eitaa logo
baghdad0120
1.2هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
5هزار ویدیو
50 فایل
#بسم_الله_قاصم_الجبارین ـــ ـ ـ ـــ🍃 مجموعه سایبری فرهنگی #بغداد٠۱۲٠ تاسیس: جمعه، ۱۳ دی ۱۳۹۸ #قاسم_بن_الحسن را در همه پیام رسان ها دنبال کنید
مشاهده در ایتا
دانلود
baghdad0120
#قسمت_هشتم بنیانگذارجمهوری اسلامی ایران، پیشتر، در۲۳آبان ۱۳۴۴فرموده اند:«پیغمبر اسلام، صل الله علی
وی در۲۶اسفند۱۳۹۵در نامه ای به فاطمه، دختر شهید حاج مهدی مغفوری، نوشته است:«دخترم، خلوت باخداوندسبحان، مهم ترین داروی آرام بخش تواست؛ همان گونه که پدر بزرگوارت، باهمین صفات ارزنده، خودرامقرب اونمودوهمچون شمعی امروز مزار شهدارامنور نموده، ومردم، پروانه واردور مزار اومی چرخندوازقبرمطهر اوحاجت می گیرند. دخترم، عزت ماندگار، همین است. دخترم، تجربه ی پدرت، موفق ترین تجربه ای است که عزت دو دنیا رابه دنبال داشته است.» وی همچنین در۲۸دی ۱۳۷۸در یادداشتی برای فاطمه مغفوری نوشته است:«فاطمه ی عزیز، بابای بزرگوارت، الگوی همه ی ماو همه ی کرمان بود.» آن سردار سرافراز وسترگ در ۱٠فروردین ۱۳۹۴در نامه ای به یکی از دختران مسئولین نیروی قدس می نویسد:«دخترم، هرکس خدا رابشناسد، به او رغبت خاص پیدا می کند؛ خصوصا درعبادات؛ وازگناه ومعصیت دوری می کند. کسی که عظمت خداوند رادید وشناخت، پاک دامنی وزهد پیدا میکند. معرفت به خداوند سبحان، موجب تسلیم ورضای انسان میشود. معرفت به خداوند، موجب بی نیازی از دیگران می شود.» خود او با دریافت همه ی این خصلت ها، خدا راخوب شناخت؛ در معرفت الهی غرق شد؛ با همه ی وجود، توحید را یافت؛ موحد گردیدو در خدا محوشد. عشق، به معنای دوست داشتن شدید است. عشق به اسلام ناب محمدی (ص)، به معنی علاقه ی شدید به دین اسلام ناب و عمل به دستورهای الهی است. امام خامنه ای در ۱۴خرداد۱۳۷۸در خطبه های نماز جمعه فرمود اند:«امام، هیچ ارزشی رابالاتر از ارزش اسلام به حساب نمی آورد. انقلاب ونهضت امام، برای حاکمیت اسلام بود... سرموفقیت امام، این بود که صریح وبدون پرده پوشی، اسلام راروی دست گرفت واعلام کرد من می خواهم برای اسلام کار کنم وهمه چیز درسایه ی اسلام است.» معظم له همچنین در۱۴خرداد۱۳۹۸ در خطبه های نماز جمعه ی تهران فرمود اند:«اولین واصلی ترین نقطه در مبانی امام ونظرات امام، مسئله ی اسلام ناب محمدی، صل الله علیه وسلم، است؛ یعنی اسلام ظلم ستیز، اسلام عدالت خواه، اسلام مجاهد، اسلام طرفدار محرومان، اسلام مدافع حقوق پابرهنگان ورنجدیدگان ومستضعفان... فکر اسلام ناب، فکر همیشگی امام بزرگوار بود.» ... ۶۶ @baghdad0120
baghdad0120
✨ خاطراتی از شهید #حاج_قاسم_سلیمانی #قسمت_هشتم ــــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ ـــــ✨ ✅ راوی سردار
✨ خاطراتی از شهید ـــــــــــــ ـ ـ ـ ـــــ✨ ✅ راوی سردار چهارباغی مدل فرماندهی ابو احمد (سردار اسدی) این نبود. او من را به سوریه آورده بود تا توپخانه راه بیندازم. به من هم گفت اگر چیزی لازم داشتی بگو. یک روز حاج قاسم در دمشق جلسه‌ای برگزار کرد و گفت ما باید در جنوب دمشق یک عملیات موفق با سبک و سیاق 8 سال دفاع مقدس انجام دهیم. سپس به ایران رفت و از حضرت آقا اجازه‌های لازم را گرفت. حاج قاسم همه کارها را با حضرت آقا هماهنگ می‌کرد. وقتی برگشت خیلی خوشحال بود. تعدادی از نیروهای پاسدار را هم با خودش آورد و به ما گفت شما هم نیرو بیاورید. ما هم تعدادی نیرو آوردیم. اولین بار 3 نفر از دوستان و چند نفر دیگر از توپخانه و لشکر 17 علی بن ابیطالب علیه السلام و لشکر امام حسین علیه السلام به کمک من آمدند. در اولین قدم، یک آموزشگاه راه اندازی کردیم و نیروها را آموزش دادیم. روزها به پادگان ارتش می‌رفتیم، آموزش می‌دادیم و سپس برمی‌گشتیم و شب‌ها نیروها عربی یاد می‌گرفتند و همزمان کار با توپ‌های ارتش سوریه را هم آموزش می‌دیدند. ارتش سوریه تعدادی توپ به ما داده بود و ما با همان‌ها 2 گردان توپخانه برای عملیات راه انداختیم. حاج قاسم به من گفت تعدادی از بسیجی‌های دمشق را بگیر و آموزش بده. آنها را آوردیم و آموزش دادیم. تعدادی هم از بچه‌های فاطمیون (نیروهای افغانستانی) را به ما دادند. خلاصه این 2 گردان را سر و سامان دادیم و خود حاج قاسم هم مدام نظارت می‌کرد. یک روز پرسید توپخانه‌ات آماده است؟ گفتم بله. زمستان سال 1393 بود. یک عملیات طراحی کرد که طی آن باید ما زیر دید اسرائیلی‌ها در ارتفاعات جولان، به جنوب دمشق می‌رفتیم و آنجا عملیات می‌کردیم و تعدادی هدف را که معلوم شده بود، می‌گرفتیم. عملیات شروع شد. من هم شناسایی و انتخاب و اشغال موضع را انجام دادم. نیروها پای توپ‌ها رفتند و برایمان از ایران هم مهمات آوردند. ارتش سوریه فقط توپ داد و مهمات نمی‌داد و می‌گفت توپ از من، بقیه از شما. مهمات نداشتند. آنچه هم که داشتند خودشان استفاده می‌کردند. خیلی سخت بود که از ایران با هواپیما مهمات بیاوریم و در فرودگاه دمشق پیاده کنیم و از آنجا مهمات را پای توپ‌ها و کاتیوشاها ببریم. به هرشکلی بود، ما اینها را آماده کردیم و آموزش‌های لازم را هم دادیم. نیروها آماده بودند. در این عملیات قرار بود مناطق «دیر العدس»، «الحباریه» و «تل قرین» که گستره وسیعی در پایین بلندی‌های جولان و در جنوب دمشق بود را می‌گرفتیم. عملیات شروع شد. حاج قاسم گفت یک آتش تهیه خوب بریز و من هم ریختم. ارتش سوریه هم خیلی شلوغ می‌کرد و آتش می‌ریختند. شب حاج قاسم به همراه آقای اسدی به دیدگاه آمد و به من گفت چه خبره؟ آتش دست کیه؟ گفتم دست منه. گفت پس چرا اینها اینقدر شلوغ می‌کنند؟ گفتم نگران نباشید آتش دست من است. گفت اگر آتش دست تو هست، الان آتش را قطع کن. من هم پشت بیسیم به همه آتشبارها اعلام کردم. بلافاصله قطع شد. بعد یک منطقه‌ای را نشان داد و گفت حالا بگو آنجا را بزنند. همین اتفاق افتاد. بعدش گفت خیالم راحت شد. آن شب آتش خوبی ریختیم ولی نیروهای پیاده به داخل دیرالعدس نرفتند. مقر فرماندهی ما در جایی به نام «تل غرابه» بود. صبح دیدم حاج قاسم خیلی عصبانی است چون نیروها جلو نرفته بودند. با ابو احمد آمد تا سوار ماشین شوند و بروند. من بالای پله ها ایستاده بودم. داشتند باهم صحبت‌ می‌کردند که یک نفر آمد و گفت: ابو احمد بیسیم با شما کار دارد. آقای اسدی پای بیسیم رفت و بلافاصله خوشحال برگشت و به حاج قاسم گفت: «خبر دادند دیرالعدس آزاد شد.» 💠ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت @baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_هشتم 🔹 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشه‌ای دیگر جعبه‌های #گلوله؛ نمی‌
🔹 دیگر نمی‌خواستم دنبال سعد شوم که روی شانه سالمم تقلاّ می‌کردم بلکه بتوانم بنشینم و مقابل چشم همه با گریه به پای سعد افتادم :«فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من می‌ترسم بیام بیرون!» طوری معصومانه تمنا می‌کردم که قدم رفته به سمت در را پس کشید و با دست و پایی که گم کرده بود، خودش را بالای سرم رساند. کنارم نشست و اشک چشمم قفل قلدری‌اش را شکسته بود که دست زیر سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و نجوا کرد :«هرچی تو بخوای!» 🔹 انگار می‌خواست در برابر قلب مرد غریبه‌ای که نگرانم بود، تصاحب را به رخش بکشد که صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند :«هیچکس به اندازه من نگرانت نیست! خودم مراقبتم عزیزم!» می‌فهمیدم دلواپسی‌های اهل این خانه به‌خصوص مصطفی عصبی‌اش کرده و من هم می‌خواستم ثابت کنم تنها من سعد است که رو به همه از حمایت کردم :«ما فقط اومده بودیم سفر تا سعد رو به من نشون بده، نمی‌دونستیم اینجا چه خبره!» 🔹 صدایم از شدت گریه شکسته شنیده می‌شد، مصطفی فهمیده بود به بهای عشقم خودزنی می‌کنم که نگاهش را به زمین کوبید و من با همین صدای شکسته می‌خواستم جان‌مان را نجات دهم که مظلومانه قسم خوردم :«بخدا فردا برمی‌گردیم !» اشک‌هایم جگر سعد را آتش زده و حرف‌هایم بهانه دستش داده بود تا از مخصمه مصطفی فرار کند که با سرانگشتش را پاک کرد و رو به من به همه طعنه زد :«فقط بخاطر تو می‌مونم عزیزم!» 🔹 سمیه از درماندگی‌ام به گریه افتاده و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمی‌کند که دوباره به پشتی تکیه زد، ولی مصطفی رگ دیوانگی را در نگاه سعد دیده بود که بی‌هیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد، به سمت سعد چرخید و با خشمی که می‌خواست زیر پرده‌ای از صبر پنهان کند، حکم کرد :«امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم می‌برم‌تون که با پرواز برگردید تهران، چون مرز دیگه امن نیست.» حرارت لحنش به حدی بود که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت و نمی‌خواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد. با نگاهم التماسش می‌کردم دیگر حرفی نزند و انگار این اشک‌ها دل سنگش را نرم کرده و دیگر قید این قائله را زده بود که با چشمانش به رویم خندید و خیالم را راحت کرد :«دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس! برمی‌گردیم سر خونه زندگی‌مون!» 🔹 باورم نمی‌شد از زبان تند و تیزش چه می‌شنوم که میان گریه کودکانه خندیدم و او می‌خواست اینهمه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید :«خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمی‌ذارم از هیچی بترسی، برمی‌گردیم تهران!» از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه‌خرجی می‌کرد خجالت می‌کشیدم و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمی‌کَند و نگاهم می‌کرد. دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود که برایمان شام آوردند و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم. 🔹 از حجم مسکّن‌هایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه می‌کشید و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس ، پلکم پاره می‌شد و شانه‌ام از شدت درد غش می‌رفت. سعد هم ظاهراً از ترس اهل خانه خوابش نمی‌برد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر می‌ترسیدم چشمانم را ببندم که دوباره به گریه افتادم :«سعد من می‌ترسم! تا چشمامو می‌بندم فکر می‌کنم یکی می‌خواد سرم رو ببره!» 🔹 همانطور که سرش به دیوار بود، به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم :«چرا امشب تموم نمیشه؟» تازه شنید چه می‌گویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند :«آروم بخواب عزیزم، من اینجا مراقبتم!» چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد، دوباره پلکم خمار خواب شد و همچنان آهنگ صدایش را می‌شنیدم :«من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم!» و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام که صدایم زد. 🔹 هوا هنوز تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود. از خیال اینکه این مسیر به خانه‌مان در تهران ختم می‌شود، درد و ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم حتی تحمل ثانیه‌ها برایم سخت شده بود. سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم خواند، شوهرش ما را از زیر رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی می‌کرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند... ✍️نویسنده: @baghdad0120 ✨🦋