بهشت معصومه بودم
به همراه یک دوست
بخاطر محدودیتهای کرونایی از همان ابتدا، راهِ ماشینها را بسته بودند و مردم همه پیاده بر سر مزار امواتشان میرفتند.
ما هم ناچارا مسیر تا مزار شهدا را پیاده طی کردیم.
عصر پنج شنبههای آنجا همیشه برایم ویژه بوده، آن هم بخاطر حضور خانواده و همرزمان شهدا در کنار قبور مطهر است.
امروز اما فرق میکرد... #هیچکس_نبود.
دیگر خبری از بازی نوجوانان و نذری تعارف کردن کودکان و فرزندان شهدا نبود.
اولش احساس غربتی داشتم
چند قدم که جلوتر رفتم و فردی که کنار شهدای گمنام قرآن میخواند را دیدم و احساس قبلیام کاهش پیدا کرد.
از آن گوشه قطعه شهدا، انگار هر هفته دستی میکِشدَم
نمیدانم سرّش چیست و چرا اینگونه است که بین همه شهدا، معمولا برای گفتگو و ذکر توسل مزار یک شهید را انتخاب میکنم
نشستم .
اینجایش را تندتر رد میشوم و نمینویسم.
فقط در همین حد که کارد که به استخوان میرسد، برای نگاهِ بیشتر، برای عنایت بیشتر، برای #جلب_توجه بیشتر از آنکه به نگاهش مضطرم، ابتدا #روضه_مادر میخوانم و بعد هر چه بلد باشم و هر چه یادم بیاید.
حالم حالِ دست و پا زدن بود.
به امید گوشه چشمی و رهایی از #روزمرگی...
بلند شدیم و خواستیم برگردیم. جوان افغانی را بر سر یکی از قبور دیدم.
بغض داشت و نگاهش آبم میکرد.
مجموع افرادی که در آن قطعه بودیم، از انگشتان یک دست بیشتر نبود.
ناخودآگاه دلیل حالِ نزارش را پرسیدم
میگفت با #رضا (نام شهید) با هم رفته بودیم منطقه
من دو سه سالی سوریه بودم و بعد از تأهل دیگر نتوانستم بروم. از اینجا به بعد بغضش بیشتر میشد...
میگفت این شهدا خیلی #مَردن. اینها پرچم اسلام رو همه جا بردن.
چند شبی بود که خواب رضا را میدید و اینجا صدای گریه اش بلند شد و اشکهایش مثل یک چشمه به راه افتاد.
با همان حال دو سه جمله گفت و گریه امانش نداد.
حالَش همه روزمرگیهای دنیا را بر سرم خراب میکرد.
میگفت رضا تو خواب بهم گفته : حسین! بی معرفت... پس چرا نمیای؟ بیا دیگه...
معتقدم زیارت شهدا و همرزمشان، #رزق این هفتهام بود.
پ.ن: خودتان میدانید که نگاه و دعایتان را چقدر نیاز دارد. شب جمعه در حرم سیدالشهدا یادم کنید. سرِ سفره ارباب
هنوز امید به اصلاح دارم...
@bahaneee