#روایت_انسان
#قسمت_سی_دوم🎬:
جمعیت شهرها روز به روز بیشتر و بیشتر می شد، اطراف بکه پر از شهرها و دهکده های کوچک و بزرگ شده بود، اما امکانات این سرزمین که سرزمینی گرم و خشک با آبی محدود بود به آنها اجازه گسترش بیشتر شهرها را نمی داد، پس جمعیت به سمت بین النهرین و مدیترانه روی آوردند.
در بزرگترین شهر روی زمین که اینک سیاه ترین آن به حساب می آمد، پادشاهی به نام «یوبراسب» توسط ملا و مترفین و اشراف انتخاب شده بود و بر کرسی سلطنت نشسته بود.
این پادشاه ظالم، مردم را زیر یوغ ظلم و استکبار خود در آورده بود و او صاحب علمی بود به نام «علم فراست» علمی که توسط سحر و ساحری به او منتقل شده بود و توسط این علم می توانست نیت ها و افکار درونی تمام مردم را بخواند و همچنین او شیپوری داشت که هر وقت در آن میدمید و نام چیزی را می برد، آن شئ در نزد او حاضر میشد، این عمل هم از راه سحر و ساحری انجام میداد و وقتی یوبراسب این حرکات را انجام میداد، مردم به گمان اینکه او سر از علوم عالم در می آورد، سر سپرده او می شدند و جرات اینکه نظر و رأیی خلاف رأی او بدهند را نداشتند.
اوضاع جامعه به این منوال بود نوه هبة الله که او را «ادریس» می خواندند به پیامبری رسید و خداوند علوم بیشماری به او عطا کرد و در تاریخ از او نمونه بارز یک دانشمند فرهیخته نام می برند البته دستان ابلیس که همه جا در کار است، درباره حضرت ادریس هم بیکار ننشسته و تحریفات زیادی راجع به این پیامبر باهوش و شجاع و نابغه، داشته است.
حال ادریس مأمور بود تا با علومی مثل نجوم و کیهان شناسی، ریاضیات و معماری و... که تحت اختیارش قرار گرفته بود با ابلیس زمانی که به نوعی یوبراسب هم از آن جدا نبود و با سحر و ساحری حکومت می کرد، بجنگد.
زمان، زمان خوف و خطر بود و حضرت ادریس می بایست خیلی بی صدا و سیاستمدارانه کارها را طبق اراده پروردگار به پیش ببرد که این ما بین هم احکام خدا اجرا شود و هم گزندی به جان و مال مؤمنینی که به او می پیوستند نرسد.
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_سی_دوم🎬:
رباب کمی جلوتر می رود، درست است ام وهب با یک زن و مرد جوانی در کنارش به پیش می آید..
رباب با خود می گوید: این موقع شب، اینها، اینجا چه می کنند که در این هنگام صدای ملکوتی عشق زمین و آسمان، حجت شیعیان رشتهٔ افکارش را پاره می کند، حسین که در کنارش زینب ایستاده رو به مسافران شب می فرماید: خوش آمدی ام وهب، همگی خوش آمدید..
ام وهب که به خوبی مسیح دورانش را میشناسد در حالیکه اشک از چشمانش جاری شده دستانش را به آسمان بلند می کند و میگوید: خدا را شکر به آرزویم رسیدم و به کاروان فرزند پیامبر خدا ملحق شدم و بعد رویش را به پسرش می کند و میگوید: شیرم حلالت که قبول کردی من هم همسفرت باشم و مرا به کربلا رساندی و سپس رو به امام می کند و میگوید: وقتی فرزند و همسرش آمدند و آن چشمهٔ آب را دیدند و حکایتش را شنیدند، هر دو ندیده رویتان، شدند عاشق کویتان، این دو شما را ندیده اند اما حسینی شده اند، چگونه است که این فوج سربازان، آفتاب عالم تاب را در مقابل خود دارند و اما در خواب غفلت فرو رفته اند؟!
امام لبخندی میزند و میگوید به کاروان مظلوم حسین خوش آمدید، همانا که می دانستم اینک می آیید، پس به استقبالتان آمدم.
زینب، ام وهب و همسر وهب را در آغوش میگیرد و خوش آمد میگوید.
هنوز قدمی از قدم برنداشته اند که وهب می خواهد همین جا مسلمان شود، پس امام شهادتین را می گوید و هر سه باهم تکرار می کنند:اشهد ان لااله الاالله، اشهد ان محمدرسول الله، اشهد ان علی ولی الله..انگار زمین و زمان به همراه این جمع شهادتین می گویند و ملائک آسمان همنوا با زمینیان شده اند..
رباب سراپا چشم شده تا گل از جمال گلستان هستی بچیند، اشک میریزد و حواسش نیست که رقیه نگاهی به او دارد و نگاهی به پدر...
ادامه دارد..
🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
داستان:«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_سی_سوم🎬:
شب نهم ماه محرم است، لحظه به لحظه بر سربازان عمر سعد افزوده می شود، زیرا ابن زیاد حکم کرده، هر مردی را در کوفه ببیند او را میکشد و باید پیرو جوان به کربلا بروند و به اردوگاه عمرسعد بپیوندند، نزدیک به سی هزار مردجنگی یک طرف و حسین و اهل بیتش که کمتر از صد نفر مرد جنگی دارند هم یک طرف...
حسین حجت خداست و سر منشاء عطوفتش از وجود باریتعالی ست، باز هم به دشمن خودش رحم می کند و می خواهد هدایتش کند و تا شاید عمرسعد دلش در پی حقیقت رفت و از آتش خشم خدا و دوزخ نجات یابد، بنابراین پیکی به جانب عمر سعد می فرستد تا با او گفت گویی داشته باشد..
عمر سعد که فکر میکند، حسین موج سربازان را دیده و تحت فشار قرار گرفته و می خواهد با یزید بیعت کند، این دیدار را میپذیرد و قرار میشود در تاریکی شب و جایی مابین دوسپاه یکدیگر را ببینند.
شب از نیمه گذشته که امام همراه عباس و علی اکبر و هیجده تن از یارانش به محل ملاقات میرود و عمرسعد با پسرش حفص و تنی چند از فرماندهان سپاهش در آن مکان حاضر میشود.
حال که هر دو گروه به محل ملاقات رسیدند، امام دستور میدهد تا یارانش بمانند و خود همراه عباس و علی اکبر جلو میرود و عمر سعد هم چنین می کند و خودش با پسرش حفص و غلامش پیش می آید.
انگار این مذاکره کاملا مخفیانه است، چون عمر سعد نمی خواهد خبرش به ابن زیاد برسد، اما غافل از آن است که جاسوسان هم اینک در کنارش هستند.
امام که رئوف ترین فرد روی زمین است ندا میدهد:«ای عمر سعد! می خواهی با من بجنگی؟ تو میدانی من فرزند پیامبر تو هستم، از این مردم جداشو و به سمت من بیا تا رستگار شوی»
عمر سعد متحیر میشود چون انتظار چنین کلامی را از امام ندارد،آخر اوست که امام را با سربازانش محاصره کرده و آب را به روی کودکانش بسته...خیلی عجیب است امان نمی خواهد و نمی گوید آب را آزاد کن تا کودکانم تشنه لب نمانند، بلکه میخواهد عمر سعد از بند این دنیای دون آزاد شود و تشنه لب صحرای محشر نباشد.
عمرسعد که حقیقت سخن حسین را درک کرده و عمری تسبیح به دست نقش روحانی مسجد را بازی نموده،خود را حیران و بین دوراهی میبیند، پس به امام می گوید:
می ترسم به سمت تو بیایم خانه ام را ویران کنند..
امام لبخندی میزند و میفرماید: من خودم خانه ای زیباتر و بهتر برایت می سازم.
عمر سعد با لکنت میگوید:می...میترسم مزرعه و باغ مرا بگیرند و ابن زیاد زن و بچه ام را به قتل برساند.
امام باز هم میفرماید: من بهترین باغ مدینه را به تو میدهم، آیا اسم مزرعه بُغَیبغه را شنیده ای؟! همان مزرعه ای که معاویه می خواست آن را به یک میلیون دینار طلا از من بخرد اما من آن را نفروختم، بیا به سمت من، من آن باغ را به تو می دهم و سلامت خانواده ات را برایت ضمانت می کنم، به سوی من بیا که خداوند آنها را محافظت میکند.