eitaa logo
بهارِ رویش
1.3هزار دنبال‌کننده
325 عکس
129 ویدیو
27 فایل
🌷اینجا یاد می گیریم که بهترین خودمان باشیم 🌷 《 علیرضا احمدی 🔱 رضا یوسف زاده》 از طلبه‌های حوزه علمیه و روانشناس اسلامی ادمین دورها: @Psy_life ارتباط با من: @ali_reza_ahmadi_1111
مشاهده در ایتا
دانلود
آجَرَکَ الله یَا مولای یا صَاحِبَ الزَّمان فِی مُصیبَتِ 🖤🖤جَدِّک الصادق (ع)🖤🖤 يا اَبا عَبْدِ اللّهِ يا جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ اَيُّهَا الصّادِقُ يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّه https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
صلوات خاصه امام صادق علیه السلام اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ الصَّادِقِ خَازِنِ الْعِلْمِ الدَّاعِی إِلَیْکَ بِالْحَقِّ النُّورِ الْمُبِینِ اللَّهُمَّ وَ کَمَا جَعَلْتَهُ مَعْدِنَ کَلامِکَ وَ وَحْیِکَ وَ خَازِنَ عِلْمِکَ وَ لِسَانَ تَوْحِیدِکَ وَ وَلِیَّ أَمْرِکَ وَ مُسْتَحْفَظَ [مُسْتَحْفِظَ] دِینِکَ فَصَلِّ عَلَیْهِ أَفْضَلَ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَصْفِیَائِکَ وَ حُجَجِکَ إِنَّکَ حَمِیدٌ مَجِیدٌ. خدایا درود فرست بر جعفر بن محمد صادق، خزانه‏دار دانش، دعوت‌کننده به سوى تو بر پایه حق، آن نور آشکار! خدایا چنان‏که او را قرار دادى معدن کلامت، و وحی‌ات، و خزانه‏دار دانشت، و زبان توحیدت و سرپرست‏ فرمانت، و نگهدارنده دینت، پس بر او درود فرست؛ بهترین درودى که بر یکى از برگزیدگانت، و حجّت‌هایت فرستادی که تو ستوده و بزرگوارى. 🏴 کانال بهار رویش https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
رفقای عزیز 🌺 📝 نویسنده ی این داستان های واقعی که قراره از فردا قسمت به قسمتشُ داخل کانال بزاریم شهید مدافع حرم 🕌سید طاها ایمانی هست. ایشون مرداد ١٣٩۵ در سوریه شهید شدند. شهید ایمانی این سرنوشت ها رو به کمک دوست شون طی تحقیقاتی به دست آوردن و به صورت داستان درآواردن. روحشان شاد و یادشان همیشه در قلب ما گرامی باد🌹 اسم اولین داستان👇 سرزمین_زیبای_من https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
از جمله پیام های حال خوب کن و انرژی مثبت یکی از مخاطبان عزیز کانال🌸
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
♤●●« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ »●●♤ 👇قسمت یازدهم دوره👇 💝 راز شاد بودن💝 🔰 🔰 🔰 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
❤️۱۴ صلوات به نیت فرج و سلامتی امام زمان عج❤️ پیامبر اسلام(ص) فرمود : بر من بسیار صلوات بفرستید که صلوات بر من نوری در قبر، نوری در پل صراط و نوری در بهشت خواهد بود.
🔸عزیزان سعی میکنم روزی ۲ قسمت بذارم. توجه داشته باشید هدف از بارگزاری این داستان ها صرفا رمان خوانی یا داستان سرایی نیست بلکه عبرت آموزی و تقویت ایمان و نزدیک شدن به خدا هست پس لطفا: 🔸داستان هارو با دقت و لذت بخونید 🔸از شخصیت های داستان الگو بگیرید
قسمت اول و دوم داستان زیبا و جذاب
1⃣قسمت اول استرالیا ... ششمین کشور بزرگ جهان ... با طبیعتی وسیع... از بیابان های خشک گرفته تا کوهستان های پوشیده از برف .... یکی از غول های اقتصادی جهان ... که رویای بسیاری از مهاجران به شمار می رود ... از همه رنگ ... از چینی گرفته تا عرب زبان ... مسیحی، یهودی، مسلمان، بودایی و ... . در سرزمین زیبای من ... فقط کافی است ... با پشتکار و سخت کوشی فراوان ... تاس شانس خود را به زمین بیاندازی... عدد شانست، ۴ یا بالاتر باشد ... سخت کوش و پر تلاش هم که باشی ... همه چیز به وفق مرادت سپری خواهد شد... آن وقت است که می توانی در کنار همه مردم ... شعار زنده باد ملکه، سر دهی ... هم نوا با سرود ملی بخوانی ... باشد تا استرالیای زیبا پیشرفت کند ... . . این تصویر دنیا ... از سرزمین زیبای من است ... اما حقیقت به این زیبایی نیست ... حقیقت یعنی ... تو باید یک سفید پوست ثروتمند باشی ... یا یک سفید پوست تحصیل کرده که سیستم به تو نیاز داشته باشد ... یا سفید پوستی که در خدمت سیستم قرار بگیری ... هر چه هستی ... از هر جنس و نژادی ... فقط نباید سیاه باشی ... فقط نباید در یک خانواده بومی متولد شده باشی .... . بومی سیاه استرالیا ... موجودی که ارزش آن از مدفوع سگ کمتر است ... موجودی که تا پنجاه سال پیش ... در قانون استرالیا ... انسان محسوب نمی شد ... . در هیچ سرشماری، نامی از او نمی بردند ... مهم نبود که هستی ... نام و سن تو چیست ... نامت فقط برای این بود که اربابت بتواند تو را با آن صدا کند ... شاید هم روزی ... ارباب سفیدت خواست تو را بکشد ... نامت را جایی ثبت نمی کردند ... مبادا حتی برای خط زدنش ... زحمت بلند کردن یک قلم را تحمل کنند ... سرزمین زیبای من ... . 🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
2⃣قسمت دوم سال ١٩۶٧ ... پس از برگزاری یک رفراندوم بزرگ ... قانون ... بومی ها را به عنوان یک انسان پذیرفت ... ده سال طول کشید تا علیه تبعیض نژادی قانون تصویب شد ... و سال ١٩٩٠ ... قانون اجازه استفاده از خدمات بهداشتی - پزشکی و تحصیل را به بومی ها داده شد ... هر چند ... تمام این قوانین فقط در کتاب قانون ثبت گردید ... . برابری و عدالت ... و حق انسان بودن ... رویایی بیشتر باقی نماند ... اما جرقه های معجزه، در زندگی سیاه من زده شد ... زندگی یک بومی سیاه استرالیایی ... . سال ١٩٩٠ ... من یه بچه شش ساله بودم ... و مثل تمام اعضای خانواده ... توی مزرعه کار می کردم ... با اینکه سنی نداشتم ... اما دست ها و زانوهای من همیشه از کار زیاد و زمین خوردن، زخم بود ... آب و غذای چندانی به ما نمی دادند ... توی اون هوای گرم... گاهی از پوست های سیاه ما بخار بلند می شد ... از شدت گرما، خشک می شد و می سوخت ... و من پا به پای خانواده و سایر کارگرها کار می کردم ... اگر چه طبق قانون، باید حقوق ما با سفید پوست ها برابر داده می شد ... اما حقوق همه ما روی هم، کفاف زندگی ساده بردگی ما رو نمی داد ... . اون شب، مادرم کمی سیب زمینی با گیاه هایی که از کنار جاده کنده بود پخت ... برای خوردن شام آماده می شدیم که پدرم از در وارد شد ... برق خاصی توی چشم هاش می درخشید ... برقی که هنوز اون رو به خاطر دارم ... با شادی و وجد تمام به ما نگاه کرد ... . - بث ... باورت نمیشه الان چی شنیدم ... طبق قانون، بچه ها از این به بعد می تونن درس بخونن ... . مادرم با بی حوصلگی و خستگی ... ودر حالی که زیر لب غرغر می کرد به کارش ادامه داد ... . - فکر کردم چه اتفاقی افتاده ... حالا نه که توی این بیست و چند سال ... چیزی عوض شده ... من و تو، هنوز مثل مدفوع سگ، سیاهیم ... هزار قانون دیگه هم بزارن هرگز شرایط عوض نمیشه ... . چشم های پدرم هنوز می درخشید ... با اون چشم ها به ما خیره شده بود ... نه بث ... این بار دیگه نه ... این بار دیگه نه... . 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻فعالیت مذهبی در فضای مجازی🔻 🔸 قسمت اول 🎙 رضا 🌼 بهار رویش https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
25.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♤●●« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ »●●♤ 👇 قسمت یازدهم دوره👇 💝 راز شاد بودن💝 🔰 🔰 🔰 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼۱۴ صلوات هدیه به آقا امام زمان و رفع گرفتاری شیعیان.🌼 ❤️پیامبر اسلام(ص) فرمود : صلوات فرستادن، فقر را برطرف می نماید. https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
🌸 سلام به همه شما عزیزان 🌸 ♨️ قسمت سوم و چهارم داستان زیبا و جذاب 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
3⃣قسمت سوم پدرم همیشه آرزو داشت درس بخونه ... دلش می خواست رشد کنه و روزی بتونه از اون زندگی بردگی نجات پیدا کنه ... با تصویب قانون جدید، انگار روح تازه ای توی پدرم دمیده شده بود ... نه مادرم و نه هیچ کدام از همسایه ها ... امیدی به تغییر شرایط نداشتن ... اما پدرم تصمیمش رو گرفته بود ... می خواست به هر قیمتی شده ... حداقل یکی از بچه هاش درس بخونه ...و اولین قدم رو برداشت ... . اون شب وقتی به خونه برگشت غرق خون بود ... صورت سیاهش ورم کرده بود و پاره شده بود ... بدنش هم اوضاع خوبی نداشت .... اومد داخل و کنار خونه افتاد ... مادرم به ترس دوید بالای سرش ... در حالی که زیر بغل پدرم رو گرفته بود ... اشک بی امان از چشم هاش پایین می اومد ... . - مگه نگفتی این بار دیگه درست میشه ... پس چرا به جای بیمارستان اومدی خونه؟ ... چرا با این وضع نرفتی پیش دکتر؟ ... بهت گفتم دست بردار ... بهت گفتم نرو ... بهت گفتم هیچی عوض نمیشه ... گریه می کرد و این جملات رو تکرار می کرد ... . . من و سیندی هم گریه مون گرفته بود و بقیه به مادرکمک می کردن ... صبح، علی رغم اصرارهای زیاد مادرم ... پدرم با اون حالش راهی مزرعه شد ... نمی خواست صاحب مزرعه بیشتر از این، عصبانی بشه ... اما دست از آرزوش نکشید ... تا اینکه بعد از یکسال و نیم تلاش بی وقفه و کتک خوردن های زیاد ... اجازه درس خوندن یکی از بچه ها رو گرفت ... . . خواهرها و برادرهای بزرگ ترم حاضر به درس خوندن نشدن ... گفتن سن شون برای شروع درس زیاده و بهتر کمک حال خانواده باشن تا سربارش ... و عرصه رو برای من و سیندی خالی کردن ... . پدرم اون شب، با شوق تمام ... دست ما دو تا رو توی دست هاش گرفت... چند دقیقه فقط بهمون نگاه کرد ... . - کوین ... بهتره تو بری مدرسه ... تو پسری ... اولین بچه بومی توی این منطقه هستی که قراره بره مدرسه ... پس شرایط سختی رو پیش رو داری ... مطمئنم تحملش برای خواهرت سخت تره ... . ولی پدرم اشتباه می کرد ... شرایط سختی نبود ... من رو داشت ... مستقیم می فرستاد وسط جهنم ... . 💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
4⃣قسمت چهارم روز اول مدرسه ... مادرم با بهترین تکه های پارچه ای که داشتیم برام لباس درست کرد ... پدرم فقط تونست برام چند تا مداد و دفتر بخره ... اونها رو توی یه کیسه پارچه ای ریختیم ... و قبل از طلوع خورشید از خونه اومدیم بیرون ... پدرم با شوق تمام، چند کیلومتر ... من رو تا مدرسه کول کرد ... کسی حاضر نمی شد دو تا بومی سیاه رو تا شهر سوار کنه .... . وارد دفتر مدرسه که شدیم ... پدرم در زد و سلام کنان وارد شد ... مدیر مدرسه نیم نگاهی کرد و بدون اینکه سرش رو درست بالا بیاره ... رو به یکی از اون مردها گفت ... آقای دنتون ... این بچه از امروز شاگرد شماست ... . پدرم با شادی نگاهی بهم کرد ... و دستش رو به نشانه قدرت تکان داد ... قوی باش کوین ... تو از پسش برمیای ... . . دنبال معلم راه افتادم و وارد کلاس شدم ... همه با تعجب بهم نگاه می کردن ... تنها بچه سیاه ... توی یه مدرسه سفید ... معلم تمام مدت کلاس، حتی بهم نگاه هم نمی کرد ... . من دیرتر از بقیه سر کلاس اومده بودم ... اونها حروف الفبا رو یاد داشتن ... من هیچی نمی فهمیدم ... فقط نگاه می کردم ... خیلی دلم سوخته بود ... اما این تازه شروع ماجرا بود ... . زنگ تفریح، چند تا از بچه ها ریختن سرم ... _هی سیاه بو گندو ... کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟ ... و تقریبا یه کتک حسابی خوردم ... من به کتک خوردن از بزرگ تر ها عادت کرده بودم و کتک خوردن از دست چند تا بچه، چندان درد نداشت ... اما بدترین قسمت ماجرا زمانی بود که ... مداد و دفترم رو انداختن توی توالت ... دویدم که اونها رو در بیارم ... اما روی من و وسایلم دستشویی کردن ... . . دفترم خیس شده بود ... لباس های نو و و سایلم بوی ادرار گرفته بود ... دلم می خواست لهشون کنم اما یاد پدرم افتادم ... اینکه چقدر به خاطر مدرسه رفتنم کتک خورد و تحقیر شد ... چقدر دلش می خواست من درس بخونم ... و اون روز، تمام مسیر رو تا مدرسه ... سفارش کرده بود با هیچ کسی درگیر نشم... تا بهانه ای برای اخراجم از مدرسه نشه ... . بدون اینکه کلمه ای بگم ... دست کردم و وسایلم رو از توی دستشویی در آوردم ... همون طور خیس، گذاشتم توی کیسه ... یه گوشه آویزون شون کردم و برگشتم توی کلاس ... . 🌾🌻🌾🌻🌾🌻🌾🌻🌾🌻🌾🌻🌾 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻فعالیت مذهبی در فضای مجازی🔻 🔸 قسمت دوم 📻رادیو معارف📻 📻برنامه مهربان باشیم📻 🎙 رضا 💎 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️محبت حسین علیه السلام❤️ 📽 مرحوم استاد علی صفایی حائری 🍀 احسان حسین ع شامل کسانی می شود که متوجه حسین ع هستند؛ حتی متوجه لفظ باشند که بگویند: یا حسین ع؛ به همین حد! به همین حد هم بهره مند می شوند... 😍 صلی الله علیک یا اباعبدالله 😍 صلی الله علیک یا اباعبدالله 😍صلی الله علیک یا اباعبدالله 🔰کانالی برای انتشار معارف کاربردی 🎖کانال بهار رویش https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
♤●●« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ »●●♤ 👇قسمت دوازدهم دوره👇 💝 راز شاد بودن💝 🔰 🔰 🔰 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۴ صلوات به نیت سلامتی و فرج ❤️امام زمان عج❤️ حضرت صادق علیه السلام از رسول گرامی صلّی الله علیه وآله روایت کرده اند: هر كسی كه بر من صلوات فرستد، خداوند متعال و ملائكه بر او درود و رحمت میفرستند (پس) هر كه میخواهد كم، و هر كه میخواهد بسیار صلوات بفرستد. https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
🌹سلام به همه شما عزیزان🌹 ♨️ قسمت پنجم و ششم داستان زیبا و جذاب 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
5⃣قسمت پنجم برگشتم سر کلاس ... در حالی که تمام بدنم بوی بدی می داد ... یکی از بچه ها با خنده از ته کلاس گفت ... عین اسمت بو گندویی ... ویزل ... و همه بهم خندیدن ... اولین بار که برای سرشماری و ثبت اسامی بومی ها به منطقه ما اومده بودن ... صاحب کارمون، اسم خانوادگی پدرم رو ویزل نوشته بود ... . مدرسه که تعطیل شد ... رفتم توی دشتشویی ... خیلی آروم، دفتر و وسایلم رو شستم ... خیلی مراقب بودم که دفترم خراب تر از اینی که هست نشه ... لباس هام رو هم در آوردم و شستم و همون طور خیس تنم کردم ... رفتم توی آفتاب نشستم و منتظر پدرم شدم ... دلم نمی خواست توی اون وضع، من رو ببینه ... مطمئن بودم با دیدن اون وضع من، ناراحت میشه و قلبش می شکنه ... تا غروب آفتاب که پدرم از راه رسید ... لباس های منم توی تنم خشک شده بود ... . تا فردا صبح که خبر ورود من به مدرسه پخش شد ... یه عده از والدین برای اعتراض اومدن مدرسه ... اما به خاطر قانون نتونستن من رو از مدرسه بیرون کنن ... از اونجا بود که فشارها چند برابر شد ... می خواستن کاری کنن با پای خودم برم ... . پدرم، هر روز، چند ساعت قبل از طلوع خورشید ... من رو تا مدرسه همراهی می کرد ... و شب ها بعد از تموم شدن کارش میومد دنبالم ... من بعد از تعطیل شدن مدرسه ... ساعت ها توی حیاط می نشستم ... درس می خوندم و مشق هام رو می نوشتم تا پدرم برسه ... . هر سال، دفترها، برگه ها و کتاب های بچه های بزرگ تر رو ... آخر سال، از توی سطل های زباله در می آوردم ... حتی پاکت های بیسکوئیت یا هر چیزی رو که بشه روش نوشت رو جمع می کردم ... . سرسختی، تلاش و نمراتم ... کم کم همه رو تحت تاثیر قرار داد ... علی رغم اینکه هنوز خیلی ها از من خوششون نمی اومد ... اما رفتار، هوش و استعدادم ... اهرم برتری من محسوب می شد ... . بچه ها کم کم دو گروه می شدن ... یه عده با همون شیوه و رفتار قدیم باهام برخورد می کردن ... و تقریبا چند بار توی هفته کتک می خوردم ... و یه عده رفتار بهتری باهام داشتن ... گاهی باهام حرف می زدن ... اگر سوالی توی درس ها داشتن می پرسیدن ... قدرت بدنی من از بقیه بیشتر بود ... تقریبا توی مسابقات ورزشی، همیشه اول می شدم... مربی ورزش، تنها کسی بود هوام رو داشت ... همین هم باعث درگیری های بیشتر و حسادت های شدیدی می شد ... . . و به هر طریقی که بود ... زمان به سرعت سپری می شد ... پ.ن: ویزل یعنی راسو ... https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
6⃣قسمت ششم خودم تنهایی می رفتم و برمی گشتم ... همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی می گردم با سفیدها قاطی نشم ... اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود ... علی الخصوص که سارا واقعا دختر مهربان و زیبایی بود ... . توی گروه آزمایشگاه، عین همیشه تنها نشسته بودم ... تا وارد آزمایشگاه شد، سریع چند نفر براش جا باز کردن ... همه می دونستن چقدر پسرهای دبیرستان دارن به خاطرش تلفات میدن ... بی توجه به همه شون اومد سمت من و با لبخند ملیحی گفت ... _کوین، می تونم کنار تو بشینم؟ ... برای چند لحظه نفسم بند اومد ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم ... . سریع به خودم اومدم ... زیرچشمی، نگاهم توی کلاس چرخید ... چند نفر داشتن توی چشم هاشون، نقشه قتل من رو می کشیدن ... صورتم رو چرخوندم سمتش که بگم؛ نه ... دوباره چشمم که بهش خورد، زبونم بی اختیار گفت: _حتما ... و دستم سریع تر از زبونم، کیفم رو از روی صندلی برداشت ... با همون لبخند تشکر کرد و نشست کنارم ... ضربان قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم ... به سارا که نگاه می کردم ناخودآگاه لبخند می زدم ... به چشم های بقیه که نگاه می کردم، خودم رو یه انسان مرده می دیدم ... . کلاس تموم شد ... هیچ چیز از درس نفهمیده بودم ... فقط به این فکر می کردم چطور بعد از کلاس فرار کنم ... شاید بهتر بود فرار می کردم و چند روز آینده ، به هر بهانه ای شده بود؛ مدرسه نمی اومدم ... داشتم نقشه فرار می کشیدم که سارا بلند شد ... همون طور که وسایلش رو توی کیفش می گذاشت ... خطاب به من گفت ... _ نمیای سالن غذاخوری؟ ... . . مطمئن بودم می دونست من تا حالا پام رو توی سالن غذاخوری نذاشتم ... هیچ کدوم از بچه ها، از غذا خوردن کنار من خوششون نمی اومد ... . همزمان این افکار ... چند تا از پسرها داشتن به قصد من از جاشون بلند می شدن ... می شد همه چیز رو توی چشم هاشون خوند ... . سارا بدون توجه به اونها، دوباره رو کرد به من ... _امروز توی سالن، شیفت منه ... خوشحال میشم توی سرو غذا کمکم کنی ... . یه نگاه به اونها کردم ... و ناخودآگاه گفتم ... _حتما ... و سریع دنبالش از آزمایشگاه زدم بیرون ... . 🔬⚗🔬⚗🔬⚗🔬⚗🔬⚗🔬⚗ https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻فعالیت مذهبی در فضای مجازی🔻 🔸 قسمت سوم (پایانی) 📻رادیو معارف📻 📻برنامه مهربان باشیم📻 🎙 رضا 💎 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58