🌹☘🌹☘🌹☘
🔮قسمت بیست و پنجم داستان #شهید_تورجی_زاده
🍇جمکران
راوی:سردار علی مسجدیان (فرمـــانده وقت گردان امام حسن علیه السلام)
💙اولین روزهای سال 63 بود. نشسته بودم داخل چادر فرماندهی ، جوان خوش سیمایی وارد شد. سلام کرد و گفت : آقای مسجدیان نیرو نمی خوای⁉️
گفتم : تا ببینم کی باشه❗️
❤️گفت : محمـــد تــورجی ، گفتم این محمد آقا کی هست⁉️
💜لبخندی زد و گفت : خودم هستم.😄
نگاهی به او کردم و گفتم : چیکار بلدی⁉️
💜گفت: بعضی وقت ها می خونم. گفتم اشکالی نداره ، همین الآن بخون!❣
💚همانجا نشست و کمی مداحی کرد. سوز درونی عجیبی داشت. صدایش هم زیبا بود. اشعاری در مورد حضرت زهـــــرا سلام الله علیها خواند.
💖علت حضورش را در این گردان سوال کردم. فهمیدم به خاطر بعضی مسائل سیاسی از گردان قبلی خارج شده.
💚کمی که با او صحبت کردم فهمیدم نیروی پخته و فهمیده ای است.
❤️گفتم : به یک شرط تو رو قبول می کنم . باید بی سیم چی خودم باشی ! قبول کرد و به گردان ما ملحق شد.
💜مدتی گذشت. محمد با من صحبت کرد و گفت : می خواهم بروم بین بقیه نیروها. گفتم : باشه اما باید مسئول دسته شوی. قبول کرد. این اولین باری بود که مسئولیت قبول می کرد.
❤️بچه ها خیلی دوستش داشتند. همیشه تعدادی از نیروها اطراف محمـــد بودند. چند روز بعد گفتم محمـــد باید معاون گروهان شوی.
💜قبول نمی کرد، با اسرار یه من گفت : به شرطی که سه شنبه ها تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی!😍
با تعجب گفتم : چطــور⁉️
با خنده گفت : جان آقای مسجدی نپرس😄!
❤️قبول کردم و محمد معاون گروهان شد. مدیریت محمد خیلی خوب بود. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم : باید مسئول گروهان بشی.
💜رفت یکی از دوستان را واسطه کرد که من این کار را نکنم. گفتم : اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری!😔
❤️کمی فکر کرد و گفت : قبول می کنم ، اما با همان شرط قبلی!
💚گفتم : صبــر کن ببینم. یعنی چی که تو باید شرط بذاری⁉️ اصلا بگو ببینم . بعضی هفته ها که نیستی کجا می ری⁉️👌
💚اصرار می کرد که نگوید. من هم اصرار می کردم که باید بگویی کجا می روی.
💛بالأخره گفت. حاجی تا زنده هستم به کسی نگو، من سه شنبه ها از این جا می رم #مسجد_جمکــــران و تا عصر چهارشنبه بر می گردم.
❤️با تعجب نگاهش می کردم. چیزی نگفتم. بعد ها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری دارخــوئیــن تا جمکـــران را می رود و بعد از خواندنن نماز امام زمـــان عجل الله تعالی فرجه الشریف بر می گردد.
❤️یکبار همراهش رفتم. نیمه های شب برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به محمــد انداختم.
💚سرش به شیشه بود. مشغول خواندن نافله بود. قطرات اشک از چشمانش جاری بود.
💜در مسیر برگشت با او صحبت می کردم. می گفت: یکبــــار 14 بار ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم.
#ادامه_دارد......
📕برگرفته از کتاب #یازهرا
@baghiyatollah_313
☘🌹☘🌹☘