baghdad0120
مجیر: بسم الله الرحمن الرحیم 📝#قسمت_هفت «حالا من قربانی شدم یا تو؟» منوچهر زل زد به چشم هام، چشم
مجیر:
بسم الله الرحمن الرحیم
📝#قسمت_هشت
اول دوم مهر بود. سر سفره ی ناهار از رادیو شنیدیم سربازهای منقضی 56 را ارتش برای اعزام به جبهه خواسته. از منوچهر پرسیدم: منقضی 56 یعنی چه
گفت:« یعنی کسانی که سال 56 خدمتشان تمام شده.» داشتم حساب می کردم خدمت منوچهر کی تمام شده که برادرش رسول آمد دنبالش و با هم رفتند بیرون.
بعد از ظهر برگشت با یک کوله خاکی رنگ. گفتم این را برای چه گرفته ای؟ گفت:«لازم می شود. آماده شو با مریم و رسوا می خواهیم برویم بیرون. » دوستم مریم، با رسول تازه عقد کرده بودند.
شب رفتیم فرحزاد، دور میز نشسته بودیم که منوچهر گفت:«ما فردا عازمیم.»
گفتم: چی؟ به این زودی؟ گفت:«ما جزو همان هایی هستیم که اعلام شده بود باید برویم» مریم پرسید: ما کیه؟
گفت:«من و داداش رسول» مریم شروع کرد به نق زدن که نه رسول تو نباید بروی، ما تازه عقد کرده ایم؛ اگر بلایی سرت بیاید من چی کار کنم؟ من کلافه بودم، ولی دیدم اگر چیزی بگوییم مریم روحیه اش بدتر می شود.
آن ها تازه دو ماه عقد کرده بودند، باز من رفته بودم خانه ی خودم. چشم هایم روی هم نمی رفت، خوابم نمی آمد. به چشم های منوچهر نگاه کردم. هیچ وقت نفهمیده بودم چشم های او چه رنگی اند؛ قهوه ای، میشی یا سبز؟
انگار رنگ عوض می کردند. دست هایش را در دست گرفتم و انگشتانش را دانه دانه لمس کردم. دو تا شست های منوچهر هم اندازه نبودند، یکی از آن ها پهن تر بود سرکار پتک خورده بود.
منوچهر می گفت:«همه دو تا شست دارند. من یک شست دارم، یک هفتاد.» می خواستم همه ی اینها را در ذهنم نگه دارم لازمم می شد. منوچهر می گفت:
«فقط یک چیزی توی دنیا هست که می تواند تو را از من جدا کند؛ یک عشق دیگر، عشق به خدا، نه هیچ چیز دیگر.» بغضم را قورت دادم دستم را زیر سرم گذاشتم و گفتم: قول بده زیاد برایم بنویسی.
اما منوچهر از نوشتن خوشش نمی آمد. جنگ هم که فرصت این کارها را نمی گذاشت. آهسته گفتم: حداقل یک خط. منوچهر دستم را که بین انگشتانش بود فشار داد و قول داد بنویسد تا آنجا که می تواند.
زیاد می نوشت، اما هر دفعه که نامه اش می رسید یا صدایش را از پشت تلفن می شنیدم، تازه بیشتر دل تنگش می شدم. می دیدم نیست. نامه ها را رسول یا دوستانش که از منطقه می آمدند، می آوردند و نامه های من و یا وسایلی که براش می گذاشتم کنار می رساندند به دستش.
رسول تکنسین شیمی بود. به خاطر کارش، هر چند وقت یک بار می آمد تهران.
#رمان
#رمان_جذاب
#رمان_انقلابی
#مجیر
#رمان_خوب_ایرانی
صبح همه آمدند خانه ی ما.
ناهار خانه ی پدر منوچهر بودیم. از آنجا ماشین بابا را برداشتیم و رفتیم ولی عصر برای خرید عید.
به نظرم شلوار لی به منوچهر خیلی
می آمد. سر تا پایش را ورانداز کردم و مبارک باشیدی گفتم.
برایش عیدی شلوار لی خریده بودم،
اما منوچهر معذب بود.
می گفت:«فرشته باور کن نمی توانم تحملش کنم.»...
چه فرق هایی داشتیم!
منوچهر شلوار لی نمی پوشید؛
ادوکلن نمی زد. من یواشکی لباس های او را ادوکلنی می کردم.
دست به ریشش نمی زد،
همیشه کوتاه و آنکادر شده بود،
اما حاضر نبود با تیغ بزند.
انگشتر طلایی را که پدرم سر عقد هدیه داده بود. دستش نمی کرد.
حتی حاضر نشد شب عروسی کراوات بزند، اما من این چیزها را دوست داشتم.
مادرم میگفت:
الهی بمیرم برای منوچهر که گیر تو افتاده؛
و دایی حرفش را تایید کرد.
من از این که منوچهر این همه در دل مادر و بقیه فامیل جا باز کرده بود قند در دلم آب می شد.
اما به ظاهر اخم کردم
و به منوچهر چشم غره رفتم و
گفتم: وقتی من را اذیت می کند که نیستید ببینید....
🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات
⏪ادامه دارد.....✍
☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف
💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠
@Baghdad0120
#یاران_گمنام_شهید_سلیمانی
#رمان_خوب_ایرانی
#رمان_انقلابی
واقعا نمی توانستم کسی را بین خودمان ببینم، هنوز هم احساسم فرق نکرده،
اگر کسی بگوید من بیشتر منوچهر را دوست دارم، پکر می شوم.
بچه ها می دانند.
علی می گوید: ما باید بدویم تا مثل بابا
توی دل مامان جا بشویم.
می گویم: نه، هر کسی جای خودش را دارد. علی روز تولد حضرت رسول به دنیا آمد.
دعا کرده بودم آن قدر استخوانی باشد که استخوان هایش را زیر دستم حس کنم. همین طور بود،
وقتی بغلش کردم، احساس خاصی نداشتم. با انگشت هاش بازی کردم. انگشت گذاشتم روی پوستش، روی چشمش. باور نمی کردم بچه ی من است.
دستم را گذاشتم جلوی دهانش،
می خواست بخوردش. آن لحظه تا فهمیدم عشق به بچه یعنی چه.
گوشه ی دستش را بوسیدم. منوچهر آمد، با یک سبد بزرگ گل کوکب لیمویی.
از بس گریه کرده بود، چشم هاش خون افتاده بود.
تا من را دید؛ دوباره اشک هایش ریخت. گفت:«فکر نمی کردم زنده ببینمت. از خودم متنفر شده بودم.»...
علی را بغل گرفت و چشم هایش را بوسید. همان شکلی بود که توی خواب دیده بود.
پسری با چشم های مشکی درشت و مژه های بلند.
علی را داد دستم روزنامه انداخت کف اتاق و دو رکعت نماز خواند؛
نشست، علی را بغل گرفت و توی گوشش اذان و اقامه گفت.
بعد بین دست هایش گرفت و خوب نگاهش کرد.
گفت:«چشم هایش شبیه توست، هی توی چشم آدم خیره می شود؛ آدم را تسلیم می کند.
تا صبح پای تختم بیدار ماند؛
🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات
⏪ادامه دارد.....
☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف
💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠
#مجیر
#رمان_انقلابی
#رمان_خواندنی
علی را بردم توی اتاقش،
در را رویش قفل کردم تلفن زدم به یکی از دوستان منوچهر و جریان را گفتم.
یک اسلحه توی خانه نگه می داشتم. برش داشتم.
آمدم بروم اتاق پذیرایی که من را دیدند.
گفتند: اِ، حاج خانم خانه ید؟
در را باز کنید.
گفتم: ببخشید، شما کی هستید؟
یکیشان گفت: من صاحب خانه ام.
گفتم: صاحب خانه باش.
به چه حقی آمده ای اینجا؟
گفت: دیدم کسی خانه نیست، آمدم سری بزنم.
می خواست بیاید تو.
داشت شیشه را می شکست.
اسلحه را گرفتم طرفش.
گفتم: اگر یکی پا بگذارد تو،
می زنم.
خیلی زود دوتا تویوتا از بچه های لشکر آمدند.
هر پنج تاشان را گرفتند و بردند.
به منوچهر خبر رسیده بود.
وقتی فهمیده بود آن ها آمده اند
توی خانه، قبل از این که بیاید،
رفته بود یکی زده بود توی گوش صاحب خانه.
گفته بود:«ما شهر و زندگی و همه چیزمان را آوردیم اینجا،
آن وقت تو که خانواده ت را برده ای جای امن، این جوری از ما پذیرایی می کنی؟»
شام می خوردیم که زنگ زد....
🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات
⏪ادامه دارد.....
☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف
💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠
@Baghdad0120
#یاران_گمنام_شهید_سلیمانی
#رمان_جذاب
#رمان_انقلابی
.
منوچهر نبود. تلفنی بهش گفتم می ترسم. گفت:«این هم یک مبارزه است. فکر کرده ای من نمی ترسم؟» منوچهر و ترس؟ توی ذهنم یک قهرمان بود. گفت:«آدم هر چه قدر طالب شهادت باشد، زندگی دنیا را هم دوست دارد. همین باعث ترس می شود. فقط چیزی که هست، ما دلمان را می سپاریم به خدا.»
حرف هایش آن قدر آرامشم داد که بعد از مدت ها جرات کردم از پیش پدر و مادرم بروم خانه ی خودمان. دو سه روز بعد دوباره زنگ زد. گفت:«فرشته با بچه ها بروید جاهایی که موشک زده اند، ببینید.»
چرا باید این کار را می کردم؟ گفت:«برای این که ببینی چه قدر آدم خودخواه است.» دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم. نه این که ناراحت شده باشم. خجالت می کشیدم از خودم.
با علی و هدی رفتیم جایی که تازه موشک خورده
بود. یک عده نشسته
بودند روی خاک ها. یک بچه مادرش را صدا می زد که زیر آوار مانده بود. اما کمی آن طرف تر. مردم سبزه می خریدند و تنگ ماهی دستشان بود.
انگار هیچ غمی نبود. من دیدم که دوست ندارم جزو هیچ کدام از این آدم ها باشم؛ نه غرق شادی خودم و نه حتی غم خودم. هر دو خودخواهی است. منوچهر می خواست این را به من بگوید.
همیشه سر بزنگاه تلنگرهایی می زد که من را به خودم می آورد.....
🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات
⏪ادامه دارد.....
☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف
💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠
@Baghdad0120
#یاران_گمنام_شهید_سلیمانی
#رمان_خواندنی
#رمان_انقلابی
یک هفته مرخص شده بود. گفت:«فرشته، دلم یک جوری است. احساس می کنم روده هایم دارد باد
می کند.»
دو سه تا توت سفید نوبرانه جمشید آورده بود، خورده بود.
نفس که می کشید، شکمش می آمد جلو و برنمی گشت.
شده بود عین قلوه سنگ.
زود رساندیمش بیمارستان.
انسداد روده شده بود.
دوباره از روده اش نمونه برداری کردند.
نمونه را بردم آزمایشگاه.
تا برگردم، منوچهر را برده بودند
بخش جراحی.
دویدم بروم بالا یک دختر دانشجو سر راهم را گرفت.
گفت: خانم مدق، این ها تشخیص سرطان داده اند، ولی غده را پیدا نمی کنند.
می خواهند شکمش را باز کنند
ببیینند غده کجاست.
گفتم: مگر من می گذارم.
منوچهر را آماده کرده بودند ببرند اتاق عمل.
گفتم:دست بهش بزنید روزگارتان را سیاه می کنم.
پنبه الکل برداشتم، سِرم را از دستش کشیدم و لباس هاش را تنش کردم.
زنگ زدم پدرم و گفتم: بیاید دنبالمان.
می خواستم منوچهر را از آنجا ببرم، دکتر سماجتم را که دید،
یک نامه نوشت گذاشت روی آزمایش های منوچهر و ما را معرفی کرد به دکتر میر.
دکتر میر جراح غدد بیمارستان جم است.
منوچهر روز عاشورا بستری کردیم بیمارستان جم....
🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات
⏪ادامه دارد.....
☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف
💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠
@baghdad0120
#یاران_گمنام_شهید_سلیمانی
#رمان_انقلابی
اما سرطان یعنی مرگ.
چیزی که دوست نداشتم منوچهر به آن فکر کند.
دیده بودم حسرت خوردنش را از شهید نشدن و حالا اگر می دانست سرطان دارد......
نمی خواستم غصه بخورد.
منوچهر چه قدر برایم از زیبایی مرگ گفت.
گفت:«خدا دوستم دارد که مرگ را نشانم داده و فرصت داده تا بیش تر تسبیحش کنم و نماز بخوانم.»
من محو حرف هایش شده بودم؛
که منوچهر زد روی پایم و
گفت:«مرثیه خوانی بس است. حالا بقیه ی راه را باهم می رویم. ببینم تو پرروتری یا من.»
و من دعا می کردم.
به گمانم اصرارهای من بود که از جنگ زنده برگشت.
فکر می کردم فناناپذیر است.
تا دم مرگ می رود و بر می گردد.
هر روز صبح نفس راحت می کشیدم که یک شب دیگر گذشت. ولی از شب بعدش وحشت داشتم.
به خصوص از وقتی خون ریزی معده اش باعث شد گاه و بی گاه فشارش بیاید پایین و اورژانسی بستری شود و چند واحد خون بهش بزنند.
خون ریزی ها به خاطر تومور بزرگی بود که روی شریان اثناعشر در آمده بود و نمی توانستند برش دارند.
این ها را که دکتر شفاییان می گفت،
دلم می خواست آن قدر گریه کنم تا خفه شوم.
دکتر گفت: هر چه دلت می خواهد گریه کن، ولی جلوی منوچهر باید بخندی،
مثل سابق. آن قدر قوی باشد که بتواند مبارزه کند.
ما هم با شیمی درمانی و رادیوتراپی شاید بتوانیم کاری کنیم. این شایدها برای من باید بود.
می دیدم منوچهر چه طور آب
می شود....
🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات
⏪ادامه دارد.....
☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف
💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠
@Baghdad0120
#یاران_گمنام_شهید_سلیمانی
#رمان_انقلابی
از خواب که بیدار شد،
روی لبهاش خنده بود،
ولی چشم هایش رمق نداشت.
گفت:«فرشته وقت وداع است.»
گفتم: حرفش را نزن.😭😭
گفت:«بگذار خوابم را بگویم،
خودت بگو اگر جای من بودی می ماندی توی دنیا؟» 😭
روی تخت نشستم،
دستش را گرفتم.
گفت:«خواب دیدم ماه رمضان است و سفره ی افطار پهن است.
رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس،
همه ی شهدا دور سفره نشسته بودند.
بهشان حسرت می خوردم که یکی زد به شانه ام.
حاج عبادیان بود.
گفت: بابا کجایی؟
ببین چقدر مهمان را منتظر گذاشته ای.
بغلش کردم و گفتم من هم خسته ام.
حاجی دست گذاشت روی سینه ام ؛
گفت با فرشته وداع کن.... 😭.
بگو دل بکند،😭
آن وقت می آیی پیش ما.
ولی به زور نه.»...
اما من آمادگی نداشتم.
گفت:«اگر مصلحت باشد خدا خودش راضیت می کند.»
گفتم: قرار ما این نبود😭.
گفت:« یک جاهایی دست ما نیست.
من هم نمی توانم دور از تو باشم.»😭😭
گفت: «حالا می خواهم حرف های آخر رابزنم. شاید دیگر وقت نکنم.
چیزی هست که روی دلم سنگینی
می کند.
باید بگویم تو هم باید صادقانه جواب بدهی.»
پشتش را کرد.
گفتم: می خواهی دوباره خواستگاری کنی؟
گفت:«نه، این طوری هم من راحت ترم هم تو.»
دستم را گرفت.
گفت:« دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی.»
کسی جای منوچهر را بگیرد؟
محال بود.... 😭
گفتم: به نظر تو،
درست است آدم با کسی زندگی کند؛
اما روحش با کس دیگر باشد؟
گفت:«نه»
گفتم: پس برای من هم امکان ندارد دوباره ازدواج کنم.
صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شکر کرد.😭😭😭
او هم قول داد صبر کند....😭😭😭
🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات
⏪ادامه دارد.....
زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف
💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠
@Baghdad0120
#یاران_گمنام_شهید_سلیمانی
#رمان_انقلابی