🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبراساسواقعیت
#رمانبعدتو
#پارتهشتصدوشصتم
- تو میفهمی چی میگی؟
- آره میفهمم. حسام دوست ندارم به عالم و آدم توضیح بدم که باهام چیکار کردی!
فکر کردم موضعش برگشته، ولی دوباره برگشت سر همون حرفا، سر تهدیدش!
- روی س،،گ من و بالا نیار بهاره، تو نمیتونی من و مجبور به اینکار کنی!
- من تو رو مجبور نمی کنم، تو خودت میای من و عقد می کنی، وگرنه یه بلایی به سر خودم میدم و قبل از اون، اون فیلم لعنتی رو برای همه ی فامیل و مادرت می فرستم حسام!
- تو دیوونه ای!
- یه هفته بهت مهلت میدم تا فکراتو بکنی، بعد از یه هفته اگر جوابت منفی بود همونی میشه که گفتم.
عصبی گوشی رو به روش قطع کردم، دستام از شدت فشار عصبی می لرزید.
یه ذره که آروم تر شده بودم، اون دختره دوباره تو تل بهمپیام داد، دوست داشت من و ببینه. بهش گفتم فعلا یه مسافرت چند روزه اومدم و بعد از برگشتنم بهش خبر میدم تا همدیگه رو ببینیم.
تا صبح خوابم نبرد، هرچی من باهاش تلخ تر می شدم، اون عوضی تر می شد، اونقدر نسبت بهش متنفر شده بودم که اصلا دلم نمی خواست حتی براش نقش بازی کنم.
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبراساسواقعیت
#رمانبعدتو
#پارتهشتصدوشصتویکم
صبح بدنم حسابی کوفته بود، قبل از رفتن به سر کار دوش گرفتم، پشت میز تو اتاق کارم بودم که با پیام حلما شوکه شدم.
"من دیروز پیش وکیل رفتم و دارم کارام و می کنم"
بی اختیار از پشت میز بلند شدم و بیرون رفتم، شماره اشو گرفتم و زنگ زدم، چطور پیش وکیل رفته بود، در حالی که حمید بهم گفته بود، برم و دوتاییمون با مشاور حرف بزنیم.
بالاخره جواب داد، صدایی نمیومد کهگفتم:
- حلما، حلما صدام و می شنوی؟
و اون با لحن سردی گفتم:
- می شنوم.
- داری چیکار می کنی هان؟ من با حمید حرف زدم، قرار شد که مشاور بریم، مگه همین نبود!
- اون فقط تصمیم حمیدِ، نه من! من تصمیممو گرفتم! قبلا هم بهت گفتم، دیگه به من زنگ نزن، تو دادگاه با هم صحبت می کنیم.
صدام و ضربان قلبم با هم بالا رفته بود.
- لعنتی میدونی من عاشقتم، میدونی چقدر میخوامت، یه غلطی کردم، یه اشتباهی کردم، اونم ناخواسته! میخوای به همین راحتی زندگیمونو خراب کنی؟
پوزخندش باعث شد قلبم وایسه.
- غلطی که کردی زیادی سنگین بود حسام، من دیگه حلمای گذشته نیستم، بسه هرچی ساختم
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🪴🪴🪴🪴🪴
🌻🌻🌻🌻
🪴🪴🪴
🌻🌻
🪴
#اگرعاشقتنباشمچی؟
#پارتهفتصدوشصتم
- مگه بی احترامی کردم؟!
- کم از بی احترامی نداشت.
کلافه تو اتاق برگشتم، یه ساعت بعدش بود که پدرم با پیراهن و شلوار که روی دستش انداخته بود، وارد اتاقم شد.
- اینارو برای تو گرفتم، به فروشنده گفتم که اگر سایزت نبود، برمی گردونیم! باز بهت برنخوره، نگی که لباس تنمم شما باید انتخاب کنین، نه، این و فقط به عنوان هدیه قبول کن!
لباس و روی تخت کنارم گذاشت و بیرون رفت، به بلیز آبی لی و شلوار کتون کرم خیره شدم، ترکیبی که خودم عاشقش بودم، ولی الان اصلا دلم نمی خواست بپوشم.
آفتاب که طلوع کرد، بیدار شدم، دو، سه ساعتی خوابیده بودم، وضو گرفتم و نماز خوندم، حالم خوش نبود، دو صفحه از قرآن رو که خوندم انگار آروم تر شدم.
پدرم قبل از رفتن به محل کارم بهم یادآوری کرد که شب زود خونه برم.
تازه پشت ماشین نششسته بودم کهگیسو بهم پیام داد که نگرانمه، دیگهمجبور شدم بهش زنگ بزنم. سلام که داد، دلتنگ لب زدم.
- سلام دورت بگردم!
- معلوم هست کجایی؟ چرا دیشب جوابم و ندادی، من نتونستم دیشب بخوابم، نگرانت بودم مهراد.
- طوریمنبود!
متعجب گفت:
- طوریت نبود؟ پس یه دلیلی داشته که جواب من و ندادی؟!
- بعدا باهات حرف میزنم!
سمج گفت:
- کنجکاوم کردی چی شده؟ نکنه اتفاق بدی افتاده؟ آره؟
پوفی کشیدم.
- آره خوب نیست.
- نگرانم کردی، چی شده؟
و من مجبور شدم بهش بگم.
- پدر و مادرم من و مجبور کردن و بردنم خواستگاری!
صداش بالا رفت و گفت:
- چی؟
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🪴🪴🪴🪴🪴
🌻🌻🌻🌻
🪴🪴🪴
🌻🌻
🪴
#اگرعاشقتنباشمچی؟
#پارتهفتصدوشصتویکم
- من درستش می کنم، خب؟!
پوزخند زد و گفت:
- خوبه دارن دامادت می کنن، مبارک باشه.
عصبانی شدم.
- می بینی حالم خرابه، حالا نمک رو زخمم بپاش، تو فکر کردی من راضی به ازدواج با اون دختره ی اُمل میشم، هان؟ کاری باهاش بکنم که دیگه هیچ خواستگاری رو قبول نکنه.
- پس قبولتم کرده!
سکوت کردم که گیسو گفت:
- پس مهراد. لطفا دیگه بی خیال من شو!.
صدام بالا رفت:
- چی میگی تو؟ میگمدرستش می کنم، نمی فهمی نه؟
با همون لحن و صدای بالا ادامه داد.
- چرا می فهمم اتفاقا، خودت الان گفتی دختره قبول کرده، یعنی همه چی تموم، دیگهمنتظر چی هستی؟ حرفاتونو زدید مهراد!
نمی تونستم با این وضعیت رانندگی کنم، ماشین و گوشه ی خیابون بردم و گفتم:
- چه حرفی، بذار بهت بگم، به خواستگاریش رفتم تا دختره بیخیال شه، گفتم تو رو میخوام، همهچی و بهش گفتم!
گیسو حرفم و باور نکرد.
- کدوم دختر احمقیه که با وجود این که همه چی و میدونه باز خواستگارشو قبول می کنه، تو داری به من دروغ میگی مهراد، نه؟
پارت بعدی رو شب میزنم اینجا
https://eitaa.com/joinchat/2548237134C31bf5911f3
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
🌺🌺🌺🌺🌺
⚡️⚡️⚡️⚡️
🌺🌺🌺
⚡️⚡️
🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#استادِبهار
#پارتدویستوسیونهم
چون محوطه پر از دانشجو بود، نمی تونستم ببشتر از این به بهار نگاه کنم، یادم نرفته بود که رئیس دانشگاه توبیخش کرد، این موضوع برای خودم آنچنان اهمیتی نداشت، ولی می دونستم برای بهار خیلی مهمه، برای همین دیگه نموندم و عصبی به سمت ساختمان دانشگاه رفتم، با این که خون خونم و می خورد و دلممی خواست جلو برم و اون یارو رو از پیش بهاره بلند کنم، ولی بر خلاف احساساتم داشتم می رفتم تا گَند نزنم!
به طرف کلاس می رفتم و داشتم به این فکر می کردم که اون یارو داره به بهار چی میگه، وارد کلاس شدم، پشت سرم چند تا از بچه ها داخل شدن. از اون روز مثل چی ازم می ترسیدن.
یه کمی زمان برد که اون پسره وارد کلاسم شد، تو کلاسم دیده بودمش، می دونستم از شاگردای خودمه، به سمت صندلیش رفت که بهار اومد، اخم غلیظی کرده بودم، یه نگاه گذرا بهم انداخت و من بی اختیار بهش با صدای سنگین و عصبی گفتم:
- برو بشین!
با سر افتاده گفت:
- چشم اُستاد!
دست خودم نبود که این همه روش حساس بودم، حین درس دادن بی اختیار نگام روی اون استپ می شد.
چیزی به آخر کلاس نمونده بود که خمون یارو رو صدا زدم تا چند سوال ازش بپرسم و اگر کسی توی مبحث جلسه ی قبل مشکلی داشت، با سوال و جوابمون حل بشه. گرچه آوردنش به پایین و کنارم، بیشتر بهانه بود، فقط چون پیش بهار دیده بودمش، چون می خواستم ببینم این یارو کیه!
ازش خواستم اسم و فامیلشو بگه و اون واضح و بلند نام برد.
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
🌺🌺🌺🌺🌺
⚡️⚡️⚡️⚡️
🌺🌺🌺
⚡️⚡️
🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#استادِبهار
#پارتدویستوچهلم
- محمد علیپور!
دفتر حضور و غیاب رو باز کردم و پای اسمش یه تیک قرمز زدم تا اسمش رو یادم نره، گرچه محال می دونستمکه از یاد ببرم!
یه خورده مبحث قبلی رو بازگو کردم و بعدش چندتا سوال پرسیدم کهمسلط جواب داد. رفت و نشست!
نگام و روی دفتر چرخوندم و بی اختیار بهار ادیب گفتم، سرجاش ایستاد که اشاره کردم بیاد کنارم.
حسابی دست و پاشو گُم کرده بود، عین بچه های دبیرستانی با ترس و لرز اومد کنارم ایستاد.
- چند تا سوال می خوام بپرسم!
یهو همون آقای علیپور گفت:
- استاد وقتی نمونده!
نگاه عصبیم و بالا آوردم و گفتم:
- شما دخالت نکن!
لال شد و گفت:
- چشم اُستاد!
خب بلندی گفتم و اولین سوال ر از بهار پرسیدم، دستپاچه شده بود، خیره به صورتش و منتظر جواب بودم.
یکی دیگه از اون سر کلاس گفت:
- اُستاد خسته نباشید، ولی واقعا ساعت کلاس تموم شده، لطفا اجازه بدید بریم بیرون!
و من عصبی از سرجام بلند شدم و دستم و به طرف در گرفتم:
- هرکی میخواد بره ، هرکی هم دوست داره بمونه و گوش بده. برای خودتونه دیگه، مَرض دارم خودم و خسته کنم؟ ناسلامتی شما پزشکای آینده این!
بی توجه به حرفم، اکثر بچه ها کوله اشونو برداشتن و با معذرت خواهی بیرون رفتن، اعصابم خوردتر شد، وقتی که دو سه تا شاگرد بیشتر تو کلاس نمونده بود، که یکی از اونا دوست بهاره و دو تاشون پسر و یکی از اون پسرا همون محمد علیپور بود!
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبراساسواقعیت
#رمانبعدتو
#پارتهشتصدوشصتودوم
ادامه داد.
- با همه چی میسازم، الا درد خی،،،،انت، من یه بار کشیدم، یه بار با مهدی همه ی این لحظات رو تجربه کردم، تو تجربه ی دوم و تلختری برای من ساختی حسام! چون تو مثل مهدی نبودی، چون تو آدم بدی نبودی، چون از تو توقع نداشتم حسام!
صدای گریه اش توی گوشی پیچید و مر از بغض گفت:
- ببین با من چیکار کردی، ببین چه بلایی به سرم آوردی، از این محکم تر کسی من و زمین نمی زد که تو زدی!
درمونده گفتم:
- حلماجان، عزیز دلم، به خدا قسم، به جون خودم قسم که من نمی خواستم بهت خی،،،انت کنم، با نقشه من رو بُردن، صاحبخونه بهم زنگ زد و گفت که بهاره آسایش برای همسایه ها نذاشته و همسایه ها شاکی شدن، رفتم تا باهاش حرف بزنم، من و به زور داخل بُردن، بعدش نمی دونم چه کوفتی رو به عنوان شربت به خوردم دادن که بعدش نفهمیدم اصلا چه اتفاقی افتاد.
- توقع داری این داستان رو باور کنم، در حالی که قبلش دختر عموت من و آگاه کرده بود.
بی اختیار صدام بالا رفت.
- به خدا ماجرا همینه، به خدا قبلش هیچ را،،بطه ای بین ما نبوده، هرچی بود همون شب بود، به خدا من بهاره رو فقط مثل خواهرم می دیدم و هیچ حسی جز این بهش نداشتم.
باورم نکرد که اینطوری جوابم و داد.
- بسه حسام، داستان قشنگی بود!
تلخ خندیدم.
- دست شما درد نکنه حلماخانم، ممنون که باورم کردی، ممنون که این همسر درمونده و بیچاره اتو اینجوری آزار میدی.
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبراساسواقعیت
#رمانبعدتو
#پارتهشتصدوشصتوسوم
و اون با بی رحمی گفت:
- قبل از دادگاه نمی خوام ببینمت، پس سعی نکن قبل از دادگاه بیای شمال!
- چرا؟ دلیل این همه تنفر چیه؟ من که دارم برات توضیح میدم.
- میخوای بدونی؟
- معلومه کهمیخوام بدونم.
انگار حرف زدن براش خیلی سخت بود، چون مکثش طولانی شده بود، صداش کردم.
- حلما؟ پشت خط هستی؟
و اون جواب داد.
- من اون شب لعنتی شاهد همه چی بودم، من اومده بودم اونجا، چون یه شماره ی ناشناس خبرم کرده بود که احتمالا همون خود بهاره بود!
به سرم کوبیدم، حلما اون لحظه هارو دیده بود که اصلا حرفام و باور نمی کرد، قبل از این که بگه، فکر می کردم اینجوری میگه که هراتفاقی افتاده رو براش واضح و روشن بگم و اعتراف کنم، اما الان فهمیدم که چه خاکی بر سرم شده.
من که تا بهاره فیلم و نفرستاده بود نمی فهمیدم چه غلطی کردم، حلما که شاهد اون لحظه ها بوده، معلوم بود که چقدر ازم متنفر و بیزار شده!
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🪴🪴🪴🪴🪴
🌻🌻🌻🌻
🪴🪴🪴
🌻🌻
🪴
#اگرعاشقتنباشمچی؟
#پارتهفتصدوشصتودوم
- چه دروغی؟ من تا به حال به تو دروغ گفتم؟
- نه!
- پس چطور میتونی بگی که دارم بهت دروغ میگم، تو من و باور نداری نه؟
با صدای آرومی گفت:
- دارم.
عصبی گفتم:
- پس این حرفا یعنی چی؟ اگه داری چرا میگی دروغ میگم.
پشیمون شده و عذرخواهی کرد. بهش اطمینان دادم که این موضوع تموم شده بدونه.
قبل از این که بخوام به خونه برم، مادرم بهم گفت که یه دسته گل به سلیقه ی خودم بگیرم.
گرچه حوصله نداشتم، اما چاره ای هم نبود!
سر راهم به یه گلفروشی رفتم، از هر گلدون یه دونه گل برداشتم و به روشنده گفتم بپیچه، آخر کار بدک نبود!
برگشتم خونه، مادرم به استقبالم اومد و با دیدن دسته گل وا رفت.
- مهرادجان، دستهگل قشنگتری چرا نگرفتی؟!
کفشام و از پام در آوردم و گفتم:
- چشه مگه؟
- پدرم اومد و با دیدن دسته گل گفت:
- خوبه، بذار بره آماده بشه، دیر شد.
همونطور که به سمت اتاقم می رفتم، مادرم گفت:
- لباسهایی که دیروز برات گرفته بودیم و اتو زدم، اگر چیز دیگه ای می پوشی...
نذاشتم ادامه بده و گفتم:
- همونا خوبه!
لباسارو آویزون به در کمد دیدم، اول رفتم و دوش گرفتم، بعدش لباسام و پوشیدم، سایزم بود، مادرم که وارد اتاق شد، گفت:
- کُت کرمتو بدم بپوشی؟!
زود گفتم:
- نه، همین خوبه!
اونم در حالی که براندازم میکرد، گفت:
- هرجور دوست داری، همینطوری هم خیلی خوب شدی!
هیکل ورزیده ام توی این بلیز و شلوار خوب خودشو نشون می داد، مادرم جلو اومد، تو صورتم پُف کرد و گفت:
- برات آیه الکرسی خوندم، چشم نخوری!
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🪴🪴🪴🪴🪴
🌻🌻🌻🌻
🪴🪴🪴
🌻🌻
🪴
#اگرعاشقتنباشمچی؟
#پارتهفتصدوشصتوسوم
پدرم صدامون کرد.
- ترمه؟ مهراد؟ بریم دیگه!
مادرم بیرون رفت و گفت:
- زود بیا.
قبل از این که از در بیرون برم به مادرم گفتم که دستهگل رو من نمیارم، من داشتم برای دعوا می رفتم، برای چی باید با اون دختره گل می دادم، دختری که نمی خواستمش! عامل همه بدبختی هام اون بود، حالا میرفتم و بهش گل میدادم؟
ولی اون سعی داشت هرطور شده من و مجاب کنه که دسته گل رو باید خودم بدم.
- خب زشته، چه فکری می کنن، تو باید بدی دیگه؟ نمیخوام وقتی اونجا میریم باهم قهر باشیم، امشب رو زهرمارم نکن پسر!
پدرم گرفت و با طعنهگفت:
- اگه سنگینه تا دم در خونه اشون من میارم!
حرفی نموند، جوابی نداشتم بهش بدم، دم در خونه اشون، به این فکر کردم کهچقدر خوب می شد که این خونه یهو می ریخت روی سر صاحب و دخترش ومن راحت می شدم.
تو همینفکرا بودم که در و زدن و پدرم دستهگُل رو تو بغلم جا داد.
امشب خیلی بدجنس شده بودم و دلم می خواست هرطوری شده این دختره رو سرجاش بشونم. خیلی از این که بهم جواب مثبت داده اعصابم خورد بود.
همه گرم احوالپرسی بودن، اما من با نگاه تند و تیزم خیره ی اون دختر شدم و دسته گُل رو جلوش گرفتم، یه لحظه فقط نگاهش به چشمام افتاد، بعدش حتی نتونست سرشو بلند کنه.
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
🌺🌺🌺🌺🌺
⚡️⚡️⚡️⚡️
🌺🌺🌺
⚡️⚡️
🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#استادِبهار
#پارتدویستوچهلویکم
اعصابم خورد بود که چرا این یارو هنوز تو کلاسه و نکنه که به خاطر بهاره مونده!
همونطور که فکرم مشغول اون یارو بود، به بهار نگاه کردم.
- خب بفرما!
خیلی هول کرده و دست و ما شکسته یه چیزایی گفت که جواب من نبود، فهمیدم که نخونده.
به اون سه نفر اشاره کردم که از کلاس برن بیرون و بهار بمونه، تا اینو گفتم، پسره بلند شد و گفت:
- چرا اُستاد؟ مشکلی پیش اومده؟
اخم کردم و گفتم:
- وکیل وصی خانم ادیبی؟ به شما چه! بفرما بیرون.
سرشو پایین انداخت و گفت:
- معذرت میخوام، چشم!
کوله اشو برداشت و در حالی که با چشماش داشت بهار و می خورد از در خارج شد. دوست بهار نزدیکش اومد و گفت:
- بیرون منتظرتم.
و نگاه نگرانی به من انداخت، کلاس خالی شد، نگام و بالا کشیدم و گفتم:
- خب خانم ادیب، با این وضعیت درس خوندن، چطوری تنبیهت کنم؟ هان؟
لحنم جدی بود که گفت:
- میخوام برم بیرون!
نگام و به در کلاس دوختم تا خیالم راحت باشه که هیچ علف هرزی دم در کلاس نیست.
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
🌺🌺🌺🌺🌺
⚡️⚡️⚡️⚡️
🌺🌺🌺
⚡️⚡️
🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#استادِبهار
#پارتدویستوچهلودوم
- کجا میخوای بری؟ من کارت دارم!
دستای لرزونشو روی میز گذاشت و گفت:
- حالم خوب نیس...
هموز حرفش کامل نشده بود که دستشو جلوی دهانش گرفت و به سمت سطل زباله ی توی کلاس رفت و بالا آورد، متعجب نگاهش کردم. بعدش زود به سمت در رفتم و از اب سرد کن براش کمی آب ریختم، با فاصله ی کمی از کلاس اون پسره وایساده بود و داشت نگام می کرد که با لیوان اب دارم تو کلاس میرم! با اخمای در هم از کنارش گذشتم و دوباره داخل کلاس شدم. هنوز کنار سطل زباله ایستاده بود که کنارش رفتم.
- خوبی؟
با رنگ پریده به سمتم برگشت و گفت:
- الان بهترم!
لیوان رو به سمتش گرفتم و گفتم:
- بیا آب بخور!
برگشت و نگاش به در کلاس افتاد.
- من باید برم بیرون!
عصبی گفتم:
- تو هیچ جا نمیری، بیخود می کنه کسی حرفی بزنه! الانم این آب و بخور تا بهتر بشی.
یه کمی از آب رو خورد و جلو رفت و لیوان رو روی میزم گذاشت، دنبالش رفتم.
- تو انگار متوجه ی موقعیت من نیستی، من نمیخوام باز اخطار بخورم!
- بیخود می کنه کسی بخواد بهت اخطار بده.
مدام نگاش به در کلاس بود که گفتم:
- به من نگاه کن، از اون در کسی تو نمیاد!
پارت اضافه ی استاد بهار رو شب میزنم اینجا👇
https://eitaa.com/joinchat/1264190414C55c9163942
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی