🎈🎈🎈🎈🎈
📚بسته ویژه #معرفی_کتاب به مناسبت ولادت حضرت علی اصغر و امام جواد(ع)
🔹#کتاب_کودک خواندنی هایی از حضرت علی اصغر(ع)
در این کتاب داستان زندگی کوتاه حضرت علی اصغر (ع) از مدینه تا کربلا با سبکی جدید و در قطعی کوچک و جیبی به قلم طاهر خوش و اشعار مهدی وحیدی صدر به نگارش درآمده است.
🔹رمان «مرا با خودت ببر» اثر حجت الاسلام #مظفر_سالاری،انتشارات #به_نشر است.رمانی پرحادثه که از دوران امام جواد علیه السلام روایت می شود. رمان داستانی عاشقانه دارد و درباره سه شخصیت بزرگ تشیع در زمانه امام جواد علیه السلام گفتگو می کند.
🔹کتاب«یک خوشه انگور سرخ» به قلم فاطمه سلیمانی ازندریانی از نشر #نیستان با نگاه به زندگی امام جواد (ع) نوشته شده است.
راوی این داستان ام فضل همسر امام و دختر مأمون است که در نهایت با تحریک معتصم خلیفه عباسی، امام نهم شیعیان را مسموم و به شهادت می رساند.
در این رمان ام فضل را به عنوان راوی کتاب انتخاب کرده است و سعی کرده با نگاهی تازه به نقش او به عنوان یک شخصیت منفور و در عین حال ترسو و ناتوان در انتخاب میان خیر و شر، روایتی دست اول از زندگی امام هشتم و نهم شیعیان بیان کند.
#ولادت_امام_جواد(ع)
@badamschool
✂️برشی از کتاب مرا با خودت ببر
او روی چارپایه نشسته سر را اندکی پیش انداخته بود و چرت می زد. علاوه بر چادر، روسری بلند و گرمی به سر داشت. گاری دستی پشت سرش بود. منقل و دیگ روی آن را به خودش نزدیک کرده بود تا گرم بماند. بخار ملایمی از دیگ برمی خاست و خوشه های بی برگ ذرت در آب نمک همراه با صاحبشان به خواب رفته بودند. کنار منقل، لاوکی چوبین بود و در آن کلوچه های خرمایی.
ابراهیم ایستاد و نیم رخ او را تماشا کرد. نتوانست لبخند نزند. شبیه فرشته ای بود که چشم فروبسته و به زیبایی خودش خیره مانده بود! دو دسته موی روشن و پایدار از دو سوی چهره اش آویزان بود. ابراهیم به نرمی رو به رویش نیم خیز نشست. باد بزن را برداشت و ذغال های منقل را آرام باد زد تا نسیمی گرم، آمال را در میان گیرد. تارهایی از مویش به رقص درآمدند. ذغال ها گل انداخت و آب دیگ آشکارا جوشید.
اسب سواری گذشت و دختر چشم باز کرد. خواست خمیازه بکشد که با دیدن ابراهیم، جلو خود را گرفت. راست نشست و چادر و روسری اش را مرتب کرد. تارهای مویش را انگار تنبیه کند، با پشت دست، از جلو چشمانش کنار زد. خیره به ابراهیم نگاه کرد. انگار می خواست از قصد و غرضش سر درآورد.
- چه می خواهی؟
ابراهیم باد بزن را روی لاوک گذاشت و ایستاد. سکه ای مسین به سویش دراز کرد.
- یک ذرت و یک کلوچه.
هنوز خمیازه سماجت می کرد و دختر کنارش می زد. با انبر، ذرتی از دیگ بیرون آورد. آن را بالای دیگ نگه داشت تا آبش بچکد. روی برگی تازه گذاشت و به دستش داد. به لاوک اشاره کرد.
- هر کدام را می خواهی بردار!
ابراهیم کلوچه ای را که کوچک تر بود برداشت. دختر با انبر، سکه را گرفت و توی پیاله ای انداخت که سه سکه در آن بود. صدای قشنگی داد.
- خیر پیش!
ابراهیم نمی خواست برود. پرسید: " می توانم کنار این منقل، ذرت و کلوچه ام را بخورم؟ هوا سرد است!"
دختر دست به چوب دستش برد و چشمان درشتش را با نگاهی تند به سمت راست چرخاند.
- جلوتر آتش روشن کرده اند. می بینی که! برو آن جا ذرت و کلوچه ات را بخور و تا دلت می خواهد گرم شو!
ابراهیم خواست راه بیفتد و برود. قلبش متلاطم شده بود. نخستین بار بود که با او حرف زده بود. نمی توانست درک کند که چرا چنین تند و گزنده جواب شنیده بود!
- آهای!
ابراهیم راه نیفتاده ایستاد. نگاه آمال همچنان ملامت بار بود.
- می دانم کیستی! پایین تر بزازی داری و شاگرد چموشی به اسم طارق. بگو این جا پرسه نزند. او رفت و حالا تو آمدی. من آبرو دارم و مزاحم را با این چماق، ادب می کنم! آبرومندم که در این سرما، این گوشه نشسته ام و ذرت و کلوچه می فروشم و سکه ای می گیرم؛ فهمیدی؟
ابراهیم سر تکان داد. پیش از رفتن باز مکث کرد.
#بریده_کتاب
#مرا_با_خودت_ببر
#مظفر_سالاری
@badamschool