eitaa logo
بچه حزب اللهی
4.9هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
5.2هزار ویدیو
15 فایل
🌺بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 ⚜️کانال » بچه حِزبُ اللّٰهی 💛 فَإِنَّ حِزبَ اللَّهِ هُمُ الغالِبونَ💛 خبر وتحلیل کم ولی خاص . سیاسی ونظامی . داخلی وخارجی . جبهه مقاومت. 🌹 ادمین: @Pirekharabat313 تبلیغات: @Amirshah315 لینک کانال: @BACHE_HEZBOLLAHI
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: مرد هراسان به دهانه غار رسید و با سلامی کشدار که علامت شناسایی آنها بود، دیگر همقطارانش را صدا زد و بعد از دقایقی سه مرد دیگر جلوی دهانه غار ظاهر شدند و با دیدن مرد روبه رو گفتند: سلام برادر! رسیدن به خیر، چه خبر بود در بکه و شهرهایی که رفتی؟! مرد نفسش را محکم بیرون داد و گفت: و علیکم السلام....وقت برای گفتن اخبار بسیار است، هم اینک بگویید نبی خدا کجا تشریف دارند؟! یکی از سه مرد جلو آمد و گفت: پیامبر خدا مانند همیشه به شهر رفته تا مردم را بار دیگر به پرستش خدای یگانه بخواند و آه کوتاهی کشید و ادامه داد: صبر حضرت عبدالغفار صبری عجیب است و مهربانیش بر بندگان نادان خدا، بسیار عظیم است، او از هر راهی برای هدایت مردم قومش استفاده می کند، بعضی را در محفل های آشکار و برخی را در دوره همی های پنهانی به راه راست می خواند، نهصد و پنجاه سال است که این کار را می کند، اما هر چه او بیشتر تلاش می کند، مردم کمتر به خواسته اش اهمیت می دهند، او برای هدایت قومش به درگاه خدا بسیار دعا کرده و در مجالس آنان نیز هم امر کرده و هم خواهش و هم گریه و زاری به طوریکه همه او را با نام«نوح» می شناسند و کمتر کسی هست که نام اصلی او را به زبان آورد. مرد تازه وارد، سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت: دلم می گیرد از دست این مردم نادان و غافل و بعد انگار موضوع مهم تری به خاطرش رسیده باشد گفت: نبی خدا کی به شهر رفته؟! یکی از مردها جواب داد: غروب امروز که برسد، سه روز از رفتن نبی خدا می گذرد... مرد تازه وارد با دو دست بر سرش کوبید و گفت: واغربتا! وامصیبتا! پس آن مسافری که بین راه دیدم حقیقت را می گفت؟ هر سه مرد با تعجب گفتند: از چه حقیقتی سخن می گویید؟! مردتازه وارد اشاره به سایه سرسبز شهر پیش رو که از آن فاصله مانند نقطه ای سبز در دل خاک می درخشید کرد و گفت: به دنبالم بیایید، خدا کند که دیر نشده باشد و بتوانیم جان نبی خدا را نجات دهیم، در بین راه که می آمدم، به جای اینکه به شهر بروم راهم را کج کردم به این سو تا ابتدا به محضر پیامبر برسم و شنیدم مردی که می گفت، دو روز پیش در شهر، اشراف و متمولین شهر معرکه ای برپا کرده بودند و به مردم شهر امر کرده بودند که نوح را در بند کنند و به میانه میدان شهر بیاورند تا او را سنگسار کنند، آن مسافر می گفت که با چشمان خودش دیده نوح را سنگ میزدند. یکی از مردها گفت: سنگ زدن نوح که چیز عجیبی نیست، نبی خدا در این ۹۵۰ سال که به پیامبری بر گزیده شده و مردم را به اطاعت از خداوند یکتا می خواند، هر وقت به شهر رفته، توسط مردم شهر اینچنین پذیرایی شده و... آن مرد به میان حرفش دوید و گفت: بشتابید، اینبار وضع فرق می کند، شما سه روز است از حضرت نوح بی خبرید، بشتابید و دعا کنید که حال نبی خدا خوب باشد. @BACHE_HEZBOLLAHi هر چهار مرد که جزء معدود مریدان حضرت نوح بودند با شتاب به سمت شهر حرکت کردند. نزدیک دروازه ورودی شهر، دستار به چهره کشیدند تا مبادا مردم آنها را شناسایی کنند و به جرم حمایت از حضرت نوح، آنها را بیازارند. دم دم های غروب وارد شهر شدند، انگار شهر در سکوتی عجیب فرو رفته بود، عابران بی صدا از کنار هم می گذشتند و حرفهایشان را در گوشی با هم درمیان می گذاشتند. نزدیک میدان اصلی شهر بودند، مردی که سبدی از سیب های سرخ بر سر گذاشته بود و آنها را برای فروش به دیگران عرضه می داشت با صدای بلند فریاد زد: سیب...سیب های درخشان و آبدار... یکی از مردها جلو رفت، کمی دستار را از روی دهانش کنار زد و گفت: ای مرد! اتفاقی درشهر افتاده؟! آخر به نظرم رفتار مردم کمی شک برانگیز است! پیرمرد سرش را تکان داد و گفت: نه اتفاقی نیافتاده و بعد نگاهی عمیق به او انداخت و گفت: از سیب هایم بخر تا بگویم چه شده؟! مرد شال دور کمرش را که تازه در سفرش، خریده بود باز کرد و گفت: این شال که از بهترین جنس پارچه است در ازای این سبد سیب و ان خبری که می دهی از آن تو... پیرمرد نگاهی به شال لطیف و خوش رنگ دست مرد کرد و همانطور که سبد سیب را زمین می گذاشت، لبخندی زد و شال را از دست مرد بیرون کشید و گفت: باشد، معامله تمام و سرش را نزدیک گوش آن مرد آورد و گفت: سه روز پیش نوح را در میدان بزرگ شهر به جرم اهانت به الهه های شهر، سنگسار کردند و اینک پیکر نوح در میانه میدان افتاده، کسی به طرفش نمی رود، عده ای می گویند هنوز زنده است و نفس می کشد و عده ای میگویند مرده است و بعد صدایش را آرام تر کرد و گفت: من با چشم خودم دیدم که بر اثر ضرباتی که به او وارد آوردند، سر و بدنش کبود شد و از گوشهایش خون می آمد، چند ساعت قبل هم که از میدان شهر می گذشتم دیدم که هنوز گوشهایش خون تازه داشت.... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕 @BACHE_HEZBOLLAHi
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: اینجا هُرم داغ پیچیده، انگار زمین و زمان آتش گرفته اند، امام می خواهد آخرین نمازش را به جا آورد، نماز ظهر یا همان نماز خوف که در هنگام جنگ می خوانند و دو رکعت بیشتر نیست، عمر سعد نیشخندی می زند و میگوید: بگذارید نماز بخوانند، این روباه مکار، می خواهد حسین را هنگامی که به نماز ایستاده از نفس بیاندازد تا این غائله ختم شود، اما امام از نیتش باخبر است. امام به نماز می ایستد و یاران و جوانان بنی هاشم و اهل حرم پشت سر این آفتاب عالم افروز به نماز ایستاده اند و رباب هم پشت سر دلبر ایستاده و خوب میداند این آخرین نمازی ست که قامت حسینش را در رکوع میبیند... اشک در چشم ها حلقه زده، یکی از یاران امام به اسم سعیدبن عبدالله پیش روی امام ایستاده تا اگر کسی خواست با تیری حسین را نشانه رود، با تمام جان و تن، تیر را نوش کند تا نمازحجت خدا تمام شود، او راست قامت ایستاده بود تا نماز ناطق، آخرین کرنشش را بر درگاه معبود نماید و سپس به مسلخ عشق رود و ذبح عظیم به درگاه پروردگار ارزانی شود. نماز دلبر و دلدار تمام شد و عاشق دلسوخته در حالیکه سیزده تیر بر بدنش فرو رفته بود، بر زمین افتاد و خوشحال بود از اینکه تا انتهای این نماز خوف طاقت آورده، امام سر سعید را روی دامن گرفت و سعید بریده بریده گفت:ای پسر رسول خدا! آیا به عهد خود وفا کردم؟! اشک در چشمان امام مظلوم حلقه زد و فرمود:«آری! تو در بهشت پیش من خواهی بود» چشمان سعید بسته شد و میرفت تا در ملکوت در جوار یاران شهیدش ادای نماز ظهر عاشورا نماید. نماز تمام شد و زهیر نزد امام آمد و رخصت میدان گرفت...او بیست روز بیشتر نیست که در جرگه شیعیان قرار گرفته و عجب خوش عاقبتی داشت، زهیر شمشیر را دور سرش می چرخاند و میگفت: من زهیرم که با شمشیرم از حریم حسین پاسداری می کنم صدای او لرزه بر اندام سپاه دشمن می اندازد و شمشیرش چون داسی علف های هرز را درو می کند. زهیر با لب تشنه انقدر می جنگد که بالاخره در حمله ای دسته جمعی او هم ملکوتی میشود. با کشته شدن زهیر، کل یاران امام کشته میشوند آنان عهد کرده بودند که تا زنده اند اجازه ندهند کسی از جوانان بنی هاشم و فرزندان پیامبر به جنگ رود و کشته شود. حال امام پنجاه یار باوفا را از دست داده، چشم سپاه دشمن به حسینِ تنهاست که ناگهان نوجوانی رجز خوان جلو می آید و اذن میدان میگیرد، نوجوانی که مادرش با دست خویشتن لباس رزم برتن او کرده مادر در گوشش خوانده: روا نیست که تو زنده باشی و حسین بی یاور بماند امام او را میشناسد و با لبخندی حزین میفرماید: ای عمرو بن جناده، تو نوجوانی بیش نیستی، پدرت در حمله صبح کشته شده و مادرت توان داغ دیگری ندارد، برگرد به نزد مادرت که باید کنار و مراقب او باشی.. آن نوجوان سر به زیر می افکند و میگوید: نه، مولای من! مادرم خودش ، مرا فرستاده برای رزم، او دفاع از حریم شما را شرط رضایت خودش از من نموده و من دوست دارم در رکاب شما سربازی کنم.. عمرو آنقدر اصرار می کند و نگاه های خیره مادر عمرو آنقدر پر از التماس و تمناست که امام می پذیرد. عمرو به میدان می رود و چنان رجز خوانی می‌کند و شمشیر میزند که همه را مبهوت کرده و لبخند به لبان مادر نشانده.. ناگهان گروهی او را محاصره میکنند و گرد و غباری به هوا بلند میشود،اندکی بعد، سایه سیاهی از داخل گرد و غبار بیرون می آید و سر عمرو را پیش روی مادرش می اندازد. مادر سر نوجوانش را به سینه میگیرد و بر پیشانی او بوسه میزند، حتی زجه ای کوتاه نمیزند تا مبادا حسین غریب شرمسار شود بلکه میگوید: آفرین برتو ای فرزندم!ای آرامش قلبم، مرا در پیشگاه خدا سرفراز کردی و به همین کلام بسنده نمی کند، مادر عمرو از جا برمیخیزد و به سمت سپاه کوفه می رود، او می خواهد حادثه ای شگرف بیافریند...حادثه ای که در تاریخ بماند و به همگان گوشزد کنند، در دامان این شیرزنان، شهدا پرورش می یابد و از دامن این زنان است که مردان به معراج میروند و یک زن واقعی و آزاده چنین است. مادر عمرو روبه روی سپاه دشمن میایستد و سر پسر نوجوانش را به سمت سپاه پرتاب میکند و میگوید: ما چیزی را که در راه خدا داده ایم پس نمیگیریم... و این است از عظمت های تابلوی بی بدیل عاشورا...و این است عمق عشق پاکی که ملائک آسمان حسرتش را می خورند ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤 @BACHE_HEZBOLLAHi