بچه هاخیلی خسته بودند و فشار زیادی به آنها آمده بود. چیزی حدود بیست شبانه روز در گرمای چهل و هشت درجه، توی آن دشت وسیع خوزستان، جنگیده و پیشروی کرده بودند. مقداری احساس خستگی میکردند. در چنین وضعیتی بود که « حاج احمد با همان عصایی که زیر بغل داشت، آمد روی چهار پایه پشت میکروفون قرار گرفت. لحظه ای در سکوت، به دقت به چهره های بچه ها نگاه کرد و گفت: « بسیجی ها! شما می گویید اگر ما در روز عاشورا بودیم، به امام حسین ( ع) و سپاه او کمک می کردیم. بدانید امروز روز عاشورا است.» حاج احمد نگاه پر از لطفی به آنها که اکثراً با سر و صورت و دست و پای زخمی بودند - کرد و ادامه داد: « به خدا قسم! من از یک یک شما درس می گیرم. شما بسیجی ها برای من و امثال من در حکم استاد و معلم هستید. من به شما که با این حالت در منطقه مانده اید، حجتی ندارم. می دانم که تعداد زیادی از دوستان شما شهید شده اند. می دانم بیش از بیست روز است دارید یک نفس و بی امان در منطقه می جنگید و خسته اید و شاید در خودتان توان ادامه ی رزم سراغ ندارید. ولی از شما خواهش می کنم تا جان در بدن دارید، بمانید تا که شاید به لطف خدا در این مرحله بتوانیم خرمشهر را آزاد کنیم.» در آخر در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود، گفت: « خدایا! راضی نشو که حاج احمد زنده باشد و ببیند ناموس ما، خرمشهر در دست دشمن باقی مانده خدایا! اگر بنابر این است که خرمشهر در دست دشمن باشد، مرگ حاج احمد را برسان!»
#احمد_متوسلیان
#سالروز_ولادت
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120