#دورهء_محرم
#حر_ریاحی
#غلامرضا_سازگار
یوسف زهرا! ز شما پُر شدم
تا که اسیر تو شدم حُر شدم
از دل دشمن به سویت پر زدم
آمدم و حلقه براین در زدم
آمده ام تا که قبولم کنی
خاک ره آل رسولم کنی
حرّ پشیمان تو ام یا حسین
دست به دامان تو ام یا حسین
یک نگه افکن همه هستم بگیر
ای پسر فاطمه دستم بگیر
روز نخستین به تو دل باختم
در دل من بودی و نشناختم
دست نیاز من و دامان تو
کوه گناه من و غفران تو
ناله ی العفو بُوَد بر لبم
تا صف محشر خجل از زینبم
روی علی اکبر تو دیدنی است
دست علمدار تو بوسیدنی است
مهر تو کُلّ آبروی من است
هستی من خون گلوی من است
چه می شود کشته ی راهت شوم؟
خاک قدم های سپاهت شوم؟
حرّ ریاحی به درت آمده
فطرس بی بال و پرت آمده
با نگه خویش کمالم بده
وز کرم خود پر و بالم بده
بال من از تیغه ی شمشیرهاست
سینه ی تنگم سپر تیرهاست
مقتل خون، اوج کمال من است
تیر محبت پر و بال من است
بال بده، فطرس دیگر شوم
طوطی گهواره ی اصغر شوم
#دورهء_محرم
#حر_ریاحی
#غلامرضا_سازگار
حُر که حُریّت به خاکش سجده برد
جان به جسم چاک چاکش سجده برد
حُر که در احرار شور انداخته
حُر که هرحُری به او دل باخته
حُر که اول شد به نفس خود امیر
بعد از آن در دام عشق آمد اسیر
گرچه در لشکر سر و سردار بود
پای او در دام عشق یار بود
بود چون کوهی در آن فوج سپاه
لیک می لرزید اندامش چو کاه
داشت در آن حال اندوهی عظیم
گاه،جنّت میکشیدش گه،جحیم
کفر و ایمان از دو جانب تاختند
پنجه در اندیشه اش انداختند
او که از روز ازل آزاده بود
او که مادر نیز حُرّش زاده بود
پای جان از دام شیطان باز کرد
پَر گشود و تا خدا پرواز کرد
توسن آزادمردی راند پیش
رجعت از نو کرد سوی اصل خویش
اشک خجلت داشت جاری از دو عین
خویش را افکند بر پای حسین
گشت گِرد کعبۀ دل سر به کف
کای ز تو جود و کرامت را شرف
من همان حُرّ گنهکار توام
گر چه خود حُرمّ، گرفتار توام
جُرم من افزون ز جِرم عالم ست
لیک پیش کوه عفو تو کم ست
ای تمام عالم و آدم فدات
یاد دارم، مانده در گوشم صدات
راست گفتی راست بر عبد دَرَت
حُر! بگرید در عزایت مادرت
حال رو کردم به سوی این حرم
تا بگرید در عزایم مادرم
مهر هم چون خشم تو شیرین نبود
این دعا بود از لبت نفرین نبود
شیشه ام از لطف، دُرّم کن حسین
نام من حُرّست حُرّم کن حسین
تا که گردم نیستت هستم بگیر
جان زهرا مادرت دستم بگیر
بس که سوز از پردۀ دل ساز کرد
شه، در رحمت به رویش باز کرد
بااشارت گفت کای شوریده حال
دور کن ازخویشتن رنج و ملال
تو ز ما بودی ز ما بودی ز ما
گر چه در این ره جدا بودی ز ما
بوده ای چندی اسیر یار بد
یار بد بدتر بوَد از مار بد
تو از اول حُرّ ما بودی بیا
راه گم کردی کجا بودی بیا
ای شکسته بال و پر پرواز کن
بر فلک نه بر ملک هم ناز کن
قطره بودی وصل بر دریا شدی
از منیّت دور گشتی ما شدی
گام اول پیش تیر خشم من
دلربائی کرد از تو چشم من
کوثرت در کام بود از ساغرم
زآن ادب کردی به نام مادرم
این که گردیدی به عشق مااسیر
مادرم فرموددستش را بگیر
حُر ز صاحبخانه روی باز دید
خویش رایکباره در پرواز دید
گشت مشتاق سپر انداختن
سر به کف بگرفتن وجان باختن
گفت مولا اذن میدانم بده
جان بگیر و وصل جانانم بده
گشت جان و زندگی از سر گرفت
اذن ترک جان و ترک سر گرفت
چون شرار خشم حّی دادگر
بر سپاه کفر آمدحمله ور
همچو مالک در سپاه شیر حق
می زد و می کشت با شمشیر حق
گشت از تیغش چهل تن نقش خاک
خود تنش گردید چون گل چاک چاک
تا به خاک افتاد خونین پیکرش
دید مولا را به بالای سرش
گفت ای ریحانۀ پاک رسول
توبۀ حُرّ تو آیا شد قبول؟
گفت آری ای شرف پاینده ات
از ولادت نام حُر زیبنده ات
روح تو از روز اول بود حُر
همچنان که مادرت فرمود حُر
#دورهء_محرم
#حر_ریاحی
#نوحه
#میثم_مومنی_نژاد
آه ای خطا پوش آمد خطاکار
بی آبرویم ای آبرودار
من آبرو از مادرت زهرا گرفتم
راهم بده من گرچه راهت را گرفتم
سیدی مولا حسین جان
تو سر بلندی من سربه زیرم
من آمدم در راهت بمیرم
در خیمه دیدم کودکان از پا فتادند
از تشنگی بر خاک خیمه سر نهادند
سیدی مولا حسین جان
#دورهء_محرم
#حر_ریاحی
#میثم_مومنی_نژاد
#واحد
به در گهت روی سیاه آوردم
بهشت من بار گناه آوردم
حسین ، من بر تو پناه آوردم
مولای من عمر تباه آوردم
پیش خدا تو را گواه آوردم
حسین من برتو........
به خجلت گناهم
به این روی سیاهم
جز خانه ی تو مولا کسی نداده راهم
سیدی حسین جان___________
اینجا دل گم کرده راه آوردم
با اشک خود بهرت سپاه آوردم
حسین من بر تو.......
با دست خالی اشک و آه آوردم
بنگر دو چشم عذر خواه آوردم
حسین من بر تو.......
من آمدم پشیمان
عادتکم الاحسان
گرچه گنه زیاد و بخشیدن از تو آسان
سیدی حسین جان
#حر_ریاحی علیهالسلام
#مثنوی
دید خود را در کنار نور و نار
با خدا و با هوا، در گیر و دار
در حدیث نفْس بود و گفتوگوی
نور و ظلمت میکشانْدش از دو سوی
دید، بیپرواست نفْس و سرکش است
در کمین خرمن او، آتش است
گفت: از چه زار و دَروا(۱) ماندهای؟
کاروان، راهیّ و بر جا ماندهای
گر چه خاری، رو به سوی باغ کن
لاله باش و جستوجوی داغ کن..
نیست این در، بسته، راهت میدهند
دو جهان، با یک نگاهت میدهند
گوهر خود را بجو تا دُر شوی
خالی از خود شو که از او پُر شوی
::
در دلش، غوغایی از خوف و رجا
خوف، رفت و بر رجا بخشید، جا
غرقه خود را دید و از بهر حیات
دست و پا زد سوی کشتی نجات
حر، سراپا لمعهای از نور شد
همچو موسی، رهسپار طور شد
آب بر رخ داشت، آتش در ضمیر
روح او در اوج بود و سر به زیر
گفت: ای روح شتاب و صبر من!
وی به دستت، اختیار جبر من!
ای غبارت، آبروی سلسبیل!
خاک پایت، توتیای جبرئیل!
من غبار روی دامان تواَم
خود میَفشانم که مهمان تواَم..
رَستهام از چاه و رو کرده به راه
عذرخواهم، عذرخواهم، عذرخواه
کولهباری از گناه آوردهام
وز بساط شرم، آه آوردهام
همچو موجی گر به ساحل راندیام
شکر! ای دریا! سوی خود خواندیام..
اسم، دارم حر، مُسمّایم ببخش
لفظ من بِستان و معنایم ببخش
بر رخ بلبل، ره گلشن مبند
من اگر بستم، تو راه من مبند
آب میخواهم که من در آتشم
سر به زیرم کرده نفْس سرکشم..
پایههای عرش اگر لرزاندهام
آیۀ «لاتَقنَطوا» را خواندهام..
::
دید حر، از پای تا سر، حر شدهست
سنگ، جُسته گوهر خود، دُر شدهست
حرّ ویران رفته، آباد آمدهست
نُوسواد عشق، اُستاد آمدهست..
گفت: سر بالا کن، ای مهمان ما!
وِی به چشمت، سُرمۀ عرفان ما!
ما پِی امداد تو برخاستیم
گر تو پیوستی به ما، ما خواستیم
عذر، کمتر جو که در این بارگاه
عفو میگردد به دنبال گناه
آب، از سرچشمۀ دل، گِل نبود
جُرم تو از نفْس بود، از دل نبود
خوب دادی امتحان، رد نیستی
تو، بدی کردی، ولی بد نیستی..
قطره بودی، وصل بر دریا شدی
تو دگر «تو» نیستی؛ تو «ما» شدی
«هر کسی کاو دور مانْد از اصل خویش
بازجوید، روزگار وصل خویش»..
::
گفت: ای دُرِّ کرم! دریای جود!
در برِ جود تو، جود آرد سجود..
مَحرَمم کن! در حرم، راهم بده
روشنی از پرتوِ آهم بده
حلقه از این ننگ، در گوشم مخواه
سر، گران باریست، بر دوشم مخواه
گر نریزی آب رحمت بر سرم
آتش خجلت کند خاکسترم
بار این عصیان ز بس سنگین بُوَد
زندگی زین پس، مرا ننگین بُوَد..
رخصتم دِه، جُرم خود جبران کنم
پای تا سر جان شوم، قربان کنم..
::
رود گشت و سوی دریا رفت، حر
چون مصلِّی بر مصلّا رفت، حر
هم زمین دادَش بشارت، هم زمان
رو به قلب خصم، چون تیر از کمان
چون ندای «اِرجِعی» بِشْنیده بود
پاک، «نفْس مطمئن» گردیده بود
::
گفت: مس رفته، طلا برگشتهام
نی طلا، بل کیمیا برگشتهام..
ای به پیشانی کوفی، داغ ننگ!
پُشت بر آیینه و در مُشت، سنگ!
مردمِ گم کرده راهِ مَردمی!
گم شده در وادی سردرگمی!
ای گریزان، آبِ رو از جویتان!
وی سیه، چون نامههاتان، رویتان!..
ای ز اسلام شما، کافر، خجل!
داغ، پیشانی ولی بیداغ، دل..
از میان خیمههای بوتراب
یک صدا میآید آن هم: آبآب
دست و خاک و تیغتان باید به سر
آب، مَهر مادر و تشنه، پسر؟
ای شما بهر علی در چشم، خار!
از وفا بیبهره، همچون روزگار..
ای همه حقّ نمک نشناخته!
دین عَلَم کرده، به قرآن تاخته!..
ای فریب از پای تا سر، چون سراب!
از چه بر آبآفرین بستید آب؟
باغبان و باغ در بیآبیاند
وز عطش، خورشیدها، مهتابیاند
آن که زو دارد حیات، آب حیات
داغ لبهایش به دل دارد، فرات
بندبندش، پُرنوا همچون نی است
صد پرستوی مهاجر با وی است
گر نه قرآن است، با قرآن که هست
گر نه دلبند علی، مهمان که هست
دید مست جام غفلت، سربهسر
غافلانند و سراپا کور و کر
راهیِ بیراهه، دید آن گمرهان
تاخت چون شیر ژیان بر روبهان
لاجَرَم، جام شهادت، نوش کرد
جسم خود از زخمها، گلپوش کرد
دید چون تاجی به سر، پای امام
یافت شعر عمرِ او، حُسن ختام
تا سر بشْکستهاش در بر گرفت
حر، سرافرازی خود از سر گرفت
📝 #استاد_علی_انسانی
#کانال_سبک_شعر_باب_الحرم
@babollharam