هدایت شده از بنرا(تایماول)
پارت واقعی:
نگاه ترسانم به بدن خونین نیلوفر که می افتد، چشمانم سیاهی می رود.
با جیغ سارا به خودم میآیم.
سرباز #عراقی بازویم را میگیرد و بلندم می کند...
مرا در ماشینی جدا از دیگر اسرا سوار می کنند. آنجا بود که به عمق فاجعه پی میبرم.
با آه و گریه، از ته دل زمزمه می کنم:
-خدایا، نمیخواستم تن به #اسارت بدم،
به خاطر اینکه بفهمن ما قوی تر از این حرفا هستیم.
اما التماست می کنم.
به حضرت#زهرا(س) التماست میکنم مراقب عفتم باش.
به علی قسمت میدم.
به همین بچم که اگر سالم بمونه اسمشو میذارم ^حسین ،یا فاطمه^قسمت میدم مراقبمون باش. مراقب عفتمون باش خدایا...
وحشت زده گوشه ماشین کز می کنم که یکدفعه دست
یکی از آنها سمت مانتویم می رود...!
برای خوندن این رمان جذاب و جنگی وارد این لینک بشید😊
@MehdiAdrakni313
هدایت شده از بنرا(تایماول)
پارت واقعی:
نگاه ترسانم به بدن خونین نیلوفر که می افتد، چشمانم سیاهی می رود.
با جیغ سارا به خودم میآیم.
سرباز #عراقی بازویم را میگیرد و بلندم می کند...
مرا در ماشینی جدا از دیگر اسرا سوار می کنند. آنجا بود که به عمق فاجعه پی میبرم.
با آه و گریه، از ته دل زمزمه می کنم:
-خدایا، نمیخواستم تن به #اسارت بدم،
به خاطر اینکه بفهمن ما قوی تر از این حرفا هستیم.
اما التماست می کنم.
به حضرت#زهرا(س) التماست میکنم مراقب عفتم باش.
به علی قسمت میدم.
به همین بچم که اگر سالم بمونه اسمشو میذارم ^حسین ،یا فاطمه^قسمت میدم مراقبمون باش. مراقب عفتمون باش خدایا...
وحشت زده گوشه ماشین کز می کنم که یکدفعه دست
یکی از آنها سمت مانتویم می رود...!
برای خوندن این رمان جذاب و جنگی وارد این لینک بشید😊
@MehdiAdrakni313