#داستان_آموزنده
💫به خدا بايد سپرد
🦋يك روز، مردى نزد عمر، خليفه دوم، آمد، در حالى كه كودكى در بغل داشت .
🦋عمر گفت: سبحان الله!هرگز كس نديدم كه به كسى ماند، چنين كه اين كودك به تو ماند .
🦋مرد گفت:اى خليفه!اين كودك را عجايب بسيار است . روزى به سفر مىرفتم و مادر اين كودك آبستن بود .
🦋گفت: مرا با چنين حالى، تنها مىگذارى و مىروى؟!گفتم: به خداى سپردم آنچه در شكم دارى . چون از سفر باز آمدم، مادر وى مرده بود.
🦋يك شب با دوستان خود سخن مىگفتيم كه آتشى از دور ديدم؛
🦋گفتم: اين چيست؟ گفتند: اين آتش از گور زن تو است . چندين شب، همين واقعه شگفت را مىديدم .
🦋گفتم: آن زن، نماز مىخواند و روز مىگرفت؛ اين چه حال است؟ بر سر گور رفتم و باز كردم تا ببينم كه حال چيست .
🦋چراغى ديدم نهاده و اين كودك بازى مىكرد. آوازى شنيدم كه مرا مىگفت:
🦋 اين را به ما سپردى و اكنون بگير؛ اگر مادرش را نيز مىسپردى، اينك باز مىگرفتى .
#پیام_رسان_ایتا
کانال بابل گرام 👇
🆔
@baboolgeram
#داستان_آموزنده
🔆 مهمانى دادن دو دوست
🌺گويند در زمانهاى قديم دو نفر بودند كه رفاقت و صميميت آنها زبانزدخاص و عام بود و خيلى باصداقت رفتار مىكردند.
🌺روزى يكى از آن دو دوستبه مهمانى دوستخود رفت. ميزبان درضيافت او تكلف كرد و انواع غذاها را آماده كرد واگر پول نداشت، ازمغازهها نسيه گرفت، تا به مهمان خوش بگذرد.
🌺بعد از سه روز مهمان عزم رفتن كرد، و وقتخداحافظى گفت: واقعا كهرسم مهماندارى را بلد نبودى! اگر زمانى به مهمانى من بيايى، به تو آيينمهماندارى را ياد مىدهم.
🌺ميزبان خجل شد و انديشيد در ضيافت او چه كوتاهى كرده و كدام نكته رافرو گذاشته و انجام ندادهام.
🌺مدتى در اين انديشه بود تا اينكه روزى او را بدان شهر دوستسفرىاتفاق افتاد و به خانه دوستش رفت.
🌺آن دوست مقدم او را عزيز داشت و فورا نان و سركه پيش آورد. آنگاهسفره، كاسهاى چوبى و سه نوع خوردنى پيش او نهاد.
🌺مهمان با خود فكر كرد شايد فردا تكلف مىكند و پذيرايى اصلى را انجاممىدهد، اما روز ديگر نيز غذاى سرد پيش او نهاد!
🌺مرد متحير شد و با خود گفت: چندان كه تكلف كردم، در مهماندارى مرامقصر خواند، پس چرا خود تكلف نمىكند؟
🌺روزى پرده حشمت از ميان برداشت و شرم و خجالت را به كنارى نهاد واز او پرسيد: دوستان اينطور مهماندارى مىكنند؟!
🌺ميزبان گفت: آرى، تكلف مال بيگانگان است. وقتى من به منزل تو آمدم،خواستم يك ماه تو را ببينم و در خدمت تو باشم. چون طريق تكلف پيشداشتى، دانستم از وجود من به تنگ آمدهاى. پس كفش در پاى كردم و ازخدمت تو دور شدم. و چون تو آمدى، من از معمول خويش زيادت نمىكنم وزيادهروى نمىنمايم، و بر وجود تو منتى نمىنهم، و اگر يك سال هم مهمانمن باشى، مرا هيچ بار گرانى نخواهد بود.
🌺مرد عاقل بود و انصاف بداد و يقين كرد تكلف كردن با مهمان از عادتكرام نيست، و روى ترش كردن با مهمانان جز سيرت لئيمان نباشد. .
#پیام_رسان_ایتا
کانال بابل گرام 👇
🆔
@baboolgeram
#داستان_آموزنده
🔆تطميع ابوذر
🦋ابوذر تا اواسط دوره عثمان بود. در همان زمانى كه ديگران با پولهاى كلان زندگى مى كردند و جايزه هاى صد هزار دينارى و صد هزار درهمى از خليفه مى گرفتند و جيب هايشان را پر مى كردند و براى خودشان رمه هاى گوسفند درست مى كردند. گله هاى اسب درست مى كردند. غلام ها درست مى كردند. كنيزها درست مى كردند. اما ابوذر بود و امر به معروف و نهى از منكر، كه جز امر به معروف و نهى از منكر چيز ديگرى نداشت .
🦋عثمان هر چه كوشش كرد تا اين زبانى كه از صدها شمشير، ضررش براى او بيشتر بود، خاموش كند، نتوانست . به شام تبعيدش كرد، فائده نكرد. شكنجه اش دادند و كتكش زدند، اثرى نكرد. غلامى داشت يك كيسه پول به او داد و گفت :
🦋- اگر بتوانى با اين كيسه پول ابوذر را قانع كنى تا اين كيسه پول را از ما بگيرد، تو را آزاد مى كنم . غلام چرب زبان ، پيش ابوذر آمد، هر كار كرد و هر منطقى بكار برد، ابوذر نپذيرفت و گفت :
🦋- اول بايستى روشن بشود كه اين پول از كيست و پول چيست كه به من مى دهيد؟.
🦋اگر سهم من است كه مى خواهيد به من بدهيد، سهم ديگران چطور مى شود؟ آيا سهم ديگران را مى دهيد كه مى خواهيد سهم من را بدهيد؟ و اگر نه ، چرا آمده ايد تنها مى خواهيد سهم مرا بدهيد؟!
بالاخره غلام از راه دينى و مذهبى وارد شد و گفت :
🦋- ابوذر! آيا نمى خواهى يك بنده اى آزاد بشود؟
گفت : چرا.
🦋گفت : من غلام عثمانم او با من شرط كرده است كه اگر شما اين پول را بپذيريد او مرا آزاد مى كند و شما به خاطر اين كه من آزاد شوم اين پول را بپذيريد.
🦋ابوذر گفت : خيلى مايل هستم كه تو آزاد شوى ، اما متاءسفم از اينكه اگر من اين پول را بگيرم ، تو آزاد مى شوى من غلام عثمان مى شوم .
📚 سيروه نبوى ، صفحه 28 - 27.
#پیام_رسان_ایتا
کانال بابل گرام 👇
🆔
@baboolgeram
.
#داستان_آموزنده
🔆حكايت: پذيرايى اعرابى از خليفه
✨روزى خليفه مهدى عباسى، به شكار رفته و از لشكر دور افتاده بود.همچنان كه حيران و سرگردان در صحرا مىگشت، ناگاه به خيمه اعرابىباديهنشين رسيد.
✨هوا گرم و خليفه تشنه و گرسنه بود. خليفه به خيمه اعرابى وارد شد و روبه او كرده، پرسيد: اى اعرابى! آيا مهمان مىخواهى؟
✨اعرابى گفت: مىخواهيم، اگر به آنچه هست، قانع شوى و عيب نگيرى!
✨خليفه گفت: قبول است. حال برو و آنچه حاضر است، بياور.
✨اعرابى مقدارى ماست و نان داشت. آورد و خليفه ميل كرد. بعد گفت:اى اعرابى! غذاى خوبى بود. ديگر چه دارى؟
✨اعرابى كوزه آبى داشت. پيش آورد و قدحى پر كرد و به خليفه داد.
✨خليفه نوشيد. آنگاه به اعرابى گفت: آيا مرا مىشناسى؟
✨اعرابى گفت: خير، شما را نمى شناسم. خليفه گفت: من از خواصاميرالمؤمنين مهديم!
✨اعرابى گفت: شايد راستبگويى.
✨خليفه قدحى ديگر نوشيد و گفت: من از جمله سپهسالاران اميرالمؤمنينمهديم!
✨اعرابى باشنيدن اين حرف كوزه را از پيش او برداشت و سر كوزه رامحكم كرد و يك سو نهاد.
✨مهدى پرسيد: چه مىكنى؟!
✨گفت: و الله ديگر آب به تو نمىدهم. وقتى قدح اول را نوشيدى، ادعا كردىاز نزديكان خليفهاى. دوم را كه خوردى، گفتى سپهسالارى. قدح سوم را كهبخورى، دعوى خلافت مىكنى، و اگر چهارم را بخورى، دعوى نبوت مىكنى ومىگويى محمد رسول اللهام و همى ساعت فرشتگان در آيند و مرا به زحمتاندازند!
✨مهدى از اين سخن بسيار خنديد و بعد از ساعتى لشكر و خدم او آمدند واعرابى را جايزه زيادى داد.
#پیام_رسان_ایتا
کانال بابل گرام 👇
🆔
https://eitaa.com/joinchat/3489071105C903e3850fb
#داستان_آموزنده🌹
🦋🦋اخلاق نيك سبب نجات دادن از قتل حتمى شد
🌺اسيرانى خدمت رسول اكرم صلىالله عليه و آله آوردند حضرت بكشتن تمامى آنها فرمان داد جز يك تن از آنها را آزاد فرمود.
🌺مرد آزاد شده علت رهايى خود را از قتل حتمى پرسيد، حضرت فرمود: در تو پنج صفت نيك وجود دارد كه خداوند تبارك و تعالى و رسولش آن را دوست مىدارد.
🔆اول: غيرت فوق العاده بر حرم و خانواده خود.
🔆دوم: داراى سخاوت هستى.
🔆سوم: در گفتارت راستگو مىباشى.
🔆چهارم: تو داراى شجاعت هستى.
🔆پنجم: اخلاق نيك و پسنديده مىباشى.
🌺مرد با شنيدن اين سخن مسلمان خوبى شد و در يكى از جنگها با رسول گرامى صلىالله عليه و آله همراهى نمود و به درجه رفيعه شهادت نائل آمد.
#پیام_رسان_ایتا
🔹کانال بابل گرام 👇
🆔
https://eitaa.com/joinchat/3489071105C903e3850fb
#داستان_آموزنده
🔆زندگي همچون انعكاس صوت است
🌺پسر بچه اي كه از مادر خود عصباني شده بود، بر سرش فرياد كشيد: «از تو متنفرم، متنفر!» و از ترس تنبيه شدن، از خانه فرار كرد. او از دره اي بالا رفت و فرياد زد:
🌺 «از تو متنفرم، متنفر!» انعكاس صدايش به خودش بازگشت: «از تو متنفرم، متنفر!»
🌺از آنجا كه او تاكنون هرگز انعكاس صوت را تجربه نكرده بود، ترسيد و براي درامان ماندن، به سوي مادرش رفت و به وي گفت: «در دره پسر بچه بدي بود كه فرياد مي زد:
🌺 «از تو متنفرم، متنفر» مادر كه پي به موضوع برده بود، از پسرك خواست به دره برگردد و اين بار فرياد بزند: «دوستت دارم، دوستت دارم!» پسرك به دره بازگشت و فرياد زد: «دوستت دارم، دوستت داریمن!» و انعكاس همين كلمات به سويش بازگشت و به پسرك آموخت كه زندگي ما، همچون انعكاس يك صوت است؛ آنچه را كاشته ايم، درو مي كنيم.
#داستان_آموزنده
🔆 کورحقیقی
🌱✨« فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدری از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم، به من چیزی بده
🔅بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام.
🔅فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم، زیرا اگر بینا می بودم، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم.»
#پیام_رسان_ایتا
کانال بابل گرام 👇
🆔
https://eitaa.com/joinchat/3489071105C903e3850fb
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#داستان_آموزنده
🔻♦️انفاق یک قرص نان و طبیب شدن♦️🔻
در کتاب « مکافات عمل » به نقل از حاجى ميرزا خليل آمده است : « من در علم طب چندان درس نخوانده بودم. همۀ اين مهارت و بصيرت از بركت دادن يك قرص نان بود و داستان آن بدين صورت بود كه من در ايّام جوانى به قصد زيارت كريمۀ اهل بيت حضرت معصومه ( سلام الله علیها ) به قم مشرف شدم. در آن زمان در شهر قم و در شهرهاى ديگر ايران گرانىِ سختى به وجود آمده بود به طورى كه نان به زحمت به دست مى آمد و اين وضعيت نتيجه جنگ بين دولت ايران و روس بود. علّتش هم اين بود كه اسيران زيادى از زن و مرد، بزرگ و كوچك وارد كشور و در شهرهاى مختلف متفرق شده بودند. من در يكى از حجره هاى دارالشّفاء حوزه علمیه منزل كرده بودم. روزى به بازار رفتم و با رنج فراوان نانى به دست آوردم. در بين راه به زنى از اسيران مسیحی رسيدم كه طفلى در بغل داشت و از گرسنگى صورتش زرد شده بود. همين كه او نان را در دست من ديد، گفت: شما مسلمانان رحم نداريد؟! خلق را اسير مى گيريد و گرسنه نگه مى داريد!؟ من دلم به حالش سوخت و نانى را كه در دست داشتم به او دادم. يك شبانه روز را با گرسنگى سپرى كردم. تنها در منزل نشسته بودم كه ناگهان مردى داخل حجره شد و گفت: بى بىِ من از درد رنج مى برد و بى طاقت افتاده، اگر دكترى سراغ دارى به من بگو تا علاجش را بپرسم؟ يك دفعه به او گفتم: فلان چيز خوب است. او گمان كرد من پزشك هستم. بنابراين فوراً برگشت و دارويى را كه من گفته بودم به مريض خوراند و در كمال تعجّب مريض فوراً خوب شد.
بعد از اين قضيه او با جمعى سراغم آمدند و از من تشكر كردند. خبر معالجه کردن من منتشر شد و از هر جا براى معالجه به من هجوم آوردند. من با مراجعه به كتاب هاى طب قديم به تهران مراجعه كردم و در اندك زمانى معروف و مشهور شدم و اسمم در زمره اساتید طب ثبت شد و همۀ اين قضايا در اثر گذشتن از يك قرص نان و انفاق کردن آن بود. »
رسول اکرم ( صلی الله علیه و آله و سلم ) : چیزی به دست مستمند و فقیر بگذار، اگر چه سم سوخته ای باشد. [ نهج الفصاحه ]
حاج مرشد چلويي می گفت: « سالها قبل در سنین جوانی که تازه به تهران آمده بودم، فقیری را دیدم که از گرسنگی هیچ جانی نداشت و صدایش در نمی آمد. من هم فقط یک سکه را که تمام دارایی ام بود به فقیر دادم و او برای خود غذا خرید. از آن روز به بعد حالات عجیبی به من دست می داد. آن سکه سرنخی برای پیشرفت های معنوی ام بود. »
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#پیام_رسان_ایتا
کانال بابل گرام 👇
🆔
https://eitaa.com/joinchat/3489071105C903e3850fb
#داستان_آموزنده
🔆نتيجه طمع
🍂مردى طنابى به گردن قوچى بسته بود و از عقب مى كشيد. دزدى به او رسيد و طناب را پاره كرد و قوچ را همراه خود برد. مرد كه قسمتى از طناب در دستش بود، پس از مدتى آگاه شد كه قوچش نيست به اين طرف و آن طرف رفت تا دزد را با قوچ ، سر چاهى ايستاده ديد كه زار زار گريه مى كند، نزديك آمد و گفت : براى چه گريه مى كنى ؟
🍂دزد، حيله اى به كار برد و گفت : كيسه اى پر از زر (طلا) داشتم ، به داخل چاه افتاد، اگر كسى آن كيسه را كه محتوى پانصد درهم است از چاه درآورد، يك پنجم (صد درهم ) آن را به او خواهم داد.
🍂مرد طمعكار حساب كرد كه صد درهم ، قيمت ده قوچ است و بدون اينكه درباره قوچ خود سؤ ال كند، طمع ورزيد و برهنه شد، لباس هاى خود را كنار چاه گذارد و در داخل چاه رفت ، دزد لباس هايش را هم برداشت و برد.
آن مرد در ميان چاه هر چه جستجو كرد چيزى نيافت ، بيرون آمد، ديد كه دزد لباسش را نيز دزديده است
#پیام_رسان_ایتا
کانال بابل گرام 👇
🆔
https://eitaa.com/joinchat/3489071105C903e3850fb
❄️💠❄️💠❄️💠❄️💠❄️
#داستان_آموزنده
🔆فقیه در دین
☘عبدالله بن عطا گوید: به امام باقر علیهالسلام عرض کردم: دو نفر از اهل کوفه را گرفتند و حکومت به این دو نفر گفت:
☘که باید از امیرالمؤمنین علیهالسلام بیزاری بجویید. پس یکی بیزاری جست و او را آزاد کردند و دوّمی بیزاری نجست، او را کشتند. امام علیهالسلام فرمود:
☘«آنکه بیزاری جست، مردی فقیه در دینش بوده است و آنکه بیزاری نجست، مردی بود که برای بهشت رفتن عجله کرد.»
📚(اصول کافی، ج 2، ص 175)
✨✨امام باقر علیهالسلام فرمود: «تقیه در هر چیز که فرزند آدم بدان مضطر شد، هرآینه خداوند برایش حلال میکند.»
📚(اصول کافی، ج 2، ص 175)
#پیام_رسان_ایتا
کانال بابل گرام 👇
🆔
https://eitaa.com/joinchat/3489071105C903e3850fb
#داستان_آموزنده
🔆اشك، آرى؛ نان، هرگز
مردى نشسته بود و گريه مىكرد . كسى بر او گذشت و علت زارى او را پرسيد . مرد گريان به سگ خود اشاره كرد و گفت: بر اين سگ مىگريم كه در حال جان دادن است . اين سگ، خدمتها به من كرد. روزها، همراهم بود و شبها بر در خانهام پاسبانى مىكرد . اكنون كه چنين افتاده است، مرا چنين گريان كرده است . مرد رهگذر گفت: آيا زخمى خورده است؟ گفت: نه . گفت: پير شده است؟ گفت: نه .
گفت پس چرا چنين رنجور است . مرد در همان حال گريه و زارى گفت: گرسنگى، امانش را بريده است . مرد گفت: مىبينم كه در دست كيسهاى دارى . آيا در آن نان نيست؟ گفت: هست . گفت: چرا از اين نان نمىدهى كه از مرگ برهد؟
گفت: بر مرگ او گريه مىكنم؛ اما نان به او نمىدهم . هر چه خواهى اشك مىريزم، ولى نان خويش را از جان سگ بيشتر دوست دارم. اشك، رايگان است، اما نان، قيمت دارد . رهگذر گفت:
چه تيره بخت مردى، هستى كه قيمت نان را بيش از بهاى اشك مىدانى .
#پیام_رسان_ایتا
کانال بابل گرام 👇
🆔
https://eitaa.com/joinchat/3489071105C903e3850fb