eitaa logo
baghdad0120
1.3هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4هزار ویدیو
25 فایل
#بسم_الله_قاصم_الجبارین ـــ ـ ـ ـــ🍃 مجموعه سایبری فرهنگی #بغداد٠۱۲٠ تاسیس: جمعه، ۱۳ دی ۱۳۹۸ #قاسم_بن_الحسن را در همه پیام رسان ها دنبال کنید #چ۴۵
مشاهده در ایتا
دانلود
نزدیک ظهر بودکه مینی بوس واردکرمان شدوکنارمیدانی نگه داشت. مسافران باعجله ریختند پایین. شاگردراننده جلدی روی باربندرفت وازهمان بالا وسایل راپایین انداخت. درمیان انبوه دبه های ماست وگونی های کشک و... دوبسته رختخواب هم بود که برای مابود. لحظاتی بعدنه خبری از مینی بوس بودنه نشانی از مسافران. تنهاآن دوبسته رختخواب بودکه ما دو نوجوان درکنارش ایستاده بودیم ومنگ سروصدای شهربودیم. درآن لحظات سنگین وطولانی، غربت راباتمام وجود حس میکردیم. واقعا درمانده بودیم ونمی دانستیم چه بایدبکنیم. بایدکاری میکردیم اصلا آمده بودیم کاری بکنیم. روزگارسختی بود. پدرانمان مقروض دولت بودند. وام کشاورزی گرفته بودند، اماحالا نمیتوانستندپس بدهند. شب هاازغم این که روزی آدم های دولت بریزندوپدرانمان را دستگیر کنندوببرند زندان، خوابمان نمی بردویادچنین روزی دلمان راخالی می کرد. پدرمن نهصد تومان بدهکار بودوپدر احمد پانصد تومان. حال ماآمده بودیم به شهر غریب تاکارکنیم. احمد گفت: قاسم بیا عهد ببندیم تاوقتی که یک پول درست وحسابی جمع نکرده ایم به ده برنگردیم! دست همدیگه رو فشردیم. سپس یاعلی گفتیم ووسایلمان را برداشته ایم و راه افتادیم. درکوچه پس کوچه های خیابان ناصری اتاقی اجاره کردیم ماهی پانزده تومان. صاحبخانه مان پیرزنی بود به نام آسیه. مستاجر دیگری داشت به نام معصومه که اوهم پسرکوچکی داشت به اسم مهدی. سیزده سال بیشتر نداشتیم جثه هایمان آنقدرکوچک ونحیف بودکه به هرکجا می رفتیم کاربگیریم قبولمان نمی کردند. تا این که درخیابان خواجو که آن زمان درانتهای شهربود، مدرسه ای می ساختندومارانیز به کارگرفتندباروزی دوتومان! برفی که در سال پنجاه به کرمان باریدمشهوراست. تا آن روز هشت ماه بودکه آمدن ما به کرمان می گذشت. حالا دیگر سیصدتومان من داشتم وسیصدوپنجاه تومان هم احمد. گمان می کردیم به عهدمان وفاکرده ایم وحالاوقتش است سری به پدرومادرمان بزنیم. شوق دیدارخانواده، مارابه بازارکشاندوحدودهفتادتومان خریدکردیم. طوری که برای همه بستگانمان یک تکه سوغاتی خریده بودیم. صبح رفتیم به گاراژ وبا اتوبوس تادوراهی «بزنجان» آمدیم. ازانجا به این ور، دیگرماشین کارنمیکردوماچهل وهفت کیلومترراه را درپیش گرفتیم. تاچشم کارمیکردبرف بود وبرف. دومردمسافررابری جلوافتادندومابااحتیاط پایمان را جای پای آن گذاشتیم وکشیده شدیم امابه فکر چاره ای اساسی تر بودیم. ... ۶۶ @baghdad0120
baghdad0120
#قـسمت_اول نزدیک ظهر بودکه مینی بوس واردکرمان شدوکنارمیدانی نگه داشت. مسافران باعجله ریختند پایین.
راه طولانی بود، برف سنگین بودوعمرروز زمستانی کوتاه ومابایدغروب به خانه می رسیدیم. گفتند: درچنین اوضاعی تنها«پهلوان» است که بادندان گاو و خر راازجا بلندمی کند. درخانه اش رفتیم. ابتدا هرآنچه دوهمراه ما، اصرار کردند قبول نکردوگفت: ازجانم که سیرنشده ام! اماناگهان پذیرفت. قرارشددرقبال نفری پنج تومان ماراتابالای تپه های رابر برساند. پشت جیپ که نشستیم بازهم امیدبه زندگی دردل هایمان زنده شدودرخیالمان پدرومادرمان رامی دیدیم که خوشحال اند. پهلوان ازپیچ هاوچاله چوله هامی گذشت. ماشین که گیرمی کرد، لازم نبودمادست بزنیم خودش جیپ راازجا می کندومی گذاشت کنار! وقتی که رسیدیم به مقصدوکرایه اش را دادیم، به رابری ها گفت: خیال نکنید من برای این بیست تومان بیرون آمدم! به ما اشاره کرد وگفت: فقط به خاطر این دونفر بود. الان هم سن وسال های اینهازیرکرسی خوابیده اندوتازه پدرومادرشان دلواپسندکه یک وقتی سرمانخورند. الان وقت استراحت وبازی اینهاست نه در ولایت غربت کارگری کردن. تف بر این روزگاری که برایمان ساخته اند! هفده کیلومتر از رابر تاده راهم پیاده آمدیم وتازه داشت چراغ خانه ها روشن می شدکه ما رسیدیم. وقتی خبر در ده پیچید، ولوله ای شدوتاپاسی ازشب مردم بامابودند وخوشحالی می کردند. (اگرآن روز مردم «رابر» می دانستند که این قاسم، همان حاج قاسم لشکر ثارالله است ویاهمان حاج قاسم جبهه ی مقاومت است ومریدانش، برای دیدنش لحظه شماری می کنند، چه می کردند؟) حاج قاسم با همین سختی ها بزرگ شد که مثله شیر، در هر کوی وبرزن، در مقابل بعثی ها وداعشی هاپیدایش می شدو نیروهایش رافرماندهی می کرد؛ ومثل یک پدر، آن هارازیر چتر حمایتی خودمی گرفت. قاسم سال ۱۳۵٠،حالا شده حاج قاسم سال های ۹۵و۹۶،حاج قاسم سوریه وجنگ باتروریست ها! باهمان اخلاق وبا همان روحیه. حرف های حاج قاسم راازسال ۱۳۵٠خواندیم. حالابرویم زندگی حاج قاسم راازبان یک رزمنده ی در جبهه ی سوریه، مرورکنیم. اززبان مصطفی نجیب که نجیبانه می گوید: به منطقه ی تاریکی رسیدیم. ماشین رانگه داشتم.به محض پیاده شدن، یک نفرجلو آمد وبه من دست وگفت: چطوری، جوان؟! ... #چاپ_۶۶ @baghdad0120