eitaa logo
بقیه الله خیر لکم ان کنتم مومنین
295 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.1هزار ویدیو
55 فایل
این کانال وابسته به هیچ جایی نیست و برای کسب معرفت بیشتر و انس با امام زمان و همچنین امامان دیگر و مطالب مذهبی تشکیل شده است. ان شاءالله مورد قبول قرار گیرد. شما هم می توانید با فوروارد پیام ها در این کار سهیم باشید. @Ghaempanah814 @Emami_313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹☘🌹☘🌹☘ 🔮قسمت بیست و پنجم داستان 🍇جمکران راوی:سردار علی مسجدیان (فرمـــانده وقت گردان امام حسن علیه السلام)   💙اولین روزهای سال 63 بود. نشسته بودم داخل چادر فرماندهی ، جوان خوش سیمایی وارد شد. سلام کرد و گفت : آقای مسجدیان نیرو نمی خوای⁉️ گفتم : تا ببینم کی باشه❗️ ❤️گفت : محمـــد تــورجی ، گفتم این محمد آقا کی هست⁉️ 💜لبخندی زد و گفت : خودم هستم.😄 نگاهی به او کردم و گفتم : چیکار بلدی⁉️ 💜گفت: بعضی وقت ها می خونم. گفتم اشکالی نداره ، همین الآن بخون!❣ 💚همانجا نشست و کمی مداحی کرد. سوز درونی عجیبی داشت. صدایش هم زیبا بود. اشعاری در مورد حضرت زهـــــرا سلام الله علیها خواند. 💖علت حضورش را در این گردان سوال کردم. فهمیدم به خاطر بعضی مسائل سیاسی از گردان قبلی خارج شده. 💚کمی که با او صحبت کردم فهمیدم نیروی پخته و فهمیده ای است. ❤️گفتم : به یک شرط تو رو قبول می کنم . باید بی سیم چی خودم باشی ! قبول کرد و به گردان ما ملحق شد. 💜مدتی گذشت. محمد با من صحبت کرد و گفت : می خواهم بروم بین بقیه نیروها. گفتم : باشه اما باید مسئول دسته شوی. قبول کرد. این اولین باری بود که مسئولیت قبول می کرد. ❤️بچه ها خیلی دوستش داشتند. همیشه تعدادی از نیروها اطراف محمـــد بودند. چند روز بعد گفتم محمـــد باید معاون گروهان شوی. 💜قبول نمی کرد، با اسرار یه من گفت : به شرطی که سه شنبه ها تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی!😍 با تعجب گفتم : چطــور⁉️ با خنده گفت : جان آقای مسجدی نپرس😄! ❤️قبول کردم و محمد معاون گروهان شد. مدیریت محمد خیلی خوب بود. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم : باید مسئول گروهان بشی. 💜رفت یکی از دوستان را واسطه کرد که من این کار را نکنم. گفتم : اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری!😔 ❤️کمی فکر کرد و گفت : قبول می کنم ، اما با همان شرط قبلی! 💚گفتم : صبــر کن ببینم. یعنی چی که تو باید شرط بذاری⁉️ اصلا بگو ببینم . بعضی هفته ها که نیستی کجا می ری⁉️👌 💚اصرار می کرد که نگوید. من هم اصرار می کردم که باید بگویی کجا می روی. 💛بالأخره گفت. حاجی تا زنده هستم به کسی نگو، من سه شنبه ها از این جا می رم و تا عصر چهارشنبه بر می گردم. ❤️با تعجب نگاهش می کردم. چیزی نگفتم. بعد ها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری دارخــوئیــن تا جمکـــران را می رود و بعد از خواندنن نماز امام زمـــان عجل الله تعالی فرجه الشریف بر می گردد. ❤️یکبار همراهش رفتم. نیمه های شب برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به محمــد انداختم. 💚سرش به شیشه بود. مشغول خواندن نافله بود. قطرات اشک از چشمانش جاری بود. 💜در مسیر برگشت با او صحبت می کردم. می گفت: یکبــــار 14 بار ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم. ...... 📕برگرفته از کتاب @baghiyatollah_313 ☘🌹☘🌹☘