفع فتنه از کل جهان
مشاهده در ایتا
دانلود
بین راه بازگشت از حرم به مسافرخانه هوس صمون داغ میکنم. هشت تا به قیمت هزار دینار یعنی حدودا بیست هزار تومان میخرم یعنی تقریبا دانه ای ۲۵۰۰ تومن. دو تا را تا خانه میخورم. اصلا زیارت مشتی اشتهای آدم را باز میکند، یاد بچگی تر هایم می افتم. می رفتیم مشهد، زیارت و وقتی از حرم بیرون می آمدیم تا محل اسکان هرچه دست مان میرسید می لمباندیم. خلاصه شش تا میرسد به مسافرخانه ای که دو رفیق همسفرم زودتر از بنده به آنجا رسیده اند. نفری دو تا برمیداریم و با آخرین دانه های پسته میخوریم. قرار است تا مغرب استراحت کنیم و بعد بیفتیم توی جاده تا شب جمعه را کربلا باشیم. یکی از دوستان طلبه مان که در سوریه مدافع حرم بود و برادرش هم جانباز مدافع حرم است و می دانیم که برای زیارت به عراق آمده اند تماس میگیرد. سلام و علیکی میکنیم و احوالی میپرسیم. بعد از کمی شوخی و جفنگ، میگوید ما حله هستیم منزل علی، چرا نمی آیید اینجا؟ علی هم از اعضا حشدالشعبی عراق است، سعید دوست همسفرم او را میشناسد و قبلا هم منزل او رفته است. صحبت تلفنی مان که تمام میشود، گوشی را کنار می گذارم و چرتی میزنم. از خواب که بیدار میشوم سعید دارد با گوشی چیزی گوش می دهد و میخندد، برای بنده هم پخشش میکند. کسی دارد به طور عجیبی فارسی صحبت میکند:«سعید!جانم!بیا!بیا خونه ما! من در خانه منتظر شما. بیا» علی است، حرفهای ما و دوست مدافع حرم را شنیده است و مصر است تا به خانه او برویم. کلی میخندیم و تصمیم میگیریم سری به او بزنیم. تا به حال در سفر اربعین میهمان خانه عراقی های عزیز نبوده ام. البته سالهای قبل منزلی در ورودی کربلا بود که میهمان آنجا میشدیم اما آن خانه در این ایام کلا از حالت خانه به حسینیه تبدیل میشد و امکان این که در حالت عادی با زندگی عراقی ها آشنا شوم وجود نداشت. خوشحال میشوم که این امکان هم دارد برایم فراهم میشود. از فرصت باقی مانده باید نهایت استفاده را بکنم. هیچ معلوم نیست دیگر تا آخر سفرامکان استفاده از حمام را داشته باشیم و برای اینکه گرمای هوا و تعریق بدن برایم دردسر درست نکند، میروم حمام. پیراهن مشکی دومم را هم که حسابی خیس عرق شده بود به محض ورود به مسافرخانه شسته بودم و جایی آویزان کرده بودم که باد بخورد و تا وقت رفتن خشک شود. داخل حمام که هستم صدای دوستانم را میشنوم که بلند صحبت میکنند و گاها میخندند. از حمام که بیرون می آیم شیطنت خاصی توی نگاهشان موج میزند، طوری که تقریبا ناخودآگاه از آنها میپرسم «چیزی شده؟» با همان شیطنت خاص پاسخ می دهند«نه!»
کمی شیطنت میکنند و دست آخر می گویند بلیط زودتری برای بازگشت پیدا کرده اند. البته این را با چاشنی رقیقی از ترس و لرز بیان می کنند، چرا احساس می کردند ممکن است موافق نباشم. قرارمان این بود که شنبه برگردیم، حتی وقتی سعید برای بلیط بازگشت، قبل از سفر ازم پرسیده بود که شنبه چه ساعتی بلیط بگیرم؟ پاسخ داده بودم«هرچه دیرتر بهتر». زمان بلیط جدیدی که بچه ها پیدا کرده بودند و زودتر بود، حوالی عصر جمعه بود. حالا بچه ها خیلی زیرپوستی، طوری که تابلو نشود منتظر عکس العمل و پاسخ بنده بودند. با دیدن شرایط اربعین امسال از نزدیک و درک این مطلب که باید جا را برای زائران دیگر باز کرد، عکس العمل خاصی ندارم، پاسخ میدهم«خوبه! همین را بگیرید.» به نظر بچه ها انتظار این برخورد را نداشتند، سریعا شروع میکنند به خریدن بلیط جدید و پس دادن بلیط قبلی. بلیط جدید ثبت میشود اما قبلی هر کاری میکنیم لغو نمیشود🤦 به هزار زحمت، دست آخر زنگ میزنیم ایران و بنده خدایی در ایران کار را پیگیری میکند و بعد از چند بار رفت و برگشت با ما، ظاهرا بلیط لغو میشود اما پیامک لغوش برای ما ارسال نمیشود. به هرحال چون بلیط عصر جمعه را گرفته ایم برنامه را تغییر میدهیم قرار میشود راه بیفتیم سمت جاده کاظمین کربلا، کمی از مسیر را پیاده برویم و بعد با ماشین خودمان را برای سحر برسانیم حرم سیدالشهدا، زیارت کنیم و بعد از نماز صبح برویم حله، منزل علی آقا. به همین قصد وسایل را جمع میکنیم و را می افتیم اما همان اول راه دردسر عجیبی پیش می آید. سعید زودتر از ما می رود توی لابی تا کلید را پس بدهد و گذرنامه ها را بگیرد اما گذرنامه بنده و دوستم پیدا نمیشود. همیشه از پیش آمدن چنین مساله ای هراسان بوده ام، مشکلات پیدا کردن یا صدور دوباره آن یا هر روش دیگری برای خروج از عراق و ورود به ایران یک طرف و امکان سواستفاده از گذرها و خدایی نکرده امکان خیانتی به کشور طرف دیگر. چندباری همه گذرهای موجود در مسافرخانه را نگاه میکنیم اما خبری از گذرهای ما نیست. دارد استرس برایم درست میکند البته از سمتی دلگرمی ای دارم که در زیارت اتفاق بدی برایم نمی افتد که نمیدانم چطوری از بین یک دسته گذرنامه که چندبار هم آنها را دیده ایم، گذر بنده و دوستم پیدا میشود. صلوات میفرستم و از ائمه معصومین برای این کمک تشکر می کنم. از مسافرخانه خارج میشویم. گنبد حرم پیداست. از دور سلامی میدهیم و عرض حاجتی میکنیم. بعد هم بر خلاف جهت حرم، به سمت گاراژ حرکت میکنیم. ماشین تمیزی پیدا میشود و به هر نحو ممکن توافق می کنیم که ما را تا آغاز جاده مشایه به کربلا برساند. نماز را هم قبل از خروج از کاظمین میخوانیم. اول جاده که میرسیم حسابی شب شده است.موکبهایی برپاست و البته موکب های بیشتر در حال برپایی هستند. مسیر را با یک موکب دار خوش اخلاق شروع میکنیم. میفهمد ایرانی هستیم اما علیرغم چیزهایی که شنیده بودم و انتظار می رفت صدری های موکب دار مسیر کاظمین کربلا، ما ایرانی ها را تحویل نگیرند، گل از گل موکب دار می شکفد و با چهره ای خندان، با یک دست لقمه ای دستم می دهد و دست دیگرش را روی سر می گذارد و می گوید:«ایرانی، علی رأسی» محبتش به دلم مینشیند، دلم میخواهد طوری جوابش را بدهم اما واقعا از جبران محبتش ناتوانم. بماند که می دانم یقینا او یک صدری اصیل نیست والا نهایتا به عنوان یک زائر احترامم می کرد نه به عنوان یک زائر ایرانی!
به این معتقدم: «کسی که مشتی و بامرام نباشد نمیتواند بنده خوب و کاملی باشد. کسی که محبت نمی فهمد و قدرشناسی بلد نیست حتما محبت خدا را نخواهد فهمید و قدردان او جل و اعلا هم نخواهد شد.»
فردای جمهوری اسلامی_فردایی که هرگز نخواهیم دید_ روز به جان هم افتادن این یاغی ها و جلادهاست!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مسئولی که آماده هزینه دادن از خودش باشد، مدیر انقلابی است. قدردانی در مقابل چنین مسئولی وظیفه ما مردم است آنچنان که پاسخگویی ای اینچنین وظیفه مسئولین.
یادآوری.
دیشب دور میدان آرامگاه دو تا پسر و دو تا دختر ایستاده بودند داخل میدان روبروی نیروهای پلیس. فضا آرام بود و التهابی نداشت. مردم هم در حال رفت و آمد بودند. رفتم جلو در کمال رفاقت گفتم: میشه خواهش کنم اینجا نایستید؟ میشه لطف کنید تشریف ببرید؟ هر چهار نفر به سمت من چرخیدند. معلوم بود نمیخواهمد بروند اما نتوانسته اند خودشان را در مقابل خواهشم جمع و جور کنند. نتوانستند چیزی بگویند. دو باره خواهش کردم تشریف ببرند. پرسیدند چرا و پاسخ دادم: شما اگر در این شرایط اینجا بایستید، و عده ای بیایند و اینجا اغتشاش کنند ممکنه پلیس وارد عمل بشه و اتفاقی برای شما بیفتد. اما نمیخواستند بروند. دختر که نهایتا بیست سالش بود و معلوم بود مجرد است گفت: ما اگه اعتراض داشته باشیم چه کار باید بکنیم؟ من الان دو ماه اجاره ام عقب افتاده چی باید بکنم؟ چطور اعتراضم را به اینا نشان بدهم؟ بعید میدانم اصلا او اجاره ای به عهده داشته باشد اما باز هم برایش توضیح دادم که خیال نکن ما هم توی کره ماه زندگی میکنیم، ما هم مشکل داریم، اعتراض هم داریم اما الان که کوره اغتشاش و اموال مردم آتش زدن و چادر کشیدن از سر مردم و... داغ است وقت اعتراض نیست. و البته دیگر وقت نبود تا توضیح بدهم الان که دشمن در این فضا و به واسطه شکافی که اغتشاش ایجاد کرده، جرات میکند و میرود داخل صحن شاهچراغ و مردم بیگناه را به گلوله می بندد وقت همبستگی و دفاع از مرز و بوم و جان هموطنان است. پسر سماجت میکند و برای اینکه نرود دوباره می گوید: من که چیزی آتش نزده ام. باز هم توضیح میدهم درست است که او جایی را آتش نزده اما ممکن است کسی بیاید این کار را بکند و پلیس مجبور شود برای متفرق کردن جمعیت و ایجاد امنیت وارد عمل شود و اتفاقی برای آنها بیفتد. بنای رفتن ندارند و حرف زدن با آنها بیهوده است. راهم را میکشم و میروم پیش پلیس ها.‌ خسته از مدت زمان طولانی سرپا بودن و استرس کشیدن و البته ندیدن خانواده و استراحت نکردن بی حال و حوصله به نظر می رسند، حق هم دارند. از صبح سرکار هستند و لااقل نصف این زمان را سرپا و در حال درگیری و فحش شنیدن بوده اند. یقینا بعضی شان توی خانه هم مشکلی، بچه مریضی، چیزی دارند. به سمت میدان حرکت میکنیم، فضا آرام است الحمدلله بر میگردم سمت آرامگاه بوعلی و از خیابان بین النهرین میروم سمت میدان دانشگاه. فضا التهاب دارد. گروه های سه نفره و چهار نفره یا حتی ده نفره و بیست نفره شامل دخترها و پسرهای غالبا جوان و ماسک زده بعضی جاها ایستاده اند یا در حال رفت و آمدند و مشخص است که مترصد فرصتی هستند. گاها بیست نفر که بیشتر میشوند کسی که غالبا یک دختر است شروع میکند به شعار دادن و بقیه هم با او همراهی میکنند و حتی از ماشین ها هم درخواست بوق میکنند، عده ای هم درخواستشان را اجابت می کنند. خیابان بین النهرین را با دوستی به سمت بالا حرکت میکنیم. مسجد شریف الملک را که در اغتشاش قبلی آتش زده بودند نگاه میکنم و اطرافش را بررسی میکنم که محافظ داشته باشد. از مسجد که فاصله میگیریم دو جوان از خلوتی خیابان استفاده کرده اند سطل آشغالی را وسط خیابان ولو کرده اند و آتش زده اند، یکی شان هم رفته است روی سطل و قهرمانانه آن بالا ژست گرفته و همراهش از او فیلم میگیرد. یاد ضرب المثل لاف در غریبی می افتم. بیچاره ماشین هایی که می رسند برای تردد مشکل دارند. با دوستم میرویم سطل را به زحمت میکشیم کنار، آتش را پس میزنیم و می افتیم دنبال آن دو نفر. سر خیابان میگیرمشان. آن که روی سطل رفته بود دارد به دیگری می گوید کاش تو هم فیلم گرفته بودی روی سطل. یاد اعتراف یکی از اغتشاشگران می افتم که گفته بود هر کاری در اغتشاش ها قیمتی دارد و بعد از انجام و ارسال فیلم پولش واریز میشود. آن که روی سطل بود را که میگیریم. می بینم همان است که دور آرامگاه از او خواهش کرده بودم که برود و سماجت کرده بود و گفته بود که جایی را آتش نمیزند. می خواهیم او را ببریم تحویل پلیس هایی که آن سمت ساختمان هستند بدهیم که خودش و دوستش شروع میکنند به داد زدن و مقاومت. درهمین میان حدود ده نفری به کمکش می آیند. یک ماشین هم می ایستد و سرنشینش به کمک آنها می آیند. طرف دستش را به تیر چراغ برق گرفته و مقاومت میکند، دونفری او را داریم میکشیم تا ببریم تحویل نیروها بدهیم. در این میان مجبورم در حین کشیدن طرف، فریاد هم بزنم تا بقیه پراکنده شوند اما یک نفر را هم نمیزنیم. پلیس به کمک می آید و چون بقیه دارند شلوغش می کنند با یک اسلحه ساچمه ای تیر هوایی میزند. جمعیت کمی عقب می روند و کم کم فرار میکنند. کسی که سطل آشغال آتش زده بود و راه بندان ایجاد کرده بود را تحویل میدهیم و می رویم سراغ ماشینی که ایستاد و میخواست با ما مقابله کند. کارت ماشینش را میخواهم. میترسد و جا میزند. می گوید کاری نکرده است. به او ثابت میکنم که برای مقابله با ما آمده بودند. شماره پلاکش را برمیداریم و
می گذاریم برود تا راه بندان نشود. به راه ادامه میدهیم . مغازه دارهای بیچاره کرکره را تا نیمه پایین کشیده اند و منتظرند ببینند اوضاع معمولی میشود تا به کاسبی شان بپردازند؟ یاد ادعای اجاره عقب افتاده آن خانم می افتم و بیشتر یقین میکنم که اعتراض با این روش و در این موقعیت زمانی هیچ فایده ای که ندارد مشکلات را هم بیشتر می کند. اگر این مغازه دار ها به همین دشت آخر شب احتیاج نداشتند که الان قید کاسبی را زده بودند، مغازه را بسته بودند و رفته بودند. کمی بالاتر یک مرد مسن از ماشین پیاده شده است فریاد میزند. پلیس ها در هنگام حرکت ضربه ای با باتوم به ماشین او زده اند که خیلی اندک فرو رفته است. از او میخواهم آرام باشد و فردا برای دریافت خسارت بیاد تا بنده هم حاضر شوم و به نفع او شهادت بدهم اما باز هم فریاد میزند و به هیچ صراطی مستقیم نیست. کسی می آید و همانجا خسارت را از جیبش در می آورد و به او می دهد. نمیگیرد و میگوید خسارتش بیشتر است. اشتباه می کند، خسارت حتی کمتر هم هست. باز هم داد و قال میکند. یک نیروی امنیتی عصبانی میشود و با زور او را پشت فرمان می نشاند. به آن نیرو تذکر میدهم که کارش خیلی هم درست نیست. به نظرم هم ضربه اول به ماشین و هم این اعمال زور کاملا اشتباه است اما باید خودمان را هم جای آن نیروها بگذاریم، آنها هم آدم هستند و تحت تاثیر فشار کاری و روانی گاهی از کوره در می روند. اگر قرار است کسی مذمت شود حتما باید مسببین این کار مذمت شوند که هم اسباب زحمت و اعصاب خوردی نیروهای امنیتی را فراهم کرده اند و هم اسباب مزاحمت برای مردم. باز هم به راه ادامه می دهیم و تا آخر شب به چندین مورد بر میخوریم که خودشان را معترض نشان میدهند و علیرغم خواهش مودبانه ما محل را ترک نمی کنند و دست آخر مشخص میشود که تصمیم به اغتشاش دارند و مساله امشب شان لااقل اعتراض نیست. حدود ساعت ده همه جا تقریبا آرام میشود. فکر میکنم دست بالا ۳۰۰ نفر همه گروه اغتشاشگران در محوطه میدان امام تا فلکه بعثت و تا سعیدیه بودند که به بهانه اعتراض، اغتشاش ایجاد می کردند و کارشان سلب امنیت و ایجاد مشکل برای زندگی همدانی های صبور بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک شکارچی ماشه را بر سپیدی نگاه ها چکاند زخم های بی شمار روی سینه ی حرم نشاند دسته ای پرنده پر کشید شادی از نگاه کودکی پرید یک شکارچی روی باغ ها قدم گذاشت شاخه های روبه نور را تازیانه زد لاله های تازه ای در حرم جوانه زد ...
همسایه ما زن را شوم می داند حتی وقت غذا هم سر سفره ای که زن و دخترش نشسته اند نمی نشیند، با آنها بیرون از خانه راه هم نمی رود، دخترش را مدرسه هم نفرستاد. دیروز آمده بود در خانه ما و می گفت: من نگران زنان خانه شما هستم. نشده است تا به حال ببینم پنچری ماشین تان را می گیرند و یا حتی توی صف نان ایستاده اند، همیشه این کارها را شما انجام می دهید. اینقدر ظالم نباشید! فردا حتما فرصتی تعیین کنید که مردهای کوچه را بیاورم خانه تان و از زن و دخترتان نظرخواهی کنیم تا حتما بیایند پنچری ماشین بگیرند و توی صف نان بایستند و الا باید از این کوچه بروید و خانه را به ما بدهید. خانم خانه که این را شنید، گیج شد. مانده بود بخندد یا نگران باشد تا اینکه دخترم بلند گفت: همسایه گل خورده! نه ببخشید احتمالا گل زده!😁 همه خندیدیم. 🤣
روزی که جای «جلاد و قاضی»، جای «شیاد و شهید» را عوض می کردند باید میدانستیم که روزی جای «معترض» را هم با «اغتشاشگر» عوض خواهند کرد! امروز اگر کسی باید معترض باشد، آن معترض باید همین سید روح‌الله عجمیان باشد که حالا شهید دفاع از امنیت ما در مقابل جریان اغتشاش شده است، جریانی که پولهای دلاری و ماشین های آنچنانی دارد. به محل زندگی فوق ساده این شهید خوب دقت کنید که نمود روشن وضع زندگی اوست.
روایت هنری اصالتهای ایرانی واحیا دوباره آن توسط انقلاب اسلامی در مجلس دوم شب های روایت چهارشنبه هجده آبان ساعت 18/45 سینما فلسطین حوزه هنری انقلاب اسلامی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آزادی خفاشها نقاشی دیجیتال: خانم اربابی بیدگلی متحرک سازی: آقای روحی تهیه شده توسط حوزه هنری انقلاب اسلامی استان همدان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا پای جان برای ایران✌️🇮🇷 پرچمت پایین نمی آید مگر لحظاتی آن هم برای اینکه روی تابوتم جان دوباره ای بگیرد.
وطن، جان است. لباس نیست که بخواهیم تعویضش کنیم!
26.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آخر هفته یک کار هنری قشنگ ببینیم. Www.arthamadan.ir
شک نیست که بازنده ی تاریخ شوند منفور و سرافکنده‌ی تاریخ شوند آنان که دل تو را شکستند امروز فرداست که شرمنده‌ی تاریخ شوند @arthamedan Www.arthamadan.ir
بسم الله این یک پیشگویی نیست، مرور قواعد خداست. «گاهی چیزهایی اعجاب آور ذخیره میشود برای روزی خاص» ✌️در هر صورت 🇮🇷 بالاست✌️
دیشب ما در «بازی» فوتبال به تیم ملی آمریکا باختیم و ای کاش برنده میشدیم.... اما همان دیشب خارج از «بازی» و در «حقیقت» دسته جمعی از این شکست غمگین شدیم و با ناراحتی سر بر بالش گذاشتیم. این یعنی در «حقیقت» ما برنده شدیم چرا که علیرغم خواست و عمل جدی دشمن، همبستگی، ملیت و هویت مان را حفظ کردیم. چقدر مبارک بود حرص و حسرتی که خوردیم و اشکی که ریختیم....