🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
﷽
#عشقمحجبهیمن
#پارتصدونودوهشت
_هیچ هم اینجور ی نیست.
_پس چجوریه ؟
_من اگه قرار بود تو رو با گذشته ات ببینم الان اینجا نبودم! گذشته ی تو چه ِ
خوب چه بد گذشته! من الان تو رو میبینم که چرا باید با ....
اشک تو ی چشمش حلقه زد وحرفش رو نیمه تموم رها کرد و در عوض گفت : دیروز
خیلی خوشحال بودم آراد!
همون اول روز به نگین (همسر محمدحسین ) زنگ زدم و ازش خواستم مامان و اینا
رو برای شام دعوت کنه! چون میخواستم شبش با کسی که برا ی ر سیدن تولدش
لحظه شماری میکردم تنها باشم و یه جشن دونفره براش بگیرم!
تا شب از خوشحالی روی پام بند نبودم و با رفتن مامان و بابا برای اومدنت آماده
شدم.
اشک از چشمش ر وی گونه اش ریخت و ادامه داد:دیشب تو ی خونه ای که تنها
روشناییش شمع رو ی کیک بود منتظر نشستم تا تو بیا ی و من اولین کسی
باشم که تولدت رو بهت تبریک میگه ولی در کمال ناباو ری تو بهم پیا م دادی که
نمی تو نی بیا ی و لحظه ا ی بعد عکست رو برام فرستادن که توی جشن دیگه
ای خوش بودی....
جشن شلوغ اونا با جشن یک نفره و خلوت من قابل مقایسه...
نذاشتم حرفش رو تموم کنه و تو ی بغلم کشیدم و گفتم : بودن کنار کسی که دیوانه وار عاشقشم ! بدون هیچ جشنی! برا ی من میارزه به بودن توی جشنی که
تمام دنیا توش جمع باشن .
او که تو ی بغلم به هق هق افتاده بود با بغض گفت :خیلی شب بدی بود آراد!
#کپیحرام❌
#نویسندهاسمامومنی✍
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
﷽
#عشقمحجبهیمن
#پارتصدونودونه
شبی که فکر می کردم قراره یه شب ر ویایی برام باشه تنهایی و تو ی خونه ی تاریک
نشستم و با گر یه شمع تولدت رو فوت کردم خیلی سخت گذشت! خیلی!
من چیکار کرده بودم؟ دل کسی رو شکسته بودم که طاقت دیدن کوچکترین
ناراحتیش رو نداشتم و دیدن اشکاش قلبم رو آتیش می زد!
سرم رو بالا گرفتم و چشمام رو بستم
گفتم : بسه آرام! تو رو خدا بیشتر از این شرمنده ام نکن!خدا من رو لعنت کنه که
دل تو رو شکستم .
سر ش رو بالا گرفت و با گذاشتن انگشتش رو ی دهنم مجبورم کرد ساکت بشم و با
چشمای اشکیش به روم لبخند زد که پیشونیش رو بو،،، س،،،یدم و گفتم :ببخش
خانومم!ببخش آرامم!
با صدای هشدار قهوه ساز به چشماش نگاه کردم و گفتم :خوردن یه فنجون قهو ه ی داغ توی هو ای سرد و کنار شومینه و صد البته کنار عشقت....... آخ که چه می چسبه!
خود ش رو از ب،،،غ،،لم بیرو ن کشید و با اشاره به لباسای تنش گفت :آراد! تو که
انتظار نداری من تا فردا با این لباس بمونم؟!
تازه یادم اومده بود که آرام با لباس مجلسی و پالتوشه و هیچ لبا سی هم برا ی پوشیدن اینجا نداره ولی با فکر کمد پر از لباس خودم با خنده گفتم : اینجا یه کمد
پر از لباسه که می تو نی هر کدومش رو که خواستی بپو شی.
_لباس زنونه؟!
_نه!
_یعنی لباس تو رو بپوشم؟
_خب آره!
_آراد می شه یه نگاهی به هیکلت بندازی! آخه مگه لباس تو انداز هی من میشه؟!
#کپیحرام❌
#نویسندهاسمامومنی✍
🍃🌸
نشست تو ماشین
دستاش میلرزید
بخاری رو روشن کردم،
گفت: ماشینت بوی دریا میده
گفتم: ماهی خریده بودم!
گفت: ماهیمرده که بوی دریا نمیده!
گفتم: هر چیزی موقع مرگ بوی اونجایی رو میده که دلتنگش میشده...
گفت: من بمیرم، بوی تورو میدم؟!
@panahgah_52
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
﷽
#عشقمحجبهیمن
#پارتدویست
_تو برو و بپوش من خودم اندازه ت می کنمش.
آرام به ناچار برا ی عوض کردن لباسش به سمت اتاق رفت و من بر ای ر یختن قهوه
به آشپزخونه رفتم و توی دوتا فنجون قهوه ریختم و از آشپزخونه خارج شدم .
فنجونا ی قهوه رو رو ی لبه ی شومینه گذاشتم که آرام در حالی که محکم کمر
شلوارش رو بود گرفته بود که از پاش نیفته از اتاق خارج شد.
دست به سینه و با لبخند به او که تیشرت من تو ی تنش زار می زد و کلافه به
نظر می ر سید نگاه کردم که نگاهش رو بهم دوخت و شونه هاش رو پایین
انداخت.
شال گردنم رو از ر وی چوب لباسی برداشتم و به سمتش رفتم و وقت ی بهش رسید م شال گردن رو به کمرش بستم تا شلوار از پاش نیفته و پاچه ها ی شلوار رو
تا زدم و عقب تر وایستادم و نگاهش کردم که بی توجه به نگاه خیر ه من نگاهش
رو به دور تا دور خونه چرخوند و گفت :آراد! ا ینجا خونه ی خودته ؟
_نه!اینجا خونه ی ماست! خونه ی عاشقانه های من و تو! چطوره؟ دوستش دا ری
؟
_خیلی قشنگه! و لی به نظرت خیلی بزرگ نیست؟
_به نظر من که کوچیکم هست!
_یادم باشه صبح به همه جاش سرک بکشم.
_چرا صبح؟
_آخه الان سردمه و اون پتوی کنار شومینه بد جور بهم چشمک می زنه.
آرام با گفتن این حرف به سمت شومینه پا تند کرد و من هم وارد اتاق شدم و لباسم
رو با لباس راحتی عوض کردم و از داخل کمد دیوا ری گیتارم رو برداشتم و از اتاق
خار ج شدم
#کپیحرام❌
#نویسندهاسمامومنی✍
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
﷽
#عشقمحجبهیمن
#پارتدویستویک
و به سمت شومینه رفتم که آرام با دید ن گیتا ر توی دستم با ذوق گفت :
آراد تو بلدی گیتار بزنی ؟
_پس چی که بلدم!
با خوشحالی بهم نگاه کرد که پتو رو رو ی شونه اش انداختم و ر وی صند لیای روبه روش نشستم و او فنجون قهو ه اش رو تو ی دستاش گرفت با لبخند بهم خیره شد.
به چشمای رنگی ش خیر ه شدم و همراه با گیتا ر زدن تمام احساسم رو توی
صدام ریختم و براش خوندم.
حالا که دنیامو ن یکی شد
حالا که حرف دلامون یکی شد
حالا که آسمون پر ستاره
شبامون یکی شد!
حالا که دست توی دست
سمت نگاهمون یکی شد!
حالا که تیک تیک قلبامون
** *
بذار یه چ ی بهت بگم
بگم؟!
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دار م
_ خیلی دوستت دارم آرام!
دوباره گیتار زدم و چشم توی چشم آرام آهنگ عاشقانه ای رو زمزمه کردم.
با تموم شدن شعرم گیتار رو کنار گذاشتم و کنار آرام نشستم و قهوه ی سردم رو
خوردم .
همانطور که نشسته بودم سر جام دراز کشیدم و سرم رو روی پا ی آرام که به دیوا ر
کنار شومینه تک یه داده و پاهاش رو دراز کرده بود گذاشتم و گفتم :آرام تو گفتی
به خاطر یه عکس بهم اعتماد کردی؟
_هم آره و هم نه! من از قبل هم بهت اعتماد داشتم ولی وقتی آقاجون عکس تو رو
سر نماز برام فرستاد دیگه مطمئن شدم دلم جای بدی گیر نکرده.
#کپیحرام❌
#نویسندهاسمامومنی✍
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتدویستوپنجم
بالاخره تاکسی گرفتم، بارون قطع نمی شد. به خکنه رسیدم. زهرا با اومدنم قصد رفتن کرد؛ اما نذاشتم.
- امروز هوا بارونیه؛ بمون میخوام آش بپزم، با هم بخوریم بعد برو.
زهرا: باشه حلماجان، بذار من تماس بگیرم.
بعد از تماس، با لبخند گفت:
- راضی شد.
با لبخند گفتم:
- پس بریم مشغول شیم.
محمد که خوشحال بود زهرا امروز وقت بیشتری باهاشه از خوشحالی در حال سکته زدن بود، زهرا هم کمک من پیاز داغ و حبوبات می پخت هم با محمد بازی می کرد.
رشته رو توی آب جوش اومده ریختم، زهرا به کنار من اومد، همونطور که با ملاقه محتویات قابلمه رو هم می زدم، پرسیدم.
- امروز خبری از سامان نبود؟
زهرا: نه حلماجان، هیچ خبری.
خداروشکر گفتم، حتما حمید باها صحبت کرده بود. خداراشکر سایه ی برادری بالای سرم بود. آش که آماده شد خوردیم، زهرا قصد داشت بره؛ اما تا صحبتش می شد محمد می گفت" فقط ده دقیقه ی دیگه" یکی دو ساعت با همین ده دقیقه ها گذشت، تا محمد خواب نرفت زهرا نتونست از در هال پاشو بیرون بذاره، سر شب شد. زهرا مثل فراری ها سریع چادر به سر کرد تا محمد بیدار نشه. خیلی خوب با دل محمد راه می اومد، ازش تشکر کردم و کاسه آشی همراهش کردم تا برای پدر و مادرش ببره. چادر به سر بدرقه اش کردم و همراش تا سر خیابان رفتم و تاکسی گرفتم، خیالم راحت شد که رفته، برگشتم.
همین که نزدیک خونه شدم، صدایی من و میخکوب کرد.
- حلما.
برگشتم و سامان و دیدم، بی اراده عقب تر رفتم. کلافه گفتم:
- فکر کردم اونقدر شعور داری که وقتی می خوام ازت دور باشم، هِی راه به راه دنبالم نباشی.
تو دل سیاهی بود، جلو آمد و من تونستم اونو ببینم، پوزخند به لب داشت و هردو دستاش رو توی جیب شلوارش کرده برده بود و نگام می کرد.
- بادیگاردت تماس گرفت، لازم به توضیح دوباره نیست.
با این که توی این فضای نیمه تاریک و خلوت ترسیده بودم؛ اما نم پس ندادم و آروم اما محکم حرف زدم.
- خودت کاری کردی که من مجبور بشم به حمید زنگ بزنم. دیدی ازت فراری ام، باز افتادی دنبالم.
عصبی شد، دستهاش و از جیبش درآورد.
- مگه نخواستم؛ ولی نشد. نمی فهمم توی وجود تو چیه که این همه منو به سمتت جذب می کنه.
با چشمهایی پر از تنفر نگاش کردم.
- از این حرفا خسته نمیشی؟ کم خون به دلم کردی؟ این بار چه برنامه ای چیدی؟ کور خوندی اگر فکر کردی با حرفات خام میشم.
عصبی به سمت خونه رفتم. دنبالم اومد.
- مگه من ازت چی میخوام لعنتی؟
در و بستم. صداشو بلند کرد.
- یه کم توجه فقط ازت خواستم، من چیم از مهدی کمترِ که اون شد سلطان قلبها و من خاک زیرِ پا.
سریع به طرف در هال رفتم دیگه نمی خواستم به حرفهاش گوش کنم.
#کپیحرام❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتدویستوششم
در و بستم و تکیه ام و بهش دادم. بدنم سست شده بود؛ خجالت می کشیدم حتی با حمید تماس بگیرم. روی مبل دراز کشیدم و چشمام و بستم. بهم ریخته بودم، توی این آشفته بازارِ ذهنم نمی دونم چرا خاطرات گذشته خودنمایی می کردن.
محمد و برداشتم و با حال آشفته به خونه ی مادرم رفتم. از سر کوچه تا خونه ی مهری خانم ماشین پارک شده بود. وقتی که پدرشوهرم و با آمبولانس آوردن، متوجه شدم. جرآت رفتنتوی کوچه رو نداشتم؛ اما صدای جیغ های خواهرای مهدی و از این فاصله می شنیدم و مو به تنم سیخ می شد. داغ سخت بود؛ مخصوصا این که پدر مهدی آدم مظلومی بود و برای همین دلم از رفتنش سوخته بود. تا قبرستون همراهیشون کردیم، حواسم جمع بود که با مهدی چشم تو چشم نشم، کنار مادرش بود. مهری خانم که نمی دونمواقعی یا نمادین خودشو روی خاک انداخته بود و ضجه می زد.
مهدی که طاقتش و نداشت هِی از روی خاک بلندش می کرد؛ اما به ثانیه نکشیده مهری خانم دوباره سرش مهمون خاک چادر مشکی کشیده ی پدرشوهرممی شد. آرزو هم از بین جمعیت خودشو رسوند و به کمک مهدی، مهری خانم و بلند کردند تا اونو کناری بنشونه تا بقیه فاتحه ای بخونن. براش از عمق جونم فاتحه ای خوندم و بی اراده خیره ی عکس بزرگش روی دسته گل بزرگ که بالای قبر بود، شدم و آروم گفتم:
- خدا بیامرزتت.
زیاد طاقت موندن نداشتم، قبرستان خالی شده بود، به خونشون رفتیم و کوتاه عرض تسلیتی گفتم؛ گرچه رفتارشون سرد بود؛ اما خودم و تو غمشون شریک دونستم.
وقت بیرون اومدن، همون کهمی ترسیدم به سرم اومد. با مهدی رو به رو شدم، او می خواست داخل بشه ک من قصد خروج داشتم که چشم تو چشم شدیم.تموم بدنم عرق زد، اخم غلیظی به چهره کشید؛ اما دهان باز نکرد. من هم سریع از کنارش فاصله گرفتم و از خونه بیرون اومدم. آرزو به همراه مصطفی نزدیک در در حال گفتگو بود، نتونستم بی تفاوت از کنارش بگذرم؛ نزدیکش شدم، تا رسیدن مادرم که محمد بغل داشت، بهش نزدیک شدم و بی مقدمه گفتم:
- آرزو خانم چوب خدا بی صداس، اینو هیچوقت یادت نره.
تیز نگام کرد، اما هیچی نگفت. رو به مصطفی که او هم با همسرش شریک وضعیت دو ساعت پیش من بودن، گفتم:
- خدا صبرتون بده، یادتون نره این دنیا خیلی کوتاس.
بالاخره صدای آرزو رو شنیدم.
- تو نمی خواد این چیزا رو به ما یادآوری کنی، برو یه فکری به حال خودت کن بدبخت.
ناراحت گفتم:
- اگر شما کاریت به زندگی من نباشه، منم لازم نمی بینم یه چیزایی رو یادآوری کنم.
آرزو جلو اومد تا من و بترسونه که مصطفی اونو کشوند تا بحثمون بالا نگیره.
دنبال مصطفی رفت؛ من هم سریع بیرون اومدم. دلم گرفته بود. مادرم پشت سرم صدام زد.
- محمد و بگیر مادر، نفسم برید.
برگشتم و بچه رو از دستاش گرفتم، با وجود تعارف هاش قصد رفتن به خونه ام و کردم، دلم خلوت می خواست. تنهایی بهتر از حضور آدمهایی بود که قلبشون پر از کینه و نفرت و دروغ بود.
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
🍃🌸
عُد بي إلى حيث كنتُ
قبل أن ألتقيك
ثم ارحل...
مرا برگردان به جایی که بودم،
پیش از دیدارت،
سپس برو...!
محمود درویش
@panahgah_52