eitaa logo
بهارِ رویش
1.2هزار دنبال‌کننده
325 عکس
129 ویدیو
27 فایل
🌷اینجا یاد می گیریم که بهترین خودمان باشیم 🌷 《 علیرضا احمدی 🔱 رضا یوسف زاده》 از طلبه‌های حوزه علمیه و روانشناس اسلامی ادمین دورها: @Psy_life ارتباط با من: @ali_reza_ahmadi_1111
مشاهده در ایتا
دانلود
5⃣قسمت پنجم برگشتم سر کلاس ... در حالی که تمام بدنم بوی بدی می داد ... یکی از بچه ها با خنده از ته کلاس گفت ... عین اسمت بو گندویی ... ویزل ... و همه بهم خندیدن ... اولین بار که برای سرشماری و ثبت اسامی بومی ها به منطقه ما اومده بودن ... صاحب کارمون، اسم خانوادگی پدرم رو ویزل نوشته بود ... . مدرسه که تعطیل شد ... رفتم توی دشتشویی ... خیلی آروم، دفتر و وسایلم رو شستم ... خیلی مراقب بودم که دفترم خراب تر از اینی که هست نشه ... لباس هام رو هم در آوردم و شستم و همون طور خیس تنم کردم ... رفتم توی آفتاب نشستم و منتظر پدرم شدم ... دلم نمی خواست توی اون وضع، من رو ببینه ... مطمئن بودم با دیدن اون وضع من، ناراحت میشه و قلبش می شکنه ... تا غروب آفتاب که پدرم از راه رسید ... لباس های منم توی تنم خشک شده بود ... . تا فردا صبح که خبر ورود من به مدرسه پخش شد ... یه عده از والدین برای اعتراض اومدن مدرسه ... اما به خاطر قانون نتونستن من رو از مدرسه بیرون کنن ... از اونجا بود که فشارها چند برابر شد ... می خواستن کاری کنن با پای خودم برم ... . پدرم، هر روز، چند ساعت قبل از طلوع خورشید ... من رو تا مدرسه همراهی می کرد ... و شب ها بعد از تموم شدن کارش میومد دنبالم ... من بعد از تعطیل شدن مدرسه ... ساعت ها توی حیاط می نشستم ... درس می خوندم و مشق هام رو می نوشتم تا پدرم برسه ... . هر سال، دفترها، برگه ها و کتاب های بچه های بزرگ تر رو ... آخر سال، از توی سطل های زباله در می آوردم ... حتی پاکت های بیسکوئیت یا هر چیزی رو که بشه روش نوشت رو جمع می کردم ... . سرسختی، تلاش و نمراتم ... کم کم همه رو تحت تاثیر قرار داد ... علی رغم اینکه هنوز خیلی ها از من خوششون نمی اومد ... اما رفتار، هوش و استعدادم ... اهرم برتری من محسوب می شد ... . بچه ها کم کم دو گروه می شدن ... یه عده با همون شیوه و رفتار قدیم باهام برخورد می کردن ... و تقریبا چند بار توی هفته کتک می خوردم ... و یه عده رفتار بهتری باهام داشتن ... گاهی باهام حرف می زدن ... اگر سوالی توی درس ها داشتن می پرسیدن ... قدرت بدنی من از بقیه بیشتر بود ... تقریبا توی مسابقات ورزشی، همیشه اول می شدم... مربی ورزش، تنها کسی بود هوام رو داشت ... همین هم باعث درگیری های بیشتر و حسادت های شدیدی می شد ... . . و به هر طریقی که بود ... زمان به سرعت سپری می شد ... پ.ن: ویزل یعنی راسو ... https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
6⃣قسمت ششم خودم تنهایی می رفتم و برمی گشتم ... همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی می گردم با سفیدها قاطی نشم ... اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود ... علی الخصوص که سارا واقعا دختر مهربان و زیبایی بود ... . توی گروه آزمایشگاه، عین همیشه تنها نشسته بودم ... تا وارد آزمایشگاه شد، سریع چند نفر براش جا باز کردن ... همه می دونستن چقدر پسرهای دبیرستان دارن به خاطرش تلفات میدن ... بی توجه به همه شون اومد سمت من و با لبخند ملیحی گفت ... _کوین، می تونم کنار تو بشینم؟ ... برای چند لحظه نفسم بند اومد ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم ... . سریع به خودم اومدم ... زیرچشمی، نگاهم توی کلاس چرخید ... چند نفر داشتن توی چشم هاشون، نقشه قتل من رو می کشیدن ... صورتم رو چرخوندم سمتش که بگم؛ نه ... دوباره چشمم که بهش خورد، زبونم بی اختیار گفت: _حتما ... و دستم سریع تر از زبونم، کیفم رو از روی صندلی برداشت ... با همون لبخند تشکر کرد و نشست کنارم ... ضربان قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم ... به سارا که نگاه می کردم ناخودآگاه لبخند می زدم ... به چشم های بقیه که نگاه می کردم، خودم رو یه انسان مرده می دیدم ... . کلاس تموم شد ... هیچ چیز از درس نفهمیده بودم ... فقط به این فکر می کردم چطور بعد از کلاس فرار کنم ... شاید بهتر بود فرار می کردم و چند روز آینده ، به هر بهانه ای شده بود؛ مدرسه نمی اومدم ... داشتم نقشه فرار می کشیدم که سارا بلند شد ... همون طور که وسایلش رو توی کیفش می گذاشت ... خطاب به من گفت ... _ نمیای سالن غذاخوری؟ ... . . مطمئن بودم می دونست من تا حالا پام رو توی سالن غذاخوری نذاشتم ... هیچ کدوم از بچه ها، از غذا خوردن کنار من خوششون نمی اومد ... . همزمان این افکار ... چند تا از پسرها داشتن به قصد من از جاشون بلند می شدن ... می شد همه چیز رو توی چشم هاشون خوند ... . سارا بدون توجه به اونها، دوباره رو کرد به من ... _امروز توی سالن، شیفت منه ... خوشحال میشم توی سرو غذا کمکم کنی ... . یه نگاه به اونها کردم ... و ناخودآگاه گفتم ... _حتما ... و سریع دنبالش از آزمایشگاه زدم بیرون ... . 🔬⚗🔬⚗🔬⚗🔬⚗🔬⚗🔬⚗ https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
۱ بهمن.m4a
3.21M
🔻فعالیت مذهبی در فضای مجازی🔻 🔸 قسمت سوم (پایانی) 📻رادیو معارف📻 📻برنامه مهربان باشیم📻 🎙 رضا 💎 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
33.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♤●●« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ »●●♤ 👇 قسمت دوازدهم دوره👇 💝 راز شاد بودن💝 🔰 🔰 🔰 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
دوستان عزیز 🌸 انشالله قسمت های بعدی دوره رایگان راز شاد بودن هفته ای یک بار در کانال بارگزاری میشه. ♨️ قسمت سیزدهم شنبه و خلاصه قسمت سیزدهم یک شنبه هفته آینده داخل کانال بارگزاری میشه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺روزمون رو آغاز کنیم با فرستادن ۱۴ صلوات به نیت فرج امام زمان عج و رفع گرفتاری همه شیعیان.🌺 قالَ رَسُولُ اللهِ صَلَّی اللهُ عَلیهِ وَآلِهِ: مَنْ کانَ آخِرُ کَلامِهِ الصَّلاۀَ عَلَیَّ وَعَلی عَلِیٍّ دَخَلَ الجَنَّۀَ پیامبر اسلام صَلَّی اللهُ عَلیهِ وَ آلِهِ فرمودند: هر کسی که پایانِ گفتارش صلوات بر من و علی بن أبی طالب علیهما السلام باشد داخل بهشت خواهد شد. https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
🌹سلام به همه شما عزیزان🌹 ♨️ قسمت هفتم و هشتم داستان زیبا و جذاب 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
7⃣قسمت هفتم روپوش رو پوشیدم و دستکش دستم کردم ... همه با تعجب بهمون نگاه می کردن ... و سارا بدون توجه به اونها برام توضیح می داد باید چکار کنم ... کنارش ایستادم و مشغول کار شدم ... سنگینی نگاه ها رو حس می کردم ... یه بومی سیاه داشت به غذاشون دست می زد ... . چند نفر با تردید و مکث، سینی شون رو بهم دادن ... بقیه هم از قسمت من صرف نظر کردن ... دلشون نمی خواست حتی با دستکش به ظرف هاشون دست بزنم ... هنوز دلهره داشتم که اون پسرها وارد غذاخوری شدن ... - هی سیاه ... کی به تو اجازه داده دست های کثیفت رو به غذای ما بزنی؟ ... - من بهش گفتم ... اگر غذا می خواید توی صف بایستید و الا از سالن برید بیرون ... ما خیلی کار داریم، سرمون شلوغه ... . زیر چشمی یه نگاه به سارا انداختم ... یه نگاه به اونها ... خیلی محکم و جدی توی صورت اونها زل زده بود ... . یکی شون با خنده طعنه آمیزی سمت من اومد و یقه ام رو کشید ... _مثل اینکه دوباره کتک می خوای سیاه؟ ... هر چند با این رنگ پوستت، جای کتک ها استتار میشه ... و مشتش رو آورد بالا ... که یهو سارا هلش داد ... . - کیسه بکس می خوای برو سالن ورزشی ... اینجا غذاخوریه ... - همه اش تقصیر توئه ... تو وسط سالن غذا خوری کثافت ریختی ... حالا هم خودت رو قاطی نکن ... و هلش داد ... . از ضرب دست اون، سارا تعادلش رو از دست داد ... و محکم خورد به میز فلزی غذا ... ساعدش پاره شد ... چشمم که به خون دستش افتاد دیگه نفهمیدم چی شد ... به خودم که اومدم ... ناظم و معلم ها داشتن ماها رو از هم جدا می کردن .... . سارا رو بردن اتاق پرستاری دبیرستان ... ماها رو دفتر ... از در که رفتیم تو، مدیر محکم زد توی گوشم ... _ می دونستم بالاخره یه شری درست می کنی! تا اومدم یه چیزی بگم، سرم داد زد ... _دهن کثیفت رو ببند! و اونها شروع کردن به دروغ گفتن ... هر چی دلشون می خواست گفتن ... و کسی بهم اجازه دفاع کردن از خودم رو نمی داد ... حرف شون که تموم شد ... مدیر با عصبانیت به منشیش نگاه کرد ... _زود باش ... سریع زنگ بزن پلیس بیاد... . 🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
8⃣قسمت هشتم با گفتن این جمله صورت اونها غرق شادی شد ... و نفس من بند اومد ... پلیس همیشه با بومی ها رفتار خشنی داشت ... مغزم دیگه کار نمی کرد ... گریه ام گرفته بود ... - غلط کردم آقای مدیر ... خواهش می کنم من رو ببخشید... قسم می خورم دیگه با کسی درگیر نشم ... هر اتفاقی هم که بیوفته دیگه با کسی درگیر نمیشم ... . . التماس های من و پا در میانی منشی مدیر فایده ای نداشت... یه عده از بچه ها، دم دفتر جمع شده بودن ... با اومدن پلیس، تعدادشون بیشتر شد ... سارا هم تا اون موقع خودش رو رسوند ... اما توضیحات اون و دفاعش از من، هیچ فایده ای نداشت ... علی رغم اصرارهای اون بر بی گناهی من ... پلیس به جرم خشونت دبیرستانی و صدمه زدن به بقیه دانش آموزها ... من رو بازداشت کرد و به دست هام دستبتد زد ... . . با تمام وجود گریه می کردم ... قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... ٩ سال تمام، با وجود فشارها و دریایی از مشکلات به درسم ادامه داده بودم ... چهره پدرم و زجرهاش جلوی چشم هام بود ... درد و غم و تحقیر رو تا مغز استخوانم حس می کردم ... . دو تا از پلیس ها دستم رو گرفتن ... و با خشونت از دفتر، دنبال خودشون بیرون کشیدن ... من هم با صورتی خیس از اشک فقط التماس می کردم ... دیگه نمی گفتم بی گناهم ... فقط التماس می کردم همین یه بار، من رو ببخشن و بهم رحم کنن ... . بچه ها توی راهرو جمع شده بودن ... با دیدن این صحنه، جو دبیرستان بهم ریخت ... یه عده از بچه ها رفتن سمت در خروجی و جلوی در ایستادن ... و دست هاشون رو توی هم گره کردن ... یه عده دیگه هم در حالی که با ریتم خاصی دست می زدن ... همزمان پاشون رو با همون ضرب، می کوبیدن کف سالن ... . همه تعجب کرده بودن ... چنان جا خورده بودم که اشک توی چشم هام خشک شد ... . اول، تعدادشون زیاد نبود ... اما با اصرار پلیس برای خارج کردنم از دبیرستان ... یه عده دیگه هم اومدن جلو ... حالا دیگه حدود ۵٠ نفر می شدن ... صدای محکم ضرب دست و پاشون کل فضا رو پر کرده بود ... هر چند، پلیس بالاخره من رو با خودش برد ... اما احساس عجیبی در من شکل گرفته بود ... احساسی که تا اون لحظه برام ناشناخته بود ... ‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️ https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
سلام همراهان عزیز الهی لحظه لحظه زندگی تون بهار رویش باشه براتون ما در این کانال سعی می کنیم، محتوای مفید و اثر گذار برای شما تولید کنیم 📊 دوره هایی که با هزینه های گزاف جاهای دیگه برگزار میشه رو رایگان و ارزان تقدیم تون کنیم 💌 برای ادامه مسیر به همراهی شما نیاز داریم نظرات شما برای جهت گیری تولید محتوای ما بسیار اثر گذاره اگر از مطالب خوشتون اومد و باعث شد تجربه خوبی کسب کنید، حتما با ما اشتراک بگذارید اگر نکته و انتقادی هم داشتید بر روی چشمان خود می گذاریم. 📲 شما می تونید از طریق آیدی زیر با ما در ارتباط باشید @admin_bahar_rooyesh 🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉 راستی به زودی یک دوره فوق العاده توسط استاد یوسف زاده برگزار خواهد شد اگر کسب آرامش در زندگی براتون مهمه، منتظر اطلاع رسانی های بدی باشید 😊 💢 با احترام ادمین کانال بهار رویش @admin_bahar_rooyesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅مراحل رشد معنوی🔅 ⚠️همونطور که انسان میتونه تا پایین ترین درجات، سقوط کنه... همین انسان میتونه تا بالاترین درجات، رشد پیدا کنه....🌸🍃 میدونی تا کجا؟!! تا درجات منّا اهل البیت... درجات منّا اهل البیت چه درجاتی هستند؟!! تو این کلیپ ببین😊👆 🔰کانال بهار رویش🔰 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد حضرت معصومه س و روز دختر مبارک نائب الزیاره شما هستیم
عَن النَّبیِّ صَلَّی اللهُ علیهِ وَآلِهِ: صَلاتُکُم عَلَیَّ مُجَوِّزَۀٌ لِدُعاءِکُم، وَمَرْضاۀٌ لِرَبِّکُم، وَزَکاتٌ لأعمالکم (لِأبدانِکُمْ). صلوات شما سبب استجابت دعا، رضایت و خشنودی پروردگار و پاکیزگی اعمالتان میشود. https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58 چله روزانه ۱۴ صلوات به نیت سلامتی امام زمان عج و تعجیل در ظهور ایشون رو از امروز آغاز می کنیم 🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سلام به همه شما عزیزان🌹 ♨️ قسمت نهم و دهم داستان زیبا و جذاب 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
9⃣قسمت نهم توی اداره پلیس به شدت با من برخورد می شد ... اما کسی برای شکایت نیومد ... و چون شاکی خصوصی نداشتم چند روز بعد ولم کردن ... . پدرم جلوی در منتظرم بود ... بدون اینکه چیزی ازم بپرسه با هم برگشتیم ... مادرم با دیدن من، گریه اش گرفت... من رو در آغوش گرفته بود ... هر چند لحظات و زمان سختی رو پشت سر گذاشته بودم اما سعی می کردم قوی و محکم باشم ... . شب، بالاخره مهر سکوت هم شکست ... مادرم خیلی محکم توی چشم هام نگاه کرد ... . - کوین، دیگه حق نداری برگردی مدرسه ... آخر این همه زجر کشیدن و درس خوندن چیه؟ ... محاله بتونی بری دانشگاه... محاله جایی بتونی یه شغل درست و حسابی پیدا کنی... برگرد کوین ... الان بچه های هم سن تو دارن دنبال کار می گردن ... حتی اگر نخوای توی مزرعه کار کنی ... با این استعدادت حتما می تونی توی یه کارخونه، کار پیدا کنی ... . مادرم بی وقفه نصیحتم می کرد ... و پدرم ساکت بود ... هیچی نمی گفت ... چشم ازش برنداشتم ... اونقدر بهش نگاه کردم تا بالاخره حرف زد ... تو دیگه شانزده سالت شده ... من می خواستم زندگی خوبی داشته باشی اما انتخاب با توئه... اینکه ادامه بدی یا ولش کنی .... . اون شب تا صبح خوابم نبرد ... غم، ترس، زجر و اندوهی رو که توی تمام این سال ها تحمل کرده بودم ... جلوی چشم هام رژه می رفت ... بی عدالتی و یاسی رو که بارها تا مغز استخوانم حس کرده بودم ... . فردا صبح، با بقیه رفتم سر زمین ... مادرم خیلی خوشحال شده بود ... چند روز به همین منوال گذشت ...تا روز یکشنبه از راه رسید ... توی زمین، حسابی مشغول کار بودم که ... یهو سارا از پشت سر، صدام کرد  🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
0⃣1⃣قسمت دهم سارا با چند تا از بچه ها اومده بودن ... با خوشحالی اومدن سمتم ... . - وای کوین ... بالاخره پیدات کردیم ... باورت نمیشه چقدر گشتیم ... یه نگاهی به اطراف کرد ... عجب مزرعه زیبائیه... کم کم حواس همه به ماها جمع شده بود ... بچه ها دورم رو گرفتن ... یه نگاهی به سارا کردم ... . - دستت چطوره؟ ... خندید ... _ از حال و روز تو خیلی بهتره ... چرا دیگه برنگشتی مدرسه؟ ... . سرم رو انداختم پایین ... _اگر برای این اومدید ... وقتتون رو تلف کردید ... برگردید ... . - درسهای این چند روز رو بین خودمون تقسیم کردیم ... هر کدوم جزوه یه درس رو برات نوشتیم که عقب نمونی ... مکث کوتاهی کرد و کیفم رو داد دستم ... فکر نمی کردم اهل جا زدن باشی ... فکر می کردم محکم تر از این حرف هایی! و رفت ... چند قدمی از ما دور نشده بود که یکی شون گفت ... _ ما همه پشتت ایستادیم ... اینقدر تهدیدشون کردیم که نذاشتیم ازت شکایت کنن ... سارا هم همین طور ... تهدیدشون کرد اگر ازت شکایت کنن ... ازشون شکایت می کنه ... دستش ٣ تا بخیه خورده اما بی خیالش شد ... خیلی به خاطر اتفاقی که افتاد احساس گناه می کنه ... حس می کنه تقصیر اونه که این بلا سرت اومد ... برگرد پسر... تو تا اینجا اومدی ... به این راحتی جا نزن ... بچه ها که رفتن ... هنوز کیفم توی دستم بود ... توی همون حالت ایستاده بودم و فکر می کردم ... حرف هاشون درست بود ... من با این همه سختی، هر جور بود تا اونجا اومده بودم ... اما اونها نمی تونستن شرایط من رو درک کنن ... حقیقت این بود که هیچ آینده ای برای من وجود نداشت ... در حالی که اونها به راحتی می تونستن برن دانشگاه و آینده شون رو رقم بزنن ... فقط کافی بود واسش تلاش کنن ... ولی من باید برای هر قدم از زندگیم می جنگیدم ... جنگی که تا مغز استخوانم درد و زجرش رو حس می کردم ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 نماز توبه یکشنبه ذی‌القعده «سید بن طاووس» برای روز ماه نمازی با فضیلت بسیار از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) روایت کرده است. ✅ بعضی از فضائل خواندن : 1⃣ هرکه آن را بجا آورد، توبه‌اش پذیرفته شده و گناهانش آمرزیده می‌شود. 2⃣طلبکاران او در قیامت از وی راضی گردند. 3⃣ با ایمان از دنیا برود و ایمانش از او گرفته نشود. 4⃣خانه قبرش وسیع و نورانی گردد. 5⃣پدر و مادرش از او راضی شده و آمرزش حق نصیب پدر و مادر و فرزندان و نسل او گردد. 6⃣ رزق و روزی اش توسعه یابد. 7⃣فرشته مرگ در وقت جان دادن، با او مدارا کند و جانش را به آسانی بستاند. و ... ✅اما کیفیت آن نماز چنین است: 🚿 غسل کند 🚰وضو بگیرد 🕋 چهار رکعت نماز بخواند(دو نماز دو رکعتی مثل نماز صبح) در هر رکعت سوره «حمد» را «یک مرتبه» و سوره «توحید» را «سه مرتبه» و سوره «فلق» را «یک مرتبه» و سوره «ناس» را «یک مرتبه» بخواند 📿پس از نماز «هفتاد مرتبه» بگوید: «اَستَغفرُ اللّٰهَ ربّي و اَتوبُ الیه» 📿بعد از آن بگوید: «لَاحَوْلَ وَلَا قُوَّهَ إِلّا بِاللّٰهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ» 📿سپس بگوید: «يَا عَزِيزُ يَا غَفَّارُ اِغْفِرْ لِي ذُنُوبِي وَ ذُنُوبَ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فَإِنَّهُ لاَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إلاَّ أَنْتَ» 📚منابع: 📗مفاتیح الجنان؛ شیخ عباس قمی 📕اقبال الاعمال؛ سید بن طاووس 📘المراقبات؛ میرزا جواد آقا ملکی تبریزی 🔆 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
21.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رفقای عزیزم 😍 چنتا نکته کوتاه و قابل توجه درباره👇 ۱. داستان ۲. چله این روزها ۳. پرسش از شما و پاسخ از ما تمام تلاش ما نزدیک شدن شما به 🌹خداست🌹 چون محور زندگی 🌷خداست🌷 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱دومین روز از چله ۱۴صلوات به نیت سلامتی و فرج امام زمان عج ❤️حضرت فاطمه زهراسلام الله علیها:❤️ هر کس می‌خواهد تمام انبیاء را از خود خشنود گرداند و آنها را شفیع خود قرار دهد، شب‌ها قبل از خواب بر محمّد و آل محمّد صلوات بفرستد. https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58