eitaa logo
💡جورینو
1.9هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9هزار ویدیو
10 فایل
🌹خوش آمدید 🇮🇷جورینو، واحد سواد رسانه پایگاه خبری بهارستان سلام https://BaharestanSalam.ir 💡در جورینو، اخبار، تحلیل، سیاست و سواد رسانه ای را «جوری نو» و با رویکردی متفاوت ببینید... ارتباط با ادمین👇 @SadeghKazemi_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅 ✍️ از هر دست بدهی از همان دست می‌گیری 🔹در یک روز خاکستری زمستانی، حوصله مالک یک باغ زیبا سر رفت. او تصمیم گرفت از همسایه خود که کتاب‌خوان بود و کتابخانه بزرگی داشت، کتابی به امانت بگیرد. 🔸مرد همسایه گفت کتاب موردنظر را دارد، اما اصولا کتاب‌های خود را به کسی قرض نمی‌دهد. به‌جای آن پیشنهاد کرد که کتاب را در کتابخانه او مطالعه کند و مرد پذیرفت. 🔹بهار رسید و کارهای باغ آغاز شد. هنگامی که زمان کوتاه‌کردن چمن‌ها رسید، مرد همسایه از صاحب باغ خواست که ماشین چمن‌زنی خود را به او امانت دهد. ظاهرا دستگاه خودش خراب شده بود. 🔸صاحب باغ به مرد همسایه گفت نمی‌تواند ماشین چمن‌زنی را به امانت بگیرد، اما از آنجاکه او اصولا دستگاه خود را به کسی قرض نمی‌دهد، باید در همان باغ از آن استفاده کند. 💢از قدیم گفته‌اند از هر دست بدهی از همان دست می‌گیری. دنیا همان‌طور با ما برخورد می‌کند که ما با او رفتار می‌کنیم و این شاید بزرگ‌ترین راز زندگی باشد. 🔺وقتی به دیگران نیکی می‌کنیم در واقع به خودمان نیکی کرده‌ایم و وقتی به دیگران بدی می‌کنیم به کسی جز خودمان بدی نکرده‌ایم. 🔵@BaharestanSalam
🔅 ✍️ از هر دست بدهی از همان دست می‌گیری 🔹در یک روز خاکستری زمستانی، حوصله مالک یک باغ زیبا سر رفت. او تصمیم گرفت از همسایه خود که کتاب‌خوان بود و کتابخانه بزرگی داشت، کتابی به امانت بگیرد. 🔸مرد همسایه گفت کتاب موردنظر را دارد، اما اصولا کتاب‌های خود را به کسی قرض نمی‌دهد. به‌جای آن پیشنهاد کرد که کتاب را در کتابخانه او مطالعه کند و مرد پذیرفت. 🔹بهار رسید و کارهای باغ آغاز شد. هنگامی که زمان کوتاه‌کردن چمن‌ها رسید، مرد همسایه از صاحب باغ خواست که ماشین چمن‌زنی خود را به او امانت دهد. ظاهرا دستگاه خودش خراب شده بود. 🔸صاحب باغ به مرد همسایه گفت نمی‌تواند ماشین چمن‌زنی را به امانت بگیرد، اما از آنجاکه او اصولا دستگاه خود را به کسی قرض نمی‌دهد، باید در همان باغ از آن استفاده کند. 💢از قدیم گفته‌اند از هر دست بدهی از همان دست می‌گیری. دنیا همان‌طور با ما برخورد می‌کند که ما با او رفتار می‌کنیم و این شاید بزرگ‌ترین راز زندگی باشد. 🔺وقتی به دیگران نیکی می‌کنیم در واقع به خودمان نیکی کرده‌ایم و وقتی به دیگران بدی می‌کنیم به کسی جز خودمان بدی نکرده‌ایم. 🔵@BaharestanSalam
🔅 ✍️ این دغل‌دوستان که می‌بینی، مگسانند دور شیرینی 🔹مرد ثروتمندی بود که فرزندی داشت عیاش. هرچه پدر به فرزند خود نصیحت می‌کرد که با دوستان بد معاشرت مکن و دست از این ولخرجی‌ها بردار، چون این‌ها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمی‌کرد. 🔸تا اینکه مرگ پدر می‌رسد و به فرزند می‌گوید: با تو وصیتی دارم. من از دنیا می‌روم ولی آن مطبخ کوچک را قفل کردم و کلیدش را به دست تو می‌دهم. داخل مطبخ یک طناب به سقف آویزان است. هر موقع که دست تو از همه جا کوتاه شد و راهی به جایی نبردی، برو آن طناب را بینداز دور گردن خودت و خودت را خفه کن. چون زندگی دیگر به دردت نمی‌خورد. 🔹پدر از دنیا می‌رود و پسر همچنان در معاشرت با دوستان خود افراط می‌کند و به عیاشی می‌گذراند تا جایی که هرچه ثروت دارد تمام می‌شود و چیزی باقی نمی‌ماند. 🔸دوستان و آشنایان او که وضع را چنین می‌بینند از دور او پراکنده می‌شوند. 🔹پسر در اوج فقر و نداری روزی مقدار کمی خوراکی آماده می‌کند و در دستمالی می‌گذارد و روانه‌ صحرا می‌شود تا به یاد گذشته در لب جویی یا سبزه‌ای روز خود را به شب برساند. 🔸در لب جویی دستمال خود را گوشه‌ای نهاده و کفش خود را درمی‌آورد که پایی بشوید و آبی به صورت بزند. 🔹در این موقع کلاغی از آسمان به زیر می‌آید و دستمال را به نوک خود می‌گیرد و می‌برد. 🔸پسر ناراحت و افسرده و گرسنه به راه می‌افتد تا می‌رسد به جایی که می‌بیند رفقای سابقش در لب جویی نشسته و به عیش‌ونوش مشغولند. 🔹می‌رود به طرف آن‌ها سلام می‌کند و پهلوی آن‌ها می‌نشیند و سر صحبت را باز می‌کند و ماجرای کلاغ را تعریف می‌کند. 🔸رفقا شروع می‌کنند به خندیدن و رفیق خود را مسخره‌کردن که مگر مجبوری دروغ بسازی؟ گرسنه هستی بگو گرسنه هستم. ما هم لقمه‌نانی به تو می‌دهیم. دیگر نمی‌خواهد دروغ سرهم بکنی. 🔹پسر ناراحت می‌شود و پهلوی رفقا نمانده و چیزی هم نمی‌خورد و راهی منزل می‌شود. وقتی به منزل می‌رسد به یاد حرف‌های پدر می‌افتد و می‌گوید خدا بیامرز پدرم می‌دانست که من درمانده می‌شوم که چنین وصیتی کرد. حالا وقتش رسیده که بروم در مطبخ و خود را با طنابی که پدرم می‌گفت حلق‌آویز کنم. 🔸می‌رود در مطبخ و طناب را می‌اندازد گردنش و طناب را می‌کشد. ناگهان کیسه‌ای از سقف می‌افتد پایین. پسر می‌بیند پر از جواهر است. می‌گوید خدا تو را بیامرزد پدر که مرا نجات دادی. 🔹بعد می‌آید چند نفر چماق‌دار اجیر می‌کند و هفت رنگ غذا هم درست می‌کند و دوستان قدیم خود را دعوت می‌کند. 🔸وقتی دوستان می‌آیند و می‌فهمند که دم‌ودستگاه روبه‌راه است، به چاپلوسی می‌افتند و دوباره دم از رفاقت می‌زنند. 🔹خلاصه در اتاق به دور هم جمع می‌شوند و بگووبخند شروع می‌شود. در این موقع پسر می‌گوید حکایتی دارم. من امروز دیدم کلاغی بزغاله‌ای را به پنجه گرفته بود. کلاغ پرواز کرد و بزغاله را با خود به هوا برد. 🔸رفقا می‌گویند: عجیب نیست. درست می‌گویی. 🔹پسر می‌گوید: جاهل‌ها! من گفتم یک دستمال کوچک را کلاغ برداشت شما مرا مسخره کردید، حالا چطور می‌گویید کلاغ یک بزغاله را می‌تواند از زمین بلند کند؟ 🔸در این هنگام چماق‌دارها را صدا می‌کند. کتک مفصلی به آن‌ها می‌زند و بیرونشان می‌کند و می‌گوید شما دوست نیستید بلکه دنبال پول هستید و غذاها را می‌دهد به چماق‌دارها می‌خورند و بعد هم راه زندگی خود را عوض می‌کند. 💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯 🔵@BaharestanSalam
🔅 ✍️ گاهی برای رسیدن به آرامش، باید از خیلی چیزها گذشت 🔹ما آرزو کردیم و نپذیرفتیم که قرار نیست به تمام آرزوهایمان برسیم. 🔸ما آدم‌ها را دوست داشتیم و نپذیرفتیم که قرار نیست همه دوستمان داشته باشند. 🔹ما روزهای خوب می‌خواستیم و نپذیرفتیم که قرار نیست تمام روزها خوب باشند. 🔸پس هر روز غمگین‌تر شدیم. 🔹گاهی برای رسیدن به آرامش، باید پذیرفت، باید قبول کرد و ناممکن‌ها و نشدنی‌ها را به‌رسمیت شناخت و توقع زیادی نداشت. 🔸گاهی برای رسیدن به آرامش، باید از خیلی چیزها گذشت. 💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯 🔵@BaharestanSalam
🔅 ✍️ بیایید ته دل هم را خالی نکنیم 🔹به کسی که تازه خانه خریده به‌جای ترساندن از قسط‌های عقب‌مانده‌ای که ممکن است برایش اتفاق بیفتد؛ تبریک بگوییم و آرزوی خانه بزرگ‌تر بکنیم. 🔸به زنی که تازه باردار شده به‌جای ترس از زایمان و دردسرهای بزرگ‌کردن بچه، قدمِ نو رسیده‌اش را تبریک بگوییم. 🔹باور کنید قشنگ‌تر است اگر به دوستمان که تازه ازدواج کرده به‌جای اینکه بگوییم همه مثل هم هستند، برایش آرزوی خوشبختی کنیم. 🔸بیایید ته دل هم را خالی نکنیم و وقتی عزیزترین کسانمان خبری را با شوق به ما می‌دهند، توی ذوقشان نزنیم. 🔵@BaharestanSalam
🔅 ✍️ بوی بد کینه را از دلت پاک کن 🔹معلم یک کودکستان به بچه‌های کلاس گفت می‌خواهد با آن‌ها بازی کند. 🔸او به آن‌ها گفت فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدم‌هایی که از آن‌ها بدشان می‌آید، سیب‌زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. 🔹فردا بچه‌ها با کیسه‌های پلاستیکی به کودکستان آمدند. در کیسه بعضی‌ها دو، بعضی‌ها سه و بعضی‌ها پنج سیب‌زمینی بود. 🔸معلم به بچه‌ها گفت تا یک هفته هر کجا که می‌روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند. 🔹روز‌ها به همین ترتیب گذشت و کم‌کم بچه‌ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب‌زمینی‌های گندیده. به‌علاوه، آن‌هایی که سیب‌زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. 🔸پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه‌ها راحت شدند. 🔹معلم از بچه‌ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب‌زمینی‌ها را با خود حمل می‌کردید چه احساسی داشتید؟ 🔸بچه‌ها از اینکه مجبور بودند سیب‌زمینی‌های بَدبو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند، شکایت داشتند. 🔹آن‌گاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی این‌چنین توضیح داد: کینه آدم‌هایی که در دل دارید و همه جا با خود می‌برید نیز چنین حالتی دارد. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود می‌برید. 🔸حالا که شما بوی بد سیب‌زمینی‌ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید، پس چطور می‌خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟ 🔵@BaharestanSalam
🔅 ✍️ می‌دونی تا کی زنده‌ای؟ 🔹یه همکار داشتم سر ماه که حقوق می‌گرفت تا ۱۵ روز ماه بهترین غذای رستوران رو می‌خورد اما نیمی از ماه رو غذای ساده از خونه می‌آورد. 🔸موقعی که از اونجا منتقل شدم، کنارش نشستم و گفتم: تا کی به این وضع ادامه می‌دی؟ 🔹با تعجب گفت: کدوم وضع؟ 🔸گفتم: زندگی نیمه اشرافی و نیمه گدایی. 🔹به چشمام خیره شد و گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟ 🔸گفتم: نه! 🔹گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟ 🔸گفتم: نه! 🔹گفت: تا حالا تمام پولتو برای کسی که دوستش داری هدیه خریدی تا خوشحالش کنی؟ 🔸گفتم: نه! 🔹گفت: اصلا عاشق بودی؟ 🔸گفتم: نه! 🔹گفت: تا حالا یک هفته از شهر بیرون رفتی؟ 🔸گفتم: نه! 🔹گفت: اصلا زندگی کردی؟ 🔸با درماندگی گفتم: اره... نه... نمی‌دونم...! 🔹همین‌طور نگاهم می‌کرد، نگاهی تحقیرآمیز. اما حالا که نگاهش می‌کردم برام جذاب بود. 🔸موقع خداحافظی تکه‌کیک خامه‌ای تو دستش داشت. تعارفم کرد و یه جمله بهم گفت که مسیر زندگی‌ام رو عوض کرد. 🔹او پرسید: می‌دونی تا کی زنده‌ای؟ 🔸گفتم: نه! 🔹گفت: پس سعی کن دست‌کم نیمی از ماه رو زندگی کنی. 🔵@BaharestanSalam
🔅 ✍️ زندگی مثل فوتباله 🔹اگه زندگی مثل فوتبال باشه به نظر من باید دو تا اصل داشته باشه: 1️⃣ وقتی می‌ری تو زمین باید تماااام جونتو بذاری. خب اگه قرار نیست بذاری پس واسه چی اصلا اومدی تو زمین؟ 2️⃣ یادت نره که این فقط یه بازیه. تمام جونت رو بذار ولی یادت نره که این فقط یه بازیه. 🔵@BaharestanSalam
🔅 ✍️ اگر فردا آخرین روز دنیا باشد... 🔸اگر فردا آخرین روز دنیا باشد، تمام خطوط تلفن دنیا پر می‌شود از جمله‌هایی مثل «همیشه دوست داشتم»، «مرا ببخش» و… 🔹هزاران نفر برای دیدن کسی که دوست دارند، حاضرند کل دارایی‌شان را بدهند تا وقت دیدن طرفشان را لحظه‌ای داشته باشند. 🔸خیلی‌ها پشیمان می‌شوند که چرا خیانت کردند. خیلی‌ها دنبال گرفتن یک بخشش ساده می‌روند. 🔹کاشکی هر روز، روز آخر بود، تا ما انسان‌ها قدر لحظات زندگی را می‌فهمیدیم. کاشکی به‌جای لج‌بازی و غرور، لحظه‌ای را با عشق سپری می‌کردیم. 💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯 🔵@BaharestanSalam
🔅 ✍️ مراقب درخشش اهداف کاذب باش 🔹یک روز صبح که همراه با یک دوست در مسیری کوهستانی قدم می‌زدیم، چیزی را دیدیم که در افق می‌درخشید. 🔸هرچند قصد داشتیم به یک دره برویم اما مسیرمان را عوض کردیم تا ببینیم آن درخشش از چیست؟! 🔹تقریبا یک ساعت در زیر آفتابی که مدام گرم‌تر می‌شد، راه رفتیم و هنگامی که به آن رسیدیم، فهمیدیم چیست. 🔸یک بطری خالی بود! شاید از چند سال پیش در آنجا افتاده بود. گردوغبار درونش متبلور شده بود. 🔹از آنجا که هوا بسیار گرم‌تر از یک ساعت قبل شده بود، تصمیم گرفتیم دیگر به‌سمت دره نرویم. 💢 هنگام بازگشت به این موضوع فکر می‌کردم که در زندگی‌مان چند بار به‌خاطر درخشش کاذب اهداف کوچک، از رسیدن به هدف اصلی خود بازمانده‌ایم؟ 💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯 🔵@BaharestanSalam
🔅 ✍️ پنبه‌دزد، دست به ریشش می‌کشد 🔹تاجری کارش خریدوفروش پنبه بود و کار و بارش سکه که بازرگانان دیگر به او حسودی می‌کردند. 🔸یک روز یکی از بازرگان‌ها نقشه‌ای کشید و شبانه به انبار پنبه تاجر دستبرد زد. شب تا صبح پنبه‌ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه خودش انبار کرد. 🔹صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه‌هایش به غارت رفته است. 🔸نزد قاضی شهر رفت و گفت: خانه‌خراب شدم... 🔹قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس‌وجو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه‌ها را. 🔸قاضی گفت: به کسی مشکوک نشدید؟ 🔹ماموران گفتند: چرا بعضی‌ها درست جواب ما را نمی‌دادند. ما به آن‌ها مشکوکیم. 🔸قاضی گفت: بروید آن‌ها را بیاورید. 🔹ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند. 🔸قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت: به کدام‌یک از این‌ها شک داری؟ 🔹تاجر پنبه گفت: به هیچ‌کدام. 🔸قاضی فکری کرد و گفت: ولی من دزد را شناختم. دزد بیچاره آن‌قدر دست‌پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آینه برود و پنبه‌ها را از سر و ریش خودش پاک کند. 🔹ناگهان یکی از همان تاجرهای محترم دستگیرشده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند. 🔸قاضی گفت: دزد همین است. همین حالا مامورانم را می‌فرستم تا خانه‌ات را بازرسی کنند. 🔹یک ساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه‌ها در زیرزمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد. 💢 آدم خطاکار خودش را لو می‌دهد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔵@BaharestanSalam