eitaa logo
مدرسه مجازی بادام 🇵🇸
307 دنبال‌کننده
868 عکس
141 ویدیو
69 فایل
بادام یعنی؛ بانوی دانای مسلمان مدرسه مطالعه بانوان بانو!اینجا قراره بدونیم... خانم ها در خانه کتاب بخوانند و معلومات بیاندوزند.(حضرت آقا) @adminbadam حرفی نکته ای باشه با گوش جان پذیراییم
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚 فیلم کامل | گفتگوی رهبر انقلاب با خبرنگار صداوسیما در نمایشگاه کتاب تهران؛ هیچ چیزی جای کتاب را نمی‌گیرد ✏️ رهبر انقلاب صبح دیروز پس از بازدید از نمایشگاه کتاب در مصاحبه‌ای، انگیزه خود از چنین بازدیدی را در درجه اول میل شخصی و علاقه به کتاب برشمردند و افزودند: یکی دیگر از دلایل بازدید از نمایشگاه کتاب، زمینه‌سازی برای ترویج کتاب و کتابخوانی است. ✏️ اعتقاد من این است که همه آحاد مردم در طبقات مختلف سنی و علمی نیازمند به کتاب هستند و هیچ چیزی نمی‌تواند جای کتاب را بگیرد. ✏️ نباید فضای مجازی جای کتابخوانی را بگیرد و کتاب باید همواره در سبد خرید و در مجموعه اوقات مردم جای خاص خود را داشته باشد. @badamschool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام سلام سلام بعد یک غیبت طولانی دوباره درخدمتتونیم 😃 برای شروع دوباره ،میخوام یک کانال نوپا معرفی کنم که اگه نوجوون دارین یاحتی اگه خودتون اهل مطالعه باشبد میتونین با خیال راحت ازش کتاب تهیه کنین چون کتابها توسط ادمین نوجوونش خونده شده 👇
سلام. اسمم حسینه (معروف به کتابخوار) من اینجا سعی می کنم کتاب خوب رو با قیمت خوب تر و سریع تر به دست شما برسونم. معرفی کتاب کار منه چون اون هارو خوردم! مزه اش رو به شما میگم اگه خواستید از اون غذا ها برای شما هم می خرم. 📚هی کتاب: کوچکترین کتاب فروشی پیام‌رسان ها📚 https://ble.ir/heyketab https://eitaa.com/heyketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کرکره کانال رو بالا میکشیم با ذکر صلوات هدیه به محضر آقا جواد الائمه(علیه السلام)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعد از گذر از پیچ وخم های طولانی تاریخ با کتاب ریز خط و پر مطلب و خلوت شدن قطار مدرسه بادام دوباره به ایستگاه کتاب جدید نزدیک میشیم 😃 @badamschool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدرسه مجازی بادام 🇵🇸
📢#اطلاعیه مدرسه بادام جهت همخوانی جلد اول از مجموعه اعتقادی بینهایت(برترین آرزو )به قلم حجه‌الاسلام
یادتونه جلد اولش رو خوندیم حالا قراره از ابتدای تابستون طبق زمانبندی جلد دوم این مجموعه رو بخونیم😃 اگه قصد همراهی داری بسم الله... @adminbadam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✂️برشی از کتاب مرا با خودت ببر او روی چارپایه نشسته سر را اندکی پیش انداخته بود و چرت می زد. علاوه بر چادر، روسری بلند و گرمی به سر داشت. گاری دستی پشت سرش بود. منقل و دیگ روی آن را به خودش نزدیک کرده بود تا گرم بماند. بخار ملایمی از دیگ برمی خاست و خوشه های بی برگ ذرت در آب نمک همراه با صاحبشان به خواب رفته بودند. کنار منقل، لاوکی چوبین بود و در آن کلوچه های خرمایی. ابراهیم ایستاد و نیم رخ او را تماشا کرد. نتوانست لبخند نزند. شبیه فرشته ای بود که چشم فروبسته و به زیبایی خودش خیره مانده بود! دو دسته موی روشن و پایدار از دو سوی چهره اش آویزان بود. ابراهیم به نرمی رو به رویش نیم خیز نشست. باد بزن را برداشت و ذغال های منقل را آرام باد زد تا نسیمی گرم، آمال را در میان گیرد. تارهایی از مویش به رقص درآمدند. ذغال ها گل انداخت و آب دیگ آشکارا جوشید. اسب سواری گذشت و دختر چشم باز کرد. خواست خمیازه بکشد که با دیدن ابراهیم، جلو خود را گرفت. راست نشست و چادر و روسری اش را مرتب کرد. تارهای مویش را انگار تنبیه کند، با پشت دست، از جلو چشمانش کنار زد. خیره به ابراهیم نگاه کرد. انگار می خواست از قصد و غرضش سر درآورد. - چه می خواهی؟ ابراهیم باد بزن را روی لاوک گذاشت و ایستاد. سکه ای مسین به سویش دراز کرد. - یک ذرت و یک کلوچه. هنوز خمیازه سماجت می کرد و دختر کنارش می زد. با انبر، ذرتی از دیگ بیرون آورد. آن را بالای دیگ نگه داشت تا آبش بچکد. روی برگی تازه گذاشت و به دستش داد. به لاوک اشاره کرد. - هر کدام را می خواهی بردار! ابراهیم کلوچه ای را که کوچک تر بود برداشت. دختر با انبر، سکه را گرفت و توی پیاله ای انداخت که سه سکه در آن بود. صدای قشنگی داد. - خیر پیش! ابراهیم نمی خواست برود. پرسید: " می توانم کنار این منقل، ذرت و کلوچه ام را بخورم؟ هوا سرد است!" دختر دست به چوب دستش برد و چشمان درشتش را با نگاهی تند به سمت راست چرخاند. - جلوتر آتش روشن کرده اند. می بینی که! برو آن جا ذرت و کلوچه ات را بخور و تا دلت می خواهد گرم شو! ابراهیم خواست راه بیفتد و برود. قلبش متلاطم شده بود. نخستین بار بود که با او حرف زده بود. نمی توانست درک کند که چرا چنین تند و گزنده جواب شنیده بود! - آهای! ابراهیم راه نیفتاده ایستاد. نگاه آمال همچنان ملامت بار بود. - می دانم کیستی! پایین تر بزازی داری و شاگرد چموشی به اسم طارق. بگو این جا پرسه نزند. او رفت و حالا تو آمدی. من آبرو دارم و مزاحم را با این چماق، ادب می کنم! آبرومندم که در این سرما، این گوشه نشسته ام و ذرت و کلوچه می فروشم و سکه ای می گیرم؛ فهمیدی؟ ابراهیم سر تکان داد. پیش از رفتن باز مکث کرد. @badamschool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و نور و برکت تبریک ویژه امروز به همه زوج های جوان کانالمون😍❤️ ان شاءالله زندگیتون همیشه گل گلی باشه🤲 الهی مثل خانم جان و مولامون نعم العون فی طاعة الله باشید
[چگونه مطالعه کنیم؟] 🔹اول: مسأله یا سؤال داشته باشید. 🖍پیش از مطالعه حتماً انتظارات خودتون رو از کتاب پیش روتون در قالب تعدادی سؤال یا مسأله مشخص کنید. بهتره تعداد این سؤالات بین دو الی پنج تا باشن، کلی نباشن و به دقیق ترین وجه ممکن طراحی بشن. 🖍این سؤالات رو تو برگه ای نوشته و ابتدای کتاب قرار بدین و حین مطالعه دائما به دنبال جواب سوال هاتون باشین این کار تا چند برابر عمق و کیفیت مطالعه را افزایش میده. ترجیحاً پایان مطالعه جواب ها رو تو همون برگه نوشته و برای خودنگه دارید. @badamschool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام به روی ماهتون کیا تصمیم دارن حالا که نزدیک غدیر هست پایه های اعتقادیشون تو زمینه امامت رو محکم کنن⁉️ یک فرصت خوب برای مامانها و خانوم گل هایی که دوست دارن در کنار بقیه رشد کنن😍 @badamschool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📢 مدرسه بادام جهت همخوانی جلد دوم از مجموعه اعتقادی بینهایت(برترین آرزو )به قلم حجه‌الاسلام و المسلمین محمدحسن وکیلی عضو میپذیرد. 🔹فقط با روزی ۱۰ صفحه مطالعه غیر از جمعه ها و شنبه ها 🔹بارگذاری محتوای کاربردی و مرتبط با مطالب در گروه 🔹امکان مباحثه و هم اندیشی با دیگر شرکت کنندگان 🔹ویژه بانوان شروع مطالعه جلد دوم :۳۰ خرداد ماه پایان مطالعه:۱۳تیر ماه ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر👇@adminbadam 🔰@badamschool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کتاب اربعین هاشمیه که تازه به دستش رسیده بود را برداشت و زودتر از همیشه حجره را ترک و به سمت خانه رفت. باورش سخت بود. همسری که تمام لباس‌های شوهرش را خودش دوخته و در کارهای خانه سنگ تمام گذاشته بود. همسری که هر روز تا جلوی درب بدرقه اش می‌کرد و هنگام ورود با تواضع و محبت به استقبالش می آمد. همسری که مهمان‌های زیاد او را با خوش رویی پذیرایی می‌کرد. همسری که هیچ وقت گله و شکایتی از حجم کارهای خانه نکرده بود. باورش نمی‌شد که این اجازه نامه ها مربوط به او باشد. صفحه آخر کتاب نشان میداد همسر دانشمندش اجازه اجتهاد و استباط احکام شرعی را از بالاترین مراجع زمان گرفته بود. گام‌هایش را تندتر کرد تا زودتر به منزل برسد. احساس تعجب و خوشحالی و افتخار در هم آمیخته و سراسر وجودش را فراگرفته بود و عجیب‌تر از همه اینکه همسرش در این‌باره هیچ‌گاه چیزی به او نگفته بود. البته شاید خیلی هم نباید تعجب می‌کرد. با آن پشتکار و صبوری و اخلاصی که از بانو دیده بود حقش بود که چنین بشود. خود بانو گفته بود که علم را می آموزد نه برای خود علم بلکه به عنوان مقدمه ای برای قرب خدا و خودسازی و معرفت النفس.