🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
🌺🌺🌺🌺🌺
⚡️⚡️⚡️⚡️
🌺🌺🌺
⚡️⚡️
🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#استادِبهار
#پارتدویستوشصتویکم
چندثانیه مکث کرد و من حس کردم که باور نکرده.
- بسیار خب!
- منتظرتون هستم!
تماس که قطع شد، چند دقیقه بعدش بهار بهمپیام داد.
" کیان؟ قضیه چیه؟ پدرم میگه فرداشب تو دعوتمون کردی! گیج شدم، برای چی؟
براش نوشتم.
" بهم اعتماد کن، قرارِ از این به بعد اتفاقای خوبی بیوفته!"
زود برام فرستاد" خدا کنه"
یه ساعت بعدش مادرم بهم زنگزد. اول ازم پرسید کجام و بعدش گفت:
- کامران بهم گفته فرداشب مهمونی داری!
- می خواستم زنگتون بزنم!
- میشه بگی مناسبتش چیه؟تا جایی که می دونم نه تولد و مناسبت دیگه ای هست.
- چیز خاصی نیست یه دورهمی ساده!
- تو مشکوک میزنی کیان، خیلی مشکوک!
- اصلا به من شک نکن مامان، فرداشب بهترین لباستو بپوش، همه ی همکارای پزشکم رو دعوت کردم.
با مکث گفت:
- خیلخب! حالا مشخص میشه..
و تماس رو قطع کردم، حالم خوب بود که اشتهام باز شد، تخم مرغ از یخچال برداشتم و برای خودم دوتا پختم، بعدش که سیر شدم، بیرون رفتم و تا کُت و شلوار جدید برای مهمونی فرداشب بخرم. تنهایی توی پاساژ قدممی زدم که لباس زیبای پوشیده ای رو تو ویترین یکی از مغازه ها دیدم وخوشم اومد، جلوتر رفتم تا با دقت بیشتری ببینم.
لباس در عین سادگی خیلی زیبا بود، رنگ لباس سبز یشمی و جنس پارچه حریر بود، لباس و تو تن بهار تجسم کردم و چقدر دلممی خواست برای فرداشب این لباس رو بپوشه!
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
🌺🌺🌺🌺🌺
⚡️⚡️⚡️⚡️
🌺🌺🌺
⚡️⚡️
🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#استادِبهار
#پارتدویستوشصتودوم
داخل مغازه شدم، با این که دقیق سایز بهار رو نمی دونستم اما حدس زدم، همونی که تن مانکن توی ویترین بود، اندازه اش می شد، لباس رو خریدم و بعدش شال همرنگ لباس رو هم خریدم، خریدارو که تو ماشین گذاشتم به بهار زنگ زدم.
- میتونی به یه بهانه ای بیای بیرون؟
- چرا کیان؟ اتفاقی افتاده!
در حالی که نگام به خیابون بود، گفت:
- نه خوشگلم، فقط میخوام ببینمت.
- فرداشب میبینی!
در حالی که لبخندی می زدمگفتم:
من تا فرداشب طاقت نمیارم که!
پوفی کشید و گفت:
- خیلخب! بهت زنگ میزنم.
باشه گفتم و اون تماس رو قطع کرد، نزدیک خونه ی سهراب بودم که بهار بهم زنگ زد و گفت که اومده بیرون، دیدمش که رو به روی خونه ایستاده بود، بهش گفتم:
- یه کم برو جلوتر.
و اون جلوتر رفت، کنارش وایسادم و اون زود سوار شد و حرکت کردم، نگام کرد و گفت:
- آبرومو میبری آخر!
که باعث خنده ی من شد، یه کم جلوتر نگه داشتم و اون هنوز داشت بد نگام می کرد. پیاده شدم و جعبه رو از پشت برداشتم، دوباره سوار شدم و جعبه رو تو دستای بهار گذاشتم، متعجب نگام کرد و گفت:
- این چیه کیان؟!
- یه چیز خوب!
- برام هدیه گرفتی؟
سرم و تکون دادم و گفتم:
- باز کن ببین خوشت میاد!
در جعبه رو که باز کرد متعجب دستشو جلوی دهنش گرفت و گفت:
- وای! این چقدر خوشگله!
نتونستم طاقت بیارم و نیشگونی از لپش گرفتم، اونقدر که خوشگل ذوق کرد که قند تو دلم آب شد.
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبراساسواقعیت
#رمانبعدتو
#پارتهشتصدوهشتادم
- اونی از شما شکایت می کنه، منم که اینجوری من و تا خونه ی بهاره کشوندی!
پوزخندی زد و گفت:
- آره کشوندیم، فکر نمی کردیم اینقدر احمق باشی و فِرتی راه بیفتی بیای، خودتم دوست داشتی شب و پیش بهاره باشی.
جلو رفتم و توی صورتش گفتم:
- خفه شو، وگرنه خفه ات می کنم.
تو صورتم تُف انداخت و گفت.
- بیخود کردی، بکن ببینم!
با چندش ترین حالت ممکن، آستین لباسم و بالا آوردم و صورتم و پاک کردم.
کیفشو از سر شونه اش کردم و چند بار به بدنش کوبیدم، هر چی فحش تو دنیا بلد بود نثارم کرد، هِی عقب و عقب تر می رفت و از خونه فاصله گرفته بودیم که بعدش کیفشو پرت کردم که سرم داد .
- آشغال، میرم از دستت شکایت می کنم، به جرم ضرب و شتم، میندازمت زندان تا آب خنک بخوری.
خندیدم و به سمت در رفتم، وارد شدم و در و روش محکم بستم. زیر لب غریدم.
- خود بهاره ی عوضی کم بود، دوستای احمقشم اضافه شدن.
داخل خونه شدم، تنهایی به هرچی که گذشت فکر کردم، بهاره اومده بود تا زندگی من و خراب کنه، فقط به این نیت بهم نزدیک شده بود، اینو وقتی فهمیدم که عمو گفت به اونام دروغ گفته که نزدیک تهرانه.
حالا که خیالم از بهاره راحت شده بود و می دونستم که دیگه اون فیلم پخش نمیشه، می خواستم برم شمال!
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبراساسواقعیت
#رمانبعدتو
#پارتهشتصدوهشتادویکم
پنج شنبه بود که راه افتادم، اما به حمید خبر ندادم، ظهر بود رسیدم و دیدم که حمید با یکی در خونه درکیره، دقت که کردم دیدم مهدیِ، پیاده شدم، بحث سر محمد بود، مهدی داشت آبرو ریزی میکرد و می گفت که بره و بچه اشو بیاره، جلو رفتم و گفتم:
- چه خبره؟
مهدی برگشت سمتم و گفت:
- به به، آقا حسام!
حالم از لحن و اون دهن نجسش بهم خورد.
- چی میخوای اینجا؟
- به برادرزنتم گفتم، بره بچه ام و بیاره، من کاری به کسی ندارم، فقط بچه ام و میخوام.
- چی میگی تو؟ کدوم بچه؟ این چندوقت یه احوالی ازش پرسیدی؟
- تو چی میگی؟ تو چیکاره ای اصلا؟حلما که میخواد از تو جدا بشه، طرف حساب من تو نیستی، چون هیچ کاره ای، طرف حساب من حلماست، اون مادر بچه امه!
شوکه شدم، هیچ وقت فکر نمی کردم اینطوری کم بیارم، اونم مقابل این آدم نفرت انگیز!
نگاه حمید پر از شرمندگی بود. حتما حلما خواسته بود که خبر رو مهدی هم فهمیده بود.
یهو مهدی ادامه داد.
- راستی برو خداروشکر کن که ازت نرفتم شکایت کنم، وگرنه با بلایی که سر بچه ام آوردی، الان تو زندون باید آب خنک می خوردی.
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🪴🪴🪴🪴🪴
🌻🌻🌻🌻
🪴🪴🪴
🌻🌻
🪴
#اگرعاشقتنباشمچی؟
#پارتهفتصدوهشتادوسوم
کنار گوش مادرم آروم پِچ زدم.
- قرارمون این نبود مامان، من با این دختره محرم نمیشم.
و مادر با خواهش کنار گوشم پِچ زد.
- تو رو خدا هیچی نگو مهراد، آبرومونو نبر،مگه چی میشه؟ یه خطبه ی موقته دیگه، آخرش چی؟
عصبی نگام و پایین انداختم، اعصابم خیلی بهم ریخته بود، صدای پدرممن و به خودم آورد که داشت می گفت:
- ترمه جان شما بلند شو بیا پیش من بشین.
سرم و بلند کردم، مادرم داشت بلند می شد که پدرم دوباره گفت:
- دخترم شما بشین پیش مهراد!
به موهام چنگیزدم، کارد می زدی خونم در نمیومد، مائده با تردید بلند شد و اومد با فاصله کنارم نشست.
من این مخرمیت رو نمی خواستم و هیچ کاری هم از دستم برنمیومد، خیلی از دست پدرم ناراحت بودم، مهریه ی این دومدت دو پدرم یه سکه قرار داد و چقدر سخت قبول کردم که مائده محرمم بشه، جون کندم تا قبلتُ رو گفتم، مادرم حلقه رو پیش کشید و بلند گفت که حلقه رو در بیارم و دست مائده کنم.
خم شدم و حلقه ای رو برداشتم کهحتیپسند من نبود، دستای مائده جلوم قرار گرفت، بیش از حد می لرزید که پدرم گفت:
- چقدر دستات میلرزه دخترم، مهراد دستشو بگیر و راحت حلقه رو دستش کن.
به سمتش مایل شدم، سخت بود، دستای دختری رو بگیرم که بهش هیچ علاقه ای نداشتم و حلقه بهش بندازم.
پدرم دوباره گفت و روی اعصابم پیاده روی کرد، دستم و جلو بردم و دستشو گرفتم، هیچ حسی نداشتم، اعصابم خورد بود، زود حلقه رو دستش انداختم و دستش و وِل کردم، همه دست زدن و من صاف نشستم
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🪴🪴🪴🪴🪴
🌻🌻🌻🌻
🪴🪴🪴
🌻🌻
🪴
#اگرعاشقتنباشمچی؟
#پارتهفتصدوهشتادوچهارم
مادرش بلند شد و شیرینی گردوند، مادرم اومد و مائده رو بوسید،طاقت نداشتم و دلم می خواست زودتر بریم تا از پدرم بپرسم چرا؟ اون که درد من و می دونست، می دونست هنوز به گیسوفکر می کنم چرا این دختره رو محرم من کرد؟
مائده چند دقیقه بعد از کنار بلند شد و به آشپزخونه رفت، نیم ساعت بعد صدامون کرد تا سر سفره ی شام بریم، سُفره ی شام رنگارنگی برامون چیده بود که کلی سلیقه توش به کار رفته بود، از ژله های رنگارنگ و خوشکل تا تزیین سالادی که فقط دوست داشتی نگاش کنی، ولی من بدجور اشتهام کور شده بود که حتی این سفره ی پر از مزه هم نمی تونست اشتهام و برگردونه.
مادرا و پدرامون جفت نشسته بودن، من نمی خواستم مائده کنارم بشینه، اما می دونستم پدرم این کار رو می کنه، نشستم، مائده هنوز تو آشپزخونه بود که پدرم صداش کرد، چند لحظه بعد اومد و با دست اشاره کرد که کنارم بشینه و اون موقع بود که گفتم:
- بابا بذار راحت بشه.
مائده جواب داد.
- نه مشکلی نیست.
و کنار من نشست،پدرم دوتا بشقاب بهم داد.
- برای خودت و نامزدت برنج بکش!
نگاه پر از حرصی بهش انداختم و چشم گفتم، اول برای مائده کمی برنج کشیدم و بعدش برای خودم.
کمی از مرغ بریون جلوم برداشتم و روی بشقابم گذاشتم که آقای مرادی ظرف رولت رو به سمتم گرفت و گفت:
- از این رولت بردار!
دستم و جلوش گرفتم و گفتم:
- مرغ برداشتم
اما اون با اصرار مجبورم کرد که یه تیکه از رولت رو هم روی بشقابم بذارم، وقتی یهو نگام به پدرم افتاد با ایما و اشاره بهم فهموند که ببین چقدر هواتو دارن.
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
🌺🌺🌺🌺🌺
⚡️⚡️⚡️⚡️
🌺🌺🌺
⚡️⚡️
🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#استادِبهار
#پارتدویستوشصتوسوم
دستشو روی لُپش گذاشت و گفت:
- دردم گرفت!
- منم همینو میخواستم.
برام چشم غُره رفت و من دوباره خندیدم.
- خیلی ازش خوشم اومده، ولی چطوری ببرمش بالا، پدرم بفهمه این هدیه ی توئه من و تیکه تیکه می کنه.
- جعبه رو نبر، لباس حجمی نداره! میتونی ببری بالا.
- آره همین کارو میکنم.
- چه شال خوشگلی، اینم خریدی؟
لباس رو بالا آورده بود و تازه شال رو که زیر لباس گذاشته بودم دید.
- دیدم به این لباس میاد.
- خیلی خوشگله، خیلی ازت ممنونم. خیلی دلم میخواد بدونم که برنامه ات چیه، اما چون آدم استرسی ام فعلا چیزی ازت نمی پرسم.
سرم و تکون دادم و گفتم خوب می کنی، بعدش انگشت اشاره ام و به گونه ام زدم و گفتم:
- میتونی جبران کنی!
با چشمای گشاد نگام کرد و صداشو کشید.
- پررو!
لباس و شال رو روی دستش انداخت و گفت:
- من برم دیگه!
- ای نامرد، نمی خوای جبران کنی الان.
با خنده گفت:
- به خاطر همین میخوام الان برم، خداحافظ.
بعد در و باز کرد و زود پیاده شد، خندیدم و گفتم:
- خیلی بلایی! گیرت بیارم فقط...
لبشو گاز گرفت و گفت:
- من نشنیده می گیرم، تو هم برو دیگه.
سری براش تکون دادم و اون خجل گفت:
- دوستت دارم.
و در و بست، لبخند عمیقی روی لبم ایجاد شد و از اینه به رفتنش چشم دوختم تا این که داخل شد.
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
🌺🌺🌺🌺🌺
⚡️⚡️⚡️⚡️
🌺🌺🌺
⚡️⚡️
🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#استادِبهار
#پارتدویستوشصتوچهارم
یه مقداری پول به حساب کامران ریختم، چون طرف حساب صاحب تالار خودش بود، بهش گفتم که اگر کم بود، دوباره به حسابش پول می ریزم.
من که خونه نرفته بورم، اما کامران گفت مامان کلی سیم جینش کرده تا بفهمه موضوع چیه و دارم چه غلطی می کنم، ولی کامران نَم پس نداده و فقط از من طرفداری کرده!
سب زود جاشو به صبح داد و روز پر استرس من شروع شد، حق داشتم نگران باشم، فقط نگران مادرم بودم، اگه اون آبروریزی نمی کرد، اتفاق دیگه ای نمی افتاد.
تو این دلشوره ها، بهار بهم پیام داده بود که لباس فوق العاده به تنش نشسته و خیلی بهش میاد، چند بار ازش خواهش کردم که یه عکس برام بفرسته، اما نفرستاد و گفت که تو همون تالار ببینم بهتره.
می خواستم قبل از این کهمهمونام برسن تالار باشم، برای همین زودتر آماده شدم، حسابی به خودم رسیده بودم و بوی ادکلنم از ده فرسخی می اومد.
سوار ماشین شدم و به سمت تالار رفتم، همون طور که می خواستم، اولین نفری بودم که پا تو تالار می ذاشتم، با چند تا خدمه ای که توی تالار بودن صحبت کردم تا خیالم راحت باشه که چیزی کم و کسر نیست.
کم کم دوستانم اومدن، گرم صحبت باهاشون بودم، که پدر و مادرم رسیدن، پدر و مادرم رو با دوستانم آشنا کردم، چند دقیقه ای گذشت که آقای ادیب و بهار رسیدن، زود خودم و به دم در رسوندم تا با آقای ادیب دست بدم...
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبراساسواقعیت
#رمانبعدتو
#پارتهشتصدوهشتادودوم
نفهمیدم و گردنشو گرفتم:
- خفه شو، یه طوری حرف میزنی که اگر کسی تو رو نمیشناخت، فکر می کرد چه تحفه ای هستی، چی شده؟ این همه وقت یه خبر از پسرت نگرفتی که حالا سنگشو اینطوری به سینه میزنی! من خیلی دوسش دارم، خودشم میدونه و بهم میگه بابا.
بابا رو کشیدم تا خوب کُفریش کنم و ادامه دادم.
- غیر از منم پدری نداره، شما فقط ادعا می کنی، هیچی نیستی، همین الان هم گورتو از اینجا گُم می کنی وگرنه جور دیگه ای باهات رفتار می کنم.
فشارم هرلحظه روی گردنش بیشتر می شد و یقه اشو بیشتر می کشیدم، اونقدر بی جون بود که نمی تونست دستای من و از یقه اش جدا کنه، چه برسه بخواد حرفی بزنه، چون می دونست حرف اضافه ای بزنه، میزنمش!
حمید واسطه شد و گفت:
- حسام جان من بهت حق میدم، ازت خواهش می کنم ولش کن، بهش گفتم، بره شکایت کنه، بچه بهش نمیدیم.
و من برای مهدی خط و نشون کشیدم.
- کافیه یه بار دیگه اینجا ببینمت، فقط یه بار دیگه!
بعد یقه اشو وِل کردم و هُلش دادم، در حالی که نمی تونست خودشو جمع کنه گفت:
- بدبخت، تو هیچ کاره ای، بابای اون بچه منم، حلما که ازت طلاق گرفت دیگه هیچ گوهی نمی تونی بخوری!
خواستم به سمتش هجوم ببرم که حمید جلوم وایساد و اونم از ترس موتورشو برداشت و فلنگ و بست!
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبراساسواقعیت
#رمانبعدتو
#پارتهشتصدوهشتادوسوم
عصبانی شدم و به حمید گفتم:
- یه چند روز ازت خواستم که مواظب باشی، کمکم کنی، چطور حلما تونست این خبر و پخش کنه! نتونست یه خورده دست رو دلش بذاره، الان فکر میکنه من خراب شدم، خوبه خبرمون دست به دست بچرخه، فکر می کنی فقط من زیر سوال میرم، شما هم میری، همهمیریم، میگن خواهر حمید مسخواد طلاق بگیره، پای آبرو و اعتبار هممون گیر بود که زدین خرابش کردین.
- ما حرفی نزدیم، من نمی دونم مهدی از کجا فهمیده، احتمالا چون حلما به خونه ی سهیلا رفت و آمد داشته خبر از اونجا درز کرده، وگرنه من خودم با حلما حرف زدم و گفتم که اصلا هیچ حرفی به هیچ کس نزنه!
- زده دیگه! از کجا باید می دونست که چه اتفاقی برای محمد افتاده، حتما از همه ی جزئیات خبر داره، حتما حلما همه رو کَف دست دوستش گذاشته که اینطوری بی آبروم کنه
- منم الان فهمیدم به خدا! بذار بریم تو ببینم موضوع چیه.
سرم و تکون دادم که گفت:
- بیا بریم تو! بیا بریم ببینم چه خبره!
باهاش همراه شدم، بعد از چند روز دلشوره ی دیدن حلما رو داشتم، با هم بالا رفتیم.
حمید شروع به صدا زدن حلما کرد، از دستش ناراحت بودم، تصور من از حلما یه جیز دیگه یود،چطور تونسته بود به همین راحتی حرفمو به دوستش بگه که امروز اینطوری تو روی مهدی کله شم!
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🪴🪴🪴🪴🪴
🌻🌻🌻🌻
🪴🪴🪴
🌻🌻
🪴
#اگرعاشقتنباشمچی؟
#پارتهفتصدوهشتادوپنجم
بعد از شام نیم ساعتی نشستیم، بعدش دیگه خداحافظی کردیم، پام و که روی حیاط خونه امون گذاشتم دیگه نتونستم طاقت بیارم، جلوی پدرم وایسادم و گفتم:
- این چه کاری بود کردی؟ چطور تونستی من و تو عمل انجام شده بذاری؟! می دونی ازش خوشم نمیاد، بهم محرم کردی که چی؟ من که هرچی گفتی باهات راه اومدم، مهلت خواستم فقط، گفتم فقط نامزدم باشه، ولی شما چیکار کردی؟
- محکم کاری میدونی یعنی چی؟ نمی خوام صبح بی ابروییش برای من بمونه، نمیخوام تو روی آقای مرادی سرافکنده ام کنی، حق دارم نگران باشم، نه؟
- واقعا بهت چی بگم بابا! تو فکر آبروتی، فکر من چی؟ داری من و تو شرایط جدیدی هُل میدی که اصلا بهش راضی نیستم.
- هرکاری کردم برای تو کردم، شاید الان نفهمی، ولی به مرور زمان متوجهش میشی!
پوزخندی زدم.
- آره شما راست میگی ممنون، دست شما به خاطر این همه لطفی که بهم کردی درد نکنه.
دوباره به سمت در برگشتم. در و که باز کردم مادرم دستم و گرفت:
- این وقت شب کجا میخوای بری مهراد؟
- میخوام تنها باشم، لطفا دستم و ول کن!
پدرم محکم خطاب به مادرم گفت:
- ولش کن ترمه، بیا اینجا.
و مادرم مجبور شد دستم رو وِل کنه و من محکم در حیاط رو بهم کوبیدم و با اعصاب خراب به سمت ماشینم رفتم، سوار شدم و اونقدر دور زدم و فکر کردم که وقتی به خودم اومدم، ساعت سه نیمه شب بود.
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🪴🪴🪴🪴🪴
🌻🌻🌻🌻
🪴🪴🪴
🌻🌻
🪴
#اگرعاشقتنباشمچی؟
#پارتهفتصدوهشتادوششم
وقتی برگشتم خونهمادر و پدرم خواب بودن، خسته لباسام و در آوردم و دراز کشیدم، صبح زودتر از بقیه بلند شدم، خسته پشت ماشین نشستم که همون موقع مائده و مادرش و دیدم که از در خونه بیرون زدم، می خواستم دور بزنم برم که باهام چشم تو چشم شدن، چون واکنشی از من ندیدن و من همچنان توی ماشین نشسته بودم، پیاده راه افتادن، اون موقع بود که استارت زدم، خیلی دلم می خواست به سرعت از کنارشون رد شم و برم. ولی نتونستم، اگر مائده تنها بود، می رفتم، اما چون مادرش باهاش بود و می ترسیدم خبرش برسه و گِله کنه، کنارشون وایسادم، از ماشین پیاده شدم و سلام دادن، دوتاییشون به سمتم برگشتن، مادر مائده گرم باهام احوالپرسی کرد و من پرسیدم.
- جایی میرید؟
مادر مائده جواب داد.
- من نه، مائده می خواست بره دانشگاه، داشتیم می رفتیم براش تاکسی بگیرم.
تعارف زدم.
- من میبرمشون.
مائده زود گفت:
- نهممنون، مزاحم شما نمیشم.
خیلی دلممی خواست بهش بگم که واقعا مزاحمی، کاش مادرش نبود.
- بشینید، تعارف نکنید.
مادرش بهش گفت که سوار شه، در جلو رو باز کرد کهمادرش گفت:
- دستت درد نکنهپسرم، به بابا و مامان سلام برسون.
چشمی گفتم و خداحافظی کوتاهی کردم و نشستم، با بوق از کنار مادرش گذشتیم، مادرش رو از آینه دیدم که رفت، ما هم از کوچه بیرون رفتیم.
بینمون سکوت بود و حلقه ای که دیشب به دستش انداخته بودم، بدجور تو چشمم بود.
با توجه به این که امروز کانال فیلتر شد، حتما عضو زاپاس بشید که اگر مشکلی پیش اومد اینجا ادامه بدیم.
https://eitaa.com/joinchat/1264190414C55c9163942
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی