شایدکمی زودباشد
ولی
🙏لطفا یک دقیقه مطالعه بفرمایید 🙏
حرمت پدر واجب است !
امام علی(ع) همیشه برای ما عزیز است.
همانطور که میلاد امیرالمومنین را جشن گرفته و بنام روز پدر گرامی میداریم، حفظ حرمت شهادتش نیز لازم است.
او پدر شیعه است....
۱۳ فروردین، سالروز شهادت مولاست .
من ندیدم کسی سالروز وفات پدرش به گردش و طبیعت و تفریح برود، آنهم پدری بالاتر از تمام مخلوقات!
بالاخره تفریح رفتن، بگو بخند و شادی هم دارد، شاید آنروز اطراف شما توسط دیگران، روزه خواری و پایکوبی و... هم بشود،
شاید دلتان به درد بیاید...
شاید دل حضرت زهرا (س) بشکند...
بیاییم یک امسال را به احترام و عشق مولا،
۱۲ یا ۱۴ فروردین به دامان طبیعت برویم و به حرمت نان و نمکش، روز ۱۳ را از تفریح و بگو بخند اجتناب کنیم...
این یکروز میگذرد و تمام میشود
اما ما تا قیامت با این پدر کار داریم...
کاش رویمان بشود یا علی بگوییم....
(نشر این مطلب، صدقه جاریه است)
https://eitaa.com/bache_mahal
10.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑اظهارات جنجالی شهرام همایون و محمد منظرپور درباره تعطیلی شبکههای فارسی زبان و برچیده شدن بساط اپوزیسیون!
🔹به دلیل شکستهای پیدرپی رسانههای فارسی زبان و همچنین ناکامی اپوزیسیون مخصوصا در پروژه "زنزندگیآزادی" غرب تصمیم دارد تا بساط اپوزیسیون و این شبکهها را جمع کند؛ جمعه بازار اپوزیسیون تخته خواهد شد!
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
https://eitaa.com/bache_mahal
هدایت شده از کانال رسمی حاج امیر عباسی
5.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥🎙🔴 بشنوید و ببینید این مطالب بسیار مهم را که آیت الله فاطمی نیا در مورد رهبر عظیم الشأن انقلاب بیان فرموده اند
✅ کانال رسمی حاج امیر عباسی
@amirabbasi_net
هدایت شده از 💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🍁
🔴 رمان ســارا
پارت شانزدهم
همون پسره بود، رضایی...
ضربان قلبم رفت رو هزار...
_ سلام، بفرمائید
_ شرمنده، تا امروز درگیر بیمارستان بودم، فرصت نشد یه زنگی بزنم، احوالی بپرسم. واقعا شرمنده...
احساس میکردم گوشام داره اشتباه میشنوه...
مکث کردم که یکم حلاجی کنم حرفاشو، که دوباره صداش تو گوشی پخش شد...
_ الو، صدامو دارین؟
_ بله، بفرمائید
_ آخه یه لحظه احساس کردم قطع شد...
_ حقیقت اصلا انتظار نداشتم تماس بگیرین
_ من با شما تصادف کردم، شما بزرگوار بودین که حق طلبی نکردین، من باید پیگیر میشدم، که تا امروز نتونستم
_ چیزه مهمی نبود، خودتونو اذیت نکنین
_ میخواستم برای جبران هرکاری از دستم برمیاد براتون انجام بدم، بفرمائید چه تقاضایی دارین؟ چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟
اصلا گیج بودم! چی میگفتم، چی داشتم بگم؟
_ من راضی ام، مشکلی برام پیش نیومد، همین که تماس گرفتین خیلی ارزشمنده!
_ پس من منتظر هستم، هر زمان هر کاری داشتین، منو مثله برادرتون بدونین، حتما بهم بگین. حداقل بتونم کمی جبران کنم
_ خواهش میکنم، این چه حرفیه، چشم، حتما
_ من باید برم، جلسه دارم، منتظر هستم، خدانگهدار
_ خداحافظ
چقدر باشعور بود. گوشیو رو میزم گذاشتم و رفتم تو سالن، پیش عمه اینا...
چند روزی گذشت، تعطیلات نوروز تموم شد، دانشگاه ها باز شد.
دل مرده شده بودم، خسته بودم، اصلا نمیدونستم چرا!
روزهام خسته کننده تر و تکراری تر از قبل شده بود! اصلا نمیدونم چه مرگم بود؟! اون پسر چی داشت که وقتی منو نپسندید اینجوری ذهنمو مشغول خودش کرده بود؟
سه ماهه از اون شب خواستگاری میگذره، اما لحظه ای تصویرش، صورتش از ذهنم بیرون نمیره!
اون باحیایی، اون قیافه ای که مثل فرشته ها معصوم بود!
چندبار به سرم زد خودکشی کنم! که چی بمونم تو این دنیا..
تا اینکه یه شب که خیلی از همه جا و همه کس خسته بودم، چندتا ورق قرص خریدم و برگشتم خونه...
ادامه دارد...
رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
#ماه_رمضان
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
هدایت شده از 💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🍁
🔴 رمان ســارا
پارت هفدهم
مستقیم رفتم تو اتاقم. هیچ کس خونه نبود! انگاری به پوچی رسیده بودم! انگاری بود و نبودم برای کسی مهم نبود! حس میکردم اضافی هستم!
مقنعه و مانتومو درآوردم. به سمت کیفم رفتم و قرص هارو بیرون آوردم! چند شبی بود تو اینترنت دنبال اسم این قرص ها بودم!
روی تختم نشستم، دلشوره عجیبی داشتم، هم میترسیدم، هم خسته بودم.
یه نگاه به قرصهای تو دستم کردم.
رفتم آشپزخونه یه لیوان پر از آب کردم. یه قاشق برداشتم و برگشتم تو اتاقم.
مگه چند سالم بود که تا این اندازه از دنیا بریده بودم!
تمام قرصها رو از جلد درآوردم، ریختم تو آب، هم زدم. دستام میلرزید.
یه نفس همه آب رو خوردم،با خودم گفتم یعنی الان چی میشه؟!
سرم سنگین شد.
چشامو که باز کردم توی یه صحرای خشک و داغ بودم!
دو نفر که خییییلی بزرگ بودن و پوست بدنشون انگار از سنگ بود! انگار از جنس کروکودیل بود رو دو طرف خودم دیدم!
از زیر بغل منو میکشوندن روی اون زمین خشک و داغ. هر چی جیغ میزدم اصلا توجه نمیکردن!
خیلی وحشتناک بود، احساس میکردم هردو دستم از بدن داره جدا میشه! درد غیره قابل وصفی بود.
از اون صحرا که رد شدیم، رسیدیم به جایی که تا بی نهایت قبر بود!
وقتی وارد اونجا شدم، قبرها با جیغ و زجه به سمت بالا حرکت میکردن و انگار خوده اون زمین هم از اینکه یه شخص دیگه وارد اونجا شده، ناراحت بود.
از داخل این قبرها صدای جیغ و داد میومد. همینجوری که از این قبرها رد میشدم انگار میفهمیدم که تمامی اینها خودکشی کردن، چجوری خودکشی کردن و به چه علت!
یکیشون خودشو آتیش زده بود... دائم از قبرش آتیش میومد و اون جیغ میزد. یکیشون رگ دستشو زده بود و انگار قبرش پر از خون بود و اون توی خون دست و پا میزد و....
خیییلی زیاد بودن، تا بی نهایت قبر بود و آدمهایی که فقط جیغ میزدن!
من کشیده میشدم و درد میکشیدم! انگاری درد تمام اونها رو هم باید حس میکردم!
فوق العاده عذاب وحشتناکی بود!
تا اینکه....
ادامه دارد...
رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
#ماه_رمضان
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam
هدایت شده از 💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🍁
🔴 رمان ســارا
پارت هجدهم
تااینکه انگار رسیدیم به قبری که متعلق به خودم بود...
از اعماق وجودم داد میزدم، اما انگار صدام به هیچکس نمیرسید، اصلا صدامو نمیشنیدم!
چقدر اون لحظه از کارم پشیمون بودم! چقدر ابلهانه و احمقانه فکر میکردم، اصلا واقعا برای چی خودکشی کرده بودم!
یهو انگار یه چیزی به ذهنم اومد، گفتم امام حسین، امام حسین، من اشک ریختم تو مجلسش...
صداش زدم، با تموم انرژی و توانی که داشتم، فریاد میزدم، ازش کمک میخواستم!
میدونستم که این دو نفر دارن منو سمت قبرم میبرن، اما نمیدونم چرا منو مثل بقیه توی قبر نگذاشتن، احساسم میگفت بخاطر اسم امام بود و چون حالمو بهتر میکرد مدام صداش میزدم.
از ترس اینکه وضعیتم بدترنشه یه لحظه ساکت نمیشدم.
تا اینکه از اون فضا خارج شدم، دیدم صحنه عوض شد... دوباره تو همون بیابون بودم...
هیچکس رو نمیدیدم! این بیشتر عذابم میداد..
دوست داشتم ببینم الان تو چه وضعیتی ام!
همین که این از ذهنم رد شد، تو اتاقم بودم و دیدم رو تخت بصورت نشسته افتادم، کف از دهنم زده بیرون!
هیچکس خونه نبود. چیکار باید میکردم! چه غلطی بود کردم! چه اشتباه بزرگی بود! دیگه انگار هیچ راهی نبود...
آدم مؤمن و معتقدی نبودم، اما عمیقا امام حسین رو دوست داشتم. محرم رو دوست داشتم، هیئت رو دوست داشتم!
دوست داشتم ببینم مامانم کجاست، چرا نمیاد!
که دیدم تو تاکسی هستم و مامانم داره میاد به سمت خونه!
به خونه رسید، کلید انداخت، در رو باز کرد.
من همزمان که پیش مادرم بودم، تو اتاقم هم بودم!
که شنیدم، مامان داشت صدام میزد..
رفت تو آشپزخونه، از آشپزخونه داد زد :
_ ای تنبل، یه غذا گرم کردن هم انقد سخته، که گشنه خوابیدی!
اومد سمت اتاقم!
خوشحال شدم، گفتم حتما یه کاری میکنه...
وارد اتاقم شد..
ادامه دارد...
رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
#ماه_رمضان
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
هدایت شده از 💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🍁
🔴 رمان ســارا
پارت نوزدهم
با دیدنم تو اون حال، جیغ بلندی کشید، گیج شده بود و اینو با تمام وجودم حس میکردم!
فوری شماره اورژانس رو گرفت، تو ذهنش درگیر بود که به بابام خبر بده یا نه! بعد با خودش گفت، حالا ببرمش بیمارستان اگه چیزه مهمی نبود، خبر نمیدم نگران بشه!
تو این فاصله، لباس تنم کرد. با دستمال دهنم رو تمیز کرد و مدام گریه میکرد.
اورژانس اومد. منو بردن بیمارستان..
فوری معده ام رو شست و شو دادن...
تو تمامی مراحل من مثله یه بیننده که داره فیلم میبینه، همه ارو میدیدم.
بعد حس کردم از نوک انگشتای پام یه چیزی واردم شد. حس گرما میگرفتم، تا اینکه انگار این انرژی به ملاجم رسید!
هینِ بلندی کشیدم و نشستم رو تخت!
گیج بودم از اتفاقاتی که برام افتاده بود، احساس میکردم ساعتها و شاید روزها داشتم عذاب میکشدم
اما در نهایت خیلی خوشحال بودم که برگشتم و حال عجیبی داشتم.
مامان که رو صندلی کنارم بود، از تعجب و شوک بهم خیره شده بود!
_ چی شد؟ خوبی عزیزم!
_ نمیدونم، نمیدونم!
انگار زبونم قفل شده بود، مغزم قفل شده بود!
حالا که یه فرصت دیگه خدا بهم داده بود، احساس خیلی خوبی داشتم! حس میکردم خوشبخت ترینم!
لحظه شماری میکردم برم خونه امون، برم تو اتاقم، خودمو خدا، خلوت کنیم...
مامان گفت:
_چیزی میخوای برات بیارم؟
در عینه اینکه هم گشنه بودم هم تشنه، اما اصلا دوست نداشتم لب به چیزی بزنم!
_نه، فقط بریم خونه
_ بذار دکتر بیاد، بپرسم ازش، اگه مشکلی نیست، بریم خونه!
_ساعت چنده؟
_یک و نیم شب!
_بابا کجاست؟
_رفته کمپوت بگیره
_فهمیده...؟
_نه، نذاشتم بفهمه، گفتم مسموم شدی!
سکوت کردم، ازشون خجالت میکشیدم!
مامان چشماش پر از سوال بود، که خودم میدونم سوالاشو، اما نمیخواستم هیچوقت ازم بپرسه، چون جوابی براش نداشتم!
چی میگفتم، میگفتم برای چه دلیل مسخره ای خودکشی کردهبودم...!
ادامه دارد...
رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
#ماه_رمضان
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
هدایت شده از 💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🍁
🔴 رمان ســارا
پارت بیستم
یک ماهی از اون اتفاق وحشتناک گذشت.
اون شبی که با مامان اینا از بیمارستان برگشتم خونه ، وضو گرفتم و چادر نمازی که خیلی وقت بود تاشده ته ته کمدم بود رو سر کردم و تا صبح سره سجاده ام نشستم! انگار عاشق خدا شده بودم...
توبه کرده بودم، از گذشته ام...
انگاری تو این یک ماه، بیست سال بزرگ تر شده بودم!
انگار به یه معرفتی رسیده بودم که نمیدونستم از کجاست، چجوریه!
تشنه نماز و مناجات شده بودم! قرآن خوندن آرامش عجیبی بهم میداد!
تمام اطرافیان از این تغییر رفتارم متعجب شده بودن!
الان که تو این جایگاهم اصلا سارای قبل از این اتفاق رو نمیشناسم! اصلا درکش نمیکنم، چقدر بیهوده زندگی میکرده!
حس کردم، تازه دارم زندگی میکنم!
از رشته ام تو دانشگاه دیگه خوشم نمیومد.
انصراف دادم، میخواستم برم حوزه. آره الان حوزه تنها چیزیه که با روحیات الانم سازگاره.
تو اینترنت گشتم تا حوزه نزدیک خونمون پیدا کنم. اون سالها برای ورود به حوزه هم باید کنکور مخصوص میدادیم.
پرس وجو کردم و درس خوندن رو شروع کردم.
7،8ماهی وقت داشتم واسه درس خوندن.
چند شب دیگه ماه رمضونه، روزشماری میکردم تا زودتر برسه ماه محبوب خدا..
چقد حسه قشنگی داشتم، تقريبا از چند روز بعد از اون اتفاق، حالم که جا اومد. روزه گرفتن رو شروع کردم!
اما روزه تو ماه رمضون انگار یه جوره دیگه به دله آدم میچسبه!
دیگه هر کاری که میکردم، فقط خدا رو میدیدم! اصلا برام مهم نبود، مردم ببینن تا تحسینم کنن!
فقط و فقط رضایت خدا برام مهم بود...
با رسیدن ماه رمضون تا سحر بیدار میموندم، یا نماز میخوندم، یا دعا و قرآن...
عجیب حاله دلم عوض شده بود، شبهای قدر رسیدن، قدرِ این روزها و شبها، قدرِ این نفسی که میاد و میره ارو باید میدونستم!
از امام علی (علیه السلام) خواستم این حال قشنگمو ازم نگیره، معرفتم رو بیشتر کنه...
یکسال و چهار ماه از اون اتفاق گذشت، من یک سال وچهار ماهه متولد شدم.
2ماهه دارم میرم حوزه، عربی اصلا دوست نداشتم قبلا، اما حالا شیرین ترین درس بود برام!
تابستون اومد و معمولا برای خوندن نماز به مسجد میرفتم، یه شب بعد از نماز مغرب تو مسجد موندم تا قفسه کتابهارو مرتب کنم ک...
ادامه دارد...
رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
#ماه_رمضان
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
با آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما عزیزان..
به دلیل مشغله، چند روزی پارت گذاری نکرده بودم. که جبران شد.
التماس دعا🙏
qoran-18.mp3
4.24M
🎙 تلاوت تحدیر (تندخوانی)
✨ جز 18 قرآن کریم
🌷 هدیه به حضرت صاحب الزمان(عج)
⏲ «در ۳۰ دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
👉🏻👉🏻 @mahdiiya_ins
👌در کتاب صحیفه مهدیه ، دعایی از کتاب اقبال جناب سید بن طاووس برای ظهور امام زمان نقل شده که در مفاتیح نیست.
👆ان شالله خواننده این دعا باشیم و به دیگران هم هدیه دهیم
https://eitaa.com/bache_mahal