#یک_داستان_یک_پند
✍عارفی را گفتند: ما را نصیحتی کن! گفت: مَثَل بَدی چون آتش است که همه چیز را میخورد و برای خود نیز تا آخر چیزی نگذارد که بماند و سپس فناء میشود بسان کسی که مال از راه حراماش را نابود میکند و برای خود او نیز چیزی نمیماند. و مَثل نیکی چون آب است که خود را به ریشهٔ درختی میرساند که به آن نیاز دارد در حالی که حیات درخت به او بسته است ولی حیات آب به هیچ چیز بسته نیست. پس نیکی برسان به کسی که نیکی از او به تو نرسد تا مانند آب بقاء همه چیز از تو زنده شود و تو از نیکی خویش!
✅دانستم آب نیز زنده به اخلاص و نیکی و تواضع خویش است. بیسبب نیست که حضرت حقتعالی فرمود:✨📖✨ وَجَعَلْنَا مِنَ الْمَاءِ كُلَّ شَيْءٍ حَيٍّ (30 - انبیاء)و هر چیز زندهاى را از آب آفریدیم؟!آب آتش را از بین میبرد ولی هیچ چیز نمیتواند آب را از بین ببرد.
@Rahee_saadat
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍یکی از دوستان ڪه وسایل خانگی میفروشد نقل میڪرد: روزی در مغازه نشسته بودم ڪه مردی به مغازه من آمده و چیز بیسابقهای از من خواست.
گفت: برای یڪ هفته چند ڪارتن نوی خالی لوازم خانگی اجاره میخواهم. پرسیدم: برای چه؟ چشمانش پر شد و گفت: قول میدهید محرم اسرار من باشید؟ گفتم: حتما. گفت: دخترم این هفته عروسی میڪنه. جهاز درست حسابی نتونستم بخرم. از صبح گریه میڪند. مجبور شدم این نقشه را طرح ڪنم. ڪارتن خالی ببریم و توش آجر بزاریم تا دیگران نگویند جهاز نداشت. چون میگویند: دختر بیجهاز مانند روزه بینماز است. اشڪ در چشمانم جمع شد و...........
در دین اسلام بدعت گذاشتن امری حرام است. یڪی از این بدعتهای غلط بازدید جهاز دختر است. ڪه باعث رو شدن فقرِ فقرا میشود. ڪسی ڪه بتواند این بدعتها را به نوبه خود بشڪند و در عروسی خود ڪسی را به دیدن جهاز خود دعوت نڪند، یقین به عنوان مبارز با بدعت، یڪ جهادگر است و طبق احادیث جایگاه معنوی بزرگی دارد.
@Rahee_saadat
#یک_داستان_یک_پند
✍ساعت 12 نیمهشب است، در سرمای دی برای برداشت پول از عابر بانک ماشین را متوقف میکنم. پیرمردی در پیادهرو که این سو و آن سو را نگاه میکند ناگاه توجه مرا به خود جلب میکند. نزدیک او میروم و میپرسم پدر جان! منتظر کسی هستی؟ میگوید: پسرم میآید مرا ببرد... متوجه میشوم حافظهای ندارد، در دستش توبرۂ خالی میبینم و از او میگیرم که دفتری 40 برگ به همراه یک سیب درون توبره دارد. دفتر را باز میکنم، میبینم با خط درشتی نوشتهاند: من آلزایمر دارم و کسی که مرا دید به دنبال اسم من نباشد، هر اسمی خواست بر من بگذارد. بینام هستم و نشانی هم ندارم، دنبال نشانِ من نباشید. من فقیر هستم و چیزی ندارم مرا ببرید یا تحویل بهزیستی بدهید یا برای رضای خدا نگه دارید.
🍁بغض عجیبی گلوی مرا میگیرد، تردیدی ندارم پیرمرد صاحب فرزندانی است که اکنون به هر علتی شبانه از آلزایمرش استفاده کرده و او را در نهایت بیانصافی و نامردی در سرمای شب در کنار خیابان رهایش کردهاند. پدر پیری که وقتی صاحب آن فرزندان شد هرگز به خاطر نادانی کودکیشان، آنان را در جایی ساعتی از خود دورشان نکرد.
🌘ناگاه به یاد روز قیامت میافتم که خداوند فرموده است: در آن روز از هیچ فرزندی بر پدر سودی نخواهد رسید. دعا میکنم کاش! آن پیرمرد را که اکنون فرزندانش رها کردهاند در طول حیاتش برای رضای آن فرزندان که حقتعالی میفرماید: "برخی فرزندانتان که دشمن شما هستند" آخرت خود را تباه نکرده باشد. یادم میافتد همهٔ فرزندان پدرشان را در زیر خاک تنها بعد مرگشان رها نمیکنند بلکه برخی فرزندان قبل از مرگ انسان او را میکشند و در خیابان رهایش میسازند. مظلومیت پیرمرد، درونم را میسوزاند، دستش را میگیرم و با خود میبرم.....
@Rahee_saadat
#یک_داستان_یک_پند
✍روزی حضرت موسی (ع) بر مردی گذشت که از خوف میگریست و چون بازگشت باز او را در حال مناجات و خوف دید. به خداوند عرض کرد: خدایا! این بندۂ تو از خوف تو گریان است، چرا حاجتش نمیدهی، تو که بخشنده و رحیمی، چه گناهی کرده است که او را چنین از بخشش خود محروم کردهای؟
🍁حقتعالی فرمود: ای پسر عمران! اگر این مرد آن قدر گریه کند که اشک چشمش با آب بینیاش بهم آمیزد و دستهای خود را چنان بالا گیرد و خسته شود که دستهایش قطع شود، من نظری به او نخواهم کرد. موسی (ع) سوال کرد: خداوندا! گناه او چیست؟ حقتعالی فرمود: او عاشقِ دنیاست و اهلِ انفاق و بخشش از آنچه من به او امانت بخشیدهام، نیست.
📚معراج السعاده (ملا احمد نراقی)
@Rahee_saadat
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍یکی از دوستان ڪه وسایل خانگی میفروشد نقل میڪرد: روزی در مغازه نشسته بودم ڪه مردی به مغازه من آمده و چیز بیسابقهای از من خواست.
گفت: برای یڪ هفته چند ڪارتن نوی خالی لوازم خانگی اجاره میخواهم. پرسیدم: برای چه؟ چشمانش پر شد و گفت: قول میدهید محرم اسرار من باشید؟ گفتم: حتما. گفت: دخترم این هفته عروسی میڪنه. جهاز درست حسابی نتونستم بخرم. از صبح گریه میڪند. مجبور شدم این نقشه را طرح ڪنم. ڪارتن خالی ببریم و توش آجر بزاریم تا دیگران نگویند جهاز نداشت. چون میگویند: دختر بیجهاز مانند روزه بینماز است. اشڪ در چشمانم جمع شد و....
💥در دین اسلام بدعت گذاشتن امری حرام است. یڪی از این بدعتهای غلط بازدید جهاز دختر است. ڪه باعث رو شدن فقرِ فقرا میشود. ڪسی ڪه بتواند این بدعتها را به نوبه خود بشڪند و در عروسی خود ڪسی را به دیدن جهاز خود دعوت نڪند، یقین به عنوان مبارز با بدعت، یڪ جهادگر است و طبق احادیث جایگاه معنوی بزرگی دارد.
@Rahee_saadat
#یک_داستان_یک_پند
✍️حضرت علی (ع) غلامی به نام قنبر داشتند. اين غلام به مولای خود، اميرالمؤمنين علی (ع) بيش از اندازه وابسته بود و تعلق خاطر بسیار داشت. هر زمان كه حضرت علی (ع) بيرون میرفتند، او نيز با شمشير در پیِ آن حضرت روان میشد. شبی امیرالمؤمنین علی (ع) متوجه شدند كه قنبر، پشت سر او براه افتاده است. حضرت فرمودند: قنبر! تو را چه شده است؟ قنبر گفت: آمدهام تا پشت سر شما باشم، خود مردم را میبينيد كه چگونهاند؟ ای اميرمؤمنان! من بر جان شما، از اين مردم میترسم!
📌حضرت فرمودند: وای بر تو! آيا مرا از اهلِ آسمان ايمن میداری يا از اهلِ زمين؟ اهلِ زمين توانِ آن را ندارند كه گزندی بر من روا بدارند، مگر آنكه خداوند از آسمان تقدير كند. پس بازگرد! و قنبر بازگشت.
@Rahee_saadat
#یک_داستان_یک_پند
✍بنکداری در اوایل بهار در میدان میوه و ترهبار زردآلویِ نوبری آوردند و قیمت بسیار بالایی گفتند و او خرید. شاگرد مغازه پرسید: استاد! این قیمت که میخری نمیتوانی بفروشی. بنکدار گفت: یادت باشد در کار ترهبار هرگز از خریدنِ میوۂ نوبری به هر قیمتی که فروختند نترس چون کسانی هستند که در برابر شکمشان هرگز صبر و طاقت ندارند و هر چه ببینند هوس خوردن آن را میکنند و برای این بیصبری خود هر مبلغی را میپردازند. یاد بگیر! در دنیا هم کسانی که صبر بر نفس خود ندارند همیشه بهای سنگینی برای رسیدن به آن میپردازند.
@Rahee_saadat
#یک_داستان_یک_پند
✍تِرمان دیوانه معروف شهر خوی بود که در تشییع جنازه مرد ثروتمندی در قبرستان حاضر شد. دید بسیاری برای کسبِ انعام در خاکسپاری او دست از پا نمیشناسند و خود را میکُشند که خدمتی کرده باشند و چندین نفر قرآن بدست آماده آمرزیدنِ او هستند.
🍁تِرمان در زمان تلقینِ میّت خود را به سر جنازه رساند و با صدای بلند گریه کرد. این گریه باعث شکستهشدن فضایِ دفن شد و برخی را خنده گرفت. پسر مرد ثروتمند ناراحت شد و به تِرمان گفت: آیا شما با این مرحوم پدر من نسبتی دارید؟ (که چنین گریه میکنید) تِرمان گفت: نه! پسر پرسید: پس برای چه گریه میکنید؟
🔺🔻تِرمان گفت: برای این که نسبتی با پدرتان ندارم گریه میکنم. (ای کاش! نسبتی داشتم و ثروتی از او به من میرسید)
@Rahee_saadat
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍با پیـرمــردِ مؤمنـی، درمسجد نشسته بـودم. زن جوانی صورت خود گرفته بود و برای درخواست کمک داخل خانهی خـدا شد. پــیرمـردِ مــــؤمـن٬ دســت در جیب ڪرد و اسڪناس ارزشمندی به زن داد. دیگران هم دست او را خالی رد نڪردند و سڪهای دادند.
جوانـی از او پـرسیــد: پول شیرین است چگونه از این همه پول گذشتی؟ سڪه ای می دادی ڪافی بود!! پیرمرد تبسمی ڪرد و گفت:پسرم صدقه٬ هفتاد نوع بلا را دفع میڪند. از پـول شیـــرینتـــر، جـان و سلامتی من است ڪه اگر اینجا٬ از پولِ شیرین نگذرم، باید در ساختمانِ پزشڪان بروم و آنجا از پولِ شیرین بگذرم و شربت تلخ هم روی آن بنوشم تا خدا سلامتیِ شیرینِ من را برگرداند! بدان ڪه از پول شیرینتر، سلامتی٬ آبرو٬ فرزند صالح و آرامش است.
به فـرمـایــش حضـرت علـی (ع) چه زیاد است عبرت و چه ڪم است عبرتگیرنده. وأَنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ ۛ وَأَحْسِنُوا ۛ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ
📚بقره آیهی۱۹۵
و (از مال خود) در راه خدا انفاق کنید و خود را با (دوری از انفاق) به مهلکه و خطر در نیفکنید و نیکویی کنید ڪه خدا نیکوکاران را دوست میدارد.
@Rahee_saadat
#یک_داستان_یک_پند
✍در بغداد نابینایی عاشق شبلی (صوفی قرن سوم هجری) بود، ولی او را هرگز ندیده بود. روزی شبلی به مغازه او رفت و نانی برداشت. (شبلی درویش بود و دراویش چیزی ندارند.) به نابینا گفت: نانی برداشتم، گرسنه هستم. نابینا که صاحب نانوایی بود، نزدیک شد و نان را از او گرفت و دشنام داد. مردم چون این صحنه را دیدند، به نابینا خرده گرفتند و گفتند: او را میشناسی!؟ او شبلی بود! نابینا پشیمان به دنبال شبلی راه افتاد. هنگامی که به شبلی رسید، از او عذر خواست و به دست و پای او افتاد و طلب بخشش کرد. نانوا گفت: من برای جبران خطایم میخواهم یک میهمانی بدهم. تشریف بیاورید تا مسرور شوم.
نابینا یک میهمانی داد و بزرگان شهر را دعوت نمود. شبلی را در صدر مجلس نشاند، تا خطای خود جبران کند و دل شبلی را به دست آورد. مجلس تمام شد و نابینا از شبلی موعظهای خواست. شبلی گریست و گفت: برای خدا لقمهای نان به درویش ندادی، ولی برای حفظ نام خود صد سکه خرج کردی! (که مبادا نام تو در شهر به خاطر توهین به شبلی آسیب ببیند.)
بدان که تا خود را برای خدا عزیز نکنی و تحت امر او نباشی با این میهمانیهای مجلل هرگز عزیزِ شبلی و دیگران نمیتوانی بشوی.
✨إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّـهِ جَمِيعاً✨
@Rahee_saadat
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍دیدهور صاحب بصیرتی در کاروانی از حله به شام برای تجارت در حرکت بود. کاروان چون به موصل رسید، سر کاروان از موصل پنبه خرید تا در شام بفروشد، چون در شام خبر داشت پنبه چند برابر موصل قیمت دارد. سر کاروان به اهل کاروان توصیه کرد پنبه بخرید که چند برابر قیمت در شام بفروشید و سود کلان برید. مرد صاحب بصیرت به جای پنبه، بار گندم خرید تا در شام به سود شرعیاش بفروشد. به جوانی در کاروان بر خورد که بر خرد آن صاحب بصیرت خرده گرفت و ملامتش نمود.
کاروان چون راه افتاد، شب را در کاروانسرایی که کنارش گورستانی بود بار برای استراحت بر زمین نهاد. مرد دیدهور آن جوان را با خود به گورستان برد و در ورودی گورستان ایستادند و با اشاره به اهل قبور به پسر جوان گفت: «در کاروان دنیا، زندگان پشت سر زندگان قدم بر میدارند تا گم نشوند و سود کنند؛ ولی در کاروان آخرت زندگان باید پشت سر مردگان قدم بردارند و این اهل قبور سر کاروان زندگی من در دنیا هستند و من همیشه در تجارت دنیا مینگرم که این سر کاروانها در دنیا چه خریدهاند و یا چه نخریدهاند که سود کردهاند؟!!!»
روزی کاروان دنیای ما، به منزلمان در شهرمان باز خواهد گشت، ولی کاروان اهل قبور را به منزل خود در دنیا هرگز بازگشتی نیست. پس سعی کن در زندگی دنیا، سر کاروان خود را مردگان و اهل قبور قرار دهی، نه زندگان طمعکار دنیا و غافل!!!
@Rahee_saadat
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍پدر پیری در حال احتضار و در بستر بیماری فرزندش را نصیحتی کرد. پدر گفت: پسرم! هرگز منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا مباش و اشکهایت را با دستان خود پاک کن. (همه رهگذرند)
پسرم! زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر قوی است که بتواند براحتی سری سخت را بشکند. (پس مراقب حرفهایت باش)
فرزندم! به کسانیکه پشت سرت حرف میزنند بیاعتنا باش؛ آنها جایشان همانجاست، دقیقا پشت سرت، و هرگز از تو نمیتوانند جلوتر بیفتند. (پس نسبت به آنان گذشت داشته باش)
پسرم! عمر من هشتاد سال است، ولی مانند هشت دقیقه گذشت و دارد به پایان میرسد؛ پس در این دقیقههای کوتاه زندگی، هرگز کسی را از دست خودت ناراحت نکن و مرنجان!
پسر عزیزم! قبل از این که سرت را بالا ببری و نداشتههایت را به پیش خدا شکوه و گلایه کنی، نظری به پایین بینداز و از داشتههایت شاکر باش!
@Rahee_saadat