eitaa logo
بهارِ رویش
1.3هزار دنبال‌کننده
325 عکس
129 ویدیو
27 فایل
🌷اینجا یاد می گیریم که بهترین خودمان باشیم 🌷 《 علیرضا احمدی 🔱 رضا یوسف زاده》 از طلبه‌های حوزه علمیه و روانشناس اسلامی ادمین دورها: @Psy_life ارتباط با من: @ali_reza_ahmadi_1111
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان عزیز 🌸 انشالله قسمت های بعدی دوره رایگان راز شاد بودن هفته ای یک بار در کانال بارگزاری میشه. ♨️ قسمت سیزدهم شنبه و خلاصه قسمت سیزدهم یک شنبه هفته آینده داخل کانال بارگزاری میشه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺روزمون رو آغاز کنیم با فرستادن ۱۴ صلوات به نیت فرج امام زمان عج و رفع گرفتاری همه شیعیان.🌺 قالَ رَسُولُ اللهِ صَلَّی اللهُ عَلیهِ وَآلِهِ: مَنْ کانَ آخِرُ کَلامِهِ الصَّلاۀَ عَلَیَّ وَعَلی عَلِیٍّ دَخَلَ الجَنَّۀَ پیامبر اسلام صَلَّی اللهُ عَلیهِ وَ آلِهِ فرمودند: هر کسی که پایانِ گفتارش صلوات بر من و علی بن أبی طالب علیهما السلام باشد داخل بهشت خواهد شد. https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
🌹سلام به همه شما عزیزان🌹 ♨️ قسمت هفتم و هشتم داستان زیبا و جذاب 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
7⃣قسمت هفتم روپوش رو پوشیدم و دستکش دستم کردم ... همه با تعجب بهمون نگاه می کردن ... و سارا بدون توجه به اونها برام توضیح می داد باید چکار کنم ... کنارش ایستادم و مشغول کار شدم ... سنگینی نگاه ها رو حس می کردم ... یه بومی سیاه داشت به غذاشون دست می زد ... . چند نفر با تردید و مکث، سینی شون رو بهم دادن ... بقیه هم از قسمت من صرف نظر کردن ... دلشون نمی خواست حتی با دستکش به ظرف هاشون دست بزنم ... هنوز دلهره داشتم که اون پسرها وارد غذاخوری شدن ... - هی سیاه ... کی به تو اجازه داده دست های کثیفت رو به غذای ما بزنی؟ ... - من بهش گفتم ... اگر غذا می خواید توی صف بایستید و الا از سالن برید بیرون ... ما خیلی کار داریم، سرمون شلوغه ... . زیر چشمی یه نگاه به سارا انداختم ... یه نگاه به اونها ... خیلی محکم و جدی توی صورت اونها زل زده بود ... . یکی شون با خنده طعنه آمیزی سمت من اومد و یقه ام رو کشید ... _مثل اینکه دوباره کتک می خوای سیاه؟ ... هر چند با این رنگ پوستت، جای کتک ها استتار میشه ... و مشتش رو آورد بالا ... که یهو سارا هلش داد ... . - کیسه بکس می خوای برو سالن ورزشی ... اینجا غذاخوریه ... - همه اش تقصیر توئه ... تو وسط سالن غذا خوری کثافت ریختی ... حالا هم خودت رو قاطی نکن ... و هلش داد ... . از ضرب دست اون، سارا تعادلش رو از دست داد ... و محکم خورد به میز فلزی غذا ... ساعدش پاره شد ... چشمم که به خون دستش افتاد دیگه نفهمیدم چی شد ... به خودم که اومدم ... ناظم و معلم ها داشتن ماها رو از هم جدا می کردن .... . سارا رو بردن اتاق پرستاری دبیرستان ... ماها رو دفتر ... از در که رفتیم تو، مدیر محکم زد توی گوشم ... _ می دونستم بالاخره یه شری درست می کنی! تا اومدم یه چیزی بگم، سرم داد زد ... _دهن کثیفت رو ببند! و اونها شروع کردن به دروغ گفتن ... هر چی دلشون می خواست گفتن ... و کسی بهم اجازه دفاع کردن از خودم رو نمی داد ... حرف شون که تموم شد ... مدیر با عصبانیت به منشیش نگاه کرد ... _زود باش ... سریع زنگ بزن پلیس بیاد... . 🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
8⃣قسمت هشتم با گفتن این جمله صورت اونها غرق شادی شد ... و نفس من بند اومد ... پلیس همیشه با بومی ها رفتار خشنی داشت ... مغزم دیگه کار نمی کرد ... گریه ام گرفته بود ... - غلط کردم آقای مدیر ... خواهش می کنم من رو ببخشید... قسم می خورم دیگه با کسی درگیر نشم ... هر اتفاقی هم که بیوفته دیگه با کسی درگیر نمیشم ... . . التماس های من و پا در میانی منشی مدیر فایده ای نداشت... یه عده از بچه ها، دم دفتر جمع شده بودن ... با اومدن پلیس، تعدادشون بیشتر شد ... سارا هم تا اون موقع خودش رو رسوند ... اما توضیحات اون و دفاعش از من، هیچ فایده ای نداشت ... علی رغم اصرارهای اون بر بی گناهی من ... پلیس به جرم خشونت دبیرستانی و صدمه زدن به بقیه دانش آموزها ... من رو بازداشت کرد و به دست هام دستبتد زد ... . . با تمام وجود گریه می کردم ... قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... ٩ سال تمام، با وجود فشارها و دریایی از مشکلات به درسم ادامه داده بودم ... چهره پدرم و زجرهاش جلوی چشم هام بود ... درد و غم و تحقیر رو تا مغز استخوانم حس می کردم ... . دو تا از پلیس ها دستم رو گرفتن ... و با خشونت از دفتر، دنبال خودشون بیرون کشیدن ... من هم با صورتی خیس از اشک فقط التماس می کردم ... دیگه نمی گفتم بی گناهم ... فقط التماس می کردم همین یه بار، من رو ببخشن و بهم رحم کنن ... . بچه ها توی راهرو جمع شده بودن ... با دیدن این صحنه، جو دبیرستان بهم ریخت ... یه عده از بچه ها رفتن سمت در خروجی و جلوی در ایستادن ... و دست هاشون رو توی هم گره کردن ... یه عده دیگه هم در حالی که با ریتم خاصی دست می زدن ... همزمان پاشون رو با همون ضرب، می کوبیدن کف سالن ... . همه تعجب کرده بودن ... چنان جا خورده بودم که اشک توی چشم هام خشک شد ... . اول، تعدادشون زیاد نبود ... اما با اصرار پلیس برای خارج کردنم از دبیرستان ... یه عده دیگه هم اومدن جلو ... حالا دیگه حدود ۵٠ نفر می شدن ... صدای محکم ضرب دست و پاشون کل فضا رو پر کرده بود ... هر چند، پلیس بالاخره من رو با خودش برد ... اما احساس عجیبی در من شکل گرفته بود ... احساسی که تا اون لحظه برام ناشناخته بود ... ‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️ https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
سلام همراهان عزیز الهی لحظه لحظه زندگی تون بهار رویش باشه براتون ما در این کانال سعی می کنیم، محتوای مفید و اثر گذار برای شما تولید کنیم 📊 دوره هایی که با هزینه های گزاف جاهای دیگه برگزار میشه رو رایگان و ارزان تقدیم تون کنیم 💌 برای ادامه مسیر به همراهی شما نیاز داریم نظرات شما برای جهت گیری تولید محتوای ما بسیار اثر گذاره اگر از مطالب خوشتون اومد و باعث شد تجربه خوبی کسب کنید، حتما با ما اشتراک بگذارید اگر نکته و انتقادی هم داشتید بر روی چشمان خود می گذاریم. 📲 شما می تونید از طریق آیدی زیر با ما در ارتباط باشید @admin_bahar_rooyesh 🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉 راستی به زودی یک دوره فوق العاده توسط استاد یوسف زاده برگزار خواهد شد اگر کسب آرامش در زندگی براتون مهمه، منتظر اطلاع رسانی های بدی باشید 😊 💢 با احترام ادمین کانال بهار رویش @admin_bahar_rooyesh
20.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔅مراحل رشد معنوی🔅 ⚠️همونطور که انسان میتونه تا پایین ترین درجات، سقوط کنه... همین انسان میتونه تا بالاترین درجات، رشد پیدا کنه....🌸🍃 میدونی تا کجا؟!! تا درجات منّا اهل البیت... درجات منّا اهل البیت چه درجاتی هستند؟!! تو این کلیپ ببین😊👆 🔰کانال بهار رویش🔰 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
میلاد حضرت معصومه س و روز دختر مبارک نائب الزیاره شما هستیم
عَن النَّبیِّ صَلَّی اللهُ علیهِ وَآلِهِ: صَلاتُکُم عَلَیَّ مُجَوِّزَۀٌ لِدُعاءِکُم، وَمَرْضاۀٌ لِرَبِّکُم، وَزَکاتٌ لأعمالکم (لِأبدانِکُمْ). صلوات شما سبب استجابت دعا، رضایت و خشنودی پروردگار و پاکیزگی اعمالتان میشود. https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58 چله روزانه ۱۴ صلوات به نیت سلامتی امام زمان عج و تعجیل در ظهور ایشون رو از امروز آغاز می کنیم 🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
🌹سلام به همه شما عزیزان🌹 ♨️ قسمت نهم و دهم داستان زیبا و جذاب 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
9⃣قسمت نهم توی اداره پلیس به شدت با من برخورد می شد ... اما کسی برای شکایت نیومد ... و چون شاکی خصوصی نداشتم چند روز بعد ولم کردن ... . پدرم جلوی در منتظرم بود ... بدون اینکه چیزی ازم بپرسه با هم برگشتیم ... مادرم با دیدن من، گریه اش گرفت... من رو در آغوش گرفته بود ... هر چند لحظات و زمان سختی رو پشت سر گذاشته بودم اما سعی می کردم قوی و محکم باشم ... . شب، بالاخره مهر سکوت هم شکست ... مادرم خیلی محکم توی چشم هام نگاه کرد ... . - کوین، دیگه حق نداری برگردی مدرسه ... آخر این همه زجر کشیدن و درس خوندن چیه؟ ... محاله بتونی بری دانشگاه... محاله جایی بتونی یه شغل درست و حسابی پیدا کنی... برگرد کوین ... الان بچه های هم سن تو دارن دنبال کار می گردن ... حتی اگر نخوای توی مزرعه کار کنی ... با این استعدادت حتما می تونی توی یه کارخونه، کار پیدا کنی ... . مادرم بی وقفه نصیحتم می کرد ... و پدرم ساکت بود ... هیچی نمی گفت ... چشم ازش برنداشتم ... اونقدر بهش نگاه کردم تا بالاخره حرف زد ... تو دیگه شانزده سالت شده ... من می خواستم زندگی خوبی داشته باشی اما انتخاب با توئه... اینکه ادامه بدی یا ولش کنی .... . اون شب تا صبح خوابم نبرد ... غم، ترس، زجر و اندوهی رو که توی تمام این سال ها تحمل کرده بودم ... جلوی چشم هام رژه می رفت ... بی عدالتی و یاسی رو که بارها تا مغز استخوانم حس کرده بودم ... . فردا صبح، با بقیه رفتم سر زمین ... مادرم خیلی خوشحال شده بود ... چند روز به همین منوال گذشت ...تا روز یکشنبه از راه رسید ... توی زمین، حسابی مشغول کار بودم که ... یهو سارا از پشت سر، صدام کرد  🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
0⃣1⃣قسمت دهم سارا با چند تا از بچه ها اومده بودن ... با خوشحالی اومدن سمتم ... . - وای کوین ... بالاخره پیدات کردیم ... باورت نمیشه چقدر گشتیم ... یه نگاهی به اطراف کرد ... عجب مزرعه زیبائیه... کم کم حواس همه به ماها جمع شده بود ... بچه ها دورم رو گرفتن ... یه نگاهی به سارا کردم ... . - دستت چطوره؟ ... خندید ... _ از حال و روز تو خیلی بهتره ... چرا دیگه برنگشتی مدرسه؟ ... . سرم رو انداختم پایین ... _اگر برای این اومدید ... وقتتون رو تلف کردید ... برگردید ... . - درسهای این چند روز رو بین خودمون تقسیم کردیم ... هر کدوم جزوه یه درس رو برات نوشتیم که عقب نمونی ... مکث کوتاهی کرد و کیفم رو داد دستم ... فکر نمی کردم اهل جا زدن باشی ... فکر می کردم محکم تر از این حرف هایی! و رفت ... چند قدمی از ما دور نشده بود که یکی شون گفت ... _ ما همه پشتت ایستادیم ... اینقدر تهدیدشون کردیم که نذاشتیم ازت شکایت کنن ... سارا هم همین طور ... تهدیدشون کرد اگر ازت شکایت کنن ... ازشون شکایت می کنه ... دستش ٣ تا بخیه خورده اما بی خیالش شد ... خیلی به خاطر اتفاقی که افتاد احساس گناه می کنه ... حس می کنه تقصیر اونه که این بلا سرت اومد ... برگرد پسر... تو تا اینجا اومدی ... به این راحتی جا نزن ... بچه ها که رفتن ... هنوز کیفم توی دستم بود ... توی همون حالت ایستاده بودم و فکر می کردم ... حرف هاشون درست بود ... من با این همه سختی، هر جور بود تا اونجا اومده بودم ... اما اونها نمی تونستن شرایط من رو درک کنن ... حقیقت این بود که هیچ آینده ای برای من وجود نداشت ... در حالی که اونها به راحتی می تونستن برن دانشگاه و آینده شون رو رقم بزنن ... فقط کافی بود واسش تلاش کنن ... ولی من باید برای هر قدم از زندگیم می جنگیدم ... جنگی که تا مغز استخوانم درد و زجرش رو حس می کردم ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
💠 نماز توبه یکشنبه ذی‌القعده «سید بن طاووس» برای روز ماه نمازی با فضیلت بسیار از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) روایت کرده است. ✅ بعضی از فضائل خواندن : 1⃣ هرکه آن را بجا آورد، توبه‌اش پذیرفته شده و گناهانش آمرزیده می‌شود. 2⃣طلبکاران او در قیامت از وی راضی گردند. 3⃣ با ایمان از دنیا برود و ایمانش از او گرفته نشود. 4⃣خانه قبرش وسیع و نورانی گردد. 5⃣پدر و مادرش از او راضی شده و آمرزش حق نصیب پدر و مادر و فرزندان و نسل او گردد. 6⃣ رزق و روزی اش توسعه یابد. 7⃣فرشته مرگ در وقت جان دادن، با او مدارا کند و جانش را به آسانی بستاند. و ... ✅اما کیفیت آن نماز چنین است: 🚿 غسل کند 🚰وضو بگیرد 🕋 چهار رکعت نماز بخواند(دو نماز دو رکعتی مثل نماز صبح) در هر رکعت سوره «حمد» را «یک مرتبه» و سوره «توحید» را «سه مرتبه» و سوره «فلق» را «یک مرتبه» و سوره «ناس» را «یک مرتبه» بخواند 📿پس از نماز «هفتاد مرتبه» بگوید: «اَستَغفرُ اللّٰهَ ربّي و اَتوبُ الیه» 📿بعد از آن بگوید: «لَاحَوْلَ وَلَا قُوَّهَ إِلّا بِاللّٰهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ» 📿سپس بگوید: «يَا عَزِيزُ يَا غَفَّارُ اِغْفِرْ لِي ذُنُوبِي وَ ذُنُوبَ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فَإِنَّهُ لاَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إلاَّ أَنْتَ» 📚منابع: 📗مفاتیح الجنان؛ شیخ عباس قمی 📕اقبال الاعمال؛ سید بن طاووس 📘المراقبات؛ میرزا جواد آقا ملکی تبریزی 🔆 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
21.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رفقای عزیزم 😍 چنتا نکته کوتاه و قابل توجه درباره👇 ۱. داستان ۲. چله این روزها ۳. پرسش از شما و پاسخ از ما تمام تلاش ما نزدیک شدن شما به 🌹خداست🌹 چون محور زندگی 🌷خداست🌷 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱دومین روز از چله ۱۴صلوات به نیت سلامتی و فرج امام زمان عج ❤️حضرت فاطمه زهراسلام الله علیها:❤️ هر کس می‌خواهد تمام انبیاء را از خود خشنود گرداند و آنها را شفیع خود قرار دهد، شب‌ها قبل از خواب بر محمّد و آل محمّد صلوات بفرستد. https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
🌹سلام به همه شما عزیزان🌹 ♨️ قسمت یازدهم و دوازدهم داستان زیبا و جذاب 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
1⃣1⃣قسمت یازدهم هر چند آینده ای مقابل چشم هام نبود اما با خودم گفتم ... اون روز که پات رو توی مدرسه گذاشتی ... حتی خودت هم فکر نمی کردی بتونی تا اینجا بیای ... حالا، امروز خیلی ها این امید رو پیدا کردن که بچه هاشون رو بفرستن مدرسه ... اگر اینجا عقب بکشی ... امید توی قلب های همه شون میمیره ... به خاطر نسل آینده و آدم هایی که امروز چشم هاشون به تو دوخته شده ... باید هر طور شده، حداقل از دبیرستان فارغ التحصیل بشی ... امروز تو تا دبیرستان رفتی... نسل بعد، شاید تا دانشگاه هم پیش برن ... و بعد از اون، شاید روزی برسه که بتونن برن سر کار ... اما اگر این امید بمیره چی؟ ... . وسایلم رو جمع کردم و فردا صبح رفتم مدرسه ... تصمیمم رو گرفته بودم ... به هر طریقی شده و هر چقدر هم سخت...باید درسم رو تموم می کردم ... . وارد مدرسه که شدم از روی نگاه های بچه ها و واکنش هاشون می شد فهمید کدوم طرف من بودن ... کدوم بی طرف بودن ... بعضی ها با لبخند بهم نگاه می کردن ... بعضی ها با تایید سری تکان می دادن ... بعضی ها برام دست بلند می کردن ... یه عده هم بی تفاوت، حتی بهم نگاه نمی کردن ... یه گروه هم برای اعتراض به برگشتم تف می انداختن ... . به همین منوال، زمان می گذشت ... و من به آخرین سال تحصیلی نزدیک می شدم ... همزمان تحصیل، دنبال کار می گشتم ... من اولین کسی بودم که توی اون منطقه فرصت درس خوندن رو داشتم ... دلم نمی خواست برگردم توی همون زمین و کارگری کنم ... حالا که تا اونجا پیش رفته بودم باید به نسل بعد از خودم تفاوت و تغییر رو نشون می دادم ... تا انگیزه ای برای رشد و تغییر اونها ایجاد کنم ... . ولی حقیقت این بود که هیچ چیز تغییر نکرده بود ... یه بومی سیاه، هنوز یه بومی سیاه بود ... شاید تنها جایی که حاضر می شد امثال ما رو قبول کنه، ارتش بود ... . من دنبال ایجاد تغییر در نسل آینده بودم ... اما هرگز فکر نمی کردم یه اتفاق باعث تغییر خودم بشه ... . 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
2⃣1⃣قسمت دوازدهم نزدیک سال نو بود ... هر چند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وجود نداشت ... اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن بهش نگاه می کرد ... خونه رو تمییز می کردیم ... و سعی می کردیم هر چند یه تغییر خیلی ساده ... اما بین هر سال مون یه تفاوت کوچیک ایجاد کنیم... خیلی ها به این خصلت ما می خندیدن ... اونها منتظر دلیلی برای شاد شدن بودن ... اما ما حتی در بدترین شرایط ... سعی می کردیم دلیلی برای شاد شدن بسازیم ... .. ما توی خونه، نه پولی برای وسایل کریسمس داشتیم ... نه پولی برای خریدن هدیه و جشن گرفتن ... نه اعتقادی به مسیح ... مسیح هم از دید ما یه جوان سفید پوست بود ... و یکی از اهرم های فشار افرادی که سرزمین ما رو اشغال کرده بودن و ما رو به بند کشیده بودن ... . مادرم و سیندی برای خرید از خونه خارج شدن ... ساعت به نیمه شب نزدیک می شد اما خبری از اونها نبود ... کم کم می شد نگرانی رو توی چشم ها و صورت همه مون دید ... پدرم دیگه طاقت نیاورد ... منم همین طور ... زدیم بیرون ... در روز که باز کردیم، کیم پشت در بود ... ایستاده بود پشت در و برای در زدن دل دل می کرد ... پدرم با دیدن چهره آشفته اون، رنگ از صورتش پرید ... . سخت ترین لحظات پیش روی ما بود ... زمانی که سفیدها مشغول جشن و شادی بودن ... ما توی قبرستان بومی ها خواهر کوچکم رو دفن می کردیم ... از خاک به خاک ... از خاکستر به خاکستر ... . مادرم خیلی آشفته بود و مدام گریه می کرد ... خیلی ها اون شب، جوان مستی که سیندی رو زیر کرده بود؛ دیده بودن ... می دونستن کیه اما برای پلیس چه اهمیتی داشت ... اونها حتی حاضر به شنیدن حرف ها و اعتراض پدرم نشدن ... و با بدرفتاری تمام، ما رو از اداره پلیس بیرون کردن ... . به همین راحتی، یه بومی سیاه دیگه ... به دست یه سفید پوست کشته شد ... هیچ کسی صدای ما رو نشنید ... هیچ کسی از حق ما دفاع نکرد ... اما اون شب، یه چیز توی من فرق کرد ... چیزی که سرنوشت رو جور دیگه ای رقم می زد ... . 🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
24.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 🔥 درکات مراحل سقوط انسان ⚠️اسارت هارو نادیده نگیر.... اگر یقه ی خودت رو نگیری و به این اسارت های کوچیک و بزرگ توجه نکنی میدونی چی میشه؟!!! پله پله مراحل سقوط رو طی میکنی... طوری که شاید اولش فکر نمیکردی که به این جاها برسه....😔 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58