🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتدویستوششم
در و بستم و تکیه ام و بهش دادم. بدنم سست شده بود؛ خجالت می کشیدم حتی با حمید تماس بگیرم. روی مبل دراز کشیدم و چشمام و بستم. بهم ریخته بودم، توی این آشفته بازارِ ذهنم نمی دونم چرا خاطرات گذشته خودنمایی می کردن.
محمد و برداشتم و با حال آشفته به خونه ی مادرم رفتم. از سر کوچه تا خونه ی مهری خانم ماشین پارک شده بود. وقتی که پدرشوهرم و با آمبولانس آوردن، متوجه شدم. جرآت رفتنتوی کوچه رو نداشتم؛ اما صدای جیغ های خواهرای مهدی و از این فاصله می شنیدم و مو به تنم سیخ می شد. داغ سخت بود؛ مخصوصا این که پدر مهدی آدم مظلومی بود و برای همین دلم از رفتنش سوخته بود. تا قبرستون همراهیشون کردیم، حواسم جمع بود که با مهدی چشم تو چشم نشم، کنار مادرش بود. مهری خانم که نمی دونمواقعی یا نمادین خودشو روی خاک انداخته بود و ضجه می زد.
مهدی که طاقتش و نداشت هِی از روی خاک بلندش می کرد؛ اما به ثانیه نکشیده مهری خانم دوباره سرش مهمون خاک چادر مشکی کشیده ی پدرشوهرممی شد. آرزو هم از بین جمعیت خودشو رسوند و به کمک مهدی، مهری خانم و بلند کردند تا اونو کناری بنشونه تا بقیه فاتحه ای بخونن. براش از عمق جونم فاتحه ای خوندم و بی اراده خیره ی عکس بزرگش روی دسته گل بزرگ که بالای قبر بود، شدم و آروم گفتم:
- خدا بیامرزتت.
زیاد طاقت موندن نداشتم، قبرستان خالی شده بود، به خونشون رفتیم و کوتاه عرض تسلیتی گفتم؛ گرچه رفتارشون سرد بود؛ اما خودم و تو غمشون شریک دونستم.
وقت بیرون اومدن، همون کهمی ترسیدم به سرم اومد. با مهدی رو به رو شدم، او می خواست داخل بشه ک من قصد خروج داشتم که چشم تو چشم شدیم.تموم بدنم عرق زد، اخم غلیظی به چهره کشید؛ اما دهان باز نکرد. من هم سریع از کنارش فاصله گرفتم و از خونه بیرون اومدم. آرزو به همراه مصطفی نزدیک در در حال گفتگو بود، نتونستم بی تفاوت از کنارش بگذرم؛ نزدیکش شدم، تا رسیدن مادرم که محمد بغل داشت، بهش نزدیک شدم و بی مقدمه گفتم:
- آرزو خانم چوب خدا بی صداس، اینو هیچوقت یادت نره.
تیز نگام کرد، اما هیچی نگفت. رو به مصطفی که او هم با همسرش شریک وضعیت دو ساعت پیش من بودن، گفتم:
- خدا صبرتون بده، یادتون نره این دنیا خیلی کوتاس.
بالاخره صدای آرزو رو شنیدم.
- تو نمی خواد این چیزا رو به ما یادآوری کنی، برو یه فکری به حال خودت کن بدبخت.
ناراحت گفتم:
- اگر شما کاریت به زندگی من نباشه، منم لازم نمی بینم یه چیزایی رو یادآوری کنم.
آرزو جلو اومد تا من و بترسونه که مصطفی اونو کشوند تا بحثمون بالا نگیره.
دنبال مصطفی رفت؛ من هم سریع بیرون اومدم. دلم گرفته بود. مادرم پشت سرم صدام زد.
- محمد و بگیر مادر، نفسم برید.
برگشتم و بچه رو از دستاش گرفتم، با وجود تعارف هاش قصد رفتن به خونه ام و کردم، دلم خلوت می خواست. تنهایی بهتر از حضور آدمهایی بود که قلبشون پر از کینه و نفرت و دروغ بود.
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
🍃🌸
خودت، خودت را در آغوش بگیر
کسی برای تو نخواهد جنگید.
صبح بخیر رِفیق
🍃🌸
عُد بي إلى حيث كنتُ
قبل أن ألتقيك
ثم ارحل...
مرا برگردان به جایی که بودم،
پیش از دیدارت،
سپس برو...!
محمود درویش
@panahgah_52
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
﷽
#عشقمحجبهیمن
#پارتدویستودو
_یعنی بابا وقتی من سر نماز بودم ازم عکس گرفته و برا ی تو فرستاده؟
_آره! برام عکس فرستاد و گفت: تو دلیل بزرگی هستی که آراد به خاطرش به
خودش برگشته و لی بدون بزرگترین دلیلش نیستی!
_پس چرا من متوجه نشدم که کی ازم عکس گرفته؟!
_عکست از پشت سر بود! وا ی که من چه قدر حرص خوردم که چرا از روبه رو
عکس ننداخته.
از حرفش خنده رو ی لبم اومد که گو شیش رو جلوم گرفت و گفت : اینه اون عکس
حرص درآر!
گو شی رو از دستش گرفتم و به عکس خودم که سر نماز و توی اتاقم گرفته شد بود
نگاهی انداختم و گفتم :آرام اجازه مید ی عکسات رو ببینم ؟
_نیازی نیست برا ی دیدن چیزی که متعلق به خودته ازم اجازه بگیری!
من با ذوق مشغول تماشای عکسای رو ی گو شیش شدم و او هم در مورد هر کدوم
از عکساش برام توضیح می داد که کی و کجا گرفته شده.
عکسایی که بیشتر ش سلفی و از لحظه ه ای خوش بودن.
تو ی اون شب قشنگ چشم توی چشم آرام از رویاهام حرف زدم و به رویاهای
قشنگش گوش دادم رویاهایی که همه جاش من بودم و خودش!
کنار حرفا ی عاشقانه مون به هم قول دادیم که تا آخر عمر کنار هم بمونیم و هیچ
چیز نتونه بینمو ن جدایی بندازه!
دو هفت های گذشته بود و من توی یه عصر سرد زمستو نی توی حال و رو به روی مامان نشسته بودم و سرم به رد و بدل پیا م با آرام گرم بود که با صدا ی آ یفون
که به نظر می ر سید کسی که دستش رو رو ی زنگ گذاشته قصد برداشتنش رو
نداره من و مامان با تعجب به هم نگاه کر دیم
#کپیحرام❌
#نویسندهاسمامومنی✍
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
﷽
#عشقمحجبهیمن
#پارتدویستوسه
و مامان زودتر از من برا ی باز کردن در
از جاش برخاست و به سمت در رفت و لحظه ای بعد برگشت و گفت :سعید و
آیدا ن!
_خب! حالا چرا شما هول کر دی؟!
_نمی دونم چرا یهو دلم شور افتاد! احساس کردم قیافه ی سعید یه جورایی عصبی و ناراحته.
_حتما باز هم با هم دعوا کردن.
مامان برا ی باز کردن در خونه ازم دور شد و لحظه ای بعد آیدا با چشم گر یون وارد
خونه شد و با صدای بلند مشغول گریه کردن شد .
مامان دست مرسانا رو که با ترس و گر یه مامانش رو نگاه می کرد گرفت و رو به آیدا
گفت :آیدا باز چی شده؟ سعید کجا رفت ؟
آیدا وسط گر یه گفت :سعید تهدیدم کرده که طلاقم میده ومیخواد مرسانا رو
ازم بگیره بهم میگه ما دیگه نمیتونیم باهم زندگی کنیم! الان هم من رو
گذاشت اینجا و خودش رفت.
با کلافگی شماره ی سعید رو گرفتم و وقتی جواب داد ازش خواستم برگرده تا
ببینم حرف حسابش چیه و چرا همچین حرفی رو زده که سعید هم مخالفتی نکرد و گفت تا پنج دقیقه دیگه میرسه.
یک ربع بعد به همراه مامان و آیدا و روبه رو ی سعید نشسته بودم و صدای جیغ
و داد و خنده ی مرسانا از توی اتاق آوا تنها صدایی بود که فضا ی خونه رو پر کرده
بود.
نفسم رو بیرو ن دادم و رو به سعید گفتم : سعید آیدا چی می گه؟
_هر چی گفته درست بوده.
_خب نمیخوا ی بگی چرا؟
_چرا از خودش نمیپر سی؟!
#کپیحرام❌
#نویسندهاسمامومنی✍
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبراساسواقعیت
#رمانبعدتو
#پارتدویستوهفتم
آخر شب بود که با صدای در هال از جا پریدم، فهمیدمکه مهدی اومده، بلند بلند حرف می زد و می خندید تا منی که از خواب پریده ام صداشو بشنوم.
مهدی: تو جون بخواه خانومی، خودم نوکرتم.
قلبم مچاله شد. منی که از ترس لحظات دم ظهر دهان بسته بودم، حالا حرفهای عاشقانه ی مهدی رو با قلبی شکسته گوش میدادم و دلم می خواست اون کسی که پشت خطه رو به طناب دار بیاویزم، با شنیدن صدای مهدی که بهارجان رو چاشنی حرفهاش کرده بود، به من حالت تهوع دست داد. دو انگشت اشاره ام و توی گوشهام فرو کردم تا دیگه نشنوم، با خودم گفتم" مهدی من هیچ، حداقل عزت و احترام خاک پدرت و نگه می داشتی، چطور قلبش از غمی که عصر تو چشمانش دیدم پر بود و اینطوری با دختر مردم یا با زن مردم دل و قلوه می داد، با فکر کردن به مورد دوم موهای تنم سیخ شد، ترسناک بود که یک نفر، همزمان با دو نفر ارتباط داشته باشه. بی خیال گوشهام، دستانم و به سرم گرفتم و نالیدم" خدایا کمکم کن"
اون شب با فکر و خیال های فاسد گذشت؛ تا صبح چندصدبار از خدا درخواست کمک کردم، همین یک مورد توی زندگیم علنی نشده بود؛ اما مهدی با رفتار دیشبش می خواست به من ثابت کنه که دیگه تعهد معنا نداره، اونقدر سر نترسی داشت که حتما توی خونه با حضور من باید به زن یا دختر دیگه ابراز علاقه کنه، انگار دلش می خواست تا می تونه من و بسوزونه و تحقیرم کنه.
چون مادر مهدی با مرگ شوهرش تنها شده بود، مهدی بیشتر اوقاتش و اونجا می گذروند. تنهایی مادرش بهانه ی خوبی برای نگهداشتنش توی خونشونبود، مهدی هم که بدش نمی اومد. منتظر بود مادرش ناله و سودا کنخ تا مهدی شب و روزش و به مادرش اختصاص بده.
رفت و آمدش به خونه هر روز کمتر از روز قبل می شد، من هرچه بیشتر تو تنهایی غرق می شدم به ارتباط تلفنی اون شب مهدی فکر می کردم، حتما وقتشو با او می گذروند. بعد از دو هفته که من خودم و توی خونه حبس کرده بودم، مهدی اومد، حتی انگیزه ای برای صحبت باهاش نداشتم. سلامی دادم. رو به رومنشست، بدون ذره ای دلتنگی برای فرزندمون بعد از دو هفته خونه اومدن، موبایلش و از جیبش بیرون آورد و ثانیه به ثانیه صدای مسیج می اومد. شک به جونم افتاد. هرازگاهی لبخندی کُنج لبش خونه می کرد و من بیشتر می سوختم، حتی نمی تونستم از جام بلند شم و کنارش بشینم و از در صلح و صفا وارد بشم تا ببینم کیه و این همه خودم و اذیت نکنم؛ اما فقط تماشاش کردم.
بعد از حدود یک الی یک ساعت و نیم موبایلش و کنار گذاشت. با نگاهی سرد براندازم کرد.
- بدون من معلومه خوب می گذره.
من که نه خورد و خوراک درستی و نه اعصابم آرومی داشتم که نشونه ای توی چهره ام از شادی یا حال خوب باشه، پس این حرف چه معنی می داد؟ پرسیدم تا بفهمم.
- منظورت چیه؟
بلند شد و به سمتم اومد. روی مبل خودم و جمع کردم.
- کی برات احتیاجاتو فراهم می کنه که دو هفته منو ندیدی؛ اما جیکت در نیومد؟ معلومه از یه جا تامینی.
چون میرغضب بالای سرم ایستاد. خوب یاد گرفته بود که همیشه از این در وارد به، به جای این که من از بی مسئولیتی و کارهاش شکایت کنم؛ او دست پیش گرفت که پس نیفته، لعنت به کسی که مغز مهدی رو با این حرف ها شستشو داده بود.
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبراساسواقعیت
#رمانبعدتو
#پارتدویستوهشتم
صدام می لرزید.
- مگه من چی می خورم؟ هرکس یه نگاه به صورت من بکنه می فهمه که چند روزه اشتها نداشتم.
خم شد و صورتش دقیقا رو به روی صورتم قرار گرفت.
- خوشم میاد کم نمیاری.
بی اراده نم اشک چشمهامو پر کرد، بی رحمانه گفت:
- شما زنا حقه های خوبی بلدین، شیطونم پیش شما درس می گیره. اشکاتو پاک کن که حنات دیگه رنگی نداره، رنگ باخته ای.
پوزخندی زد و مقداری از آب دهانش روی صورتم تُف کرد. دستم و بالا آوردم، خودش پیش قدم شد و با دستهای ضخیمش محکم روی صورتم کشید و با زبون نیش دارش گفت:
- نترس!، نجس نیست.
چطور باید می گفتم که منظوری نداشتم.
- مهدی... من...
لبهامو محکم گرفت و با دستانش فشرد، شدید دردم اومد.
- کاش لال می شدی.
وقتی می خواست دستهاشو از روی لبام برداره محکم دستش وفشار داد و سرم به عقب پرتاب شد. گردنم درد گرفت. از من فاصله گرفت.
- از حموم اومدم بیرون جلوی چشمم نباشی.
رفت و من با دستای سردم گردنمو ماساژ دادم، قصدش فقط آزار من بود که اون هم خوب از پسش برمی اومد.
صدای آب و که شنیدم، دردهامو از خاطر بردم و مثل فشنگ از جام پریدم. به اتاق خواب رفتم و به لباسهای مشکیش که روی تخت انداخته بود نگاه کردم، دستپاچه به سمتشون رفتم و جیب های لباسشو گشتم، موبایلش و می خواستم. با کوچکترین صدا قلبم می ریخت، می ترسیدم که از حموم بیرون بیاد و من ومشغول بازرسیِ لباسهاش ببینه. به کارم سرعت دادم، موبایلش توی هیچ کدوم از جیبهاش نبود. نشستم و زیر تخت دست کشیدم، نبود. زیر روتختی، زیر پاتختی، توی کشوها و سرانجام زیر بالش های روی تخت پیداش کردم، صدای آب کم شده بود و ضربان قلب من به شماره افتاده بود. در دل از خدا خواستمکه حداقل موبایلش رمز نداشته باشه، می دونستم خواهشِ مسخره ایه، مگه می شد کسی که موبایلش و پنهون کنه و براش رمز نذاشته باشه. صفحه باز شد. در کمال تعجب صفحه رو بالا کشیدم و موبایل باز شد. باورم نمی شد. حالا چرا مهدی برای موبایلش رمز نذاشته بود، سوال بزرگی توی ذهنم شد. باز کردم و مسیج های اخیرش و خوندم. شماره ی آبجی سیو شده بود. باز کردم و خوندم.
" مهدی جان بیا اینجا مریماینجاس"
" مهدیجان شب قرارِ با مریم بریم بیرون شامبخوریم میای؟"
" مهدی جان مریم خیلی ناراحته چرا دیشب جوابشو ندادی؟"
" مهدی جان به مریمحتما زنگ بزن این شماره ی جدیدشه، خودش بهمگفت بهت بدم، یک دل نه صد دل عاشقش کردی"
" بیا عصرونه مریم اینجاس"
پیام ها رو یکی اول یکی آخر و یکی از وسط می خوندم. شماره ای که خواهر مهدی براش فرستاده بود و نگاه کردم. با تردید شماره رو لمس کردم دوست داشتم صدای اون زنو بشنوم، انگار خودآزاری داشتم، می خواستم ببینم آشی که خواهرشوهرم برام پخته بود چه مزه ایه.
#کپیحرام❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبراساسواقعیت
#رمانبعدتو
#پارتدویستونهم
با شنیدن صدایی که ناز و ع،،،شوه ازش می ریخت، بدنم کِرخت و بی حس شد.
- جونم مهدی جان؟ چیه دوباره دلت تنگ شده؟
خنده ی مسخره ای کرد، صدای زنی از اون طرف خط داد می زد.
- بیا دیگه.
با شنیدن صدای قفل در حمام تماس و قطع کردم، دستپاچه موبایل و زیر بالش گذاشتم و شوت از اتاق بیرون اومدم. قلبم داشت از دهنم بیرون می زد. خداروشکر به موقع بیرون رفتم و توی هال نشستم. صدای اون زن مدام توی ذهنم اکو می شد، بغضم گرفته بود، صدای گریه ی محمد اومد، ازجام بلند شدم، سرم گیج می رفت. مهدی با موهای سشوار کشیده از اتاق خارج شد و چشممون به هم افتاد. نگاه ازش گرفتم، درحالی که بغضم به حالت انفجار رسیده بود وارد اتاق شدم، صدای مهدی بلند شد.
- خفه کن صداشو. دیگه بیرونم نیا.
چه اصراری به ندیدن من داشت، در و بستم با چشمهای گریان محمد و بغل کردم و شیر دادم.
*
دو هفته از اون شب گذشت، سامان دیگه سر راهم سبز نشد، حس می کردم اون شب می خواست حرفهای آخرش و بهم بزنه. چقدر خوشحالم بودم که دیگه سراغم و نگرفت، شاید حمید دیداری باهاش داشته و اتمام حجت کرده؛ البته این فقط حدس و گمان بود؛ اما با غیرتی که از حمید سراغ داشتم بعید نبود.
آقای اکبری هم می دیدم که منتظر اشاره ایه؛ اما جوابی نداشتم، بعد از تموم شدن کارمون بیرون اومدیم که خجالت و کنار گذاشت و صدام کرد، برگشتم. سریع جلو اومد.
- میشه چند لحظه با هم صحبت کنیم؟
- بفرمایید.
این و اون پا کرد تا تونست بپرسه.
- فکراتونو کردین؟
دلم نمی خواست جوابش و اینطوری بدم؛ اما مجبور بودم.
- من نظرم همونه؛ امیدوارم من رو ببخشید.
خواستم برم که جلوم اکمد، ملتمس گفت:
- خواهش می کنم خانم رسولی، یه لحظه صبر کنین.
ایستادم. می فهمیدم که براش گفتن این حرفها چقدر سخته.
- من خیلی ساله که منتظرم، نمی تونم زود عقب بکشم. درسته که اینجا جای گفتن این حرفها نیست؛ ولی خانم رسولی من برای به دست آوردن شما نمی خوام از هیچ کاری دریغ کنم، نمی خوام مثل گذشته وقتی برمی گردم و پشت سرمو نگاه می کنم حسرت بخورم. علاقه ی من به شما بسته به زمان حال و دو روز و چند روز نبوده، من چند ساله که عشق شمارو توی قلبم مخفی کردم؛ اما دیگه نمی تونم..
قلبم همراه با شنیدن حرفهاش بیشتر و بیشتر می زد و تموم وجودم به هیجان افتاده بود.
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبراساسواقعیت
#رمانبعدتو
#پارتدویستودهم
نگام به دستهاش افتاد که محکم دسته ی کیف بینشون فشرده می شد. قطرات عرق روی پیشونیش جلب توجه می کردن.
- من توی وجودم نسبت به شما عشق می بینم، نه الان؛ پنج ساله. هرکاری شما بخواین براتون می کنم، حتی برام مهم نیست که شما نسبت به من حسی دارین یا نه؛ من صبورم خانم رسولی. ولی خواهشا یه کم بیشتر وقت بدین و راحت نه نگید. من حرفاموگفتم که حداقل درآینده پشیمون نباشم، نمی خوام شمارو عذاب وجدان بدم؛ اما من نمی تونم با فکر و قلبی که از شما پُرِ زیر سقف با کس دیگه ای برم، حاضرم همه ی عمرم با فکر به شما بگذره؛ حتی اگر خودتون نخواید زیر یک سقف با من باشین، اینو میگم تا بدونین چقدر برام مهم هستین.
- حسام؟
با صدایی هر دو برگشتیم و نگام به زنی افتاد که حدودا سی ساله می خورد، مانتو و شال زیبایی پوشیده بود و کیف اسپرتی رو روی شونه اش انداخته بود. داشت نزدیکمون می شد که حسامگفت:
- شما اینجا چکار می کنی زینب خانم؟
زینب؟ چقدر اسمش آشنا بود. نگاش فقط به من بود و لبخند زیبایش از روی لبهاش کنار نمی رفت.
زینب: سلام.
یادم اومد که سلام ندادم.
- عذر می خوام سلام.
دستش و دراز کرد، انگار واکنش زینب برای آقای اکبری عجیب بود، چون فقط بهش نگاه می کرد. دستم و دراز کردم و گرم فشردم.
- خوشبختم عزیزم، من خواهر حسامم و شما؟
لبخندی زدم؛ حالا به خاطر آوردم که اون روز پشت خط از زبون آقای اکبری اسمش و شنیده بودم.
- منم حلمام، همچنین.
زینب با شک پرسید.
- همکار حسام دیگه؟
سر تکون دادم. آقای اکبری دوباره پرسید بلکه جواب بگیره.
- نگفتی اینجا برای چی اومدی؟
زینب دستاش و از دستای من جدا کرد و رو به حسامگفت:
- با مامان بیرون بودیم، اومدیم که از اینجا با هم بریم بیرون ناهار بخوریم.
حسام سر تکون داد. زینب هم که قصد رفتن نداشت، حسام اماگفت:
- شما برو من الان میام.
زینب با تردید نگاهمون کرد. نمی خواست خداحافظی کنه؛ اما نگاه حسام و که دید از من خداحافظی کرد.
زینب کمی از ما فاصله گرفت. حسام آروم گفت تا زینب نشنوه.
- میشه یه زمان به من بدین؟ یه روز برای جواب گرفتن؟
نمی دونستم چی بگم؛ این بار با دلم راه اومدم.
- هفته ی آینده، همین روز.
حسام خوشحال شد.
- خیلیممنونم خانم رسولی.
خداحافظی کوتاه به همراه به امید دیداری تحویلم داد، خداحافظیم نیمه موند؛ وقتی زنی مسن رو عصا به دست در حال تماشای خودم دیدم.
#کپیحرام❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
﷽
#عشقمحجبهیمن
#پارتدویستوچهار
_من اصلا دلم نمی خواست توی زند گیتو ن دخالت کنم و لی میبینم رابطه ی
شما به جای اینکه بهتر بشه.....
_بهتر نمی شه ....یعنی آیدا نمی خواد که بشه.
آیدا با عصبانیت گفت :من نمیخوام بهتر بشه یا تو که همه اش غر میزنی و از
هر چیزی ایراد می گیر ی و به هر کسی اجازه میدی توی زندگیمون دخالت کنه؟
سعید:غر می زنم چون هنوز توی گذشته سیر میکنی.
ایدا:من توی گذشته سیر می کنم یا تو با رفتار عهد بوقت؟
سعید_مشکل تو همینه که خیلی خودت رو به روز کر دی.
مامان وسط بحثشون پرید و گفت :چرا درست حرف نمی زنین ببینم چتونه که
رو زی یه بار با هم دعوا دارین و به جون هم میافتین ؟
ایدا: من چیزیم نیست و همون آیدا ی قدیمم ولی این آقا همیشه دعوا داره و غر می زنه.
سعید: اتفاقا من هم با همین آیدای قدیم مشکل دارم که نمی فهمه دیگه یه
بچه داره و به جای گشت و گذاز با دوستاش باید به اون برسه! هنوز نفهمیده به
جای گذاشتن عکسای یهویی توی اینستا و کوفت و زهر مار و رفتن به این مهمونی و وقت صرف کردن توی آرایشگاه ها باید یه کم هم به شوهر و بچه اش توجه
کنه. ...
آیدا : من توجه نمی کنم یا تو! که بیشتر وقتت رو تو ی اون شرکت لعنتی می گذرونی؟
سعید: آخه به چه امیدی بیا م خونه؟! یا خانم توی خونه نیستی یا اینکه
مهمون دا ری و من نباید مزاحمتون باشم! یا اگر هم با شی سرت به گوشیت و
چت کردنت
گرمه
#کپیحرام❌
#نویسندهاسمامومنی✍
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
﷽
#عشقمحجبهیمن
#پارتدویستوپنج
و مثل همیشه مجبورم غذای مونده ی رستوران رو بخورم که توی همون
شرکت هم پیدا م یشه!
آیدا : همینه دیگه! آقا هر روز به خاطر شکمش باهام دعوا داره! مثل اینکه یادت
رفته مامان روز اول بهت گفت دخترم تا حالا دست به سیاه و سفید نزده و آشپز ی بلد نیست چرا همون موقع نگفتی به جای زن دنبال کنیز می گر دی و....
سعید از جاش برخواست و گفت :مثل اینکه حرف زدن ما بیخودیه و باز هم آیدا
خانم حرف خودش رو میزنه.
مامان با نگرانی گفت :ولی سعید جان این مشکل چیز ی نیست که با طلاق حل
بشه اگه به فکر خودتون نیستین حداقل به فکر مرسانا با شین.
سعید پوزخندی زد و گفت : فکر میکردم با اومدن مرسانا خانم درست می شه
و به زندگیش میچسبه و لی اشتباه می کردم و از خودم ناراحتم که او رو هم وارد
یه زند گی بی سر و ته کردم.
شرمنده مادرجون ولی این دعوای ما فقط با جدایی تموم می شه!
سعید با گفتن این حرف با قدمای بلند به سمت در رفت و از خونه خارج شد و
دوباره آیدا زد زیر گریه که مامان بهش گفت:
بسه آیدا! معلوم نیست چه بلایی سر بیچاره آورد ی که اینجوری می گه!
آیدا با گر یه گفت :من بلا سر او آوردم یا او که همیشه از یه چیزی ایراد می گیره!
همه اش غر میزنه و انتظار داره مثل خدمت کارا روز تا شب براش بشورم و بسابم
و آشپزی و بچه دا ر ی کنم.
مامان : خب آدم برا ی همین زن میگیر ه و گر نه مگه مرض داره الکی خرج یه
آدم د یگه رو هم بده!
آیدا: من توی خونه ی بابام کار نکردم که برم برای او حما لی کنم؟
#کپیحرام❌
#نویسندهاسمامومنی✍